محتشم

محتشم

بلاگر
@AnaMo

25 دنبال شده

157 دنبال کننده

            لحظه ها را دریاب؛ چشم فردا کور است!

          

یادداشت‌ها

نمایش همه
 محتشم

محتشم

1402/11/7

        «چطور می توانم قطره قطره عشق و گرما و نورخورشید را  به زندگی سرما زده ی بچه های کوچولویم تزریق کنم؟»

نوانخانه ی جان گریر و جودی ابوت، یتیم راه یافته به دانشکده را به خاطر دارید؟ خانم لیپت بی رحم که چگونه کابوس شب های کودکان یتیم و بیچاره بود؟ اما خیالتان راحت! آن دوران تمام شده است. خانم لیپت رفته و جودی ابوت، همسر جرویس پندلتون، خودش دیگر به نوعی رئیس جان گریر شده است!  آنها می خواهند نوانخانه را بازسازی کنند و آن را تبدیل به موسسه ای نمونه کنند. در این میان، نامه ای به سالی مک براید، دوست صمیمی جودی که در بابا لنگ دراز با او آشنا شدیم، می رسد؛ پیشنهادی برای مدیریت نوانخانه!

داستان این کتاب در قالب نامه نگاری و از زبان اول شخص، یعنی خود سالی مک براید است. اغلب، مخاطب نامه های سالی، جودی ابوت است ولی می بینیم که برخی از آنها نیز به گوردون هالوکِ سیاستمدار یا دکتر رابین مک ری نوشته می شوند؛ ولی در هیچ یک از نامه ها جوابی در کتاب نیامده است و فقط با نامه های خود سالی روبرو هستیم. با اینکه ما هرگز جواب های نامه ها را نمی بینیم، اما با توصیفات جامع و دقیق سالی در نامه های بعدی، خودمان می توانیم از جواب ها تا حدی آگاه شویم؛ به حدی که شاید هرگز درباره ی جواب نامه ها احساس نیاز نکنیم.

این توصیفات دقیق و جامع را می توان مهم ترین ویژگی نامه های سالی مک براید در دشمن عزیز دانست. از سر تا پای ظاهر کودکان نوانخانه تا طعم دسر فرانسوی بلان مانژ، همه چیز برای خواننده محسوس است. با دشمن عزیز می توان لحظه به لحظه زندگی کرد! شاید در اکثر نامه های سالی هیچ اتفاق خاص و هیجان انگیزی رخ ندهد، اما من به شخصه از شنیدن روزمرگی های او احساس خستگی نمی کردم. البته که در اوایل کتاب، علی الخصوص زمانی که آنها در تلاش برای بازسازی ساختمان نوانخانه بودند، کمی این توضیحات و جزئیات خسته کننده می شد، اما در کل اینطور نبود و جذاب بود. 

گمان می کنم دلیل عمده ی این جذابیت، در احساسات قوی سالی باشد. او به نحوی اتفاقات را برای مخاطبانش در نامه ها تعریف می کند و شخصیت رک، سرزنده و اجتماعی اش را شفاف بیان می کند، که خواننده قطعا لذت می برد و در بسیاری از مواقع با او همزاد پندازی می کند. او حتی علاوه بر اینکه شخصیت پردازی ها را چه ظاهری و چه از جهت خلق و خو، دقیق در نامه هایش انجام داده، در این بخش هم از عواطف شخصی اش بهره می برد. مثلا درباره ی اعضای هیئت امنا می گوید که شبیه سیم های ویلن اند و نباید با آنها محکم برخورد کرد، یا گرترود کوچولو چشم های چپی دارد که با جراحی می توان اصلاحش کرد، ولی اگر اخلاقش چپ بود هیچ جراحی در دنیا از پسش بر نمی آمد! به جرات می توانم بگویم که انتخاب این دست جملات و توصیفات سالی، کار بسیار دشواری است، او با تمام وجودش می نویسد و نوشته هایش خودِ خود زندگی است!

علاوه بر موارد گفته شده، در نامه های سالی همواره به زمان و مکان توجه می شود و این یکی از نکات مثبت کتاب به شمار می رود. در ابتدای هر نامه مکانی که نامه در آن نوشته شده مثلا:«دفتر سرپرست نوانخانه» یا «ووستر، ماساچوست» به همراه روز و گاها ساعت، قید شده است که در کنار هم از انسجام خوبی برخوردارند و با اینکه کتاب متشکل از نامه های پراکنده و جدا است، ذهن خواننده هرگز آشفته نمی شود.

از ویژگی های اصلی و محتوایی کتاب که بگذریم، با توجه به اینکه من کتاب را از نشر افق خوانده بودم، طراحی جلد گل گلی اش مثل سایر آثار «عاشقانه های کلاسیک» جذاب و زیبا بود. اما بزرگترین ایراد آن که از نظر من قابل چشم پوشی نیست، خلاصه ی پشت کتاب است که به شکلی نوشته شده است که فرصت اکتشاف را از مخاطب سلب می کند و بخش تقریبا مهمی از داستان را آشکار می سازد! 

