بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

نــادری

@naderii69

28 دنبال شده

104 دنبال کننده

                      یه آدم که بلده حالش رو با رفتن به دنیای کتاب‌ تغییر بده
خدا کنه این تغییر فقط در حد حال نَمونه :)
                    
naderi_s69

یادداشت‌ها

نمایش همه
                در سرزمین مردمانِ نجیب؛
از همین اسمش پیداست که تلاش دارد در مورد پیوند عاطفی که با مخاطب ایرانی برقرار کرده صحبت به میان آوَرد و با همین اسمش شما را دعوت به دیدن زیبایی‌ها و شگفتی‌های دیار و سرزمینی می‌کند که اگر چه اظهرُ مِنَ الشمس است ولی شاید به هزار و یک‌دلیل از نگاه من و توی اهل این دیار دور مانده باشد.
اصلا گاهی باید به خودت و داشته‌هایت از زاویه‌ای متفاوت‌تر از آن‌چه که تا الان بوده نگاه کنی تا ارزش و اعتبارش برایت روشن‌تر شود.

این کتاب روایتِ سفر موزیسین، کوهنورد، موتورسوار و نویسنده معروف اهل کرواسی‌ست که با دوستش و البته با موتور و به قول خودش با پلنگِ سیاه به ایران‌گردی آمده؛ سفری تقریبا یک‌ماهه که با شرح تمام جزئیات و زیبایی‌ها، مخاطب را با خودش همراه می‌کند.
به نظرم آقای روپچیچ نویسنده‌ای‌ست که استادِ شرح جزئیات است چون از اتفاقات ساده شرحی به یاد ماندنی ارائه می‌کند و این در سراسر کتاب مشهود است.

اینکه آدم بتواند کشور و مردم و فرهنگ و آداب‌ورسومَش را از زاویه نگاه یک غریبه ببیند بسیار اتفاق شیرین و متفاوتی‌ست، مخصوصا که آن غریبه با هنر بیگانه نباشد و نگاه عمیقی به ویژگی‌های فرهنگی یک ملت داشته باشد.
و به نظرم به‌خاطر همین نوعِ نگاه است که زیبایی‌های بخشی از آداب‌ورسومی که نویسنده در اثنای سفرش با آن‌ها مواجه شده و در کتاب آورده، از جمله مراسم محرم چه بسا که درک درستی هم از این مراسم و چرایی‌اش ندارد ولی به زیبایی و با احترام توصیفش می‌کند.

و باز به‌خاطر همین نوع نگاه است که حتی بعضی از فرهنگِ بعضاً نادرستِ ما (مثل تعارفی بودن و تعارف کردن) که صرفا مختصِ ما ایرانی‌هاست و قطعا درکش برای یک غریبه سخت و حتی شاید مضحک هم باشد، از نگاه این مهمان، نشان از مهربانیِ و مهمان‌نوازیِ مردم ماست و آن را به شکل بامزه‌ای شرح می‌دهد و سعی می‌کند خودش را با آن هماهنگ کند.

خلاصه که اگر می‌خواهید زیبایی و مهربانی بخوانید 
و از اینکه در این کشور زندگی‌ می‌کنید افتخار کنید حتما این کتاب را بخوانید.
و البته از ترجمه خوبش هم نباید گذشت که به نظرم بخش مهمی از جذابیتِ کتاب مدیونِ ترجمه روان و خوش‌خوانش است.
        
                بشر از بدو تولد تا آن لحظه آخر محکوم به انتخاب است، انتخاب‌های ریز و درشتی که مسیر زندگی‌‌اش را مشخص می‌کنند.
البته که این انتخاب‌ها بسته به فراخی فکر و وسعتِ روحِ آدم‌ها می‌توانند بزرگ و کوچک باشند. 
بعضی‌ها هستند که انتخاب‌هایشان به اندازه روح‌شان بزرگ است و تاوانی هم که در ازای انتخاب‌شان می‌دهند به مراتب بزرگ‌تر.
مثل #ادواردو_آنیلی، وارث ثروت افسانه‌ای آنیلی‌ها و به قول خودشان شاه‌زاده ایتالیایی‌ که انتخابش به اندازه اسم و رسمش بزرگ بود. 

