بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

محسن خیابانی

@farhangha

223 دنبال شده

228 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                داستان دوستان

برخی داستان‌ها را اگر چه نویسندگان ابتدا به نیت مخاطب بزرگسال به نگارش درآورده‌اند، با گذشت زمان به‌عنوان آثار کودک و نوجوان مشهور شده‌اند، مثل اغلب داستان‌های هانس کریستین آندرسن که البته مناسب شدنشان برای کودکان و نوجوانان، با زدودن برخی بخش‌های بزرگسالانه، میسر شده است!

از طرف دیگر آثاری وجود دارند که مخاطب هدفشان، کودکان و نوجوانان بوده‌اند ولی پس از مدتی نزد بزرگسالان هم به محبوبیتی چشمگیر رسیده‌اند. نمونه‌ی اعلای چنین آثاری، باد در بیدزار / باد در میان شاخه‌های بید، رمان مشهور کِنِت گراهام است. شاید علت توجه بزرگسالان به این کتاب، تمثیلی بودنش باشد و ادبیات تمثیلی از دیرباز در ملل مختلف مخاطبان فراوانی داشته‌اند که از آن‌جمله می‌توان افسانه‌های ازوپ و کلیله و دمنه اشاره کرد که کتاب‌های صرفاً برای کودکان نبوده‌اند.

«باد در بیدزار» از گم شدن یک موش کور شروع می‌شود و با ماجراجویی‌های سرخوشانه‌ی او با وزغ، موش آبی، گورکن و چند حیوان دیگر، ادامه می‌یابد تا با اتحاد آن‌ها برای دست‌یابی به هدفی یکسان، پایان بیابد. این داستان، یک شخصیت اصلی ندارد ولی می‌توان موش کور را گرانیگاه روایت دانست. اوست که در ابتدای داستان همچون یک کودک، ترس زیادی از تجربه‌های تازه دارد ولی در انتها که جرئت خطر کردن را پیدا کرده و خودش را به خودش و دیگران ثابت می‌کند، می‌توان او را فردی بزرگسال (یا حداقل نوجوان) دانست. «باد در بیدزار» از یک خط روایی پیوسته پیروی نمی‌کند و فصل‌هایی از کتاب مثل «مسافران» کاملاً جدا از خط اصلی داستان قرار می‌گیرند بدون آن‌که خدشه‌ای بر جذابیت‌های کتاب وارد شود. اما در فصل‌های پایانی به روایتی منسجم نزدیک می‌شویم تا داستان، پایانی قابل قبول داشته باشد.

توصیف‌های پُرمعنا و تخیل نیرومند نویسنده نقش مهمی در موفقیت کتاب داشته‌اند. «باد در بیدزار» در محیط‌های مختلفی اتفاق می‌افتد و نویسنده هر محیط را به موجزترین شکل ممکن برای خواننده توصیف می‌کند مثلاً توصیفات خانه گورکن و موش کور که به‌وضوح، تفاوت‌ها و شباهت‌هایشان برای خواننده مجسم می‌شود. توصیف ظاهر شخصیت‌ها و درونیات آن‌ها نیز با ظرافت‌هایی همراه بوده است مثل شخصیت بسیار پیچیده‌ی وزغ که صرفاً در حد یک موجود طماع و تجربه‌گرای کلیشه‌ای باقی نمی‌ماند تا خواننده‌ درک می‌کند چگونه برخی افراد از طمع‌کاری‌شان لذت می‌برند!

نویسنده از حیوانات استفاده کرده تا به زندگی انسان‌ها بپردازد. شخصیت‌هایی که ضمن حفظ ویژگی‌های حیوانی‌شان، رفتارهای انسانی دارند و طبقه یا افراد خاصی را از دنیای واقعی، نمایندگی می‌کنند. مثلاً موش کور نمادی از افراد کم‌تجربه است و دو پرستوی فصل «مسافران» نمونه‌ای از افرادی که مجبور به کوچ از وطنشان می‌شوند. یکی از نکات برجسته داستان، توجه به خرد و خردورزی و اندیشیدن است که توسط موش آبی و بیشتر از او با گورکن نمایندگی می‌شود. شخصیت‌های این داستان مشکلات‌شان را با عقل و درایت حل می‌کند نه جدال و جنگ و آن‌هایی که مثل وزغ، حیله و نیرنگ را با درایت اشتباه می‌گیرند، به جایی نمی‌رسند.
        
