بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

ریحانه احمدی

@reyhane.ahmadii

3 دنبال شده

19 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                همیشه دلم میخواست در یک برهه زمانی دیگر زندگی کنم ، در جایی که همه مثل همند و دوستی مهربانی بیشتر از پیش درش مشهوده، در زمانی همه خوشحال از پیروزی انقلابند و عده ای غمگین از رفتن فرزندانشان به جبهه . شاید اضطراب و نگرانی در آن زمان کمی بیشتر بود ولی بازی ها و خاطراتی که پدر و مادرم گاها تعریف میکنند برایم جالب است و دوست دارم برای یک بار هم که شده ان زمان را تجربه کنم. 
محسن پسری نسبتا بازیگوش است که سال اخر دبستانش را طی میکند و جنگ در پشت مرز ها جایی کیلو متر ها دور تر از محل زندگی پسرک در حال رویدادن است و تنها گاه گاه حرف هایی از جنگ و سختیایش میشنود. خانواده ای صمیمی دارد که همراه با مادر بزرگش زندگی میکنند؛ خواهر و همسرخ خواهرش برای تحصیل به مشهد ، رفته اند و اینها در بجنورد مانده اند، این کتاب روایت روز های تعطیل تابستان و روز های سرد زمستان با درس هایش از پسرکی بازیگوش است که شیطنت های خاص خودش را دارد . 
از انجایی که کتاب در ژانر رئال است و خط سیر داستان مربوط به اتفاقات روزمره محسن است، پس اتفاقات هیجان انگیز خاصی نمی افتد، و خواننده تنها با روزمرگی های پسرک رو به روست، اما به خاطر قلم طنز و روان نویسنده نمیشود کتاب را زمین گذاشت. 
توصیفات مناسب و دقیقی داشت که نه زیاد بودند نه کم ، انقدری بودند که کاملا بتوانی ان چیزی که مد نظر نویسنده است را تجسم کنی . مثل روستای طبر و درخت های زرد الویش، یا اولین صحنه ی کتاب جایی که پدر خانواده در حال غرولند به خاطر دکمهی شل شده ی شلوارش است. 
به خاطر اول شخص بودن داستان ، میتوانستم به راحتی خودم را جای محسن بگذارم و زندگی در دهه ی پنجاه را تجربه کنم، بازی هایی که در کوچ انجام میدادند یا تلفن هایی که نداشتند. حتی گاهی فکر میکنماین منم که عاشق دریا شده ام ! 
طوری که لحجه ی بجنوردی را در مکالمات نشان داده شده بود، باعث شده بود بیشتر در بطن داستان فرو بروم و بیشتر فکر کنم این منم که در دوران جنگ و سختی ها و شیرینی هایش زندگی میکنم و این منم که دارم با بچه های محله هفت سنگ و الک دو لک بازی میکنم 
در کل به نظرم کتاب فوق العاده ای بود و به خاطر دلیلی که در بالاتر ذکر کردم، داستان روند تند ی نداشت و هیجان زیادی نداشت برای همین به افرادی که از این نوع داستان ها خوششان نمیاید پیشنهاد نمیکنم. 
به نظرم نویسنده میخواسته با نوشتن همچین داستانی زندگی در دوران جنگ را در یکی از شهر های دور از مرز به تصویر بکشد، میخواسته خوانندگان برای متی زندگی در ان دوران را تجربه کنند و نشان دهد که حتی با اینکه جنگ بوده ولی بالاخره زندگی مردم خراب نشده و همچنان میشود در عین بد بودن اوصاف زیبایی ها را هم دید.
        
                یکی از پوئن های مثبت این دنیا مسافرت کردنشه ، اینکه میتونی با یه سفر چند روزه به یک موقعیت مکانی متفاوت شاهد تفاوت فرهنگی و تفاوت اب و هواییشان باشی واقعا هیجان انگیزه و به نظرم شاید با سفر نامه ها بتوان حس و حال اون منطقه را فهمید و کمی حس مسافرت گرفت هرچند که خود مسافرت بهتره ولی خب سفر نامه خوب هم شاید بد نباشه برای شروع .
سباستین سفرنامه ی سفر یک هفته ای آقای منصور ضابطیان در سال نود و دو به کوبا بود؛ که به واضحی و روشنی تمامی خاطرات خود را از ان سفر چندروزه بیان کرده بودند و در کنار ان فرهنگ و رسومی که قطعا برای ما عجیب به نظر میرسید را هم گفته بودند و کتاب را مثل باقی کتاب هایشان با عکس هایی که گرفته بودند مزین کرده بودند. 
به نظرم کتاب واقعا جذابی بود. طوری که از رسوم خاص انها میگفت و طوری که شهر ها را توصیف میکرد واقعا باعث میشد دلم بخواهد به چشم ببینمش هرچقدر هم که فقر درش بی داد کند. به عنوان مثال آن شهری که در کنار جنگ های توتون بود و حیوانات ولگرد فقط گربه و سگ نبودند؛ واقعا دلم میخوست بروم و آن شهر را ببینم و بر سر تک تک حیوانات سرگردان آنجا دستی بکشم . و وقتی دیدم که خیلی ساده از کنار حیوانات کوچیک و بزرگ آنجا رد شد و هیچ دستی رویشان نکشید واقعا ناراحت شدم ، گویی من هم از لذت تصور کردنش محروم شده باشم. در بخضی از همان شهر با اسب به جنگل های توتون رفتند و این واقعا به نظرم جالب بود ، اینکه به جای ماشین سوار اسب بشوی و بعد از ان به جنگل . به نظرم قشنگ ترین و رویایی ترین بخش سفرنامه همین بود. 
اگر فقط قرار بود عکس های داخل کتاب را ببینم قطعا هیچ وقت دلم نمیخواست پیم را انجا بگذارم ولی بعد از خواندن بخش اعظمی از سفرنامه به نظرم آمد هر چه سریع تر باید بروم و به چشم ببینم. اینکه با غریبه ها اینقدر احساس نزدیکی میکنندو حتی اگر زبانشان را متوجه نشود ولی آنها را به صرف شام نیز دعوت میکنند و همان شام کوچکی که شامل سیب زمینی سرخ کرده میشود را بدون رو در بایستی به او هم تاعرف میکنند ؛ واقعا برایم قشنگ و جالب بود .
در بخش هایی گفته بود که هر بار باید برای همه توضیح بدهم این مکعب های کوچک چیست و چه کار میکند . به نظرم واقعا عجیب بود که در کشور های خارجی چایی لیپتون وجود ندارد و نمیداند چیست، چون من نصف چایی هایی که خورده ام از همین چایی ها بوده ان هم برای اینکه حوصله صبر کردن نداشتم ! و این واقعا برایم عجیب بود ، یک جور تعجب خوشایند. 
در کل کتاب و سفرنامه خوبی بود و همانطور که در بالا تر گفتم، در کنار خاطرات که بعضا طنز و گاها غمگین بودند؛ به فرهنگ و رسومات خاص ان کشور نیز اشاره شده بود و گاهی هم تفاوت های میان کشور ما و کوبا را بیان کرده بود و با نشان دادن بدیهیان زندگی ما که برای کشور آنها به شدت خاص و عجیب بود، کتاب را جذاب تر و خاص تر کرده بود .
        
                جوری رفتار میکرد که انگار عروسکش زندست ، کسی چه میدانست شاید آن عقب افتاده ای که هیچی نمیفهمد زندگی کسی را نجات داده باشد 
جینی دختر چهارده ساله ای است که دارای بیماری سندروم داون است و این باعث تغییر پیدا کردن او با دیگر همسنانش میشد ؛ رفتار های کودکانه اش و افکاری که داشت ، و البته چیز هایی که برایش مهم بودند که شاید کمتر کسی توجهی به آنها میکرد . 
مادر جینی _گلوریا _ ادمی بود که توانایی نگه داری از کودکان را به خاطر دلایل متعدد بسیار نداشت ؛ او جیینی را کتک میزد و غذا بهش نمیداد ، یک روز به خاطر اتفاقی باعث شد که پلیس دخترک را از دست مادر معتادش نجات دهد و به دست سرپرست های شایسته ای بسپارد اما جینی دلتنگ مادر و خاله اش _ کریستال یا انطور که جینی میگوید ، کریستال با س _ بود و دل خوشی از سرپرست های گوناگونش نداشت و هربار به نوعی فرار میکرد تا اینکه یک روز بعد از گذشت چهار سال دوری از مادرش او را در فیس بوک پیدا کرد و باعث رقم خوردن اتفاقاتی عجیب و هیجان انگیز شد . 
در این کتاب به شخصیت جینی به خوبی پرداخته شده بود طوری که در انتهای کتاب به خوبی میشد علایق و ویژگی های شخصیتی دخترک را نامبرد . با اینکه به خوبی شخصیتش را توصیف کرده بود اما صورت منحصر به فرد او که بیماریش را نشان میداد را توصیف زیادی نکرد حتی میشد گفت چیزی درباره اش نگفت و همین باعث میشد به خاطر رفتار های بچگانه و افکار کودکانه اش من اورا دخترکی شش ساله با قدی کوتاه تصور کنم در حالی که او یک دختر نوجوان چهارده ساله با قد احتمالا بلند تری بوده . 
توصیف ها از مکان ها به قدری بود که بشود تصورش کرد اما چون از دید فردی با معیارات متفاوت و بیماری خاصی بود پس ایراد زیادی نمیشد گرفت ولی خب بالاخره او هم مثل همه میدید میشد بعضی جاها را بهتر توصیف کرد و بیشتر درباره اش حرف زد مثل خانه ابی یا خانه گلوریا یا حتی خانه کریستال که در وسط جاده بود .
افکار و احساسات دخترک را به خوبی به خواننده منتقل میکرد و باعث میشد همزمان با جینی من هم احساساس ناراحتی و ترس و اضطراب کنم هرچند که جینی به نسب کمتر میتوانست از احساساتش بگوید ولی همان مقدار کم هم باعث همزاد پنداری من با او میشد. 
تا صفحات پنجاه - شصت داستان مقداری مبهم بود و تشخیص اینکه چی شده و چرا این اتفاقات می افتند سخت ولی در جلو تر همه چیز واضح شد .
در کل کتاب خوبی بود باعث شد به این نتیجه برسم حتی اگر فرد سندروم داون هم داشته باشد بالاخره میتواند کمی فکر کند و بالاخره تصمیم میگیرد ولی کمی تصمیم گیری های بچگانه تر .
        