راستش ادواردو آنیلی مرا به یاد مصعب‌بن‌عمیر می‌اندازد، بچه‌مایه‌داری که در زمان پیامبر عزیزمان زندگی می‌کرد و مسلمان شدنش به مذاق خیلی‌ها خوش نیامد، نه صرفا به‌خاطر اسلام آوردنش که این مشکل همیشگیِ آن خیلی‌ها بود، آن‌چیزی که مسلمان شدن مصعب را پراهمیت جلوه می‌داد این‌ بود که کسی از طبقه اشراف دین اسلام را پذیرفته است چون تا آن زمان آن‌ نامسلمان‌ها دل‌شان به این خوش بود که فقط طبقات پایین‌دست و فقیر به اسلامِ محمد (ص) ایمان می‌آورند ولی امثال مصعب و ادواردو با انتخاب‌شان ثابت کردند اسلام مرز نمی‌شناسد و کافی‌ست چشمِ دلت باز باشد تا مسیر درست را ببینی.
ادواردو اما شرایطی سخت‌تر و پیچیده‌تر داشت چرا که در دوره‌ای مسلمان شدن را انتخاب می‌کند که زرق‌و‌برقِ دنیا به مراتب وسوسه‌انگیز‌تر از ۱۴۰۰ سال پیش است و دل‌کندن و پشتِ‌پا زدن به چنین دنیایی جسارت و جرات مضاعفی می‌طلبد.
که البته باورش برای امثال من سخت است، منی که گوهرِ مسلمانی را به‌واسطه والدین و به‌سادگی دریافت کرده‌ام و علیرغم ارزش والایش شاید آن‌گونه که باید در چشمم مهم و ارزش‌مند هم نباشد و هرگز هیچ تاوانی بابتش نپرداخته‌ام.
آن‌وقت یکی مثل ادواردو به‌خاطر اسلام آوردنش پشت پا می‌زند به ثروت و مکنتی که در تصور نمی‌گنجد. بابتش تحقیر می‌شود، از حقوق طبیعی‌اش محروم می‌شود، انگ و تهمت‌ها را به جان می‌خرد و هیچ‌وقت این انتخاب آگاهانه و شجاعانه از طرف اطرافیانش به رسمیت شناخته نمی‌شود.
یک‌صدم از این مشکلات و ناسازگاری‌ها کافی‌ست تا امثال من از انتخاب‌های ناچیز‌تر از این هم دست بکشیم، چه برسد به اینکه بخواهیم تا پای جان پای انتخاب‌مان بایستیم. 

شاید اگر ادواردو در زمان ما زندگی نمی‌کرد اصلا فکر می‌کردم این‌ حرف‌ها مالِ کتاب‌های تاریخی باشد ولی حالا که ادواردو را یا بهتر بگویم #شهید_مهدی_آنیلی را ولو در حد یک کتاب شناخته‌ام همین‌ کافی‌ست که به واسطه انتخابش و سبک زندگی‌اش احترام و ارادت عمیقی نسبت به او در ذهن و قلبم حس کنم و اصلا مهم نباشد که هیچ نقطه مشترکِ جغرافیایی و نژادی و زبانی با او نداشته‌ام.

پی‌نوشت اول: ساعت‌هایی که قرار بود در سرویس محلِ کار به بطالت و کسالت بگذرد به لطف کتابِ ادواردو به بهترین نحو سپری شد 🤌 

پی‌نوشت دوم: ادواردو هم یک سلبریتی بود و مقایسه‌اش با سلبریتی‌های اکثراً دوزاریِ خودمان که سبک زندگی‌شان در حد فالو کردن هم ارزشی ندارد جفایی‌ست در حق این شهید.


        
                #فائضه_غفار_حدادی را از دهکده خاک‌برسر و یک‌ محسن عزیز َش می‌شناسم و البته اندکی از مطالب صفحه اینستاگرامش!
نویسنده‌ای که هم‌زبانم است و قلمِ طنزش را دوست دارم و روی اسمش که فائزه نوشته نشود به‌طور جدی حساس است.
‌به همین دلایل مدت‌ها بود که در فکر خواندن #خط_مقدم بودم.
‌
خط مقدم برای من فارغ از موضوع و محتوایَش یک تعریف شُسته‌رُفته از چطور خواستن و چطور اراده کردن و چطور رسیدن از صفر به صد بود.
چیزی که باورش در نگاه اول و با این اراده‌های پفک‌نمکیِ ما کمی سخت به نظر می‌‌آید.
به نظرم این کتاب را بیشتر باید جوان‌ها بخوانند اولا به‌خاطر افتخار کردن به خیلی از داشته‌های‌مان که در بدترین و ناممکن‌ترین شرایط به‌دست آمده و خیلی حیف است که ازشان بی‌خبر باشیم، دوما که تا تقی به توقی خورد بی‌خیالِ آرزوها و اهداف‌شان نشوند چون ظاهرا بسیاری از مشکلات اصولا از ناحیه خواستن‌ نیست، از نقصان اراده‌ایست که زورش به مشکلات نمی‌چربد. 
‌
مثلا یک زمانی داشتن قدرت موشکی برای ایران جز یک خواب و خیال نبوده ولی در سخت‌ترین شرایط و کم‌ترین زمان این خواب‌و خیال به واقعیت بدل می‌شود آن‌هم به دست جوانان بیست‌وچند ساله‌ای که با غول جنگ دست‌وپنجه نرم می‌کردند و حتی فکر کردن به این موضوع که چند جوان از پسِ این‌کار برآمده‌اند شاید چیزی در حد یک شوخی باشد.
‌
بعد از خواندن این کتاب است که می‌توان به قدرت اراده و توکل ایمان آورد.
و بعد از خواندن این کتاب است که باید بنشینیم و یک‌ دل‌ِ سیر به خودمان و کارهای نکرده‌مان و زمان‌هایی که الکی و آبکی از دستش داده‌ایم فکر کنیم.
‌شاید آن‌ موقع ما هم توانستیم در خط مقدمِ زندگی‌مان کارهایی بکنیم که شایسته نوشته‌شدن و خوانده‌شدن باشد.
        