                برادران استروگاتسکی (آرکادی و بوریس) از مهمترین نویسندگان روسی نیمهٔ دوم قرن بیستم و همچنین از مهمترین نویسندگان ادبیات علمی-خیالی در این برهه محسوب می‌شوند.
آثار برادران استروگاتسکی، که معمولاً در همکاریشان با یکدیگر خلق می‌شدند، به حیطهٔ ادبیات علمی-خیالی نرم تعلق دارند. علمی-خیالی نرم اصولاً به آن دسته از آثاری اطلاق می‌شود «که کمتر با علوم مهندسی و زیست شناسی و بیشتر با علوم انسانی سر و کار دارد. از این رو علمی تخیلی نرم، بیشتر روی داستان و شخصیت پردازی متمرکز است.» (۱)
فقط دو تا از آثار این نویسندگان به فارسی ترجمه شده، یکی «پیک‌نیک کنار جاده» که «آندری تارکوفسکی» فیلم معرکهٔ «استاکر، ۱۹۷۳» را بر اساس بخشی از آن ساخت. و یکی همین: خدا بودن سخت است.
اول از همه باید بگویم که چه عنوان جذابی! استروگاتسکی‌ها این رمان را در سال ۱۹۶۴ و در زمان حکومت «خروشچف»، در واکنش به برخی سیاست‌های محدودکنندهٔ او در قبال هنرمندان و آثار هنری نوشته‌اند. داستان که به دخالت زمینی‌ها در سیاست، علم و فرهنگ سیاره‌ای دوردست با تمدنی قرون‌ وسطایی می‌پردازد، استعاره‌ای از دخالت کشورهای توسعه‌یافته در امور کشورهای توسعه‌نیافته هم هست.
همانگونه که مترجم (هادی بهارلو) در مقدمه‌اش بر کتاب ذکر کرده، بخشی از جذابیت اثر فقط برای خود روس‌ها قابل درک است ولی از آنجا که دیکتاتوری، سانسور، اختناق، کودتا و دخالت کشورهای دیگر، هیچ‌گاه در کشورمان وجود نداشته، من با این موارد که در کتاب هم بودند، ارتباط برقرار نکردم!!!!!!!!!!!!
«خدا بودن سخت است» انگار خلاصهٔ یک رمان طولانی‌تر است، چون روایت و شخصیت‌پردازی‌اش اگرچه بد نیست، در حدی باقی می‌ماند و به اوجی که باید و شاید نمی‌رسد. اما این کتاب به خاطر فصل هشتمش و مخصوصاً صفحات پایانی این فصل، ارزش خواندن داشت. برادران استروگاتسکی در اینجا در قالب دیالوگ‌هایی بسیار جذاب، کمونیست‌ها و در برخی جاها لیبرالیست‌ها را، حسابی می‌شویند، خشک می‌کنند، اتو می‌زنند، تا می‌کنند و می‌گذارند کنار! 

۱. راهنمای خوره‌های ادبیات ژانری - جلد اول، گردآوری و ترجمه فربد آذسن، انتشارات پریان، صفحه ۱۱۴
        