                غلتی میزنم و رادیو را روشن میکنم. بعد از موزیک کوتاهی برنامه قصه های شب رادیو برای کودکان شروع میشود. پلک هایم سنگین شده اند. دل ام برای مادرم و مونس تنگ شده است . خانم قصه گو به همه بچه های شنونده  سلام میکند و من فکر میکنم اگر پارسا بیخودی و فقط در اثر جنون آنی خودش را از آن ساختمان لعنتی پایین پرت کرده باشد چه ؟ قصه درباره ی دوستی گنجشک کوچولو و کرم ابریشم است که روی درخت توتی با هم زندگی میکردند و با خودم میگویم اگر مادرم بمیرد چه ؟ قصه گو میگوید : کرم دوست داشت مثل گنجشک پرواز کند اما نمی توانست . یک روز گنجشک او را با نوک تیزش گرفت و پرواز کرد اما تیزی منقار گنجشک بدن نرم کرم را ابریشم را زخم کرد. اگر پایان نامه ام را به موقع تمام نکنم چه ؟ کرم به گنجشک گفت دلش میخواهد خودش پرواز کنم نه این که گنجشک او را پرواز دهد . اگر کتابی از من منتشر نشود چه ؟ اگر مشهور نشوم چه ؟ چند روز بود که گنجشک کوچولو کرم ابریشم را گم کرده بود  و با این که تمام جنگل را دنبالش گشته بود اما او را پیدا نکرد بود .یاد من باشد فردا سراغ علیرضا بروم و درباره پایان نامه ی سایه چند سوال از او بکنم . تا اینکه یک روز پروانه زیبایی امد و امد و امد و کنار گنجشک کوچولو سلام کرد و گفت مرا میشناسی ؟ چرا پارسا دفتر فروش کارخانه ی حشره کش سازی را برای خودکشی انتخاب کرده بود ؟ گنجشک کوچولو گفت : نه تا حالا شما را ندیده ام . باید سری به خانه پارسا بزنم. شاید آنجا سرنخی پیدا کردم . پروانه گفت : چه طور مرا نمیشناسی !؟ من همان کرم ابریشم هستم . مدتی توی پیله ای که ساخته بودم زندگی میکردم و بعد تبدیل شدم به پروانه . خداوندی هست ؟ خداوندی نیست؟ 
میگفت هر چه بیشتر بدانی بیشتر دلت میخواهد که نمیدانستی ، حالا مانده بود بین وجود خدا یا نه ، دنبال دلایلش هم نبود فقط مانده بود هست یا نه . اعتمادی هم به کسی نداشت که حرفش را قبول کند . 
کتاب روی ماه خداوند را ببوس کتابی حول محور مردی به نام یونس بود که در پی یافتن دلیل خودکشی دکتر محسن پارسا بود؛ که بین کشمکش درونی خود هر بار با سوال " خدا هست؟" مواجه میشد. یونس در خانواده ای مذهبی بزرگ شده بود و همسر اینده اش هم در سدد گرفتن فوق لیسانس الهیات خود بود و اینکه از خود بپرسد خدا وجود دارد کمی در نظر دوستانش غیر متعارف میامد 
کتاب قلم خوبی داشت و خواننده را ترغیب به ادامه داستان میکرد ، داستان گره خاصی نداشت و عملا سطح هیجان داستان را میتوان در رده دو الا سه در نظر گرفت اما معمای خودکشی دکتر پارسا و جواب سوال خود یونس ادم را به ادامه دادن واامیداشت . 
پیرنگ کتاب خوب بود ولی به خاطر رئال بودن و نبود اتفاقات هیجان انگیز و خاص به سختی میتوان نقطه اوج را پیدا کرد . در کل اگر دنبال کتابی ساده که اتفاقات درش باعث تغیر ریتم ضربان قلب است میگردید این کتاب را باید بگدارید کنار.
جزئیات خیلی زیادی در ما بین متن استفاده شده بود ، جززئیاتی که شاید واقعا نیاز نبود ، مثل اخر کتاب هنگامی که سایه کنار در ایستاده بود و یونس را سرزنش میکرد ، انقدر خدار را در اجسام مختلف مثال زد که من به شخصه خسته شدم و به صفحه بعد رفتم و اینگونه در کتاب بسیار بود. 
پیام کلی داستان به صورت دیالوگ هایی خیلی واضح نشان داده بود و تقریبا کل داستان و پیام کلی و جزئی ان در نامه ای که در اخر داستان علیرضا به یونس در میان باقی نامه های دکتر پارسا میدهد آشکار بود و عملا احتیاجی دیگر به تفکر درباره مفهوم درونی داستان نداشت . و اینکه در بعضی دیالوگ ها خیلی واضح برای خواننده دلیل نوشتن کتاب را توضیح میداد کمی باعث حس بدی نسبت به کتاب میشد. 
پایان جوری بود که حتی در اخرین صفحه ها انتظار داشتم کتاب ادامه داشت ، لحظه ای تمام شد که من نه متوجه شدم که یونس چه کار کرد نه اینکه دقیقا دلیل خودکشی دکتر پارسا چه بود و اینکه مهراد چه کار کرد ؟ پایان بسیار بازی داشت که من خودم به شخصه دوست نداشتم اما نوع قلم نویسنده انقدر در نظرم خوب امد که این مشکل خیلی ریز شد . 
درکل کتاب بدی نبود اما به نظرم خیلی هم خوب نبود ، تنها برای یکبار خوندن کافی بود و من همچنان برایم سوال است که یونس در اخر به وجود خدا ایمان پیدا کرد یا نه ، سایه چه کار میکند و اینکه خودکشی دکتر پارسا دقیقا برای چه بود .
        
                هوپر هنوز میخواست ادامه بدهد، که هر سه ناگهان صدایی شنیند؛ صدایی ششبیهغوم غوم موتور هواپیما، که هرآن بلندتر میشد.
کریم نفس نفس زنان گفت:" هلی کوپتره ! دارن منطقه رو میگردن حتما ما رو دیدنن الانه که گیر بیوفتیم." 
هوپر بدون تلف کردن وقت، نگاهی به سراسر بام وسیع انداخت و گفت:" اونجا، زیر مخزن های آب. باید قایم شیم."
بعد فکری به ذهن کریم رسید. گفت :" نه! اونجا خطرناکه. اگر دماسنج داشته باشن، از روی درجه حرارت پیدامون میکنن. باید بریم توی ساختمون." 
هوپر گفت:" دیگه دیر شده. بجنبین. دارن می آن." و در همان حال که به سرعت به آن سو میدوید، فریاد زد:" جا هست! بیاین!"
جانی و کریم به زحمت خو را کنار او جا دادند. زیر سکوی مخزن ها (که مدت ها قبل، شهرک نشین ها با گلوله سوراخ سوراخشان کرده بودند ولی هنوز سرپا بودند)، جای چندانی نبود. اما پسرها، هر طور شده که شده بود، به زور کنار هم چپیدند و سعی کردند دست و پا یا هیچ تکه از لباسشان از بیرون دیده نشود. 
حالا هلیکوپتر دقیقا بالای سرشان رسیده، در هوا ایستاده و صای گوشخراش ملخش گوش فلک را کر کرده بود. هلی کوپتر به قدری نزدیک بود که انگار اگر کسی دست دراز میکرد، میتوانست به ان دست بزند. 
کریم فکر کرد :" حتما مارو دیده. میخواد درست همینجا فرود بیاد. اون ها مسلسل دارن. دیگه کارمون ساختس."
چشمانش را محکم بست. دست هایش را به طرف نزدیک ترین چیز دراز کرد و بی اختیار محکم آن را گرفت. 
صدای در ذهنش تکرار میکرد:" تمومه! تمومه! تمومه!" و این صدا، به صدای چرخش پره های بالای سرش اضافه شدند و 
ثانیه ها به کندی میگذشتند. کریم یکهو به سرش زد که هرچه زودتر کار را یکسره کند. مثل برق از زیر سکو بپرد بیرون برود، به هوا بپرد و فریاد بزند بیاین، مارو بکشین!گ
سپس ناگهان همه چیز به پایان رسید. غرش سرسام اور هلی کوپتر از فضای آسمان دور شد، و چند لحظه بعد، هلی کوپتر در آن سوی بلندای تپه ناپدید شد!

جنگ. وقتی به این کلمه فکر میکنی صدای بمب و تفنگ و تیر و زخم و خون و دود و... در ذهن نقش میبندد . هیچ وقت وسط جنگ دوستی نیست ، همیشه دشنمی ای دیرینه ای است که چشمان فرد مقابل که اگثرا ریاست جمهوری چایی را برعهده دارد را به رنگ قرمز خون میکند . جنگ هرچه هست دوستی و خنده و شادی ندارد .
کریم پسرکی دوازده سیزده ساله است که در ابتدای داستان با غرولند های او مبنی بر مدت طولانی ای که حکومت نظامی شدیدی در محل زندگی اش برقرار است مواجه میشویم . احساس ترس و نگرنی ای که مبادا تانک ها هوس شکار کنند و او نزدیک پناجر شود، اینکه درس هایش را نمیفهمید و دلش برای جانی دوست صمیمی اش تنگ شده بود 
کریم عاشق فوتبال بود ، همه ی رویا پردازی ها و غرولند ها و عصبانیت هایش در نهایت به فوتبال میرسید . از اسرائیلی ها عصبانی بود چون نمیتوانست برود و با توپش به دیوار خانه شان از توی حیاط شوت کند ، دلش میخواست برود بیرون و میخواست که حکومت نظام به پایان برسد چون دلش میخواست با جانی فوتبال بازی کند . تا اینکه بالاخره یک روز حکومت نظامی رام الله _ محل زندگی کریم _ تمامم شد و کریم توانست بیرون برود . توانست با خوشحالی به دیوار شوت بزند و اسرائیلی ها را به گوشه ذهنش فرستاد اما فقط همین نبود . پسرکی که کنارش روی مغداری سنگ و خاک نشسته بود او را دید ؛ کریم را قانع کرد که زمین بزرگ تری دارد ولی زمین پسرک توی ممنوعه ترین بخش شهر توی ذهن کریم بود ... 
یک تکه زمین کوچک روایت روایت زندگی و سختی هایی که فلسطینی ها در دورن جنگ داخلیشان میکشند را از زبان پسری رویا پرداز و عاشق فوتبال بیان کرده بود. سطح هیجان داستان مناسب بود و تقریبا هر یکی دو فصل یکبار ، نویسنده یک هیجان نسبتا زیادی را به خواننده القا میکرد ؛ مثل انجایی که روی پشت بام بودند و هلیکوپتر نزدیکشان شد ، استرس و ترس زیادی که در ان لحظه محتمل شدند به خوبی بیان شده بود ه حدی که باعث شد از حالت دراز کشیده بنشینم تا از شدت نگرانی خود بکاهم ! 
توصیف مکان در این کتاب به خوبی انجام شده بود و من میتوانم به خوبی زمین هوپر یا خونه و اتاق کریم را تصور کنم حتی به خاطر شخصیت پردازی قوی ای که انجام شده بود تصویر شخصیت ها را هم در ذهنم تا حدی تصور میکنم ولی مثل خانه و زمین هوپر دقیق نیست و به نظرم این میتواند یک نقص جزئی باشد ولی انقدر هم نکته حائز اهمیتی نیست . 
یکی از بخش هایی ک من خیلی دوستش داشتم انجایی بود که به روستا رفته بودند و میخواستند زیتون بچینند اما اسرائیلی ها حمله کردند و انها از لا به لای درختان زیتون به سمت ماشین حرکت کردند . با اینکه توصیف خیلی دقیق و جزئی ای از ان جا نشده بود ولی حس عصبانیت و تنفر کریم نسبت به اسرائیلی ها و دویدن انها به سمت ماشین مثل یک صحنه فیلم از جلوی چشمم هر بار عبور میکند. یا انجا که ماشین را پیدا میکنند و تصمیم به مستقر شدن در ان میکنند . حتی ان لحظه که پسران دیگری به زمینشان می ایند تا فوتبال بازی کنند ، من هم مثل کریم دلم نمیخواست و میخواستم این زمین فقط مختص انها باشد ، همش نگران بودم نکند انها دیگر نروند و انجا مثل کریم و هوپر و جانی نیز پاتوقشان شود ؟ انگاه دیگر این زمین زمین هوپر نیست زمینی است که همه می ایند و در ان بازی میکنند ، در واقع توصیح احساسات نویسنده به قدری خوب بود که من هنیز مانند کریم میتوانستم هر انچه پسرک حس میکرد را حس کنم . 
از طرفی دیگر حس همزاد پنداری زیادی که با کریم داشتم ، کریم به خاطر حکومت نظامی بیرون نمی امد من به خاطر کرونا، کریم مدرسه نمی رفت و مجبور بود از دور در خانه درس بخواند فقط بخاطر جنگ و حکومت نظامی و من به خاطر کرونا . در کل همزاد پنداری های زیادی با پسرک میکردم و همین باعث شد به شدت از این کتاب خوشم بیاید و به نظرم کتابی بود که دید ادم را نسبت به مسائل نسبتا زیادی تغییر میداد ، اینکه در جنگ دوستی هم هست ، در جنگ خوشحالی هم پیدا میشود و در جنگ مهربانی هم هست .
        