                درست است که خواندن و شنیدن هیچ‌وقت به‌پای دیدن و تجربه‌کردن نمی‌رسد ولی چیز‌هایی یا بهتر بگویم رنج‌هایی در دنیا هست که حتی اگر آدمی در طول عمرش شخصا تجربه‌گرش نباشد ترجیح می‌دهد در حد همان خواندن و شنیدن بشناسدش.

#خیابان_۲۰۴ قطعا یک رنج‌نامه است که شاید نتوان فهمید رنج آدم‌های این کتاب از چه جنسی‌ست.
مثلا رنج آدم‌هایی که به امید زیارت خانه‌خدا و چه‌بسا تجربهِ بهترین سفرِ زندگی‌شان می‌روند ولی در یک فاجعه‌ عظیم انسانی که در اثر سوتدبیر و سومدیریت و بی‌عرضه‌گیِ تمام‌وکمالِ یک دولت به‌وجود می‌آید مجبور به جا‌گذاشتنِ عزیزشان و غریبانه‌برگشتن می‌شوند.

یا رنجِ آن‌ها که در قلبِ فاجعه حضور داشتند و استیصال و استغاثه‌ها و نهایتا جان‌دادنِ آدم‌ها را با چشم سر دیدند و عظمتِ آن اتفاق را در رَگ‌وپِی‌شان حس کردند چطور می‌شود تعریف کرد!

یا آن‌هایی که بعد از فاجعه به‌خاطر چشم‌انتظاری خانواده‌های شهدا و برای تفحص و شناسایی پیکر هم‌وطنان‌شان لباس غیرت پوشیدند و روزها مجبور به دیدن و لمس‌کردن و نفس کشیدن بین هزاران اجسادِ متلاشی و متعفن با ملیت‌های مختلف بوده‌اند چطور توانسته‌اند با آن اتفاق کنار بیایند و اگر کنار آمده‌اند، با آن خاطرات هول‌انگیزی که برای همیشه در صفحه ذهن‌شان ثبت شده چه کرده‌اند؟

گاهی اوقات ذهنِ آدمی با تشبیه و مثال به درک بهتری از شرایط می‌رسد.
#فاجعه_منا به مثابه کوهی عظیم از رنج و دردی‌ست که با خواندن این کتاب شاید بشود فقط سنگ‌ریزه‌ای از این کوه را لمس کرد.
ولی با لمس همان سنگ‌ریزه و خواندن سطربه‌سطر کلمات کتاب رنجی در جان آدمی ریشه می‌زند و خراشی روی قلبش می‌اندازد که حتی بعد از تمام شدن کتاب جایَش درد می‌کند و اگر نمی‌توان برای این رنج تسکین و تسلایی پیدا کرد حداقل‌اش این‌ است که شریکش باشیم، شریکِ رنجی به‌غایت بزرگ و محترم که ارمغانش برای هر انسان باوجدانی این است که مطمئن می‌شود قلبی دارد که با غصه‌های دیگران غصه‌دار می‌شود.

#زهرا_کاردانی
        
                اگر بخواهم حسم به این کتاب و لذتی که از خواندش تجربه کردم را با کلمات عنوان کنم باید اینطور بگویم:
تصور کنید در یکی از روزهای داغ و بلند تابستان، روزه بدون سحری گرفته‌ باشید و به‌خاطر سحری نخوردن خیلی هم تشنه‌تان شده باشد و برای افطار لحظه‌شماری کرده باشید.
بعد درست دم افطار و اذان در بزنند و همسایه مهربان‌تان یه کاسه آبدوغ‌خیارِ خنک و اعلی برایتان بیاورد. 
لذت این کتاب برای من لذت اولین قاشق از آن آبدوغ‌خیارِ خنک و پرملات بود در اوج تشنگی.