                اسکاندیناوی قلب تپندهٔ ادبیات جنایی امروز جهان و در بین نویسندگان در قید حیات، «یو نسبو» نروژی مهمترین نماینده ادبیات جنایی این منطقه است. پیش از این سه اثر دیگر از «نسبو» خوانده بودم: «خون بر برف»، «خورشید نیمه‌شب» و «خفاش». «خفاش» کمی از آن دو تای دیگر ضعیف‌تر بود، شاید به این دلیل که قبل از آن‌ها نوشته شده است. «خفاش» آغازگر مجموعه رمان‌های برجسته یو نسبو با محوریت کارآگاه «هری هوله» است.
«مانا کتاب» بیشتر از هر نشر دیگری در ایران، آثار این نویسنده و همچنین مجموعهٔ کارآگاهی‌ش را منتشر کرده اما با ترجمه‌هایی ضعیف و آلوده به نثری سست. نشر «چترنگ»، پس از «خفاش» به‌صورت پیوسته کتاب‌های این مجموعه را چاپ نکرده و یک‌راست رفته سراغ کتاب ماقبل آخر مجموعه: چاقو. نشر «آوند دانش» هم ترجمهٔ نسبتاً خوبی از «آدم‌برفی»، عرضه کرده، اما من که فیلم اقتباسی «توماس آلفردسون» از روی این کتاب را، با بازی «مایکل فاسبندر» در نقش «هوله»، دیده بودم، تصمیم نداشتم فعلاً سراغ رمانش بروم. در نهایت بی‌خیال دسته‌گل‌های نشر «مانا کتاب»، رفتم سراغ «چاقو» نشر چترنگ.
«چاقو» قطعاً چند سر و گردن از «خفاش» بالاتر است. اثری بسیار خوشخوان که هرچند توانستم در یک سوم آغازین داستان، قاتل را به‌درستی حدس بزنم، اما تعلیق موجود در اثر، توضیحات پیرامون چگونگی انجام اعمال مجرمان و شخصیت‌پردازی خوب کارآگاه و مجرمین، باعث شدند از خواندنش بسیار لذت ببرم.
رمان‌های جنایی‌ای که همه‌چیز را فدای غافلگیری پایانی‌شان می‌کنند، درواقع تمام تخم‌مرغ‌هایشان را در یک سبد می‌گذارند، پس اگر پایانشان را حدس بزنید کاملاً باخته‌اند. البته که «نسبو» و دیگر جنایی‌نویسان موفق منطقهٔ اسکاندیناوی، متناسب با حوزهٔ ژانری‌شان، به شوک و غافلگیری نظر دارند اما تکیه‌گاه اصلی‌شان تعلیق است. در «چاقو» هم، مسیر ماجراها جذابتر از مقصد است.
«چاقو» با یک شاهکار مسلم فاصله دارد ولی هرگز در ردهٔ آثار زرد قرار نمی‌گیرد. خواندن این کتاب و دیگر ترجمه‌های خوب آثار این نویسنده را شدیداً به طرفداران ادبیات جنایی، توصیه می‌کنم.
        
                آثار «جوزف کنراد» به دو گروه عمده تقسیم می‌شوند. گروه اول: آثاری که بر اساس تجربیات نویسنده در سفرهای دریایی‌اش نوشته شده‌اند و گروه دوم: آثار جاسوسی و جنایی. «کُنراد» را به علت نحوه پرداخت مسائل روان‌شناختی و فلسفی در آثارش (مخصوصاً آثار جاسوسی) شبیه‌ترین نویسنده ادبیات انگلیسی به «فئودور داستایفسکی» نویسنده مشهور روس دانسته‌اند. «مأمور مخفی» اولین رمان جاسوسی این نویسنده است. رمان در سال‌های آغازین قرن بیستم نوشته شده، زمانی که فعالیت‌های تروریستی و خرابکارانه در انگلستان رشدی فزاینده داشت. «کنراد» هرچند آنارشیسم را فرزند طبیعی انقلاب صنعتی و زندگی مدرن حاصل از آن می‌داند، ولی آیینه‌ای از فرجام تلخ رفتارهای آنارشیستی پیش روی مخاطب می‌نهد تا نشان بدهد آنارشیسم نه‌تنها پاسخی به مشکلات جوامع صنعتی نیست بلکه خود مشکلی می‌شود روی مشکلات دیگر. از دیگر سو بین جاسوسان و مأموران دولتی در «مأمور مخفی»، در عدم رعایت موازین اخلاقی، تفاوتی نمی‌بینیم. «مأمور مخفی» از معدود ترجمه‌های قابل‌تحمل «سهیل سُمّی» است. «آلفرد هیچکاک» در سال ۱۹۳۶ اقتباسی سینمایی از این رمان تحت عنوان Sabotage (به معنی «خرابکاری») ساخت. در کنار تفاوت‌های فیلمنامه با کتاب، کارگردانی هیچکاک نیز باعث شده تا فیلم در مقایسه با رمانِ بسیارْ تلخ و تکان‌دهندۀ کنراد، خیلی هم یأس‌آلود نباشد. این فیلم ۷۶ دقیقه‌ای، دارای چند سکانس عالی نمونه‌ای از تعلیق هیچکاکی است که تماماً محصول کارگردانی او هستند و نه فیلمنامۀ اثر.
        