                هر که را دیدم و پرسیدم گفت یونان و یونان باستان را دوست دارد . میگفت بدش هم نمیاید که در باره الهه هایش هم اطلاعاتی کسب کند . به اتفاق در باره قرن نوزده میلادی پرسیدم گفتند به شدت دوستش دارند و به نظرشان فوق العادست. حالا اگر ترکیباش با هم باشد چه ؟ به نظرم چیزی فرای رویا بود ولی اشتباه میکردم. 
در کتاب آتش دزد داستان درباره پسری کوچک بود که با عمویش به خانه ثروتمندان میرفتند و عمو ادواردش سر انها را با اجرا کردن نمایشی گرم میکرد و پسرک به دزدی مشغول میشد؛ تا اینکه یک روز پرومتئوس تایتانی که از دست ایزد خشم فرار کرده بود به زمانی میرسد که جیم و عمویش در شهر عدن سرگردان بودند و منتظر فرصتی برای چاپیدن ثروتمندترین فرد ان شهر " اقای ماکلفریت" تئوس _ مخفف شده پرومتئوس_ به دنبال قهرمانی انسانی بود که او را از وضع بدی که درش بود نجات دهد و عمو ادوارد و جیم به دنبال ثروت هنگفت اقای ماکلفریت ؛ که ناگهان همان روزی که در خانه ی اقای ماکلفریت بودند پلیس زنگ در را زد و گفت به دنبال اشخاصی با نشانی او _عمو ادوارد_ و پسرک _ جیم_ میگردند …
داستان کتاب تقریبا جذاب بود و ذهن را مشلوغ میکرد که در انتها چه میخواهد بشود . در واقع تنها دلیلی که من کتاب را به پایان رساندم علامت سوال بزرگی در وسط ذهنم بود که میگفت قرار است در اخر چه شود که دیدم در اخر هم اتفاق خاصی نیوفتاد . 
متن داستان خیلی ساده و روان بود و پی نوشت های پی در پی ای که در پایین صفحات می امدند باعث میشد ذهن خواننده از متن داستان جدا شود و تا دوباره کمی با متن یکی میشد دوباره یک پی نوشت کاملا بی محتوای دیگر . 
به نظرم پی نوشت های پایین صفحات اساسا مشکل داشتند و باعث عصبی شدن خواننده میشدند؛ البته از انجایی که تقریبا تا اواسط ، داستان دو قسمت بود و هر یک فص در میان به یک بخش داستان میپرداخت ، در ابتدای هر فصل یک توضیح کوتاه در باره اینکه داستان کجچاست و چه شد میداد و به نظرم بهترین بخش این کتاب این بود چون من خودم به شخصه جزئییات داستان به سختی به یادم میماند و این کار به نظرم ویژگی مثبتی بود که توجهم را جلب کرد. 
توصیفات به نظرم جالب و خوب نبودند طوری که من با نگاه کردن طرح روی جلد فقط میتوانستم شهر و تئوس را تصور کنم ، شخضیت ها هم که به اندازه کافی بهش پرداخته نشده بود و من الان واقعا نمیدانم عمو ادوارد چه علایقی دارد تنها نکات خیلی بُلد شخصیتی را گفته بود و اصرار زیادی به همان چند نکته کرده بود . 
همان طور که پیش تر اشاره کردم ، توصیافت خوب نبودند. داستان در قرن نوزده پیش میرفت یعنی به عبارتی برق نبوده و در کل داستان حتی یک بار هم به این قضیه اشاره نشد . و اگر در ابتدای داستان زمان را نمیگفت حتی ممکن بود در صفحات پایانی به این فکر کنم که چرا به جای دویدن این همه راه ، فقط یک زنگ نمیزنند. 
یکی از نکات مثبتی که من به شدت در اوایل داستان خوشم امد ، الهه های یونانی بود و در فصل اول به نظرم مد که شاید بهترین کتابی باشد که میخوانم ولی توصیفات و پاورقی های خیلی زیادش مثل راننده نیسان ها صدایشان تمام مدت توی ذهنم داد میزند . 
در کل کتاب خوبی نبود به نظرم ، داستان در تمام طول داستان یک سطح هیجان داشت و پاورقی های عصاب خورد کن و کار های نا معقولی که در طول داستان انجام میدادند بدون گفتن دلیل انجامشان باعث شد به این فکر کنم که چرا این کتاب را فقط به خاطر این خواندم که دیگران به شدت دوستش داشتند.
        
                اکثر دوقلو هایی را که دیده ام کاملا متفاوت یکدیگر بوده اند، هرجقد که صورت هایشان یکی بوده باشه ولی شخصیت هایشان ن تنها یکسان نیست بلکه حتی شبیه یکدیگر هم نیست و کامل و فاضل نیز از این قضیه مثتسنا نبودند. 
کامل و فاضل دوقلو هایی هستند که با شروع جنگ مجبور به مهاجرت اجباری میشوند منتها فاضل به خرمشهر ، محل جنگ میرود و کامل همراه بقیه ی اعضای خانواده اش به شهر نوسازی به نام " پالایشگاه" میروند . تفاوت کامل و فاضل در همین بود ، اینکه فاضل میخواست بجنگد و کامل میخواست درسش را ادامه بدهد و به این فکر میکرد که اگر فاضل رفت، حدقال خانواده اش یک پسر دیگر داشته باشند. تا اینکه …
کتاب در ژآنر رئال بود ولی به خاطر جنگی بودنش هیجان نسبی ای داشت و باعث ادامه دادن داستان میشد . 
به نظرم توصیفات خیلی مناسبی داشت، مکان ها به خوبی وصف شده بودند و شخصیت ها به خوبی پرداخته شده بودند و به تفاوت های مشهود و غیر مشهود کامل و فاضل به خوبی پرداخته شده بود 
به نظرم یکی دیگر از زیبایی های کتاب لهجه ی ابادنی ای بود که در مکالماتش استفاده شده بود و حس زیبایی به داستان میداد 
یکی دیگر از دلایل زیبایی داستان این بود که همزمان داستان فاضل و کامل را پیش می برد و به نکات ریزی که دوقلو بودنشان را بیشتر نشان میداد ، توجه کرده بود . 
به نظرم کتاب خوبی بود ، ولی تعداد صفحه هایش مقداری زیاد بودند اما زیبایی توصیفات و پیرنگ داستان این را پوشانده بود. 
در کل به افرادی این کتاب را پیشنهاد میدهم که اهل کتب جنگی و رئال باشند .
        
                منی که آنقدر نمیتوانم به کشور ها و محل های مختلف سفر کنم؛ با خواندن یک سفرنامه میتوانم حداقل از نظر ذهنی به آنجایی که میخواهم سفر کنم. هرچند اگر میتوانستم هم به نظرم خواندن این نوع از کتاب ها خالی از لطف نیست چون من که قرار نیست جوری سفر کنم که بتوانم با فرهنگ آن کشور آشنا شوم.
این بار یکی از سفرنامه های «رضا امیرخانی» را از لا به لای کتاب های کتابخوانه ام بیرون کشیدم و به کشور ممنوعه ها سفر کردم. اینبار طعم تحریم را حس کردم و فهمیدم آنقدر ها هم که میگویند اینجا ما در فقر و بدبختی زندگی نمیکنیم. هرچند آنها هم در فقر و بدبختی زندگی نمیکنند فقط تحریم ها و رسانه بسته و دیگر ویژگی های خاصی که آن مطقه جغرافیایی دارد، باع شده کمی در نظر باقی افراد متفاوت بیایند.
کتاب «نیم دانگ پیونگ یانگ» که سفر نامه دو سفر امیرخانی به کره شمالی است به نظرم خوب بود. اسم کتاب که به خاطر کم بودن اطلاعات و سخت بودن گردش در این کشور به نیم دانگ پیونگ یانگ رسیده به نظرم جالب بود؛ «نیم دانگ» در ابتدای اسم به این معنی است از شش دانگ پایتخت کره، فقط نیم دانگ ان یعنی یک جورهایی یک دوازدهم آن را میشود دید. نیم دانگ از پیونگ یانگ، پایتخت کره شمالی.
در کل دانستن «چیز» های عجیب و مبهم برای انسان جالب است، و کشور کره شمالی هم جزعی از این «چیز» ها است. اینکه هیچ خبری نه از ان کشور می آید نه هیچ خبری به آن میرود ، همین طور قوانین خاصی که برای مردم غیر کره شمالی تبار عجیب طلقی میشود، برای مردم عجیب است. اینکه یک کتاب بیاید و این «چیز» های عجیب را باز کند و توضیح دهد تا جایی که دیگر مبهم نباشد، خب واقعا جالب است. این سفر نامه از دور، با شنیدن نامش، خیلی جذاب است و خواننده را جذب خود میکند؛ همچنین از نزدیک، وقتی در بطن کتاب در حال زیر و رو کردن کلمات هستی هم جذاب است و خواننده را به خواندن ادامه ان تشویق میکند. پس یکجورهایی قلم روان و راحت امیرخانی و انتخاب موضوع خوبی که داشته، هر دو باهم باعث فوق اعاده شدن این سفرنامه شدند. جوری که در انتها خواننده احساس میکرد یک بار به این کشور سفر کرده و فضای خفقان آور و بسته ی آن را حس کرده.
نوشتن یک کتاب داستان معمولی به خودی خود نیاز به یک سری اطلاعات دارد، سفرنامه که جای خود دارد. با اینکه این کشور بشدت محدودیت دارد و توریست های معمولی و غیر معمولی نمیتوانند جز چند جای محدود آن هم با همراهی یک سری گارد کره ای، جایی بروند به تنهایی سخت است حالا برای نوشتن یک سفرنامه که از قضا نیاز به اطلاعات زیادی دارد چقدر کار سختیست. در کل اطلاعات این سفرنامه به نسبت باقی سفرنامه ها خیلی کم بود، بخواهم مثالی بزنم در سفرنامه «جانستان کابلستان» که یک سفرنامه دیگر از امیرخانی است اطلاعات زیادی هست و اگر این دو را از نظر اطلاعات مقایسه کنیم، میتوان متوجه تفاوت بسیار زیاد بین این دو شویم و حتی میتوان منظور از نیم دانگ از پیونگ یانگ را هم متوجه شد! اما با همه این ها امیرخانی با داشتن کمبود اطلاعات توانسته با مهارت بسیار زیاد این اطلاعات را به صورت قطره چکانی به خواننده تزرق کند تا هم داده هایش تمام نشوند هم مجبور به دادن اطلاعات تکراری نشود. و همین کار، مهارت نویسندگی نویسنده را نشان میدهد. هرچند در بعضی مواقع دیگر حرفی برای گفتن نبود مخصوصا در فصل اول که برای سفر اول بود اما با ای حال چون این سفرنامه در رابطه با کره شمالی بود و کره نیز جزعی از همان «چیز» های مبهم است، میشود ازش چشم پوشی کرد و گذشت.
یکی از کار های خوبی که امیر خانی در این سفرنامه انجام داده بود این بودکه، ایران و کره شمالی را با یکدیگر مقایسه کرده بود. همین مقایسه میتوانست جواب خوبی باشد برای آنهایی که همیشه میگویند:«ایران که فرقی با کره شمالی ندارد!» خوشحالم که با خواندن این کتاب میتوانم پاسخشان را بدهم و بگویم «نخیر آقاجان انقدر ها هم ما بیچره نیستیم، حداقل میتوانیم فیلم های خارجی ببینیم یا حتی اینترنت داریم! تازه صبح ها هم بالاجبار ورزش نمیکنیم و توریست ها میتوانند تنهایی به هر جایی میخواهند بروند! ببینید ما شبیه کره شمالی نیستیم» جدای این کار که چقدر کار خوبی بود؛ املای کلمات پدرم را دراود و موهایم را سفید. به شخصه هر بار که رهبر را «ره‌بر» میدیدم چند لحظه طول میکشید تا متوجه کلمه شوم، به نظرم از این نظر مقداری اعصاب را در خرد کن میریخت و تا حد پوره میبرد! ولی الان که فکر میکنم آنقدر ها هم بی راه نیست که رهبر را «ره‌بر» بنویسیم چون هم معنی میدهد هم تعداد کلمات را در ورد بیشتر میکند!
هر چه بود سفرنامه خوبی بود، از ان ره‌بر گرفته که موهایم را سفید کرد، تا شیطنت های امیرخانی که گاها به خنده ام انداخت.
        