قطعا وقتی دوستم تصمیم گرفت این کتاب را برای من به عنوان هدیه بفرستد نمی‌دانست قرار است تبدیل شود به یکی از  بهترین کتاب‌هایی که خوانده‌ام.
البته قبل از خواندن به خاطر عنوانش تصورم این بود که مثلا قصه‌ عشق و دل‌دادگیِ دختری عرب باشد.
 بعد که شروع به خواندن کردم فهمیدم فقط در مورد عاشقانه بودنش درست حدس زده‌ام آن‌هم نه عشقی زمینی، عشقی ملکوتی که به قلم زیبای آقای عسکری و در قالب یک سفرنامه به زیبایی به تصویر کشیده شده است.

خلاصه که اگر اهل سفرنامه‌اید حتما سراغش بروید.
        
                توجه: این یادداشت مربوط می‌شود به دو سال پیش که در اینستاگرام منتشر کردم و فکر می‌کنم جایش در بینِ یادداشت‌های بهخوانم خالی است.

قرار بود بیوتن از رضا امیرخانی بیشت و هشتمین کتابی باشد که در سال ۱۴۰۰ خوانده‌ام ولی بدون اغراق باید بگویم خسته‌کننده‌ترین کتابی بود که نه امسال که تا به امروز خوانده‌ام 
داستان سفر یک رزمنده جبهه‌دیده را به ینگه دنیا روایت می‌کند آن‌هم به‌خاطر عشق به دختری که ساکن همان ینگه دنیاست و زبان فارسی را هم به‌زور صحبت می‌کند.
حالا اینکه این رزمنده چطور با یکی دو گفتگوی جسته‌گریخته‌ی سرِ مزار عاشق می‌شود و فکر می‌کند نیمه گمشده‌اش را پیدا کرده است و اصلا چرا این قصه و اینکه بعدش چه می‌شود باید برای مخاطب جذاب باشد و دنبالش راه بیفتد را نفهمیدم ولی تعدد شخصیت‌ها و اسم‌ و القابِ عجیب‌وغریبی که نویسنده به هر کدام از شخصیت‌ها داده و اینکه چون قصه در آمریکا روایت می‌شود و شخصیت‌های ساکن آمریکا زیاد از اصطلاحات انگلیسی استفاده می‌کنند، نصف نوشته‌ها به همین اصطلاحات انگلیسی و ترجمه و زیرنویس آن‌ها اختصاص پیدا‌ کرده به‌شدت روی اعصاب من بود به حدی که گاهی فکر می‌کردم چیزی که می‌خوانم دیکشنری زبان انگلیسی‌ست و نه رمان و ادبیات فارسی !!
واگویه‌های افراطی نویسنده و ایضاً شخصیت اول هم که دیگر قوزبالای‌قوز بود برایِ منِ مخاطبی که یک‌جای ثابت برای فهم درستِ قصه و شخصیت‌ها و افکارشان پیدا‌ نکردم، از بس توی این واگویه‌ها هِی به گذشته و آینده رفت و آمد داشت و گاهی از دستم در می‌رفت که ما دقیقا کجای قصه‌‌ایم.
نمی‌دانم شاید اگر بیشتر صبوری می‌کردم این کتاب نصفه‌خوانده رها نمی‌شد ولی همین‌قدر بگویم که تا صفحه ۱۵۲ از این کتاب ۴۸۰ صفحه‌ای را به زور خواندم یعنی اگر بگویم تا همین صفحه به صورت سینه‌خیز خودم را رساندم اغراق نکرده‌ام.
ولی خودمانیم ۱۵۲ صفحه از یک کتاب، کم پتانسیلی ندارد که تکلیف قصه و شخصیت‌هایش معلوم نباشد ولی من ترجیح دادم شخصیت اولِ جبهه‌دیده‌ی داستان را وسط به قول خودشان دیسکوریسکو رها کنم و کنجکاوِ سرنوشتش نباشم‌.
فقط اینکه برای بار چندم شیرفهم شدم که اگر همه کتاب‌خوان‌های دنیا از نوشته‌های یک نویسنده معروف لذت می‌برند دلیل بر این نیست که تو هم همان حس و حال را تجربه کنی :) 

پی‌نوشت اول: این یادداشت فقط در مورد همان ۱۵۲ صفحه‌ای‌ست که از این کتاب خوانده شده، پس لطفا به آن‌هایی که تمامِ (بیوتن) را مطالعه کرده‌اند برنخورَد. 

پی‌نوشت دوم: تنها کنجکاوی من راجع به این کتاب علت نوشته‌شدن (بیوتن) بود با تِ نقطه‌دار و نه طای دسته‌دار، که حالا می‌دانم صرفا به‌خاطر علاقه امیرخانی به متفاوت نوشتن است :/
        
                سرگیجه یا بهتر است بگویم از میان مردگان، پنجاه‌وهفت‌مین و آخرین کتابِ سال ۱۴۰۱ برای من بود. 

