بریدهای از کتاب شازده احتجاب اثر هوشنگ گلشیری
1404/2/12
صفحۀ 96
پله ها نمور و بی انتها بود . و شازده می دانست که نتوانسته است ، که پدر بزرگ را نمیشود در پوستی جا داد که فخرالنسا... آن همه پله پایین تر و پایین تر می رفت و می رسید به آن سردابه و شمد و خون و به آن چشم های خیره ای که بود و نبود .
پله ها نمور و بی انتها بود . و شازده می دانست که نتوانسته است ، که پدر بزرگ را نمیشود در پوستی جا داد که فخرالنسا... آن همه پله پایین تر و پایین تر می رفت و می رسید به آن سردابه و شمد و خون و به آن چشم های خیره ای که بود و نبود .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.