                هر وقت کلمه «سرطان» را می شنوم در ذهنم رنگ سیاه، مرگ و نا امیدی راه خودشان را پیدا می کنند و به جلو می آیند؛ برعکس هنگامی که کلمه عشق را می شنوم، رنگ صورتی، احساس خوشاند و طعم شیرینی را می توانم حس کنم. هیچ گاه سرطان در کنار عشق را ندیده بودم، هیچ گاه فکر نکردم سرطان و عشق چه رنگی میشوند یا اصلا مگر می شود کسی که قرار است به زودی بمیرد عاشق شود؟
«هزل گریس» و «اگوستوس واترز» نمونه  بارز مخلوط عشق و سرطان بودند، نمونه کاملا واضحی از مخلوط امید و نا امیدی، غم و شادی، و سیاه و صورتی بودند. هزل که به سرطان تیروئید مبتلا بود این بیماری به ریه هایش نیز سرایت کرده بودند با اصرار والدینش به جلسات حمایتی از کودکان مبتلا به سرطان رفت. در انجا با پسری به اسم اگوستوس اشنا شد و رفته رفته علاقه زیادی به پسر پیدا کرد. در همان اوایل دوستی شان به پیشنهاد اگوستوس هر دو کتاب های مورد علاقه خود را به بکدیگر قرض دادند. هزل کتاب «مصیبت امپریالیسم» و اگوستوس کتاب «بهای طلوع» را داد.
هزل به شدت نویسنده و خود کتاب «مصیبت امپریالیسم» را دوست داشت. داستان کتاب هم در باره دختری بود که سرطان داشت و همین یکی از دلایل این بود که هزل این کتاب را دوست داشت. از انجایی که هزل این نویسنده را به شدت دوست داشت برای یک دیدار با وی تلاش های زیادی کرد. هنگامی که در راه بودند تا به ملاقات نویسنده کتاب بروند هزل متوجه شد که ...
به نظرم این کتاب کتاب بسیار زیبایی بود، چه از نظر پی رنگ داستان چه از نظر توصیف مکان و شخصیتها. از نظر پی رنگ که انقدر قوی بود که هر بار فراموش می کردم که من یک خوانندم، خودم را در کنار یا حتی گاهی جی خود هزل تصور می کردم. و به خاطر همسن بودن با شخصیت ها به خوبی توانستم خودم را با داستان وفق بدهم. شخصیت های داستان هم که آنقدر خوب شرح داده شده بودند که مطمئن بودم اگر واقعی بودند میتوانستم در مواجهه با آنها بهترین دوستی باشم که میود.
علاوه بر داستان پردازی بسیار خوب و توصیفات خوب و به جا، شروع و پایان فوق العاده ای نیز داشت. شروعی که به شدت جذاب بود، در حدی که خواننده با خوندن تنها چند ابتدایی کتاب متوجه می شد چندین صفحه را هم رد کرده است. پایان داستان هم به شدت خوب بود. جدای از پایان بسیار غمناکی که داشت، هیچ جای سوالی برای خواننده نمی ماند، کاملا داستان تمام شد و هیچ نکته ای نمانده بود که مبهم بماند.
یکی از دلایلی که شاید باعث می شود خوانندگان احساس راحتی بسیار زیادی با این کتاب بکنند، موضوع انتخابی آن بود، اینکه در مورد سرطان و عشق، دو مقوله بسیار مطرح و مبتلابه روز، نوشته شده بود، همچنین نثر بسیار روان و ترجمه عالی ای که داشت، وفضای اروم و پر عشقی که بین «هزل» و «اگوستوس» بود. از همه مهم تر دیالوگ های بسیار زیبا و تامل برانگیزی که ذهن خواننده را درگیر خود میکرد میتوان یکی از زیبایی های کتاب باشد
تناقض هایی که در کتاب و خود بافت داستان بود واقعا به نظرم قشنگ بود و همین کتاب را به واقعیت نزدیک کرده بود. مثلا شخصیت هزل و اگوستوس؛ هزل یک شخصیت آروم ، گوشه گیر و منزوی و درونگرا دارد و اگوستوس کاملا نقطه مقابل، دارای یک شخصیت شخصیت پر جنب و جوش، شاد ، و برونگرا است؛ هرچند در طی روند داستان این تفاوت ها کم کم در یکدیگر حل میشوند و مکمل بودن یکدیگر را نشان میدهند. یا مثلا عشقی که به خودی خود دارای امید است و سرطانی که به تنهایی باعث ناامیدی میشود.
یکی از ویژگی های کتاب که به شخصه دوستش داشتم غمگین بودن داستان بود. اینکه انقدر به خوبی غم مرگ اگوستوس را به تصویر کشیده بود، یا نگرنی هزل از اینکه نکند بعد از اعتراف به علاقه اش به اگوستوس، بمیرد و او ناراحت شود. حتی نا امیدی هزل را هم به شدت خوب نشان داده بود. هر چه بود آنقدر از این کتاب خوشم آمد که دلم نمیخواهد به کسی معرفیش کنم!
        
                کتاب «کلبه عمو تام» جز معدود کتاب هاییست که تا انتهای آن را خط به خط دنبال میکردم تا ببینم در آخر چه اتفاقی می‌افتد. این کتاب در باره ی مردی مسن به اسم «عمو تام» بود که برده ی آقای شلبی بود. عمو تام مرد خوب و خوش‌رفتاری بود. یک روز آقای شلیبی به خاطر قرضی که به آقای هالی داشت مجبور شد عمو تام و هنری را بفروشد. هنری پسر بچه ی ساکتی بود که در کتاب عملا به ویژگی ای شخصیتی و جسمی او اشاره‌ی زیادی نشده بود. الیزا مادر هنری و خدمتکار شخصی همسر آقای شلبی بود؛ که با فهمیدن اینکه قرار است پسر عزیز کرده اش را بفروشند همراه با هنری فرار کرد. همسر الیزا «جورج هریس» یک برده از یک ارباب دیگر بود که اربابش بر خلاف اقای شلبی فردی خشن و بی رحم بود و دایما جوجر را اذیت میکرد، پس جورج هم که از این وضع خسته بود فرار کرد و قصد داشت به کانادا برود و سپس همسر و بچه اش را بخرد، اما در بین راه ... از طرف دیگر عمو تام را آريالای هالی خرید و با کشتی به سمت نیواورلئان برد. در بین راه عمو تام دختر بچه ای به اسم اوا را دید و به واسطه اتفاقی جان او را نجات داد و همین اتفاق باعث شد این دو دوست های خوبی برای هم شوند، پدر اوا نیز تام را خرید و به خانه برد اما...
به نظرم این کتاب از نظر داستانی و پی رنگ، قوی بود و خواننده را به راحتی چذب خود می کرد، همین‌ طور آغاز مناسبی داشت و برای شروع یک کتاب طولانی خوب بود، اما پایان کتاب آن‌ قدر که باید خوب نبود و جوری تمام شده بود که انگار نویسنده در اواخر داستان پس از مرگ تام،خسته شده و فقط می خواست کتاب را تمام کند. از نظر ترجمه هم بد نبود ولی کاملا مشخص بود که یک کتاب ترجمه شده است، در بعضی از بخش های کتاب، گویی یک متن انگلیسی ترجمه تحت الفضی شده باشد.
از نظر توصیفی خوب بود؛ اما بعضی جا ها در توصیف شخصیت ها و حتی درباره ی برده های خانه اگوستین، تناقض هایی بود؛ مثلا در یک جا میگوید خانم ماری آنها را از خانه ی پدرش اورده است اما در جای دیگری اگوستین را در حال تعریف اینکه قبل از ازدواجش با برادرش شریک بوده و این ارباب ها از انجا با اویند، نشان میدهد. همچنین به خاطر تعداد زیاد شخصیت ها که فکر کنم بالای سی- چهل تا بودند، خواننده دچار گیجی می شد، ولی شخصیت انها را تقریبا خیلی خوب توصیف کرده بود، و به خوبی تفاوت میان طرز تفکر ادم ها و شخصیت هارا به تصویر کشیده بود؛ انقدر خوب که خواننده میتوانست خود را در جایگاه یک برده که بهش ظلم میشود تصور کند.
جدای از همه ی خوبی های زیادی که این کتاب داشت، یکی از بدی هایش هم غلط املایی های زیادش و تکرار بعضی صفحات بود که البته مربوط به ترجمه و ویراستاری آن است و به پی رنگ و خود داستان ارتباط چندانی ندارد؛ اما به هر حال به چشم می آید و اذیت کننده است. مثلا بعضی کلمات انقدر متفاوت نوشته شده بودند که خواننده باید چند لحظه مکث میکرد تا بتواند تشخیص دهد چه کلمه ای است؛ حتی بعضی اوقات کلماتی مثل: می گویی را می گوی‌ای نوشته بود یا بعضی اسامی را در انتهای کتاب جا به جا گفته بود و باعث میشد که خواننده مجبور شود چند صفحه به عقب برگرددد تا متوجه منظور و داستان شود.
        
