بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

چمدان های باز: روایت هایی از زندگی مهاجران در آمریکا

چمدان های باز: روایت هایی از زندگی مهاجران در آمریکا

چمدان های باز: روایت هایی از زندگی مهاجران در آمریکا

سیدمحسن روحانی و 1 نفر دیگر
3.8
22 نفر |
15 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

32

خواهم خواند

43

کتاب چمدان های باز: روایت هایی از زندگی مهاجران در آمریکا، نویسنده سیدمحسن روحانی.

لیست‌های مرتبط به چمدان های باز: روایت هایی از زندگی مهاجران در آمریکا

نمایش همه
کاهن معبد جینجا، داستان سفر ژاپنخال سیاه عربیچمدان های باز: روایت هایی از زندگی مهاجران در آمریکا

چی بخونیم دهنمون شیرین شه؟

13 کتاب

هروقت هرکی ازم می‌پرسه با چه کتابی، کتاب خوندن رو شروع کنم، سریع چندتا سفرنامه براش لیست می‌کنم که:«از این‌ها شروع کن!» به‌نظرم، سفرنامه بهترین گزینه برای کسیه که در شروع مسیر اُنس با کتاب ایستاده و می‌خواد مهارت کتاب‌خوانی رو توی خودش شکل بده. چرا که: ‌ اولاً؛ اصولا کسی که سفرنامه می‌نویسه، کار-شغل-پیشه‌اش «نوشتن» نیست یا اقلا حرفه اصلیش نیست. این مورد تکلّف متن رو تا حد زیادی کم می‌کنه و خسته‌کنندگیِ لحن رو به حداقل می‌رسونه. ‌ دویوم؛ داشتن یه سیرِ منسجم روایتِ با الگوی «ابتدا در نقطه A بودیم، بعد در مسیر B به سمت نقطه C رفتیم.» برای ذهن جذابیت داره! (تعلیق و سیر داستانی و سلوک و رشد این ‌صحبت‌ها!) درکل این الگوی داستان و این سبک روایت، برای ذهن جذابه. سیّم هم اینکه، اگر طرف از سفرنامه‌ی (و زندگی‌نامه!) روایی خوش‌خوان و بعضا عکس‌دار خوشش نیومد و حوصله خوندنش رو نداشت، دیگه حساب کار معلومه! طرف به هیچ صراطی مستقیم نیست و بعیده حتی «قورباغه‌ات را قورت بده» و «اثر مرکب» و «چهار اثر فلورانس» رو بتونه تحمل کنه :)

یادداشت‌های مرتبط به چمدان های باز: روایت هایی از زندگی مهاجران در آمریکا

 نــادری

1401/10/10

            #چمدان_های_باز تلاش کرده به موضوع هجرت یک انسان به کشوری دیگر در جهتِ تحصیل و اشتغال و اساساً ساختن یک زندگیِ مستقل فارغ از کلیشه‌های داخل کشورش بپردازد و تصویری که ترسیم می‌کند می‌تواند معادلات ذهنی آدم‌هایی که نگاه موافق و مخالف به این موضوع دارند را به‌هم بریزد.

من نگران بودم نوشته‌های این کتاب برای مَنی که هیچ پیش‌زمینه‌ای در مورد زندگی بیرون از کشور و کیفیتِ نگاهِ یک خارجی به یک ایرانی را نداشته‌ام غیرقابل لمس باشد ولی روایت ساده و روانِ نویسنده باعث شد تا این نگرانی کم‌‌رنگ شود.
البته ممکن است برداشتِ من از این کتاب با توجه به آن پیش‌زمینه متفاوت‌تر از اهداف نویسنده باشد.

دو نکته در کتاب به‌شدت برای من پررنگ بود
اول نگاهِ ریزبین و جزئی‌نگرِ نویسنده که هر چیزی را از جزئیاتِ دنیای اطرافش به خُردترین حالتِ ممکن شرح می‌داد که البته گاهی تصویر‌سازی‌اش برایم سخت می‌شد و تشبیه‌های هوشمندانه‌ای که درکِ عواطف و احساساتی که در آن لحظه تجربه می‌شد را آسان‌تر می‌کرد.

دوم این‌که نویسنده در جای‌جای کتاب به راحتی از فعل (نمی‌دانم، بلد نیستم، یا دانسته‌هایم کفاف نمی‌دهد) استفاده کرده و به نظرم اینکه آدمی به راحتی از ندانستن حرف بزند عین شجاعت و آگاهی‌ است که من یقین دارم (آن‌کس که ندانَد و بداند که ندانَد) یک هیچ از بقیه جلوتر است.