بعد از چند صفحه خواندن تصمیم گرفتم در موردش در اینترنت جستجویی بکنم که نتیجه‌اش شد فهمیدنِ اینکه فیلم معروفی با اقتباس از این کتاب و با همین نام ساخته شده، یک فیلمی جنایی‌معمایی به کارگردانی آلفرد هیچکاک.
نمی‌دانم چرا تصمیم گرفتم اول فیلمش را ببینم ولی به نظرم انتخاب درستی بود چون حداقلش فهمیدم برای من همیشه کتاب، ترجیح و انتخابِ اول است.
چون بعضی جزئیات را فقط کتاب به خوبی می‌تواند به تصویر بکشد.
مثلا در همین کتاب فعل‌‌وانفعالاتِ ذهنی مردی که مامور مراقبت از زنی‌ست که همسرِ دوستش است ولی ناخواسته عاشقش می‌شود و همه آن کشکمش‌ها و جدل‌ها و خودخوری‌های درونیِ ناشی از این عشق ممنوعه و احساس خیانت را به خوبی به نمایش می‌گذارد که درواقع به مخاطب کمک می‌کند قضاوت درستی از اتفاقی که در جریان است داشته باشد.
چیزی که در فیلم اثری از آن دیده نمی‌شود و شاید یک فیلم هرچقدر هم قوی، توانِ پرداختن به این جزئیات را نداشته باشد و البته جای انکار نیست‌ که پایانی که هیچکاک برای فیلمش در نظر گرفته بود عقلانی‌تر از پایانِ کتاب بود. 

بهرحال برای کسی که تازه به ادبیات کلاسیک روی آورده تجربه خوبی بود.


        
                بهترین توصیف در مورد این کتاب شاید همان حرف گِرتسن که در مقدمه کتاب (با ترجمه کاظم انصاری) آمده مناسب باشد که: (غم‌خواری نویسنده به مردم فقیر و ستم‌دیده ممکن است بسیار شدید باشد ولی جز توصیف رنجِ آنان و گریستن کار دیگری انجام نمی‌دهد)

به عنوان اولین تجربه از آثار کلاسیک و کتاب‌های داستایوفسکی به نظرم کتابی کاملا معمولی بود و شاید پیش‌زمینه‌ای که از سال‌ها پیش نسبت به کتاب‌های معروف و نویسنده‌های بزرگ در ذهنم بود باعث شده بود توقع کتابی جذاب‌تر از این داشته باشم ولی بعد از خواندش به این نتیجه رسیدم که گاهی در مورد بعضی از آثار معروف اغراق می‌شود. 
مثلا همین کتاب جز به تصویر کشیدن دو شخصیت فقیر و توصیف زندگی فقیرانه‌شان کار دیگری نمی‌کند 
البته پای‌بندی به اخلاق در اوجِ فقر و متوسل‌شدن به امید در بدترین‌ شرایط و زمان‌ها نسبتا خوب روایت شده ولی مهم‌ترین نکته از این کتاب که البته می‌تواند نظر و برداشت کلی‌ام از کتاب هم باشد این است که: فقر یعنی نداشتنِ هویت و ارزش در یک جامعه!
و حتی اگر نویسنده موافقِ این نکته نبوده، خواه‌ناخواه تسلیمِ چنین تفکری‌ست و این در طول داستان حس می‌شود.
البته شاید بخشی از آن باتوجه به نوعِ نگاه و طرز برخورد افراد یک جامعه به فقر و انسان‌هایی از طبقه پایین، مخصوصا جامعه‌ای که نویسنده در آن زندگی می‌کرده درست باشد ولی به نظرم نویسنده‌ها مثل خبرنگاران یک جامعه نباید صرفا منعکس‌کننده تفکرات آن جامعه باشند، چه اینکه رسالت یک نویسنده مبارزه با تفکراتی‌ست که مانع پیشرفت اخلاق و ارزش در آن جامعه می‌شود که در واقع اینجاست که هنر نویسندگی و قصه‌پردازی بهترین گزینه برای این منظور است.
        
                باید گفت "ویولون‌زن روی‌ پل" از آن کتاب‌هایی است که برای خواندش باید اعصاب میزان و رو‌به‌راهی داشت نه فقط به‌این خاطر که روایت تلخی دارد، خب طبیعی‌ست که قصه زندگی یک مصرف‌کننده تلخ و اعصاب‌خرد‌کن باشد، به این خاطر که نویسنده قصه‌اش را با شهامتی جسورانه با همه جزئیاتش تعریف می‌کند در حدی که من گاهی خوشحال می‌شدم از اینکه این فقط یک کتاب است و فیلم نیست که مجبور باشم صحنه‌های دلخراشش را ببینم و خوبیِ کتاب‌ها به این است که اختیار را به ذهن مخاطب می‌دهد که صحنه‌های بد و دلخراش را برای خودش در حد کاهش‌داده و تحمل‌پذیری تصور کند.

