یادداشت
1402/2/22
چمدانهای بازِ آقای وطندار یادداشتی مشترک بر دو کتاب «وطندار» و «چمدانهای باز» وقتی دانشآموز بودم سه رفیق افغانی داشتم؛ مصطفی، فرهاد و خلیل. مصطفی که آخرینبار در یک مکانیکی دیدمش، پنجم ابتدایی شد همکلاسیمان. سه سال راهنمایی اصلا افغانی نداشتیم. خلیل را نمیدانم الآن کجاست و فرهادِ خیاط هم توی دبیرستان به ما اضافه شدند. اما الآن که دارم این متن را مینویسم و نزدیک به ده سال است که دیگر دانشآموز نیستم، فقط در یکی از مدارس شهرم گراش، در هر کلاسِ سیوسهچهار نفره، ۹ افغانی مشغول به تحصیل هستند! مگر شهرِ ما چقدر جمعیت دارد: فقط سی هزار تا! این مقدمه را نوشتم که بگویم چقدر جمعیت مهاجرِ افغانیستانی در گراشِ تنها زیاد شده. و از این مقدمه میخواهم برسم به روایتهایِ کتابِ «وطندار». محمدسرور رجایی یک شاعر و نویسندهی اهل افغانستان است. اما مهاجر به ایران. او از دوستانِ افغانستانیاش که دستی بر قلم دارند، خواسته روایتهایی از مهاجرتشان به ایران بنویسند. مجموعِ این روایتها شده «وطندار». اما عجیب از سختیهای مهاجرت نوشتهاند. خوب هم میشود همذاتپنداری کرد. و حسابی هم گله کردند از ایرانیها که با افغانیها خوب تا نکردهاند؛ از حق تدریس نداشتن تا برخورد پلیسها. از حق نگذریم از برخی کمکهایی که ایرانیها به آنها کردهاند هم کم ننوشتهاند. اما منِ گراشی که روزانه دارم افغانیها را در کوچه و خیابان و نانواییهای شهرم میبینم، بعد از خواندن روایتها، به خودم میگویم: «این همهی افغانیهای ایران نیست.» چرا؟ چون در این مجموعه، نوشتهها و روایتهای چه کسانی را میخوانیم؟ شاعر، دانشجو، استاد دانشگاه، نویسنده، طلبه، روزنامهنویس، پژوهشگر. همه آدمحسابی. که خیلی وقتها پرچم زبانِ فارسی را هم بالا نگه داشتهاند. دمشان هم گرم. اما این همهی افغانیهای مهاجر نیست. منِ معلم درددلِ مدیرهایی که دانشآموزان افغانی دارند را شنیدهام. منی که گَهگاهی خبر مینویسم، از زبانِ مسئولین شهرستان شنیدهام که افغانیهای گراش، آن افغانیهای کتاب وطندار نیستند. دیدهام دعوایشان با قمه وسطِ خیابانِ اصلی شهرم را. در حالیکه افغانیِ صفِ اول جماعت هم در همین شهر دیدهام. شهید مدافع حرم هم در همین شهر دیدهام. سینهزنانِ امام حسین را هم هر ساله میبینم. اصلا مسجد و هیات دارند. ولی کتاب روایتِ همهی افغانستانیهایِ کاردرستِ مهاجر را کتاب کرده. و این نقص بزرگی است برای یک مجموعه. آن هم روایت. چه میشد مرحوم محمدسرور، سراغ دو سه تا از افغانیهایِ مهاجر که مثل خودش در مسیر فرهنگ نیستند هم میرفت و ازشان روایت میخواست؟ نه اینکه بنشینند و مثل محمدکاظمِ کاظمی روایت قلمی کنند. حرفشان را بشنود. روایتشان را بشنود و خودش بنویسد که کتاب رئالتر از اینی باشد که هست. و حالا با همین وطندار میخواهم پلی بزنم به چمدانهای بازِ سیدمحسن روحانی. او یک ایرانی است که برای درس و کار مهاجرت کرده به نیویورک. قانونی. با ویزا و پاسپورت! نمیخواهم مهاجرتها را بگذارم کنار هم و از مقایسهاش به نفع یادداشتم استفاده کنم. جانِ کلامم مقایسهی روایتهاست. چرا روایتِ محسن روحانی باورپذیرتر است؟ چون او روایتهای خودش و آدمهای مثلِ خودش که در بهترین دانشگاههای آمریکا درس خواندهاند و وکیل هستند و حقوق خواندهاند را لابهلایِ کتابش که به سفرنامه پهلو میزند آورده. در کنارش از دخترِ حاجیفلانی که برای اینکه کار گیرش بیاید در لسآنجس حجاب از سر برمیدارد هم نوشته. یا از خاوری که یک ایرانی است هم روایت آورده در کتاب. از برخی کلاهبرداریها و جعل سند و مدرک توسط ایرانیها هم روایتی اختصاص داده. همین است که منِ خواننده با روایتهای روحانی ارتباط نزدیکتری برقرار میکنم تا روایتهایِ وطندار. چون میدانم همهی مهاجرهای افغانی که به ایران میآیند محمدسرور رجایی نیستند. همهشان آنکه وسطِ شهر قمه میکشد هم نیستند. از طرفی همهی ایرانیها هم نمیتوانند در آمریکا وکالت و حقوق بخوانند و در جلسات سازمان ملل شرکت کنند. همهشان هم آنکه جعل مدرک میکند نیستند. هیچ کشوری همهی آدمهایش خیلی خوب یا خیلی مزخرف نیست. چه افغانستان چه ایران. و این را میشود در چمدانهای باز درک کرد، اما در وطندار نه. بهدهر حال، برای آنهایی که در شهرهای کوچک با تعداد مهاجرِ زیادِ افغانی زندگی میکنند و افغانی را بیشتر به چشم یک کارگر و استادبنا میبینند، خواندن روایتهایِ نویسندگان و شاعرانِ افغانیِ ساکنِ ایران میتواند نگاهشان را به افغانستانیهای ایران تعدیل کند. و در کنارش میتوانند از وضعیتِ جنگزدهی افغانستان و طالبان هم سر در بیاورند و تا حدی به آنهایی که به سمتِ ایران آمدهاند حق بدهند و کمی مهربانتر از این چیزی که هستند با آنها برخورد کنند. نویسندهی چمدانهای باز با خودش و ایرانیها تعارف ندارد. همچنین که با آمریکاییجماعت. بیپرده از آمریکا روایت میکند؛ از آدمهایی که مثل خودش از کوبا و ونزوئلا و اروپا و هند و جاهایِ دیگر این کرهی زمین، آمریکا را برای زندگی انتخاب کردهاند. گاهی دوست داری وسط روایتها گریه کنی. گاهی از غرور مو به تنت سیخ میشود. گاهی هم از حرص میخواهیِ کتاب را به دیوار بکوبی و بعضی وقتها از بویِ قورمهسبزیِ ایرانیِ وسطِ نیویورک گرسنه شوی. این خاصیتِ چمدانِ بازِ یک وطندارِ ایرانی است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.