 آن‌جا که نویسنده در مقام دفاع از فرهنگ و تمدن و سبکِ زندگی ایرانی حاضر می‌شود و سعی می‌کند با نگاهی قاطع و البته دوستانه واقعیاتی از کشورش را که به هزار دلیل ممکن است از چشم مخاطبِ غیر‌ایرانی‌اش دور مانده باشد شرح دهد احساسی که به منِ مخاطب می‌رساند احساسی توام با غرور و تحسین است.

ولی آن‌جا که مخاطبِ خارجی اگر نگوییم از روی غرض‌ورزی صرفاً به‌خاطر بی‌اطلاعی و عدم‌ِشناختش از ایران و ایرانی نقد و نظراتی مطرح می‌کند که اشتباه بودنش برای هر ایرانیِ واقع‌بین مثل روز روشن است، از سکوت و خون‌سردی نویسنده کم حرص نخوردم، البته سکوت ذاتاً کنشِ ارزشمندی‌ است البته به شرطی که در جای درستش به کار گرفته شود. به‌هرحال ترجیحِ نویسنده سکوت بوده شاید به این دلیل که اساساً ماهیت حضورش در آن‌جا این نبوده که کسی را در مورد موضوعی قانع کند و شاید مطمئن بوده جوابش هیچ تاثیری در نگاهِ طرف مقابل ندارد.
مثلا فصلِ (پدر یا صاحب) برای من از بهترین و البته لج‌درآورترین فصل‌های کتاب بود که بعد از خواندن و کمی فکر با چاشنیِ حرص خوردن چند دقیقه فقط داشتم به‌جای نویسنده جواب‌هایی را که می‌توانستم برای پروفسورِ آمریکایی ردیف کنم حاضر می‌کردم که یک چیزهایی در این دنیا خارج از منطق و درک امثال اوست و اگر پیگیر منطقش شود با آن بار علم و دانشش حتما گیرپاژ می‌کند یا آمپر می‌چسباند.

و باید اعتراف کنم که جاهایی از کتاب را انگار که بیینده یک مسابقه کُشتیِ ایران و آمریکا باشم، هی دلم می‌خواست هم‌وطنِ ایرانی‌ام بزند طرفِ آمریکایی را فیتیله‌پیچ کند.

ولی آن‌چیزی که روشن و مهم است نگاه واقع‌بینانه‌‌ی نویسنده در تقابل با آدم‌هایی از کشورها و ادیان و فرهنگ‌های مختلف و نوعِ برخورد با نقدها و مقایسه‌ها و موضع‌گیری‌هایی بود که صرفاً به‌خاطر ایرانی بودن می‌توانست مطرح باشد که حکایت از این دارد که عشق‌ورزی به میهن و خاک و داشتنِ عِرق ملی منافاتی با این‌ ندارد که کسی در مقام انتقاد از سیستم، ساختار، قوانین یا هر چیز اشتباهی برآید که می‌تواند مسیرِ پیش‌رفتِ کشور و مردمش را بگیرد و البته هم‌چنان بر باورهای قلبی‌اش استوار بماند.
و به نظرم بهترین و کامل‌ترین نگاه نگاهی‌ست که نقطه قوت و ضعف را به موازات هم ببیند و بشناسد و ساختار فکری و منطقی‌اش را بر اساس آن انتخاب کند.



پی نوشت:  کتاب‌هایی که آدمی را به نوشتن وادار کنند برای من قابل احترامند. از کمتر کتاب‌هایی بود که قبل از تمام شدنش تصمیم گرفتم در موردش بنویسم.
          
