بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت ریحانه احمدی

                هر وقت کلمه «سرطان» را می شنوم در ذهنم رنگ سیاه، مرگ و نا امیدی راه خودشان را پیدا می کنند و به جلو می آیند؛ برعکس هنگامی که کلمه عشق را می شنوم، رنگ صورتی، احساس خوشاند و طعم شیرینی را می توانم حس کنم. هیچ گاه سرطان در کنار عشق را ندیده بودم، هیچ گاه فکر نکردم سرطان و عشق چه رنگی میشوند یا اصلا مگر می شود کسی که قرار است به زودی بمیرد عاشق شود؟
«هزل گریس» و «اگوستوس واترز» نمونه  بارز مخلوط عشق و سرطان بودند، نمونه کاملا واضحی از مخلوط امید و نا امیدی، غم و شادی، و سیاه و صورتی بودند. هزل که به سرطان تیروئید مبتلا بود این بیماری به ریه هایش نیز سرایت کرده بودند با اصرار والدینش به جلسات حمایتی از کودکان مبتلا به سرطان رفت. در انجا با پسری به اسم اگوستوس اشنا شد و رفته رفته علاقه زیادی به پسر پیدا کرد. در همان اوایل دوستی شان به پیشنهاد اگوستوس هر دو کتاب های مورد علاقه خود را به بکدیگر قرض دادند. هزل کتاب «مصیبت امپریالیسم» و اگوستوس کتاب «بهای طلوع» را داد.
هزل به شدت نویسنده و خود کتاب «مصیبت امپریالیسم» را دوست داشت. داستان کتاب هم در باره دختری بود که سرطان داشت و همین یکی از دلایل این بود که هزل این کتاب را دوست داشت. از انجایی که هزل این نویسنده را به شدت دوست داشت برای یک دیدار با وی تلاش های زیادی کرد. هنگامی که در راه بودند تا به ملاقات نویسنده کتاب بروند هزل متوجه شد که ...
به نظرم این کتاب کتاب بسیار زیبایی بود، چه از نظر پی رنگ داستان چه از نظر توصیف مکان و شخصیتها. از نظر پی رنگ که انقدر قوی بود که هر بار فراموش می کردم که من یک خوانندم، خودم را در کنار یا حتی گاهی جی خود هزل تصور می کردم. و به خاطر همسن بودن با شخصیت ها به خوبی توانستم خودم را با داستان وفق بدهم. شخصیت های داستان هم که آنقدر خوب شرح داده شده بودند که مطمئن بودم اگر واقعی بودند میتوانستم در مواجهه با آنها بهترین دوستی باشم که میود.
علاوه بر داستان پردازی بسیار خوب و توصیفات خوب و به جا، شروع و پایان فوق العاده ای نیز داشت. شروعی که به شدت جذاب بود، در حدی که خواننده با خوندن تنها چند ابتدایی کتاب متوجه می شد چندین صفحه را هم رد کرده است. پایان داستان هم به شدت خوب بود. جدای از پایان بسیار غمناکی که داشت، هیچ جای سوالی برای خواننده نمی ماند، کاملا داستان تمام شد و هیچ نکته ای نمانده بود که مبهم بماند.
یکی از دلایلی که شاید باعث می شود خوانندگان احساس راحتی بسیار زیادی با این کتاب بکنند، موضوع انتخابی آن بود، اینکه در مورد سرطان و عشق، دو مقوله بسیار مطرح و مبتلابه روز، نوشته شده بود، همچنین نثر بسیار روان و ترجمه عالی ای که داشت، وفضای اروم و پر عشقی که بین «هزل» و «اگوستوس» بود. از همه مهم تر دیالوگ های بسیار زیبا و تامل برانگیزی که ذهن خواننده را درگیر خود میکرد میتوان یکی از زیبایی های کتاب باشد
تناقض هایی که در کتاب و خود بافت داستان بود واقعا به نظرم قشنگ بود و همین کتاب را به واقعیت نزدیک کرده بود. مثلا شخصیت هزل و اگوستوس؛ هزل یک شخصیت آروم ، گوشه گیر و منزوی و درونگرا دارد و اگوستوس کاملا نقطه مقابل، دارای یک شخصیت شخصیت پر جنب و جوش، شاد ، و برونگرا است؛ هرچند در طی روند داستان این تفاوت ها کم کم در یکدیگر حل میشوند و مکمل بودن یکدیگر را نشان میدهند. یا مثلا عشقی که به خودی خود دارای امید است و سرطانی که به تنهایی باعث ناامیدی میشود.
یکی از ویژگی های کتاب که به شخصه دوستش داشتم غمگین بودن داستان بود. اینکه انقدر به خوبی غم مرگ اگوستوس را به تصویر کشیده بود، یا نگرنی هزل از اینکه نکند بعد از اعتراف به علاقه اش به اگوستوس، بمیرد و او ناراحت شود. حتی نا امیدی هزل را هم به شدت خوب نشان داده بود. هر چه بود آنقدر از این کتاب خوشم آمد که دلم نمیخواهد به کسی معرفیش کنم!
        
(0/1000)

نظرات

شاید خیلی عجیب باشه کسی که قراره بمیره عاشق بشه، چون قطعا پیش خودش اینطور فکر می کنه که قراره بمیره و خب عاشق شدن تحت چنین شرایطی اصلا خاطره ی خوبی برای طرف مقابلش باقی نمیذاره و بنابراین حتی ممکنه پیش خودش احساس عذاب وجدان داشته باشه، ولی جالبی این کتاب اینجاست که میخواد بگه اتفاقا باید از زمانتون به درستی استفاده کنید و قدر فرصت هاتونو بدونید، اونی که قراره بمیره حداقل قبل از مرگش یه حس قشنگ توی وجود آدمی رو تجربه کرده و قشنگی داستانش هم به همینه:)