                مدت‌ها بود که می‌خواستم ادبیات داستانی عرب را شروع بکنم. البته چند سال قبل، «فرانکشتاین در بغداد» را خوانده بودم ولی از آنجا که بهانۀ خواندنش (برای من که طرفدار ادبیات وحشت و گوتیک هستم) بیشتر «فرانکشتاین» داخل اسمش بود تا «بغداد» آن، یک شروع واقعی به حساب نمی‌آمد! پس تصمیم گرفتم بروم سراغ اثری دیگر از نویسندگان قرن بیستم جهان عرب که در میان چهره‌های گوناگون، عبدالرحمان مُنیف، نظرم را جلب کرد.
حقیقتاً مُنیف نویسندۀ عجیبی بوده. او که در سال 1933 در عمّان به دنیا آمده و در 2004 در دمشق فوت کرده، در کشورهای مختلف عرب‌زبان زندگی کرده و به مبارزات مدنی و خلق آثار ادبی پرداخته است. خلاصه آدمی بوده که نمی‌توانسته یک جا بند بشود و شاید هم در هر کشوری که بوده، بعد از مدتی دولت‌ آنجا سراغش می‌آمده و می‌گفته: «ببین تو خیلی خوبی! ولی نظرت چیه اقامت در کشورهای دیگه رو هم امتحان بکنی؟!». مشهورترین آثار منیف، یکی رمان چهار جلدی «شهرهای نمک» است و دیگری «درخت‌ها و قتل مرزوق». از «شهرهای نمک» فقط جلد اول آن ترجمه شده پس رفتم سراغ «درخت‌ها و قتل مرزوق» که نخستین اثر نویسنده است و از این رو شروع بهتری هم حساب می‌شود.
باید بگویم که رمان بسیار عجیبی بود که در بی‌زمانی و بی‌مکانی سیر می‌کرد و حتی گاه به رئالیسم جادویی تنه می‌زد. «درخت‌ها و قتل مرزوق» از همسفری دو شخصیت اصلیش (الیاس نخله و منصور عبدالسلام‌) در قطار آغاز می‌شود. راوی داستان منصور است، یک استاد دانشگاه سابق که مترجم شده و قرار است به یک تیم باستان‌شناسی فرانسوی ملحق بشود. زمینۀ آشنایی این دو شخصیت در قطار به زیبایی چیده شده و نویسنده شباهت‌ها و تفاوت‌های دو شخصیت را به‌خوبی برای خواننده تشریح می‌کند.
رمان دو بخش دارد. در بخش اول، بیشتر به شخصیت الیاس پرداخته می‌شود. در این بخش، الیاس سرگذشتش را برای منصور نقل می‌کند و درمی‌یابیم که او فردی روستایی و برخاسته از عموم افراد جامعۀ آن کشور نامعلوم، محسوب می‌شود. بخش دوم اما به سرگذشت منصور و فرجام او اختصاص دارد؛ کسی که ظاهراً زندگی‌ای متفاوت از الیاس داشته، در اروپا تحصیل کرده و استاد دانشگاه بوده. اما از نیمه‌های بخش دوم که می‌گذریم، متوجه می‌شویم الیاس و منصور خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کرده‌ایم شبیه هم هستند! گویا نویسنده کل جامعۀ عرب را دچار نوعی جبر و یکسان‌سازی افراد می‌بیند!
گفتیم کتاب گاهی به رئالیسم جادویی پهلو می‌زند که این در بخش اول و روایت الیاس، که گاه توصیفاتی بسیار شاعرانه دارد، پررنگ‌تر است. در بخش دوم هم از جایی به بعد مرز بین حقیقت و مجاز، بیداری و رؤیا بسیار باریک می‌شود. اما چیزی که بیش از همه در یاد می‌ماند نگاه تند انتقادی و بی‌رحمانۀ نویسنده نسبت به جوامع عرب‌زبان است. در واقع بر روح تمامی شخصیت‌های کتاب، حس تحقیرشدگی سنگینی می‌کند.
«درخت‌ها و قتل مرزوق» اثری نیست که بشود برایش پیامی مشخص قائل شد و در یک جمله گفت که: این رمان می‌خواهد به ما بگوید که... . مُنیف در قالب اثری داستانی و از منظر دو شخصیت اصلی، همزمان به انتقاد و همدردی از هم‌نژادهای خودش می‌پردازد و حتی به روشنفکران عرب (که خودش هم متعلق به آنان است) رحم نمی‌کند. اما در نهایت، راهی به رهایی هم نمی‌جوید.
        
