نحسی ستاره های بخت ما
ای کاش این کتاب هرگز تمام نمی شد. بهترین داستان عاشقانه ی دهه ی اخیر از هر منظری که نگاه کنیم، این رمان یک شاهکار است. هیزل لنکستر از زندگی هیچ سهمی جز یک بیماری لاعلاج نبوده و اگرچه یک معجزه ی درمانی چند سال دیگر برای او زمان خریده است ولی فصل آخر زندگی او هم زمان با تشخیص سرطانش نوشته می شود. اما با ورود ناگهانی آگوستوس واترز خوش تیپ به گروه حمایتی کودکان سرطانی، داستان زندگی هیزل از نو نوشته خواهد شد. جان گرین متولد 24 آگوست 1977 نویسنده، ویراستار، وبلاگ نویس، تهیه کننده و بازیگر آمریکایی است. او در سال 2006 برای اولین رمانش، در جستجوی آلاسکا، برنده ی جایزه ی ادبی پرینتز شد. ششمین کتاب او، نحسی ستاره های بخت ما، از همان هفته ی اول انتشارش در ژانویه ی 2012، به پر فروش ترین کتاب نیویورک تایمز تبدیل شد و همچنین فیلم سینمایی ای که در سال 2014 با اقتباس از آن ساخته شد به رتبه ی اول باکس آفیس (جدول پرفروش ترین فیلم ها) رسید و با استقبال بی نظیر طرفداران این رمان، در همان هفته اول اکران، 4 برابر کل هزینه ی تولید فیلم فروش کرد. جان گرین از نگاه مجله ی تایم در سال 2014، جزو 100 چهره ی تاثیرگذار جهان بود.
بریدۀ کتابهای مرتبط به نحسی ستاره های بخت ما
نمایش همهلیستهای مرتبط به نحسی ستاره های بخت ما
نمایش همهپستهای مرتبط به نحسی ستاره های بخت ما
یادداشتهای مرتبط به نحسی ستاره های بخت ما
4
جالب بود. مکالمات در واقع جالب بود که البته به لطف ترجمه پرسانسور گویا بخش های جالبی اش رو از دست دادم. برای همین دور دوم رو از روی زبان اصلیش می کنم. امیدوارم اونقدر زبان انگلیسی ام خوب شده باشه که بفهمم :)) هشدار ! این نوشته داستان را اسپویل می کند! وقتی داشتم می خوندمش (مخصوصا بار دوم ) دلم می خواست ازش بنویسم و حالا که تموم شده و می خوام ازش بنویسم ، نمی دونم از کجا شروع کنم. این داستان ، بیشتر جنبه داستانی و قصه داشتن ، نگاه های متفاوتی رو به شما می داد. عجیب ترین و صادق ترینش این بود : سرطان از خود ماست ، و فقط می خواد زندگی کنه. یکی دیگه از تلخترین و صادقانه ترین هاش این بود : دنیا ، ماشین برآورده کردن ارزوها نیست. اما نگاه هزل رو دوست داشتم ، تمایلش به محافظت از آدمهایی که هنوز بهش نزدیک نشده بودن. تمایلش به اینکه با اثر گذاشتن ، با حضورش که توسط مرگ از دیگران دریغ می شه ، زخمی بر اونها نذاره. اغلب ماها م*ل اگوستوس دوست داریم که اثری از خودمون به جا بگذاریمدتا فراموش نشیم ، و اغلب ( شاید هم همیشه) فراموش می شیم. خودم اغلب ،مثل اگوستوس ، دوست داشتم و دارم زندگی ام عبث نباشه. خب شاید اگوستوس چنین تعبیری رو نداشته باشه ولی به نظر من ، فراموش نشدن و اینکه اثری داشته باشه ، همون عبث نبودنه. با این هزل رو ستایش کردم. نکته زیبای دیگه داستان ، ترس هزل از عاقبت زندگی پدر و مادرش پس از مرگ اونه ، کسایی که به قول خودش هرگز نمی تونه مانع *زخم دیدن* اونها از مرگش بشه. کسانی که در نگاه هزل ، مدتهاست در زندگی شون ، جز او و رسیدگف به او هدفی و برنامه و مشغولیتی نداشتن و این که پس از مرگ او ، مثل پدر و مادرهایی که امار نشون می داد پس از مرگ بچه هاشون از هم جدا شدن ، زندگی شون از هم نپاشه ، که پوچ و بی هدف نباشن و شاید حتی ترسی از انچه در پدر و مادر اگوستوس دید (هرچند به نظرم در شرایط اونها ، طبیعی بود و گرفتن دست همدیگه ، نشونه ی امیدی بود که هزل برای پدر و مادرش داشت) احساسات هم به نظرم به خوبی نشون داده شده بودن. دیدلر با ون هوتن ، من رو یاد حرف همیشگی خودم انداخت : "هیچ وقت به اسطوره هاتون نزدیک نشین" کتاب خوبی بود ، هم از این نظر که دیدگاه یک بیمار که از مرگ زودهنگام خودش اگاهه رو خوب نشون داده بود. هم اینکه بحث ها و نگاه ها و فکر ها غالبا بدیع بودن و قابل تامل. برای من خوندنش ، تجربه لذت بخشی بود. هرچند که فصول آخر رو اغلب با بغض خوندم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1