خیابان 204: روایت یک فاجعه
پسرم دستم را گرفت برویم سوار ماشین بشویم. گفتم: «من رو روستا نبرید. من بی بابات برگشتم، خجالت می کشم.» گفت: «تو که بابا رو نکشتی!» دورم را گرفته بودند. بازوهایم توی دست هایشان بود و می کشیدنم طرف ماشین. می گویم می کشیدنم چون پاهایم راه نمی رفتند. می دانستم حاج غلامعلی، شوهرم را من نکشته ام. اما روی برگشتن بدون او، زنده ماندن بدون او را نداشتم. از فرودگاه مشهد، تا نیشابور و روستای ما قدرِ دو سال طول کشید. تا برسیم چقدر فکر و خیال بافتم! چقدر فکر کردم که همه این ها خواب است! به حاجی فکر کردم. به آن لحظه که تشنه زیر نور آفتاب بوده.
بریدۀ کتابهای مرتبط به خیابان 204: روایت یک فاجعه
نمایش همهلیستهای مرتبط به خیابان 204: روایت یک فاجعه
یادداشتهای مرتبط به خیابان 204: روایت یک فاجعه