                خیلی اوقات پیش میاد که مردم دوست دارند خاص باشند، حداقل متفاوت تر باشند. اکثرا از معمولی بودن خوششان نمیاید؛ کاریش نمیتوان کرد زاتشان اینگونست! اما خب در خیلی از موقعیت ها نیز دوست ندارند که خاص باشند، عادی بودن را ترجیح میدهد، حالا این میتواند به خاطر اتفاقی باشد که برایشان افتاده و یا نه انها هم به نوبه خود متفاوتند!
در کتاب «معمولی مثل بقیه» نورا دختری 13 - 14 ساله است که نمیخواهد متفاوت باشد، از متفاوت بودن خسته شده و میخواهد یک زندگی معمولی و روتین مانند بقیه داشته باشد. نورا در دو سال گذشته مشغول دست و پنجه نرم کردن با سرطان خون حاد بوده و حالا که بهبودی کامل پیدا کرده است با چارچوب بندی های بسیار زیاد از سمت خانواده راهی مدرسه میشود، به خاطر قوانین و بکن نکن های خانواده اش فکر میکند که نمیتواند کاملا معمولی باشد دلش میخواهد کار های زیادی را انجام بدهد ولی نمیتواند. در کل این کتاب در باره مشکلاتی که نورا بعد از دوسال ورود به مدرسه دارد حرف میزند.
از آنجايي كه خودم تجربه اي مانند نورا داشتم _ هر چند تجربه من بسيا بسيار كوچك تر بود_ در تمام طول داستان احساس همزاد پنداری خاصي با شخصیت اصلی داشتم و حتی بعضی اوقات با خواندن قسمت هایی از کتاب خاطرات خودم هم برایم تداعی میشد. اینکه خیلی اوقات میخواست معمولی باشد ولی نمیتوانست یا اینکه تا اخر عمرش فقط میتواند تظاهر به معمولی بودن بکند و همیشه سرطان جزعی از اوست و دیگر قسمت هایی که برایم جالب بود.
در وهله اول از اینکه کتاب در حالت اول شخص نوشته شده بود و میتوانستم احساسات "نورا" را کاملا درک کنم و گویی در ذهنش زندگی میکردم واقعا نکته خوبی بود. چون به نظرم برای کتاب هایی که شخصیت اصلی آن دچار یک مشکلی شده و نیاز به درک کردن او از سمت خواننده دارد، باید اول شخص باشد و در واقع احساسات و حرف هایی که شخص در ذهن خودش میگوید را بشود خواند. خیلی اوقات حرف هایی که "نورا" در سرش میزد و جوابی که به شخص مقابل میداد مغایرت داشت؛ این اتفاق تقریبا همیشه برای من میفتد و همین باعث شد دوباره احساس نزدیکی زیادی باهاش بکنم. 
یکی از اشکالاتی که به نظرم مهم هم بود این بود که بعضی از حرف هایی که میخواست بزند را در قالب حرف های معلم های نورا مثل "خانم فارل" میزد. البته خیلی از حرف ها و پیام هایی که قرار بود به خواننده برسد را در لفافه گفته بود و در همان زمان که داشتم کتاب را میخواندم مشخص نبود ولی انگار برای اینکه نشان دهد که چقدر نورا برای روزمرگی هایی که برای ما سادس تلاش میکند تمام حرف ها و درس هایی که "خانم فارل" سر کلاس میگفت را وارد داستان کرده بود، بعضی اوقات حتی فکر میکردم نکند برای اینکه تعداد صفحات کتاب بیشتر شود اینها را نوشته ؟ 
مهم ترین قسمتی که انگار واقعا برای زیاد کردن تعداد صفحات بود و واقعا دلیلی برای نوشتنش نبود آن قسمتی بد که بالاخره بچه ها قرار شده بود ارائه بدهد و در آن قسمت تمام حرف هایی که دانش آموزان برای ارائه خودشان میگفتند را نوشته بود و به عنوان اخرین نفر ارائه نورا را توصیف کرد؛ که به انظرم توصیف ارائه باقی دانش آموزان بی دلیل بوده و میتوانست خیلی راحت از رویش بگذرد همان طور که من گذشتم و نخواندم و تاثیری در فهم بهتر داستان نداشت.
یکی از مشکلات اصلی ای که من با این کتاب داشتم این بود که متوجه نمیشدم شخصیت ها دخترند یا پسر ! فکر کنم تا فصل اخر _فصلی که اسمش صحبت های دخترانه بود_ فکر میکردم هارپر پسر است و سیلاس دختر ولی برعکس بود. و از همه مهم تر هیچ توضیحی در باره صورت یا مدل لبا پوشیدن نورا یا بقیه نداده بود، من الان هیچ تصوری از حالت صورت نورا ندارم.
ولی با وجود همه این ها، از آنجایی که مهم ترین بخش کتاب، توصیف کاملی از بچه هایی بود که سرطان داشتند و توجه و تمرکز بیشتر روی این قسمت بود؛ نویسنده به خوبی از پس این کار برامده بود و من تا حد زیادی الان میتوانم یک دختر سرطانی را درک کنم البته نه کامل و این درک هیچ وقت کامل نمیشود ولی تا حدی میتوانم کمکش کنم. به نظرم کتاب فوق العاده بود و حاضرم چند بار این کتاب را بخوانم.
        
                از وقتی یادم می آید همیشه اواسط زمستان که میشد، کمی بعد تر و قبل تر از تولد پدرم، آهنگ «بوی گل و سوسن و یاسمن آید …» در خانمان پخش میشد، و حال و هوای انقلاب را برایم تداعی میکرد، همیشه دلم میخواد در آن بهبهه ی انقلاب و پس از جنگ زندگی میکردم و دغدغه های آنها را داشتم، به نظرم یک زندگی ساده در آن زمن بهترین چیزی بود که میتوانستم داشته باشم ولی خب در زمان متفاوتی بودم و فقط میتوانستم تعریف هایی از آن اتفاق را بشنوم.
کتاب «خط مقدم» روایت جنگ و مشکلات آن از زبان حسن طهرانی مقدم بود. ایشان مجبور بودند برای انجام کارهای جنگ جبهه گهگاهی به سوریه و شهر های دیگر بروند و همسرشان الهام را تنها بگذارند؛ این کتاب هم بر اساس خاطرات ایشون بود «الهام خانم». در واقع کتاب اینگونه نوشته شده بود که یک خاطره از دفتر خاطراتشان بود و سپس تا خاطره بعدی، اتفاقاتی که افتاده بود را تعریف میکردند. 
به نظرم کتاب آنقدر جالبی نبود؛ خیلی جذبم نکرد ولی با این حال نمیشود گفت خواندنش خالی از لطف بوده و کل کتاب مسخر بود. 
در کل صد و خرده ای صفحه ای که خواندم شاید کمتر از بیست تا یا حتی ده تا دیالوگ وجود داشت. دقت کنید دیالوگ نه گفت و گویی که دو سه نفر باهم صحبت میکنند. سر جمع کل این صد صفحه را میچلاندی شاید ده تا دیالوگ تنها بهت میداد و این به نظرم خیلی خسته کننده بود. اینکه مدت طولانی فقط یک متن را بخوانی که یک داستانی را تعریف میکند؛ این کار به نظرم مثل غذایی بود که نمک نداشته باشه، اگر گشنت باشه میخوریش ولی از خوردنش لذت نمی بری. البته اینکه کل کتاب یک روایت بود هم بی تاثیر نبود ولی خب نظرم اینگونه بود.
شاید یکی از ویژگی های مثبت این کتاب قسمت خاطرات بود، وقتی فهمیدم که حد فاصل بین دو تا خاطره اتفاقات مابین آن را بازگو میکند، به نظرم خیلی هیجان انگیز آمد و دوستش داشتم.
ایراد دیگری داشت که شاید باز هم مربوط به همان روایت بودن داستان باشد ولی به نظرم مشکل آمد. آنه شرلی را که میشناسید، مشکل اعظم این کتاب را هم باهاش آشنایی دارید «توصیف بیش از اندازه طبیعت». به نظرم این کتاب هم این مشکل را در نوع خودش داشت. خیلی اوقات میشد یک اتفاق را آنقدر با جزئیات و ریز تعریف میکرد که خسته میشدم و به صفحه بعدی نقل مکان میکردم، یا حتی بعضی اوقات کلا سه کله در یک خط را میخواندم! کلمه ای در اول خط، وسط خط و آخر خط؛ البته که داستان را هم متوجه میشدم چون دوباره همان اتفاق را در پاراگراف بعدی یا چند سطر بعدی دوباره به زبانی دیگر بازگو میکرد. 
اصطلاحات و کلمه هایی هم که در این کتاب به کار میبرد به نظرم کمی نیاز به توضیحات بیشتر داشت و من اگر بخواهم ای صد صفحه ای که خوانده ام را توضیح بدهم فقط میگویم « نمیدانم یک داستان بود در مورد جنگ، توش در مورد توپخونه و اینا هم یه چیزایی گفته بود که اصلا نمیدونم چی هست!» واقعا ایده ای درمورد اینکه توپخانه چیست ندارم ، شاید باید بیشتر می خواندم تا متوجهش شوم ولی نباید تا صفحه صد مشخص میشد؟ کمی بعد تر می خواست بگوید که خواننده خسته میشد و فرار میکرد. 
یک مشکل اساسی ای که با این کتاب داشتم، این بود که سوم شخص بود و انقدر خشک و رسمی همه چیز را توصیف میکرد که حس میکردم باید کت و شلوار بپوشم و صاف بنشینم و سپس این کتاب را بخوانم، آن هم نه در ذهنم بلکه بلند و مانند دکلمه! واقعا اینکه اینقدر خشک و یکدست نوشته شده بود _درست مثل خامه ای که روی کیک میزنن و بعد صافش میکنن، همین قدر صاف و یکدست_ اذیتم میکرد و نمیگذاشت تا ته داستان پیش بروم.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            همیشه دلم میخواست در یک برهه زمانی دیگر زندگی کنم ، در جایی که همه مثل همند و دوستی مهربانی بیشتر از پیش درش مشهوده، در زمانی همه خوشحال از پیروزی انقلابند و عده ای غمگین از رفتن فرزندانشان به جبهه . شاید اضطراب و نگرانی در آن زمان کمی بیشتر بود ولی بازی ها و خاطراتی که پدر و مادرم گاها تعریف میکنند برایم جالب است و دوست دارم برای یک بار هم که شده ان زمان را تجربه کنم. 
محسن پسری نسبتا بازیگوش است که سال اخر دبستانش را طی میکند و جنگ در پشت مرز ها جایی کیلو متر ها دور تر از محل زندگی پسرک در حال رویدادن است و تنها گاه گاه حرف هایی از جنگ و سختیایش میشنود. خانواده ای صمیمی دارد که همراه با مادر بزرگش زندگی میکنند؛ خواهر و همسرخ خواهرش برای تحصیل به مشهد ، رفته اند و اینها در بجنورد مانده اند، این کتاب روایت روز های تعطیل تابستان و روز های سرد زمستان با درس هایش از پسرکی بازیگوش است که شیطنت های خاص خودش را دارد . 
از انجایی که کتاب در ژانر رئال است و خط سیر داستان مربوط به اتفاقات روزمره محسن است، پس اتفاقات هیجان انگیز خاصی نمی افتد، و خواننده تنها با روزمرگی های پسرک رو به روست، اما به خاطر قلم طنز و روان نویسنده نمیشود کتاب را زمین گذاشت. 
توصیفات مناسب و دقیقی داشت که نه زیاد بودند نه کم ، انقدری بودند که کاملا بتوانی ان چیزی که مد نظر نویسنده است را تجسم کنی . مثل روستای طبر و درخت های زرد الویش، یا اولین صحنه ی کتاب جایی که پدر خانواده در حال غرولند به خاطر دکمهی شل شده ی شلوارش است. 
به خاطر اول شخص بودن داستان ، میتوانستم به راحتی خودم را جای محسن بگذارم و زندگی در دهه ی پنجاه را تجربه کنم، بازی هایی که در کوچ انجام میدادند یا تلفن هایی که نداشتند. حتی گاهی فکر میکنماین منم که عاشق دریا شده ام ! 
طوری که لحجه ی بجنوردی را در مکالمات نشان داده شده بود، باعث شده بود بیشتر در بطن داستان فرو بروم و بیشتر فکر کنم این منم که در دوران جنگ و سختی ها و شیرینی هایش زندگی میکنم و این منم که دارم با بچه های محله هفت سنگ و الک دو لک بازی میکنم 
در کل به نظرم کتاب فوق العاده ای بود و به خاطر دلیلی که در بالاتر ذکر کردم، داستان روند تند ی نداشت و هیجان زیادی نداشت برای همین به افرادی که از این نوع داستان ها خوششان نمیاید پیشنهاد نمیکنم. 
به نظرم نویسنده میخواسته با نوشتن همچین داستانی زندگی در دوران جنگ را در یکی از شهر های دور از مرز به تصویر بکشد، میخواسته خوانندگان برای متی زندگی در ان دوران را تجربه کنند و نشان دهد که حتی با اینکه جنگ بوده ولی بالاخره زندگی مردم خراب نشده و همچنان میشود در عین بد بودن اوصاف زیبایی ها را هم دید.
          