            چقدر از روایت‌های رسانه‌ای راجع به آمریکا درست است؟ اینوری‌ها فکر می‌کنند آمریکا مشتی سفیدپوست چاق بی‌بند و بار مسلح جمع شده‌اند دور هم و کشور ساخته‌اند و چون زور و پول دارند برای بقیه کشورها تصمیم می‌گیرند. و آمریکا چیزی نیست جز توده ای از تفرعن و تراکم سرمایه آغشته به چربی مک‌دونالد. آن‌طرفی‌ها هم بار و کاباره‌اش را می‌بینند و آزادی‌های یواشکی آن‌جا، لواشکی آن طرف! عده ای شاید آمریکا را به هالیوود و رسانه‌اش بشناسند و بازیگرهایش. دیگری شاید آمریکا را با فیلم وسترن...دیگری و دیگری تصویر ذهنی خودش را از آمریکا ارایه می‌دهد. اما محسن روحانی در این کتاب از کف کف جامعه آمریکا کزارش می‌دهد، صدالبته نامشابه با تصویر ۲۰:۳۰ از سیل و طوفان همیشگی و قطعی برق و بیماری‌زدگی و بی‌قانونی و بی‌نظمی. صدالبته نه با آن تصاویری که دهه شصت یواشکی ویدیوئش لای رختخوابها قایم میکرد و تمام گیلتی‌پلژرش تماشای آن بود و الان به طرفه العینی با کیفیت‌ترش، هم از نظر محتوا، هم از نظر فرم، با یک سرچ گوگل می‌شود پیدا کرد. در روایت «پدرخوانده...» تصویر کامل و دقیقی از شهر نیویورک و نظم دقیقه‌ای و گسیل همه‌روزه مهاجران به این شهر ارایه می‌دهد. البته، نویسنده از آنهایی هم نیست که دلش برای آمریکا غش و ضعف می‌کرده و آمریکا را ابرکشور نجات‌دهنده دنیا می‌دانسته و رفته که از شر جمهوری اسلامی خلاص شود... فارغ‌التحصیل دانشگاه امام صادق است ناسلامتی، و چندین دوز واکسن ارزش‌های نظام و انقلاب اسلامی اگر نه درون وریدی، اقلا زیرپوستی تزریق کرده ...
‌
نویسنده، اصلا نمیخواهد شعار بدهد که مهارجت اخ است و تخ است و نفرین خدایان به هرکه جلای وطن کند و به ینگه دنیا، بهشت شداد مهاجرت کند و فلان آمریکا شود. آدم پخمه و دنیاندیده و بی‌تجربه و زبان‌ندانی هم نیست که در برخورد با آدم‌های آنور آبی به چالش جدی‌ای بربخورد.  اصلا یک جاهایی حتی میبینی به دلت هوس این افتاده کمر همت را بربندی، درست را سفت و سخت بخوانی توی رشته خودت یک پخی شوی و اپلای بگیری، بروی إن‌وای یک گوشه کتابخانه‌ مجهز ترتمیزی بنشینی پای تحقیق و پژوهش و فلان و بیسار!

بر خلاف تصاویر هالیوودی و طبق شنیده‌های قبلیم- می‌دانستم و می‌دانم، پس بدانیم که جامعه آمریکا عمدتا مسیحی هستند. پروتستان، کاتولیک و چند فرقه مذهبی‌تر و به‌قول شخصی «ارتودکس‌تر» دیگر‌. دو سه روایت خواندنی از برخوردش با آدم‌هایی با گرایش و سبقهٔ مذهبی هم دارد. از مبلغین کلیسای پروتستان تا یکی دو کاتولیک معتقد چله‌نشین؛ البته، ناگفته نماند اولین و دومین و سومین دانشگاهش زیر علم کلیسای کاتولیک و کلیسا اونجلیست‌ها و کنیسه یهودیان بنا شده بود. بلاتشبیه، بلانسبت که در مثل مناقشه نیست ولی مثال همان چارچنگولی روی زمین آمدن برخی موحودات است دیگر!! یک امام صادقی از بین اینهمه دانشگاه بی‌در و پیکر، عدل می‌رود دانشگاه کلیسای کاتولیک را انتخاب می‌کند! درآخر، «آمریکا یک کشور مذهبی است». توی روایتی، نویسنده این جمله را اثبات کرده و شرح می‌دهد.
‌
طراحی جلد نیمی از تبلیغات است. نیمی از مسیر پرپیچ و خم انتخاب کتاب و حتی اگر اندکی اغراق به خرج دهیم، نیمی از معنا و منظور و مفهوم و محتوای قابل عرضه کتاب بستگی دارد به جلد و طراحیش! مگر نه که رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر ضمیر؟ طراحی دلپسند نشر تازه‌تاسیس جام جم سه هیچ از اکثر نشرهای جاافتاده و نام‌دَرکرده جلو است! جلد کتاب نصف حرف نویسنده را می‌گذارد روی میز، دستت را می‌گیرد، می‌کشاندت به دنیای بین برگه‌ها و تازه وسط‌های کتاب ‌برایت مفهوم جلد برایت روشن می‌شود. البته ناگفته نماند، اخیرا کتاب‌های قشنگ و خوش‌بر و رو زیاد شده‌اند. نشر فرهنگ معاصر و کتاب‌های پرزرق و برقش، نشر ماهی با کتاب های جیبی گوگولی‌اش، نشر هرمس و کلاسیک‌های با وقارِ پررو شیرازه مشکی‌اش و قس علی هذا...بیش باد این ذوق به خرج دادن و این لَوَندیِ کتاب برای نظربازان حیطه کتاب!!