اولین کتابی بود که از آقای باباخانی می‌خواندم، طبیعتا هیچ‌شناختی از ایشان و سابقه نویسندگی‌شان نداشتم، بعد از چند صفحه خواندن و آشناییِ نسبی اولین سوال برجسته‌ای که به ذهنم آمد این نبود که چطور یک نویسنده با چنان سابقه‌ای می‌تواند مصرف‌کننده باشد؟ چون بلاخره نویسنده‌ها هم آدم‌اند و ممکن‌الخطا،  سوال این بود که با چه معیار منطقی و عقلی و به چه قیمتی ممکن است کسی با سوابقی در دنیای هنر و نوشتن حاضر شود خودش و تجربه‌زندگی‌اش را در معرض قضاوت خطرناکِ دیگران قرار بدهد؟ حتی تصورش هم برای من وحشت‌ناک است.
و تنها عنوانی که می‌توانم به این کار بدهم، شهامت است، قطعا این چیزی جز شهامتِ نویسنده و هدفی که به دنبالش بوده نیست و این در جای‌جای کتاب حس می‌شود.

اما چیزی که تحمل خواندنِ آن‌همه تلخی را برای من کمی آسان‌ می‌کرد، یکی حضور شخصیت طاووس خانوم بود که مصداقِ عینی یک بانوی ایرانی‌ است با همه خصوصیاتش، بانوی بسیاررنج‌کشیدهِ  کاملاهمراه و صبوری که علیرغم همه مصیبت‌های حاصل از زندگی با یک فرد مصرف‌کننده، حفظ حریم خانواده را بر هر سختی و رنجی مقدم دانسته و گرمی این حضور بی‌اعتراض و صبورانه چنان پرحرارت است که نه نه‌تنها به جان همسرش که می‌تواند کیلومترها این‌طرف‌تر به جان مخاطب کتاب هم بنشیند.

و دیگر معرفی و صحبت از کنگره‌شصت و شگفت‌زدگی حاصل از آشنایی و اطلاع از وجود چنین جایی‌ بود که قبلا حتی اسمش را نشنیده بودم و کمی فضای سخت و خشن کتاب را تغییر می‌داد، جایی که به مصرف‌کننده‌ها فارغ از کمک به رهایی، مفاهیم ارزشمندی را از‌ جمله صرفِ جسمی نبودنِ مشکل اعتیاد را یاد می‌دهد و اینکه کسی فکر نکند با مُردن و از بین‌رفتن جسمش می‌تواند از شر اعتیادش رها شود که اساسا اعتیاد یک مرض کاملا روحی است و آدمی برای خلاص شدن از امراض روحی‌ باید در همین دنیا تلاش کند.

خلاصه که اگر مشکلی دارید، اگر کم آورده‌اید،
اگر به هر دلیلی دیگر انگیزه‌ای برای ادامه زندگی ندارید لطفا این کتاب را بخوانید تا خدا را بابت همین زندگی و مشکلاتش شکر کنید، این جملات کمی شبیه تبلیغات صداوسیما شد ولی مهم‌ترین دلیل برای خواندن این کتاب اهمیت مواجهه با زندگی‌ و تجربه‌هایی‌ست که چه‌بسا گاهی بغلِ گوش‌مان در جریان است و ما از آن بی‌خبریم و حتی تصورش هم می‌تواند خارج از توان هر یک از ما باشد.

پی‌نوشت: چهل‌وپنجمین کتابِ سالِ ۱۴۰۱
        
                #چمدان_های_باز تلاش کرده به موضوع هجرت یک انسان به کشوری دیگر در جهتِ تحصیل و اشتغال و اساساً ساختن یک زندگیِ مستقل فارغ از کلیشه‌های داخل کشورش بپردازد و تصویری که ترسیم می‌کند می‌تواند معادلات ذهنی آدم‌هایی که نگاه موافق و مخالف به این موضوع دارند را به‌هم بریزد.

من نگران بودم نوشته‌های این کتاب برای مَنی که هیچ پیش‌زمینه‌ای در مورد زندگی بیرون از کشور و کیفیتِ نگاهِ یک خارجی به یک ایرانی را نداشته‌ام غیرقابل لمس باشد ولی روایت ساده و روانِ نویسنده باعث شد تا این نگرانی کم‌‌رنگ شود.
البته ممکن است برداشتِ من از این کتاب با توجه به آن پیش‌زمینه متفاوت‌تر از اهداف نویسنده باشد.

دو نکته در کتاب به‌شدت برای من پررنگ بود
اول نگاهِ ریزبین و جزئی‌نگرِ نویسنده که هر چیزی را از جزئیاتِ دنیای اطرافش به خُردترین حالتِ ممکن شرح می‌داد که البته گاهی تصویر‌سازی‌اش برایم سخت می‌شد و تشبیه‌های هوشمندانه‌ای که درکِ عواطف و احساساتی که در آن لحظه تجربه می‌شد را آسان‌تر می‌کرد.