            یکی از پوئن های مثبت این دنیا مسافرت کردنشه ، اینکه میتونی با یه سفر چند روزه به یک موقعیت مکانی متفاوت شاهد تفاوت فرهنگی و تفاوت اب و هواییشان باشی واقعا هیجان انگیزه و به نظرم شاید با سفر نامه ها بتوان حس و حال اون منطقه را فهمید و کمی حس مسافرت گرفت هرچند که خود مسافرت بهتره ولی خب سفر نامه خوب هم شاید بد نباشه برای شروع .
سباستین سفرنامه ی سفر یک هفته ای آقای منصور ضابطیان در سال نود و دو به کوبا بود؛ که به واضحی و روشنی تمامی خاطرات خود را از ان سفر چندروزه بیان کرده بودند و در کنار ان فرهنگ و رسومی که قطعا برای ما عجیب به نظر میرسید را هم گفته بودند و کتاب را مثل باقی کتاب هایشان با عکس هایی که گرفته بودند مزین کرده بودند. 
به نظرم کتاب واقعا جذابی بود. طوری که از رسوم خاص انها میگفت و طوری که شهر ها را توصیف میکرد واقعا باعث میشد دلم بخواهد به چشم ببینمش هرچقدر هم که فقر درش بی داد کند. به عنوان مثال آن شهری که در کنار جنگ های توتون بود و حیوانات ولگرد فقط گربه و سگ نبودند؛ واقعا دلم میخوست بروم و آن شهر را ببینم و بر سر تک تک حیوانات سرگردان آنجا دستی بکشم . و وقتی دیدم که خیلی ساده از کنار حیوانات کوچیک و بزرگ آنجا رد شد و هیچ دستی رویشان نکشید واقعا ناراحت شدم ، گویی من هم از لذت تصور کردنش محروم شده باشم. در بخضی از همان شهر با اسب به جنگل های توتون رفتند و این واقعا به نظرم جالب بود ، اینکه به جای ماشین سوار اسب بشوی و بعد از ان به جنگل . به نظرم قشنگ ترین و رویایی ترین بخش سفرنامه همین بود. 
اگر فقط قرار بود عکس های داخل کتاب را ببینم قطعا هیچ وقت دلم نمیخواست پیم را انجا بگذارم ولی بعد از خواندن بخش اعظمی از سفرنامه به نظرم آمد هر چه سریع تر باید بروم و به چشم ببینم. اینکه با غریبه ها اینقدر احساس نزدیکی میکنندو حتی اگر زبانشان را متوجه نشود ولی آنها را به صرف شام نیز دعوت میکنند و همان شام کوچکی که شامل سیب زمینی سرخ کرده میشود را بدون رو در بایستی به او هم تاعرف میکنند ؛ واقعا برایم قشنگ و جالب بود .
در بخش هایی گفته بود که هر بار باید برای همه توضیح بدهم این مکعب های کوچک چیست و چه کار میکند . به نظرم واقعا عجیب بود که در کشور های خارجی چایی لیپتون وجود ندارد و نمیداند چیست، چون من نصف چایی هایی که خورده ام از همین چایی ها بوده ان هم برای اینکه حوصله صبر کردن نداشتم ! و این واقعا برایم عجیب بود ، یک جور تعجب خوشایند. 
در کل کتاب و سفرنامه خوبی بود و همانطور که در بالا تر گفتم، در کنار خاطرات که بعضا طنز و گاها غمگین بودند؛ به فرهنگ و رسومات خاص ان کشور نیز اشاره شده بود و گاهی هم تفاوت های میان کشور ما و کوبا را بیان کرده بود و با نشان دادن بدیهیان زندگی ما که برای کشور آنها به شدت خاص و عجیب بود، کتاب را جذاب تر و خاص تر کرده بود .
          
            جوری رفتار میکرد که انگار عروسکش زندست ، کسی چه میدانست شاید آن عقب افتاده ای که هیچی نمیفهمد زندگی کسی را نجات داده باشد 
جینی دختر چهارده ساله ای است که دارای بیماری سندروم داون است و این باعث تغییر پیدا کردن او با دیگر همسنانش میشد ؛ رفتار های کودکانه اش و افکاری که داشت ، و البته چیز هایی که برایش مهم بودند که شاید کمتر کسی توجهی به آنها میکرد . 
مادر جینی _گلوریا _ ادمی بود که توانایی نگه داری از کودکان را به خاطر دلایل متعدد بسیار نداشت ؛ او جیینی را کتک میزد و غذا بهش نمیداد ، یک روز به خاطر اتفاقی باعث شد که پلیس دخترک را از دست مادر معتادش نجات دهد و به دست سرپرست های شایسته ای بسپارد اما جینی دلتنگ مادر و خاله اش _ کریستال یا انطور که جینی میگوید ، کریستال با س _ بود و دل خوشی از سرپرست های گوناگونش نداشت و هربار به نوعی فرار میکرد تا اینکه یک روز بعد از گذشت چهار سال دوری از مادرش او را در فیس بوک پیدا کرد و باعث رقم خوردن اتفاقاتی عجیب و هیجان انگیز شد . 
در این کتاب به شخصیت جینی به خوبی پرداخته شده بود طوری که در انتهای کتاب به خوبی میشد علایق و ویژگی های شخصیتی دخترک را نامبرد . با اینکه به خوبی شخصیتش را توصیف کرده بود اما صورت منحصر به فرد او که بیماریش را نشان میداد را توصیف زیادی نکرد حتی میشد گفت چیزی درباره اش نگفت و همین باعث میشد به خاطر رفتار های بچگانه و افکار کودکانه اش من اورا دخترکی شش ساله با قدی کوتاه تصور کنم در حالی که او یک دختر نوجوان چهارده ساله با قد احتمالا بلند تری بوده . 
توصیف ها از مکان ها به قدری بود که بشود تصورش کرد اما چون از دید فردی با معیارات متفاوت و بیماری خاصی بود پس ایراد زیادی نمیشد گرفت ولی خب بالاخره او هم مثل همه میدید میشد بعضی جاها را بهتر توصیف کرد و بیشتر درباره اش حرف زد مثل خانه ابی یا خانه گلوریا یا حتی خانه کریستال که در وسط جاده بود .
افکار و احساسات دخترک را به خوبی به خواننده منتقل میکرد و باعث میشد همزمان با جینی من هم احساساس ناراحتی و ترس و اضطراب کنم هرچند که جینی به نسب کمتر میتوانست از احساساتش بگوید ولی همان مقدار کم هم باعث همزاد پنداری من با او میشد. 
تا صفحات پنجاه - شصت داستان مقداری مبهم بود و تشخیص اینکه چی شده و چرا این اتفاقات می افتند سخت ولی در جلو تر همه چیز واضح شد .
در کل کتاب خوبی بود باعث شد به این نتیجه برسم حتی اگر فرد سندروم داون هم داشته باشد بالاخره میتواند کمی فکر کند و بالاخره تصمیم میگیرد ولی کمی تصمیم گیری های بچگانه تر .
          
            غلتی میزنم و رادیو را روشن میکنم. بعد از موزیک کوتاهی برنامه قصه های شب رادیو برای کودکان شروع میشود. پلک هایم سنگین شده اند. دل ام برای مادرم و مونس تنگ شده است . خانم قصه گو به همه بچه های شنونده  سلام میکند و من فکر میکنم اگر پارسا بیخودی و فقط در اثر جنون آنی خودش را از آن ساختمان لعنتی پایین پرت کرده باشد چه ؟ قصه درباره ی دوستی گنجشک کوچولو و کرم ابریشم است که روی درخت توتی با هم زندگی میکردند و با خودم میگویم اگر مادرم بمیرد چه ؟ قصه گو میگوید : کرم دوست داشت مثل گنجشک پرواز کند اما نمی توانست . یک روز گنجشک او را با نوک تیزش گرفت و پرواز کرد اما تیزی منقار گنجشک بدن نرم کرم را ابریشم را زخم کرد. اگر پایان نامه ام را به موقع تمام نکنم چه ؟ کرم به گنجشک گفت دلش میخواهد خودش پرواز کنم نه این که گنجشک او را پرواز دهد . اگر کتابی از من منتشر نشود چه ؟ اگر مشهور نشوم چه ؟ چند روز بود که گنجشک کوچولو کرم ابریشم را گم کرده بود  و با این که تمام جنگل را دنبالش گشته بود اما او را پیدا نکرد بود .یاد من باشد فردا سراغ علیرضا بروم و درباره پایان نامه ی سایه چند سوال از او بکنم . تا اینکه یک روز پروانه زیبایی امد و امد و امد و کنار گنجشک کوچولو سلام کرد و گفت مرا میشناسی ؟ چرا پارسا دفتر فروش کارخانه ی حشره کش سازی را برای خودکشی انتخاب کرده بود ؟ گنجشک کوچولو گفت : نه تا حالا شما را ندیده ام . باید سری به خانه پارسا بزنم. شاید آنجا سرنخی پیدا کردم . پروانه گفت : چه طور مرا نمیشناسی !؟ من همان کرم ابریشم هستم . مدتی توی پیله ای که ساخته بودم زندگی میکردم و بعد تبدیل شدم به پروانه . خداوندی هست ؟ خداوندی نیست؟ 
میگفت هر چه بیشتر بدانی بیشتر دلت میخواهد که نمیدانستی ، حالا مانده بود بین وجود خدا یا نه ، دنبال دلایلش هم نبود فقط مانده بود هست یا نه . اعتمادی هم به کسی نداشت که حرفش را قبول کند . 
کتاب روی ماه خداوند را ببوس کتابی حول محور مردی به نام یونس بود که در پی یافتن دلیل خودکشی دکتر محسن پارسا بود؛ که بین کشمکش درونی خود هر بار با سوال " خدا هست؟" مواجه میشد. یونس در خانواده ای مذهبی بزرگ شده بود و همسر اینده اش هم در سدد گرفتن فوق لیسانس الهیات خود بود و اینکه از خود بپرسد خدا وجود دارد کمی در نظر دوستانش غیر متعارف میامد 
کتاب قلم خوبی داشت و خواننده را ترغیب به ادامه داستان میکرد ، داستان گره خاصی نداشت و عملا سطح هیجان داستان را میتوان در رده دو الا سه در نظر گرفت اما معمای خودکشی دکتر پارسا و جواب سوال خود یونس ادم را به ادامه دادن واامیداشت . 
پیرنگ کتاب خوب بود ولی به خاطر رئال بودن و نبود اتفاقات هیجان انگیز و خاص به سختی میتوان نقطه اوج را پیدا کرد . در کل اگر دنبال کتابی ساده که اتفاقات درش باعث تغیر ریتم ضربان قلب است میگردید این کتاب را باید بگدارید کنار.
جزئیات خیلی زیادی در ما بین متن استفاده شده بود ، جززئیاتی که شاید واقعا نیاز نبود ، مثل اخر کتاب هنگامی که سایه کنار در ایستاده بود و یونس را سرزنش میکرد ، انقدر خدار را در اجسام مختلف مثال زد که من به شخصه خسته شدم و به صفحه بعد رفتم و اینگونه در کتاب بسیار بود. 
پیام کلی داستان به صورت دیالوگ هایی خیلی واضح نشان داده بود و تقریبا کل داستان و پیام کلی و جزئی ان در نامه ای که در اخر داستان علیرضا به یونس در میان باقی نامه های دکتر پارسا میدهد آشکار بود و عملا احتیاجی دیگر به تفکر درباره مفهوم درونی داستان نداشت . و اینکه در بعضی دیالوگ ها خیلی واضح برای خواننده دلیل نوشتن کتاب را توضیح میداد کمی باعث حس بدی نسبت به کتاب میشد. 
پایان جوری بود که حتی در اخرین صفحه ها انتظار داشتم کتاب ادامه داشت ، لحظه ای تمام شد که من نه متوجه شدم که یونس چه کار کرد نه اینکه دقیقا دلیل خودکشی دکتر پارسا چه بود و اینکه مهراد چه کار کرد ؟ پایان بسیار بازی داشت که من خودم به شخصه دوست نداشتم اما نوع قلم نویسنده انقدر در نظرم خوب امد که این مشکل خیلی ریز شد . 
درکل کتاب بدی نبود اما به نظرم خیلی هم خوب نبود ، تنها برای یکبار خوندن کافی بود و من همچنان برایم سوال است که یونس در اخر به وجود خدا ایمان پیدا کرد یا نه ، سایه چه کار میکند و اینکه خودکشی دکتر پارسا دقیقا برای چه بود .
          