مورد بعد، ویراستاری بسیار عالی و زیردستانه استاد محمدکاظم کاظمی است که بر چیرگی نویسنده روی جزئیات و کلمه‌دانی‌اش مضاعف شده و حلاوت متن را دوچندان کرده. اهمیت یک ویراستار چیره‌دست، کم از قوت قلم نویسنده نیست.


و در آخر، اگر عطر سنبل عطرکاج و پاتوق‌ها و مترجم دردهای جومپا لاهیری را خوانده و دوست داشته اید، احتمالا چمدان‌های باز را هم دوست خواهید داشت. اگر چمدانهای باز را دوست داشتید، احتمالا عطر سنبل عطر کاج، پاتوق ها و مترجم دردها را خواهید پسندید...اگر در فکر مهاجرت، در گیر و دار مهاجرت یا پسامهاجرت هسیتد خواندن این کتاب برایتان واجب است. نه مثل نان شب، ولی اقلا مثل دوغ همراه کباب. نوشابه همراه فلافل. چای همراه کلمپه!
          
            
بنظرم قشر دانش آموز جماعت باید هر جا تا خرخره در درس و امتحان فرو رفت، وقت سر خاراندن نداشت، همان موقع که بین تعطیلی می‌شود و همه می‌روند مسافرت و باغ، همان موقع که از خواب ظهرش می‌زند، برود و سفرنامه بخواند! 
من روی هم رفته حس دلنشینی گرفتم از این کتاب، احساس می‌کنم به واسطه زمان مطالعه کتاب خیلی با هم رفیق شدیم. مثلا همان موقع که اعصابم از ساختار لوییس امتحان شیمی خورد بود آن فصلِ رو مخِ «صاحب » را خواندم و بیشتر اعصابم خورد شد. 
یا همان موقع که به خودم گفتم ببین دختر خوب! باید اول دینی بخونی بعد بیای سراغ کتاب، ولی خوب اول به سراغ کتاب رفتم، بعد دینی خواندم، بعد دوباره کتاب را خواندم. 
یا آن امتحان آخری که حوصله هیچکس را نداشتم و روی کاناپه مدرسه تک و تنها کتاب را می‌خواندم، اما گوشم پیش یازدهم انسانی هایی بود که به گفته خودشان تاریخ رو در سه ساعت جمعش کرده بودند. 
بعد کتاب دغدغه های بیشتری ذهنم را درگیر کرد. خیلی خوشحالم. 
ولی یک سوالی ذهنم را درگیر کرد، یعنی واقعا جیسون رضاییان را دید آقای روحانی؟ چه عجیب... 
          
            چمدان های باز به قول خود نویسنده روایت هایی است از زندگی مهاجران در آمریکا. البته بیشتر روایت یک ایرانی مهاجر
در یک کلام این کتاب بوی غربت و تنهایی میداد.

نیمه اول کتاب رو با اخم و در حالت سرگردان پیش رفتم چونکه نمی‌فهمیدم موضع نویسنده بالاخره نسبت به آمریکا، ایران، سنت، مدرنیته و نظیر اون چیه. البته تا حدی مشخص بود نویسنده سعی داره یک سری اتفاقات رو فقط نقل کنه اما تناقضاتی پیش میومد. مثلا کلی خاطره تعریف میشه از بی عدالتی نسبت به رنگین پوستان در آمریکا و شنیده نشدن اونها یا دستگیری بعضی هاشون بعد از سخنرانی های اعتراضی، بعد از آن طرف نویسنده بارها از آمریکا به عنوان مهد آزادی بیان!! یاد می‌کنه.
یا در بخش های متعدد کتاب از سنت ایران و دلبستگی خودشون نسبت به اون بحث میشه و در جای دیگه شکستن چهارچوب های قدیمی و سنتی رو پسندیده قلمداد می‌کنه.