                متأسفانه «انوره دو بالزاک» در سال 1850 فوت کرد. کاش حضرت عزرائیل، چندسالی برنامه کاری‌اش را برای این نویسنده به تعویق می‌انداخت. آن‌گاه بالزاک فرصت می‌کرد خانه قانون‌زده را -که در 1852 چاپ شده- بخواند و با اولین پرواز فیرست کلس (که در قرن نوزدهم، مد بود) برود لندن، «چالز دیکنز» را پیدا کند و بهش بگوید: «حاجی به مولا توی اطناب، روی ما فرانسوی‌ها رو سفید کردی!» البته کاش عزرائیل برنامه کاری‌اش را برای هر دو نویسنده، چندین دهه به تعویق می‌انداخت. آن‌گاه هر دو زنده می‌ماندند و بعد از خواندن «در جستجوی زمان از دست رفته» یکدیگر را می‌دیدند و می‌گفتند: «الان که فکرش رو می‌کنم، ما خیلی هم اهل ایجازیم! در «اطناب» این «مارسل پُرّرّوست»!»
===
خب از این شوخی‌های بی‌نمک بگذریم... «خانه قانون‌زده» یکی از مهمترین رمان‌های «چارلز دیکنز» و البته انگلستان قرن 19 است. اگر این رمان، چندمین اثری باشد که از وی می‌خوانید، حتی بدون نام دیکنز روی جلد، حدس خواهید زد که نویسنده کیست و چیست! [«و ما ادراک دیکنز؟»] چون خیلی از خطوط داستانی و حتی برخی توصیفات، شبیه به دیگر آثار او به نظر می‌رسد. اما «خانه قانون‌زده» با اغلب شاهکارهای نویسنده، تفاوتی اساسی دارد: بیشتر از شخصیت‌پردازی به تیپ‌سازی متکی است. تیپ‌هایی که بر اساس یک صفت برجسته می‌شوند: نظامی بازنشسته‌ای که از خودش هیچ نظری ندارد و می‌گوید: هرچی آباجی بگه! ؛ پیرمرد رباخوار و ضعیف -از نظر بدنی- که دوست دارد عالم و آدم را حقیقتاً و مجازاً بزند! ؛ آدم فرصت‌طلبی که از نیک‌خواهی دیگران سوءاستفاده می‌کند؛ دختر یتیمی که باهوش و پاک و مهربان است و ... .
اشتباه نکنید! «خانه قانون‌زده» اصلاً رمان بدی نیست. وقتی این تیپ‌سازی به نحو احسن صورت گرفته و در کنارش چند شخصیت صیقل‌یافته داریم (مخصوصاً «لیدی ددلاک») چندان کمبودی احساس نمی‌کنیم.  دیکنز تمرکز ویژه‌ای روی نقد دستگاه قضائی انگلستان دارد که انگار از جایی به بعد، هیچ مقصدی نمی‌جوید و فقط «نون‌دونی» عده‌ای وکیل و قاضی بی‌خاصیت شده! ماجراها سیری منطقی طی می‌کنند و هرچند مشکلاتی که سر راه قهرمانان قرار می‌گیرد، در حد برخی از آثار نویسنده نیست، باز هم هیجان و تعلیق کافی برای مشتاق نگه‌داشتن خواننده وجود دارد. «خانه قانون‌زده» اگر هم ایرادی داشته باشد، همین اطناب است! دیکنز رمان‌های طولانی دیگری هم دارد ولی هر کدام از آن‌ها – مثلاً «دیوید کاپرفیلد» و «آرزوهای بزرگ»- به‌نحوی این طولانی بودن را توجیه می‌کنند. راستی از سهم ترجمه خوب «ابراهیم یونسی» در لذت بردن از این کتاب، نباید گذشت. آدم باورش نمی‌شود که مترجم «خانه قانون‌زده»، همانی است که «داستان دو شهر» را به بدترین شکل ممکن به فارسی برگردانده است (در مورد «داستان دو شهر» ترجمه «مهرداد نبیلی» را توصیه می‌کنم).
خلاصه که هلا دوست‌داران ادبیات کلاسیک، حتماً «خانه قانون‌زده» را بخوانید.
        