            هوپر هنوز میخواست ادامه بدهد، که هر سه ناگهان صدایی شنیند؛ صدایی ششبیهغوم غوم موتور هواپیما، که هرآن بلندتر میشد.
کریم نفس نفس زنان گفت:" هلی کوپتره ! دارن منطقه رو میگردن حتما ما رو دیدنن الانه که گیر بیوفتیم." 
هوپر بدون تلف کردن وقت، نگاهی به سراسر بام وسیع انداخت و گفت:" اونجا، زیر مخزن های آب. باید قایم شیم."
بعد فکری به ذهن کریم رسید. گفت :" نه! اونجا خطرناکه. اگر دماسنج داشته باشن، از روی درجه حرارت پیدامون میکنن. باید بریم توی ساختمون." 
هوپر گفت:" دیگه دیر شده. بجنبین. دارن می آن." و در همان حال که به سرعت به آن سو میدوید، فریاد زد:" جا هست! بیاین!"
جانی و کریم به زحمت خو را کنار او جا دادند. زیر سکوی مخزن ها (که مدت ها قبل، شهرک نشین ها با گلوله سوراخ سوراخشان کرده بودند ولی هنوز سرپا بودند)، جای چندانی نبود. اما پسرها، هر طور شده که شده بود، به زور کنار هم چپیدند و سعی کردند دست و پا یا هیچ تکه از لباسشان از بیرون دیده نشود. 
حالا هلیکوپتر دقیقا بالای سرشان رسیده، در هوا ایستاده و صای گوشخراش ملخش گوش فلک را کر کرده بود. هلی کوپتر به قدری نزدیک بود که انگار اگر کسی دست دراز میکرد، میتوانست به ان دست بزند. 
کریم فکر کرد :" حتما مارو دیده. میخواد درست همینجا فرود بیاد. اون ها مسلسل دارن. دیگه کارمون ساختس."
چشمانش را محکم بست. دست هایش را به طرف نزدیک ترین چیز دراز کرد و بی اختیار محکم آن را گرفت. 
صدای در ذهنش تکرار میکرد:" تمومه! تمومه! تمومه!" و این صدا، به صدای چرخش پره های بالای سرش اضافه شدند و 
ثانیه ها به کندی میگذشتند. کریم یکهو به سرش زد که هرچه زودتر کار را یکسره کند. مثل برق از زیر سکو بپرد بیرون برود، به هوا بپرد و فریاد بزند بیاین، مارو بکشین!گ
سپس ناگهان همه چیز به پایان رسید. غرش سرسام اور هلی کوپتر از فضای آسمان دور شد، و چند لحظه بعد، هلی کوپتر در آن سوی بلندای تپه ناپدید شد!

جنگ. وقتی به این کلمه فکر میکنی صدای بمب و تفنگ و تیر و زخم و خون و دود و... در ذهن نقش میبندد . هیچ وقت وسط جنگ دوستی نیست ، همیشه دشنمی ای دیرینه ای است که چشمان فرد مقابل که اگثرا ریاست جمهوری چایی را برعهده دارد را به رنگ قرمز خون میکند . جنگ هرچه هست دوستی و خنده و شادی ندارد .
کریم پسرکی دوازده سیزده ساله است که در ابتدای داستان با غرولند های او مبنی بر مدت طولانی ای که حکومت نظامی شدیدی در محل زندگی اش برقرار است مواجه میشویم . احساس ترس و نگرنی ای که مبادا تانک ها هوس شکار کنند و او نزدیک پناجر شود، اینکه درس هایش را نمیفهمید و دلش برای جانی دوست صمیمی اش تنگ شده بود 
کریم عاشق فوتبال بود ، همه ی رویا پردازی ها و غرولند ها و عصبانیت هایش در نهایت به فوتبال میرسید . از اسرائیلی ها عصبانی بود چون نمیتوانست برود و با توپش به دیوار خانه شان از توی حیاط شوت کند ، دلش میخواست برود بیرون و میخواست که حکومت نظام به پایان برسد چون دلش میخواست با جانی فوتبال بازی کند . تا اینکه بالاخره یک روز حکومت نظامی رام الله _ محل زندگی کریم _ تمامم شد و کریم توانست بیرون برود . توانست با خوشحالی به دیوار شوت بزند و اسرائیلی ها را به گوشه ذهنش فرستاد اما فقط همین نبود . پسرکی که کنارش روی مغداری سنگ و خاک نشسته بود او را دید ؛ کریم را قانع کرد که زمین بزرگ تری دارد ولی زمین پسرک توی ممنوعه ترین بخش شهر توی ذهن کریم بود ... 
یک تکه زمین کوچک روایت روایت زندگی و سختی هایی که فلسطینی ها در دورن جنگ داخلیشان میکشند را از زبان پسری رویا پرداز و عاشق فوتبال بیان کرده بود. سطح هیجان داستان مناسب بود و تقریبا هر یکی دو فصل یکبار ، نویسنده یک هیجان نسبتا زیادی را به خواننده القا میکرد ؛ مثل انجایی که روی پشت بام بودند و هلیکوپتر نزدیکشان شد ، استرس و ترس زیادی که در ان لحظه محتمل شدند به خوبی بیان شده بود ه حدی که باعث شد از حالت دراز کشیده بنشینم تا از شدت نگرانی خود بکاهم ! 
توصیف مکان در این کتاب به خوبی انجام شده بود و من میتوانم به خوبی زمین هوپر یا خونه و اتاق کریم را تصور کنم حتی به خاطر شخصیت پردازی قوی ای که انجام شده بود تصویر شخصیت ها را هم در ذهنم تا حدی تصور میکنم ولی مثل خانه و زمین هوپر دقیق نیست و به نظرم این میتواند یک نقص جزئی باشد ولی انقدر هم نکته حائز اهمیتی نیست . 
یکی از بخش هایی ک من خیلی دوستش داشتم انجایی بود که به روستا رفته بودند و میخواستند زیتون بچینند اما اسرائیلی ها حمله کردند و انها از لا به لای درختان زیتون به سمت ماشین حرکت کردند . با اینکه توصیف خیلی دقیق و جزئی ای از ان جا نشده بود ولی حس عصبانیت و تنفر کریم نسبت به اسرائیلی ها و دویدن انها به سمت ماشین مثل یک صحنه فیلم از جلوی چشمم هر بار عبور میکند. یا انجا که ماشین را پیدا میکنند و تصمیم به مستقر شدن در ان میکنند . حتی ان لحظه که پسران دیگری به زمینشان می ایند تا فوتبال بازی کنند ، من هم مثل کریم دلم نمیخواست و میخواستم این زمین فقط مختص انها باشد ، همش نگران بودم نکند انها دیگر نروند و انجا مثل کریم و هوپر و جانی نیز پاتوقشان شود ؟ انگاه دیگر این زمین زمین هوپر نیست زمینی است که همه می ایند و در ان بازی میکنند ، در واقع توصیح احساسات نویسنده به قدری خوب بود که من هنیز مانند کریم میتوانستم هر انچه پسرک حس میکرد را حس کنم . 
از طرفی دیگر حس همزاد پنداری زیادی که با کریم داشتم ، کریم به خاطر حکومت نظامی بیرون نمی امد من به خاطر کرونا، کریم مدرسه نمی رفت و مجبور بود از دور در خانه درس بخواند فقط بخاطر جنگ و حکومت نظامی و من به خاطر کرونا . در کل همزاد پنداری های زیادی با پسرک میکردم و همین باعث شد به شدت از این کتاب خوشم بیاید و به نظرم کتابی بود که دید ادم را نسبت به مسائل نسبتا زیادی تغییر میداد ، اینکه در جنگ دوستی هم هست ، در جنگ خوشحالی هم پیدا میشود و در جنگ مهربانی هم هست .
          