البته منظور من درست و غلطی بحث نیست، منظور اینه که مخاطب نسبت به موضع کتاب و نویسنده گیج میمونه.

بعضی موضوعات و مباحث ممکنه قابلیت بازگوشدن به نحو خنثی رو داشته باشن اما چنین کتابی که مخلوطی از مباحث سیاسی، عاطفی و تحصیلی است، نمی‌تواند خنثی باشه.

البته از نویسنده بابت نوشتن فصلی با عنوان غرب زدگی تشکر میکنم که تا حدی موضعش رو بیان کرد و نیمه دوم کتاب رو خوش خوان تر.

نویسنده در نوشتن متون ادبی و شاعرانه و پر استعاره مهارت دارد اما این مدل نوشتن حداقل من رو وارد فضای آمریکا نکرد. یعنی غرق در کتاب و توصیفاتش نمی شدم.

نویسنده به وضوح علت آمدنش به آمریکا رو امکانات پیشرفته بیان میکند، اما از فرهنگ ایران به نیکی یاد میکند و انتخاب نهایی او برای زندگی اش آمریکاست. این محوشدگی در تکنولوژی بلایی است خانمان سوز که به جان ما ایرانی ها افتاده.
در این کتاب بارها برایم سوال پیش می آمد، اگر امکانات اینجا برای تحصیل ضعیف است پس همه برویم نزد امکانات قوی؟ حالا که رفتیم چون شرایط کشورمان مناسب و آماده برای ما با آن تحصیلات نیست برنگردیم؟ پس چه کسی قراره برای امکانات کشور تلاش کنه و آن رو ارتقا بده؟ ارزش واقعی چیه؟ نفع شخصی همواره در اولویته؟

📊ارزیابی کلی:
این کتاب بیشتر از اینکه حالت سفرنامه داشته باشه، حاوی اطلاعات سیاسی و دینی است. البته نکات ارزنده ای در اون وجود داره که امتیاز بالایی بهش میدم. اگر به مباحث بین الملل علاقه دارید پیشنهادش میکنم👍🥈
          
            از حاج سیاح که اولین شخصی است پا به آمریکا گذاشته تا امروز سفرنامه های معدودی درباره آمریکا نوشته شده است که هر یک به نحوی درباره آنچه مشاهده کرده اند نوشته اند. 
ولی این با وجود نثر شیوا نتوانست نظر من را جلب کند .
اگر فلسفه خواندن سفرنامه این باشد که شما همراه نویسنده به مشاهده آنچه او دیده می‌پردازید خب باید بگم این اتفاق نیفتاد 
و اون آمریکایی که در بیوتن رضا امیر خانی دیدم در این کتاب مشاهده نکردم 
و اون تحلیلی که در کتاب سفر آمریکای آل احمد یا بهشت شداد جلال رفیع بود در این کتاب خبری نبود 
اون حیرانی اکثر جهان سومی ها در بدو ورود به آمریکا در فرودگاه جی ال کی  یا با دیدن برج های سر به فلک کشیده منهتن دچارش میشوند دردر نویسنده تاثیری نداشت 
ای کاش نویسنده قبل از سفر کمی سفرنامه ابن بطوطه و ناصر خسرو و کتابهایی از این قبیل مطالعه میکرد تا کمی شبیه دفتر خاطرات نشود
کتاب جز آن بخش که به صورت اتفاقی جیسون رضاییان را  میبیند چیز جذابی نداشت
          
            چمدان‌های بازِ آقای وطن‌دار
یادداشتی مشترک بر دو کتاب «وطن‌دار» و «چمدان‌های باز»