دوم این‌که نویسنده در جای‌جای کتاب به راحتی از فعل (نمی‌دانم، بلد نیستم، یا دانسته‌هایم کفاف نمی‌دهد) استفاده کرده و به نظرم اینکه آدمی به راحتی از ندانستن حرف بزند عین شجاعت و آگاهی‌ است که من یقین دارم (آن‌کس که ندانَد و بداند که ندانَد) یک هیچ از بقیه جلوتر است.

 آن‌جا که نویسنده در مقام دفاع از فرهنگ و تمدن و سبکِ زندگی ایرانی حاضر می‌شود و سعی می‌کند با نگاهی قاطع و البته دوستانه واقعیاتی از کشورش را که به هزار دلیل ممکن است از چشم مخاطبِ غیر‌ایرانی‌اش دور مانده باشد شرح دهد احساسی که به منِ مخاطب می‌رساند احساسی توام با غرور و تحسین است.

ولی آن‌جا که مخاطبِ خارجی اگر نگوییم از روی غرض‌ورزی صرفاً به‌خاطر بی‌اطلاعی و عدم‌ِشناختش از ایران و ایرانی نقد و نظراتی مطرح می‌کند که اشتباه بودنش برای هر ایرانیِ واقع‌بین مثل روز روشن است، از سکوت و خون‌سردی نویسنده کم حرص نخوردم، البته سکوت ذاتاً کنشِ ارزشمندی‌ است البته به شرطی که در جای درستش به کار گرفته شود. به‌هرحال ترجیحِ نویسنده سکوت بوده شاید به این دلیل که اساساً ماهیت حضورش در آن‌جا این نبوده که کسی را در مورد موضوعی قانع کند و شاید مطمئن بوده جوابش هیچ تاثیری در نگاهِ طرف مقابل ندارد.
مثلا فصلِ (پدر یا صاحب) برای من از بهترین و البته لج‌درآورترین فصل‌های کتاب بود که بعد از خواندن و کمی فکر با چاشنیِ حرص خوردن چند دقیقه فقط داشتم به‌جای نویسنده جواب‌هایی را که می‌توانستم برای پروفسورِ آمریکایی ردیف کنم حاضر می‌کردم که یک چیزهایی در این دنیا خارج از منطق و درک امثال اوست و اگر پیگیر منطقش شود با آن بار علم و دانشش حتما گیرپاژ می‌کند یا آمپر می‌چسباند.

و باید اعتراف کنم که جاهایی از کتاب را انگار که بیینده یک مسابقه کُشتیِ ایران و آمریکا باشم، هی دلم می‌خواست هم‌وطنِ ایرانی‌ام بزند طرفِ آمریکایی را فیتیله‌پیچ کند.

ولی آن‌چیزی که روشن و مهم است نگاه واقع‌بینانه‌‌ی نویسنده در تقابل با آدم‌هایی از کشورها و ادیان و فرهنگ‌های مختلف و نوعِ برخورد با نقدها و مقایسه‌ها و موضع‌گیری‌هایی بود که صرفاً به‌خاطر ایرانی بودن می‌توانست مطرح باشد که حکایت از این دارد که عشق‌ورزی به میهن و خاک و داشتنِ عِرق ملی منافاتی با این‌ ندارد که کسی در مقام انتقاد از سیستم، ساختار، قوانین یا هر چیز اشتباهی برآید که می‌تواند مسیرِ پیش‌رفتِ کشور و مردمش را بگیرد و البته هم‌چنان بر باورهای قلبی‌اش استوار بماند.
و به نظرم بهترین و کامل‌ترین نگاه نگاهی‌ست که نقطه قوت و ضعف را به موازات هم ببیند و بشناسد و ساختار فکری و منطقی‌اش را بر اساس آن انتخاب کند.



پی نوشت:  کتاب‌هایی که آدمی را به نوشتن وادار کنند برای من قابل احترامند. از کمتر کتاب‌هایی بود که قبل از تمام شدنش تصمیم گرفتم در موردش بنویسم.
        
                کتاب " نا " را وقتی سفارش دادم اصلا در مورد محتوایَش اطلاعی نداشتم ولی چون مدتی بود دنبال کتابی درباره #امام_موسی_صدر بودم، بخاطر فامیلیِ "صدر" خریدمش.
کتاب در مورد زندگی یک " شهید " است، شهید " #محمدباقر_صدر "ولی به نظرم شخصیت او بدون عنوان " شهید " هم ارزشمند و قابل مطالعه است چون سرتاسر زندگی‌اش را در راه ایمان و عقائدش به مبارزه پرداخته، حتی وقت‌هایی که ساعت‌ها را در بین کتاب‌هایش در عالم دیگری سیر می‌کرده. 