                اگر «جنگ و صلح» را جاه‌طلبانه‌ترین اثر «تولستوی» قلمداد کنیم، «برادران کارامازوف» نیز جاه‌طلبانه‌ترین اثر «داستایفسکی» است. در «برادران کارامازوف» شخصیت‌هایی شبیه به رمان‌های دیگر «داستایفسکی» حضور دارند و البته مفاهیم مورد نظر نویسنده مجموعه‌ای از آن‌چیزی است که قبلاً از او خوانده‌ایم. بین برادران، دل نویسنده بیشتر با «آلیوشا» است ولی شاید «ایوان» بیشترین قابلیت همذات‌پنداری را برای مخاطب فراهم کند. خواندن این اثر بیشتر از رمان‌های دیگر این نویسنده به حضور در مطب یک روان‌کاو شباهت دارد و در عین حال بیشتر شبیه به حضور در مکانی مقدس است که شکاکین و مؤمنین در آن به مباحثه مشغولند. در کلِ رمان، به‌جز یک یا دو جا همه‌ی برادران کارامازوف کنار یکدیگر نیستند و در همین بخش‌ها هم گسستی آشکار میانشان وجود دارد. رمان در فصل‌های ابتدایی چندان جذاب نیست و تقریباً تا نیمه‌ها پر از خرده‌داستان‌ها و جملات قصاری است که حذف کردنشان خوراک کسانی است که می‌خواهند خلاصه‌ی این رمان را به بازار عرضه کنند ولی این بخش‌ها در درک اثر کارکردی بنیادین دارند. اما از نیمه‌ها به بعد داستان بسیار جذاب می‌شود که اگر گرفتاری‌های بی‌امان زندگی اجازه بدهد نمی‌توان کتاب را کنار گذاشت و بی‌خیال ادامه دادن آن شد. البته من «جنایت و مکافات» را بیشتر دوست دارم ولی از نظر فنون داستان‌نویسی «برادران کارامازوف» بهترین رمان داستایفسکی است.
*************
تا جایی که می‌دانم، هنوز از این رمان ترجمه‌ای از متن اصلی به بازار کتاب ایران عرضه نشده است. بنده ترجمه جناب «احد علیقلیان» را خواندم که از ترجمه انگلیسی به فارسی برگردانده شده است. جناب «علیقلیان» از مترجمان خوب و محترم ادبیات انگلیسی‌زبان هستند و به عقیده‌ی خیلی‌ها، یکی از بهترین ترجمه‌های «جنایت و مکافات» را ایشان انجام داده‌اند ولی به‌نظرم در ترجمه این کتاب به اندازه آثاری که زبان مبدأشان انگلیسی است موفق ظاهر نشده‌اند. از طرفی «نشر مرکز» کتاب را در قطعی چاپ کرده که در دست گرفتنش چندان ساده نیست و قطور بودنش آن را به وزنه‌ای تبدیل کرده که بسیار برای جلو بازو کار کردن مناسب است! فونت ریز و فاصله کم خطوط از یکدیگر نیز بر دشواری خواندن کتاب افزوده است. به نظرم اگر اشتیاق خواندن این کتاب را دارید، ترجمهٔ اصغر رستگار، که در دو مجلد عرضه شده و نثر بهتری دارد، انتخاب مناسب‌تری برای مواجهه با این اثر برجسته است.
        