وقتی دانش‌آموز بودم سه رفیق افغانی داشتم؛ مصطفی، فرهاد و خلیل. مصطفی که آخرین‌بار در یک مکانیکی دیدمش، پنجم ابتدایی شد همکلاسی‌مان. سه سال راهنمایی اصلا افغانی نداشتیم. خلیل را نمی‌دانم الآن کجاست و فرهادِ خیاط هم توی دبیرستان به ما اضافه شدند. اما الآن که دارم این متن را می‌نویسم و نزدیک به ده سال است که دیگر دانش‌آموز نیستم، فقط در یکی از مدارس شهرم گراش، در هر کلاسِ سی‌وسه‌چهار نفره، ۹ افغانی مشغول به تحصیل هستند! مگر شهرِ ما چقدر جمعیت دارد: فقط سی هزار تا!
این مقدمه را نوشتم که بگویم چقدر جمعیت مهاجرِ افغانیستانی در گراشِ تنها زیاد شده. و از این مقدمه می‌خواهم برسم به روایت‌هایِ کتابِ «وطن‌دار». محمدسرور رجایی یک شاعر و نویسنده‌ی اهل افغانستان است. اما مهاجر به ایران. او از دوستانِ افغانستانی‌اش که دستی بر قلم دارند، خواسته روایت‌هایی از مهاجرت‌شان به ایران بنویسند. مجموعِ این روایت‌ها شده «وطن‌دار». اما عجیب از سختی‌های مهاجرت نوشته‌اند. خوب هم می‌شود هم‌ذات‌پنداری کرد. و حسابی هم گله کردند از ایرانی‌ها که با افغانی‌ها خوب تا نکرده‌اند؛ از حق تدریس نداشتن تا برخورد پلیس‌ها. از حق نگذریم از برخی کمک‌هایی که ایرانی‌ها به آن‌ها کرده‌اند هم کم ننوشته‌اند. اما منِ گراشی که روزانه دارم افغانی‌ها را در کوچه و خیابان و نانوایی‌های شهرم می‌بینم، بعد از خواندن روایت‌ها، به خودم می‌گویم: «این همه‌ی افغانی‌های ایران نیست.» چرا؟ چون در این مجموعه، نوشته‌ها و روایت‌های چه کسانی را می‌خوانیم؟ شاعر، دانشجو، استاد دانشگاه، نویسنده، طلبه، روزنامه‌نویس، پژوهش‌گر. همه آدم‌حسابی. که خیلی وقت‌ها پرچم زبانِ فارسی را هم بالا نگه داشته‌اند. دم‌شان هم گرم. اما این همه‌ی افغانی‌های مهاجر نیست. منِ معلم درددلِ مدیرهایی که دانش‌آموزان افغانی دارند را شنیده‌ام. منی که گَه‌گاهی خبر می‌نویسم، از زبانِ مسئولین شهرستان شنیده‌ام که افغانی‌های گراش، آن افغانی‌های کتاب وطن‌دار نیستند. دیده‌ام دعوایشان با قمه‌ وسطِ خیابانِ اصلی شهرم را. در حالیکه افغانیِ صفِ اول جماعت هم در همین شهر دیده‌ام. شهید مدافع حرم هم در همین شهر دیده‌ام. سینه‌زنانِ امام حسین را هم هر ساله می‌بینم. اصلا مسجد و هیات دارند. ولی کتاب روایتِ همه‌ی افغانستانی‌هایِ کاردرست‌ِ مهاجر را کتاب کرده. و این نقص بزرگی است برای یک مجموعه. آن هم روایت. چه می‌شد مرحوم محمدسرور، سراغ دو سه تا از افغانی‌هایِ مهاجر که مثل خودش در مسیر فرهنگ نیستند هم می‌رفت و ازشان روایت می‌خواست؟ نه اینکه بنشینند و مثل محمدکاظمِ کاظمی روایت قلمی کنند. حرف‌شان را بشنود. روایت‌شان را بشنود و خودش بنویسد که کتاب رئال‌تر از اینی باشد که هست.
و حالا با همین وطن‌دار می‌خواهم پلی بزنم به چمدان‌های بازِ سیدمحسن روحانی. او یک ایرانی است که برای درس و کار مهاجرت کرده به نیویورک. قانونی. با ویزا و پاسپورت! نمی‌خواهم مهاجرت‌ها را بگذارم کنار هم و از مقایسه‌اش به نفع یادداشتم استفاده کنم. جانِ کلامم مقایسه‌ی روایت‌هاست. چرا روایت‌ِ محسن روحانی باورپذیرتر است؟ چون او روایت‌های خودش و آدم‌های مثلِ خودش که در بهترین دانشگاه‌های آمریکا درس خوانده‌اند و وکیل هستند و حقوق خوانده‌اند را لابه‌لایِ کتابش که به سفرنامه پهلو می‌زند آورده. در کنارش از دخترِ حاجی‌فلانی که برای اینکه کار گیرش بیاید در لس‌آنجس ‌حجاب از سر برمی‌دارد هم نوشته. یا از خاوری که یک ایرانی است هم روایت آورده در کتاب. از برخی کلاهبرداری‌ها و جعل سند و مدرک توسط ایرانی‌ها هم روایتی اختصاص داده. همین است که منِ خواننده با روایت‌های روحانی ارتباط نزدیک‌تری برقرار می‌کنم تا روایت‌هایِ وطن‌دار. چون می‌دانم همه‌ی مهاجرهای افغانی که به ایران می‌آیند محمدسرور رجایی نیستند. همه‌شان آنکه وسطِ شهر قمه می‌کشد هم نیستند. از طرفی همه‌ی ایرانی‌ها هم نمی‌توانند در آمریکا وکالت و حقوق بخوانند و در جلسات سازمان ملل شرکت کنند. همه‌شان هم آنکه جعل مدرک می‌کند نیستند. هیچ کشوری همه‌ی آدم‌هایش خیلی خوب یا خیلی مزخرف نیست. چه افغانستان چه ایران. و این را می‌شود در چمدان‌های باز درک کرد، اما در وطن‌دار نه.