 " نا " از آن دست کتاب‌هایی است که بعد از خواندنش باید برگردی و به زندگی‌ات نگاهی بیندازی، اصلا باید یک علامت سوال بزرگ زیر کل زندگیَت بگذاری، زیر همه لحظات و ساعاتی که هیچ هدفی برایشان نداشتی، زیر همه وقت‌هایی که به‌راحتی هرز رفته‌اند و همین الان هم خیلی برای از دست رفتنشان نارحت نیستی.
شاید برای آدمِ معمولی مثل من با مقیاس و معیارهای دنیوی و مادی یک‌جاهایی از کتاب غیرقابل لمس و فهم باشد، مثلاً جایی که شهید فرزندانش را از خوردن میوه‌ گران قیمت منع می‌کند چون معتقد است وقتی باید آن را بخورند که همه مردم توان خریدش را داشته باشند.
و این سبک زندگی ارزشمند است وقتی انسان آن را به اراده خود و نه به جبر روزگار انتخاب کرده باشد و همین "مخیّر بودن" به نظرم سخت‌ترین قسمت ماجراست.

من معتقدم ظلم می‌تواند به کشور و شهر و محل‌زندگی و حتی داخل خانه و چهاردیواری آدم‌ها نفوذ پیدا کند ولی هرگز نمی‌تواند به درون قلب‌ها و ذهن‌ها سلطه پیدا کند، با این نگاه قسمت درخشان زندگی شهید و همچنین کتاب از نگاه من دورانِ حصر است، دورانی که به اتفاق خانواده در خانه‌ از طرف رژیم وقت محبوس می‌شوند به صورتی که همه زندگی‌شان از خورد و خوراک گرفته تا رفت و آمدهای محدودی که به خانه انجام می‌گیرد تحت سیطره ظلم است ولی همان نفوذ و سیطره نمی‌تواند مقاومت آن‌ها را بشکند، در همان حصر است که از آن‌ها آزادگانی می‌سازد که تاریخ باید با افتخار ثبتش کند.


پی نوشت : یک جایی صدام به شهید صدر پیغام می‌دهد که نمی‌گذارد تجربه " انقلاب ایران " تکرار شود و "سید صدر" "امام صدر" شود.
 و من با خود فکر کردم اگر مردم عراق همت‌شان به بلندای مردم ایران بود، زحمات و خون‌دل خوردن‌های شهیدصدر و امثال او می‌توانست به بار بنشیند، دیگر آن هشت سال جنگ اتفاق نمی‌افتاد و مردم عراق متحمل مصیبت‌های بعد از رژیم بعث نمی‌شدند و این یعنی به استناد آیه ۱۱ از سوره مبارکه رعد تا مردم خودشان نخواهند و اراده‌ نکنند  از دست انبیا و رهبران جوامع هم کاری برای تغییر شرایط‌شان برنمی‌آید.
        
                داشتم به این فکر می‌کردم که گاهی برای شناختِ هر چه بهتر خوبی باید به سراغِ شناخت بدی رفت، چه بسا اگر بدی را نشناسیم قدر و ارزش خوبی و خوب‌ها را هم نخواهیم دانست.
کتاب دوزخیان جاوید دقیقا به این نکته پرداخته، به کسانی که در زمره بدها بودند و نیات و اعمال‌شان درست در نقطه مقابل خوبی‌ها بوده؛
ضدقهرمانانی که آگاهانه و عامدانه بد بودن را در زندگی‌ انتخاب کردند و آن را در کربلا به بدترین شکل ممکن به نمایش گذاشتند.

به نظرم این کتاب را باید کسانی بخوانند که نه ادعای (خوب بودن) که حداقل دغدغه و تلاشی برای (بد نبودن) و نشدن دارند، چون هیچ آدمی مصون از بدی نیست، بدی که گاهی منجر می‌شود در مقابل حق بایستیم.

البته روایت گزارشی و مستندوارش ممکن است برای بعضی‌ها خسته‌کننده باشد، مخصوصا که اسامی زیاد است و به‌خاطر سپردنشان تقریبا ناممکن!
 که در واقع نیازی هم به این مسئله نیست و چیزی که باید به آن دقت کرد و مهم‌ترین نکته در این کتاب برای من بود این است که خط‌مشی آدم‌هایی که در مقابل امام زمان‌شان ایستادند را بشناسم و بدانم چه راه‌و‌روش و تفکر و انگیزه‌ای آن‌ها را تبدیل به جنایت‌کاران کربلا کرده.

 زحمت ۱۰ ساله‌ای که برای جمع‌آوری این کتاب کشیده شده ارزش این را دارد که مطالعه‌اش کنیم.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

نــادری پسندید.