                دی. اچ. لارنس را عمدتاً با «فاسق خانم چترلی» به یاد می‌آوریم! من خلاصه این کتاب را تقریباً وقتی که سیزده-چهارده سالم بود خواندم و راستش اصلاً نمی‌فهمیدم این آدم‌ها دارند چه می‌کنند! اصلاً نمی‌دانستم «فاسق» یعنی چه، فکر می‌کردم نام دیگر «عاشق» است، همان‌گونه که «فرقان» نام دیگر «قرآن» است! [خاک تو گورم کنن!] بعد از حدود دو دهه از آن زمان، «پسرها و عاشق‌ها» دومین اثری است که از «لارنس» می‌خوانم و اولین اثر متن کامل از او. شکر خدا داستان همچون «فاسق خانم چترلی» جنسی نیست و اتفاقاً «پسرها و عاشق‌ها»، چنان فضای غریبی ندارد هرچند به‌کلی از مضامین جنسی خالی نیست. بی‌اغراق یکی از عجیب‌ترین و بهترین شخصیت‌های مادر تاریخ ادبیات داستانی، متعلق به «پسرها و عاشق‌ها»ست. مخصوصاً محبت خاصی که مادر این داستان (گرترود مورل) نسبت به یکی از پسرهایش (پال) دارد که از نظر روان‌شناختی برای دوست‌داران تفسیر، مزرعه‌ای بی‌انتهاست تا به برداشت‌های گوناگون دست بزنند! اما این محبت مادر و فرزندی، بی‌هیچ تحلیل و تفسیری و فقط از جنبه‌ی روایی و داستانی، بسیار جذاب و حیرت‌انگیز است. همچنین فصل پایانی (بدون هیچ‌گونه واقعه‌ی محیرالعقول) تا مدت‌ها در ذهن می‌ماند! از طرفی روابط عاشقانه‌ای که بین پال و دو محبوبش رخ می‌دهد و دیالوگ‌نویسی مربوط به عشاق، تحسین‌برانگیز است.
پیش از این کتاب «رنگین‌کمان» را از این نویسنده و با همین دو مترجم، نیمه‌کاره رها کرده بودم چون ترجمهٔ بسیار ضعیفی داشت و ویراستاریش عملاً از جایی به بعد، آن را به‌شدت نخواندنی کرده بود. اما ترجمه «پسرها و عاشق‌ها» متوسط و قابل تحمل است و حتی بعضی جاها، خیلی هم خوب.
        

پست‌ها

فعالیت‌ها

دلم برای اون وقت هایی که یواشکی تا صبح کتاب می‌خوندم تنگ شده :)❤️‍🩹 خانم کینسلا، من هروقت از سیاهی و نامردی دنیای واقعی و آدم‌ها خسته میشم به دنیای رنگی رنگی کتاب های شما پناه میارم! این قرارمون نبود که خیانت رو نرمالیزه کنید :((((