بهدهر حال، برای آن‌هایی که در شهرهای کوچک با تعداد مهاجرِ زیادِ افغانی زندگی می‌کنند و افغانی را بیشتر به چشم یک کارگر و استادبنا می‌بینند، خواندن روایت‌هایِ نویسندگان و شاعرانِ افغانیِ ساکنِ ایران می‌تواند نگاه‌شان را به افغانستانی‌های ایران تعدیل کند. و در کنارش می‌توانند از وضعیتِ جنگ‌زده‌ی افغانستان و طالبان هم سر در بیاورند و تا حدی به آن‌هایی که به سمتِ ایران آمده‌اند حق بدهند و کمی مهربان‌تر از این چیزی که هستند با آن‌ها برخورد کنند.
نویسنده‌ی چمدان‌های باز با خودش و ایرانی‌ها تعارف ندارد. همچنین که با آمریکایی‌جماعت. بی‌پرده از آمریکا روایت می‌کند؛ از آدم‌هایی که مثل خودش از کوبا و ونزوئلا و اروپا و هند و جاهایِ دیگر این کره‌ی زمین، آمریکا را برای زندگی انتخاب کرده‌اند. گاهی دوست داری وسط روایت‌ها گریه کنی. گاهی از غرور مو به تنت سیخ می‌شود. گاهی هم از حرص می‌خواهیِ کتاب را به دیوار بکوبی و بعضی وقت‌ها از بویِ قورمه‌سبزیِ ایرانیِ وسطِ نیویورک گرسنه شوی. این خاصیتِ چمدانِ بازِ یک وطن‌دارِ ایرانی است.
          
            خواندن سفرنامه 
و دیدن دنیاهایی که نتوانسته ایم ببینیم با عینک و دیدگاه دیگران، همیشه برایم جالب و گیرا بوده
خوب ایشان هم قسمتی از خاطرات خودش را در مواجهه با جامعه آمریکایی بیان کرده
ولی خوب نخبه‌ای با امکانات هر چند اندک این مملکت درس خوانده و تلاش کرده 
الان خدمتگزار و شاغل در بدنه سیستم جامعه آمریکایی است 
خوب دلش خواسته من را چه مربوط، فضولی موقوف!
ولی خوب ایشان 
این شازده پسر
این آقا پسر همانطور که از متن بر میآید متعهد هم که هست
چرا نباید به مملکت خودش خدمت کند؟
خوب الان یکی میگوید ایشان نماینده موفقی از ملت و فرهنگ ایران و اسلام است
ولی این دلایل برای بنده قابل قبول نیست
یک جایی نویسنده میگوید در مستراحی در نیویورک کاریکاتور و توهینی به ترامپ نقاشی و یا نوشته شده بود و او آنرا با موبایلش عکس می‌گیرد و در حساب توییترش منتشر میکند و به ناگهان یک دختر خانم آمریکایی متعهد به نظام و اقتدار آمربکایی سریع با او تماس میگیرد و این طور حالی نویسنده میکند تو در این کشور هستید و نان و نمک ما را میخوری و حق نداری این مطالب را منتشر کنی و نویسنده خیلی سوسکی و تمیز پستش را پاک میکند و مثل پسر خوب و مرتب و مامانی، بله قربان می‌گوید و به زبان بی زبانی غلط کردم میگوید و ...
من نمی‌پسندم
شما را نمیدانم...