            هر که را دیدم و پرسیدم گفت یونان و یونان باستان را دوست دارد . میگفت بدش هم نمیاید که در باره الهه هایش هم اطلاعاتی کسب کند . به اتفاق در باره قرن نوزده میلادی پرسیدم گفتند به شدت دوستش دارند و به نظرشان فوق العادست. حالا اگر ترکیباش با هم باشد چه ؟ به نظرم چیزی فرای رویا بود ولی اشتباه میکردم. 
در کتاب آتش دزد داستان درباره پسری کوچک بود که با عمویش به خانه ثروتمندان میرفتند و عمو ادواردش سر انها را با اجرا کردن نمایشی گرم میکرد و پسرک به دزدی مشغول میشد؛ تا اینکه یک روز پرومتئوس تایتانی که از دست ایزد خشم فرار کرده بود به زمانی میرسد که جیم و عمویش در شهر عدن سرگردان بودند و منتظر فرصتی برای چاپیدن ثروتمندترین فرد ان شهر " اقای ماکلفریت" تئوس _ مخفف شده پرومتئوس_ به دنبال قهرمانی انسانی بود که او را از وضع بدی که درش بود نجات دهد و عمو ادوارد و جیم به دنبال ثروت هنگفت اقای ماکلفریت ؛ که ناگهان همان روزی که در خانه ی اقای ماکلفریت بودند پلیس زنگ در را زد و گفت به دنبال اشخاصی با نشانی او _عمو ادوارد_ و پسرک _ جیم_ میگردند …
داستان کتاب تقریبا جذاب بود و ذهن را مشلوغ میکرد که در انتها چه میخواهد بشود . در واقع تنها دلیلی که من کتاب را به پایان رساندم علامت سوال بزرگی در وسط ذهنم بود که میگفت قرار است در اخر چه شود که دیدم در اخر هم اتفاق خاصی نیوفتاد . 
متن داستان خیلی ساده و روان بود و پی نوشت های پی در پی ای که در پایین صفحات می امدند باعث میشد ذهن خواننده از متن داستان جدا شود و تا دوباره کمی با متن یکی میشد دوباره یک پی نوشت کاملا بی محتوای دیگر . 
به نظرم پی نوشت های پایین صفحات اساسا مشکل داشتند و باعث عصبی شدن خواننده میشدند؛ البته از انجایی که تقریبا تا اواسط ، داستان دو قسمت بود و هر یک فص در میان به یک بخش داستان میپرداخت ، در ابتدای هر فصل یک توضیح کوتاه در باره اینکه داستان کجچاست و چه شد میداد و به نظرم بهترین بخش این کتاب این بود چون من خودم به شخصه جزئییات داستان به سختی به یادم میماند و این کار به نظرم ویژگی مثبتی بود که توجهم را جلب کرد. 
توصیفات به نظرم جالب و خوب نبودند طوری که من با نگاه کردن طرح روی جلد فقط میتوانستم شهر و تئوس را تصور کنم ، شخضیت ها هم که به اندازه کافی بهش پرداخته نشده بود و من الان واقعا نمیدانم عمو ادوارد چه علایقی دارد تنها نکات خیلی بُلد شخصیتی را گفته بود و اصرار زیادی به همان چند نکته کرده بود . 
همان طور که پیش تر اشاره کردم ، توصیافت خوب نبودند. داستان در قرن نوزده پیش میرفت یعنی به عبارتی برق نبوده و در کل داستان حتی یک بار هم به این قضیه اشاره نشد . و اگر در ابتدای داستان زمان را نمیگفت حتی ممکن بود در صفحات پایانی به این فکر کنم که چرا به جای دویدن این همه راه ، فقط یک زنگ نمیزنند. 
یکی از نکات مثبتی که من به شدت در اوایل داستان خوشم امد ، الهه های یونانی بود و در فصل اول به نظرم مد که شاید بهترین کتابی باشد که میخوانم ولی توصیفات و پاورقی های خیلی زیادش مثل راننده نیسان ها صدایشان تمام مدت توی ذهنم داد میزند . 
در کل کتاب خوبی نبود به نظرم ، داستان در تمام طول داستان یک سطح هیجان داشت و پاورقی های عصاب خورد کن و کار های نا معقولی که در طول داستان انجام میدادند بدون گفتن دلیل انجامشان باعث شد به این فکر کنم که چرا این کتاب را فقط به خاطر این خواندم که دیگران به شدت دوستش داشتند.
          
            اکثر دوقلو هایی را که دیده ام کاملا متفاوت یکدیگر بوده اند، هرجقد که صورت هایشان یکی بوده باشه ولی شخصیت هایشان ن تنها یکسان نیست بلکه حتی شبیه یکدیگر هم نیست و کامل و فاضل نیز از این قضیه مثتسنا نبودند. 
کامل و فاضل دوقلو هایی هستند که با شروع جنگ مجبور به مهاجرت اجباری میشوند منتها فاضل به خرمشهر ، محل جنگ میرود و کامل همراه بقیه ی اعضای خانواده اش به شهر نوسازی به نام " پالایشگاه" میروند . تفاوت کامل و فاضل در همین بود ، اینکه فاضل میخواست بجنگد و کامل میخواست درسش را ادامه بدهد و به این فکر میکرد که اگر فاضل رفت، حدقال خانواده اش یک پسر دیگر داشته باشند. تا اینکه …
کتاب در ژآنر رئال بود ولی به خاطر جنگی بودنش هیجان نسبی ای داشت و باعث ادامه دادن داستان میشد . 
به نظرم توصیفات خیلی مناسبی داشت، مکان ها به خوبی وصف شده بودند و شخصیت ها به خوبی پرداخته شده بودند و به تفاوت های مشهود و غیر مشهود کامل و فاضل به خوبی پرداخته شده بود 
به نظرم یکی دیگر از زیبایی های کتاب لهجه ی ابادنی ای بود که در مکالماتش استفاده شده بود و حس زیبایی به داستان میداد 
یکی دیگر از دلایل زیبایی داستان این بود که همزمان داستان فاضل و کامل را پیش می برد و به نکات ریزی که دوقلو بودنشان را بیشتر نشان میداد ، توجه کرده بود . 
به نظرم کتاب خوبی بود ، ولی تعداد صفحه هایش مقداری زیاد بودند اما زیبایی توصیفات و پیرنگ داستان این را پوشانده بود. 
در کل به افرادی این کتاب را پیشنهاد میدهم که اهل کتب جنگی و رئال باشند .
          
            منی که آنقدر نمیتوانم به کشور ها و محل های مختلف سفر کنم؛ با خواندن یک سفرنامه میتوانم حداقل از نظر ذهنی به آنجایی که میخواهم سفر کنم. هرچند اگر میتوانستم هم به نظرم خواندن این نوع از کتاب ها خالی از لطف نیست چون من که قرار نیست جوری سفر کنم که بتوانم با فرهنگ آن کشور آشنا شوم.
این بار یکی از سفرنامه های «رضا امیرخانی» را از لا به لای کتاب های کتابخوانه ام بیرون کشیدم و به کشور ممنوعه ها سفر کردم. اینبار طعم تحریم را حس کردم و فهمیدم آنقدر ها هم که میگویند اینجا ما در فقر و بدبختی زندگی نمیکنیم. هرچند آنها هم در فقر و بدبختی زندگی نمیکنند فقط تحریم ها و رسانه بسته و دیگر ویژگی های خاصی که آن مطقه جغرافیایی دارد، باع شده کمی در نظر باقی افراد متفاوت بیایند.
کتاب «نیم دانگ پیونگ یانگ» که سفر نامه دو سفر امیرخانی به کره شمالی است به نظرم خوب بود. اسم کتاب که به خاطر کم بودن اطلاعات و سخت بودن گردش در این کشور به نیم دانگ پیونگ یانگ رسیده به نظرم جالب بود؛ «نیم دانگ» در ابتدای اسم به این معنی است از شش دانگ پایتخت کره، فقط نیم دانگ ان یعنی یک جورهایی یک دوازدهم آن را میشود دید. نیم دانگ از پیونگ یانگ، پایتخت کره شمالی.
در کل دانستن «چیز» های عجیب و مبهم برای انسان جالب است، و کشور کره شمالی هم جزعی از این «چیز» ها است. اینکه هیچ خبری نه از ان کشور می آید نه هیچ خبری به آن میرود ، همین طور قوانین خاصی که برای مردم غیر کره شمالی تبار عجیب طلقی میشود، برای مردم عجیب است. اینکه یک کتاب بیاید و این «چیز» های عجیب را باز کند و توضیح دهد تا جایی که دیگر مبهم نباشد، خب واقعا جالب است. این سفر نامه از دور، با شنیدن نامش، خیلی جذاب است و خواننده را جذب خود میکند؛ همچنین از نزدیک، وقتی در بطن کتاب در حال زیر و رو کردن کلمات هستی هم جذاب است و خواننده را به خواندن ادامه ان تشویق میکند. پس یکجورهایی قلم روان و راحت امیرخانی و انتخاب موضوع خوبی که داشته، هر دو باهم باعث فوق اعاده شدن این سفرنامه شدند. جوری که در انتها خواننده احساس میکرد یک بار به این کشور سفر کرده و فضای خفقان آور و بسته ی آن را حس کرده.
نوشتن یک کتاب داستان معمولی به خودی خود نیاز به یک سری اطلاعات دارد، سفرنامه که جای خود دارد. با اینکه این کشور بشدت محدودیت دارد و توریست های معمولی و غیر معمولی نمیتوانند جز چند جای محدود آن هم با همراهی یک سری گارد کره ای، جایی بروند به تنهایی سخت است حالا برای نوشتن یک سفرنامه که از قضا نیاز به اطلاعات زیادی دارد چقدر کار سختیست. در کل اطلاعات این سفرنامه به نسبت باقی سفرنامه ها خیلی کم بود، بخواهم مثالی بزنم در سفرنامه «جانستان کابلستان» که یک سفرنامه دیگر از امیرخانی است اطلاعات زیادی هست و اگر این دو را از نظر اطلاعات مقایسه کنیم، میتوان متوجه تفاوت بسیار زیاد بین این دو شویم و حتی میتوان منظور از نیم دانگ از پیونگ یانگ را هم متوجه شد! اما با همه این ها امیرخانی با داشتن کمبود اطلاعات توانسته با مهارت بسیار زیاد این اطلاعات را به صورت قطره چکانی به خواننده تزرق کند تا هم داده هایش تمام نشوند هم مجبور به دادن اطلاعات تکراری نشود. و همین کار، مهارت نویسندگی نویسنده را نشان میدهد. هرچند در بعضی مواقع دیگر حرفی برای گفتن نبود مخصوصا در فصل اول که برای سفر اول بود اما با ای حال چون این سفرنامه در رابطه با کره شمالی بود و کره نیز جزعی از همان «چیز» های مبهم است، میشود ازش چشم پوشی کرد و گذشت.
یکی از کار های خوبی که امیر خانی در این سفرنامه انجام داده بود این بودکه، ایران و کره شمالی را با یکدیگر مقایسه کرده بود. همین مقایسه میتوانست جواب خوبی باشد برای آنهایی که همیشه میگویند:«ایران که فرقی با کره شمالی ندارد!» خوشحالم که با خواندن این کتاب میتوانم پاسخشان را بدهم و بگویم «نخیر آقاجان انقدر ها هم ما بیچره نیستیم، حداقل میتوانیم فیلم های خارجی ببینیم یا حتی اینترنت داریم! تازه صبح ها هم بالاجبار ورزش نمیکنیم و توریست ها میتوانند تنهایی به هر جایی میخواهند بروند! ببینید ما شبیه کره شمالی نیستیم» جدای این کار که چقدر کار خوبی بود؛ املای کلمات پدرم را دراود و موهایم را سفید. به شخصه هر بار که رهبر را «ره‌بر» میدیدم چند لحظه طول میکشید تا متوجه کلمه شوم، به نظرم از این نظر مقداری اعصاب را در خرد کن میریخت و تا حد پوره میبرد! ولی الان که فکر میکنم آنقدر ها هم بی راه نیست که رهبر را «ره‌بر» بنویسیم چون هم معنی میدهد هم تعداد کلمات را در ورد بیشتر میکند!
هر چه بود سفرنامه خوبی بود، از ان ره‌بر گرفته که موهایم را سفید کرد، تا شیطنت های امیرخانی که گاها به خنده ام انداخت.