کتاب های شهید مطهری یه طوریه انگار دوباره اسلام رو میشناسی، دوباره داری تاریخ میخونی و دوباره داری هر آنچه که میدونی رو یاد می‌گیری حالا توجهتون رو به مثال زیر جلب می‌کنم: ۱. تصور کنید ایران و اسرائیل هم مرزن و بین ما و اونا جنگ درگرفته دشمن تعدادی زیادی از مردم و نیروهای خودی رو اسیر کرده و داره به عنوان سپر انسانی ازشون استفاده میکنه و باهاشون پیشروی می‌کنه تو گیر و دار ناراحتی و عذابی که این قضیه بهتون وارد کرده یهو فرمان میرسه از طرف رهبرتون/ولی امرتون/فرمانده کل قوا که اسرای خودی رو بکشین و به دشمن حمله کنین و شکستشون بدین چون صلاح جامعه اسلامی و اسلام در همینه و اگه انجامش ندین شکست میخورین و مملکت به خطر میفته هاج و واج نمی‌مونین؟ فکر نمیکنین که چطور ممکنه همچین دستوری داده شده باشه؟ می‌تونین انجامش بدین؟ مصلحت مطرح شده رو قبول میکنین؟ شک نمی‌کنین؟ به اینکه آیا این کار درسته؟ به اینکه اصلا این جنگ درسته؟ به اینکه آیا اصلا این ولی امر آدم درستیه؟ نکنه فریب خوردین؟ نکنه سر کار بودین؟ نمیرین سراغ فرمانده تون تا راضیش کنین این دستور رو لغو کنه؟ صداتونو بالا نمیبرین که نمیتونین هموطن بکشین؟ و... این مثال رو گفتم تا چند تا نکته بگم: ۱. این داستانی که گفتم بساط خوارج بوده با امام علی (ع) تو جنگ صفین. حمله به سپاه معاویه در اون لحظه به معنی زیر پا افتادن و لگد شدن قرآن بوده. قرآن عزیزی که همیشه با سلام و صلوات و عزت و احترام باهاش رفتار می‌شده ۲. ولی الان همه‌مون میدونیم که عمل به محتوای قرآن خیلی مهمتر از خط و کتاب قرآنه چون تو این زمان قرار گرفتیم و آخر و عاقبت اونا رو میدونیم ۳. شاید باورش سخت باشه ولی از نظر اسلام تو موقعیتی تو مثالم بود کشتن اسرای خودی نه تنها مجازه بلکه بهش دستور داده شده چون انجام ندادنش به شکست و از دست رفتن مملکت و به خطر افتادن مردم و... ختم میشه اسرایی هم که در این جریان کشته می‌شن مجاهد فی سبیل الله محسوب می‌شن خبر داشتین ازش؟ من که نداشتیم و احتمالش بود که بخاطر این عدم آگاهی در اون موقع شبیه خوارج عمل کنم ۴. چند روز پیش که اسرائیل کنسولگری ما تو سوریه رو زد و چند نفر از هموطنانمون به شهادت رسیدن زیاد تو کانالا و توییتا دیدم که عزیزان انقلابی از انتقام گرفتن حرف زدن و مطالبه کردن این به خودی خود بد نبود ولی یه سریا نه تنها مطالبه کردن بلکه برای رهبری و فرماندهان نظامی تعیین تکلیف هم کردن از نفرتشون از زمان و مکان درست و مصلحت و... گفتن تحلیل آوردن و فرمان دادن که فلان جا رو بزنین و اگه نزنین فلان میشه و بهمان فقط خواستم بگم دوستان خوارج شدن از همین جا شروع میشه. از تعیین تکلیف کردن برای ولی. از داناتر فرض کردن خودمون. چیزی که تو داستان خوارج بیشتر از هر چیزی تو چشمه اینه که اونا نشستن و به امام علی امر کردن که چنین کن و چنان کن در حالی که امام علی رهبر و فرمانده اونا بود و اونا حق دستور دادن به ولی خودشون رو نداشتن تحت امر ولی بودن یعنی نه جلو بیفتیم نه عقب بلکه پشت سر ولی و طبق دستورش راه بریم (البته اینو اکثرمون میدونیم صرفا جهت یادآوری گفتم) ۵. داستانای گذشته به چشم ما مسائل آسونی هستن مثلا الان راحت میگیم خوارج چقدر احمق بودن ولی وقتی با مثال های امروزی و عینی تصورشون کنیم و یا بهتر از اون وقتی با اتفاقات حال حاضرمون تطبیق بدیم اوضاع فرق میکنه و این یعنی ما از اشتباهاتی که اونا کردن مصون نیستیم

پایان حدیث چهارم، در باب کبر... «علم تو هم از نظر اعتبار علمى تكبّر ندارد. منتها از بس افق فكرت كوتاه است به مجرد آن كه دو تا اصطلاح درهم و برهم كردى، خود را عالم و ساير مردم را جاهل دانى؛ و پَر ملائكۀ مقربين را به زير پاى خود پهن مى‌كنى و جايگاه را در مجالس و راه را در كوچه‌ها بر بندگان خدا تنگ مى‌نمايى، و علم و علماى آن [را] تضييع مى‌كنى و توهين به نوع خود مى‌نمايى.»...