خطای ستارگان بخت ما
زندگی هزل از زمان تشخیص سرطانش با مرگ گره خورده است.اما وقتی در گروه پشتیبان بچه های سرطانی با پسری به نام آگوستوس واترز آشنا میشود،زندگی و مرگش دوباره از تو رقم میخورد. رمانی جذاب از زندگی و مرگ جوانی که تا دم مرگ زندگی میکنند و سوال های آنان در چرخه ای مداوم تکرار میشود:من هم میتوانم عاشق شوم؟بعد از مرگم کسی از من یاد میکند؟میتوانم در این جهان اثری از خود باقی گذارم؟
برترین آثار تبدیل شده به فیلم و سریال جایزه شورای کتاب کودک ادبیات معاصر جایزه ی لینکلن پرفروش ترین کتاب های نیویورک تایمز کتاب نوجوان ادبیات نوجوان فهرست برترین رمان های عاشقانه پرافتخارترین کتاب ها داستان درام برترین آثار داستانی با شخصیت اصلی زن جایزه ی بهترین کتاب داستانی گودریدز در ادبیات نوجوان داستان عاشقانه فهرست برترین رمان های قرن 21 لیست برترین رمان های ادبیات نوجوان ادبیات آمریکا دهه 2010 میلادی
بریدۀ کتابهای مرتبط به خطای ستارگان بخت ما
نمایش همهلیستهای مرتبط به خطای ستارگان بخت ما
نمایش همهپستهای مرتبط به خطای ستارگان بخت ما
یادداشتهای مرتبط به خطای ستارگان بخت ما
4
جالب بود. مکالمات در واقع جالب بود که البته به لطف ترجمه پرسانسور گویا بخش های جالبی اش رو از دست دادم. برای همین دور دوم رو از روی زبان اصلیش می کنم. امیدوارم اونقدر زبان انگلیسی ام خوب شده باشه که بفهمم :)) هشدار ! این نوشته داستان را اسپویل می کند! وقتی داشتم می خوندمش (مخصوصا بار دوم ) دلم می خواست ازش بنویسم و حالا که تموم شده و می خوام ازش بنویسم ، نمی دونم از کجا شروع کنم. این داستان ، بیشتر جنبه داستانی و قصه داشتن ، نگاه های متفاوتی رو به شما می داد. عجیب ترین و صادق ترینش این بود : سرطان از خود ماست ، و فقط می خواد زندگی کنه. یکی دیگه از تلخترین و صادقانه ترین هاش این بود : دنیا ، ماشین برآورده کردن ارزوها نیست. اما نگاه هزل رو دوست داشتم ، تمایلش به محافظت از آدمهایی که هنوز بهش نزدیک نشده بودن. تمایلش به اینکه با اثر گذاشتن ، با حضورش که توسط مرگ از دیگران دریغ می شه ، زخمی بر اونها نذاره. اغلب ماها م*ل اگوستوس دوست داریم که اثری از خودمون به جا بگذاریمدتا فراموش نشیم ، و اغلب ( شاید هم همیشه) فراموش می شیم. خودم اغلب ،مثل اگوستوس ، دوست داشتم و دارم زندگی ام عبث نباشه. خب شاید اگوستوس چنین تعبیری رو نداشته باشه ولی به نظر من ، فراموش نشدن و اینکه اثری داشته باشه ، همون عبث نبودنه. با این هزل رو ستایش کردم. نکته زیبای دیگه داستان ، ترس هزل از عاقبت زندگی پدر و مادرش پس از مرگ اونه ، کسایی که به قول خودش هرگز نمی تونه مانع *زخم دیدن* اونها از مرگش بشه. کسانی که در نگاه هزل ، مدتهاست در زندگی شون ، جز او و رسیدگف به او هدفی و برنامه و مشغولیتی نداشتن و این که پس از مرگ او ، مثل پدر و مادرهایی که امار نشون می داد پس از مرگ بچه هاشون از هم جدا شدن ، زندگی شون از هم نپاشه ، که پوچ و بی هدف نباشن و شاید حتی ترسی از انچه در پدر و مادر اگوستوس دید (هرچند به نظرم در شرایط اونها ، طبیعی بود و گرفتن دست همدیگه ، نشونه ی امیدی بود که هزل برای پدر و مادرش داشت) احساسات هم به نظرم به خوبی نشون داده شده بودن. دیدلر با ون هوتن ، من رو یاد حرف همیشگی خودم انداخت : "هیچ وقت به اسطوره هاتون نزدیک نشین" کتاب خوبی بود ، هم از این نظر که دیدگاه یک بیمار که از مرگ زودهنگام خودش اگاهه رو خوب نشون داده بود. هم اینکه بحث ها و نگاه ها و فکر ها غالبا بدیع بودن و قابل تامل. برای من خوندنش ، تجربه لذت بخشی بود. هرچند که فصول آخر رو اغلب با بغض خوندم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1