در کل می توانم بگویم با اینکه ما جودی ابوت و نامه هایش به بابا لنگ دراز را بیشتر از سالی مک براید و دشمن عزیز می شناسیم، اما به نظر من حتی اگر بخواهیم این دو اثر را با یکدیگر مقایسه کنیم، دشمن عزیز در برابر بابا لنگ دراز چیزی کم ندارد و سالی مک براید هم با روحیه ی پر شور و هیجان خودش، زاویه دید زیبایش به زندگی و مقوله ی عشق و احساسات مادرانه و مسئولیت پذیریی که در برابر کودکان یتیم دارد، می تواند شخصیتی تاثیرگذار و ماندگار در ذهن خوانندگان باشد.

«در زندگی انسان، همیشه دماغه ای مثل دماغه ی هورن(محل خیزش تندبادها و امواج سهمگین) وجود دارد که یا به سلامت از آن می گذرد یا از پای می افتد»


      

24

 محتشم

محتشم

1402/11/6

        «خانواده چیست جز دستگاهی پیچیده؟ کافی است یک پیچ شل شود، یک دنده درست روغن نخورد، تا کل دستگاه بدقلق، پر¬سر و صدا و پیش بینی ناپذیر شود.»
برد به پاهایش نگاه می کند و با خودش می گوید:«یعنی میشه یه روز روی ماه قدم بذارم؟» فیچ برادردوقلویش سکه¬ای در دستگاه می اندازد و به این فکر می¬کند که هرطور شده باید «سرگرد ویرانی» را ببرد؛ چون در این بازی استاد است! کش هم به خط روی دیوار اتاقش می نگرد و ناامید به دستانی که هرگز نتوانسته بود با آنها تا انتهای خط بپرد. پدر و مادر هم طبق معمول مشغول دعوا هستند، بر سر ساده ترین چیزها. مدت ها بود هیچ کدامشان دور هم جمع نشده و حتی باهم شام نخورده بودند...
یک روز به آسمان خواهم رفت روایت برد و دوبرادرش، یا به تعبیر من 3 قهرمان نوجوان است که در خانواده ای ناآرام و از هم گسیخته زندگی می کنند. هر یک در ذهنشان رویاهایی دارند و در محیط بیرون از خانه با مسائل مربوط به خودشان دست و پنجه نرم می کنند که به مرور ذهنیت آنها به زندگی و مواجه شان با برخی مشکلات را تغییر می دهد و موجب رشدشان می شود. توجه به رویا و هدف، امید و باهم بودن در عین تفاوت ها و مشکلات در خانواده، مهم ترین مباحثی است که در روند این داستان، به شکلی جدید و جالب، به آنها پرداخته شده است. 
داستان از زبان سوم شخص نوشته شده است و هر یک از این خواهر و برادرها قسمت مربوط به خودشان را دارند که خواننده با نقاشی ای که بالای عنوان داستانشان است، متوجه می شود این بخش مربوط به چه کسی است. البته که علاوه بر این، خود ماجرا و نام شخصیت ها که برده می¬شوند هم همه چیز را برای خواننده روشن می¬سازد. مشکلی که من به شخصه با نحوۀ روایت کتاب داشتم، همین سوم¬شخص بودن است. جزئیات و بیان احساسات و شخصیت¬پردازی به خوبی رعایت شده¬بود اما گویا این موارد با این کیفیت، از زبان سوم¬شخص طبیعی و درست به نظر نمی¬رسد و با وجود همۀ توصیفات، احساس درک و نزدیکی چندانی به شخصیت¬ها امکان پذیرنیست. من ترجیح می¬دادم با¬توجه به اینکه توضیح هر شخصیت در ابتدا با نقاشی او مشخص¬شده، داستان هم از زبان خودش روایت شود. 
توصیفات دقیق و جزئی در این کتاب، نکات مثبت و منفی¬ای را ایجاد کرده¬است. بیان جزئیات موجب شخصیت پردازی های خوبی شده که درنتیجه ما می¬توانیم آنها را به خوبی چه از جهت ظاهری چه باطنی در ذهنمان مجسم کنیم. مثل موهای صاف و طلایی کش و اعتماد به نفس ضعیفش یا اندام چاق و موهای قرمز و سادگی آماندا. علاوه بر این، رویداد¬ها و فضا و مکان هم به خوبی توصیف شده¬اند، مثلا قسمتی از کتاب که فیچ با آماندا دعوا می¬کند، از لحظه¬ای که خشم در وجودش شعله¬ور می¬شود تا سرخوردن آماندا و حتی احساساتی که در وجود هردوشان است، کاملا قابل تصور جلوه می¬کند. 
توصیفات حتی ما را به قلمروی ذهنی شخصیت¬ها می برد و باعث می¬شود بهتر آنها را درک کنیم و احساس همزاد پنداری داشته باشیم. علی الخصوص اینکه در بسیاری از موارد، چیزهایی که در ذهنشان است، صرفا معمولی و ساده بیان نشده بلکه با توجه به ترکیب علایقشان و آرایه¬های زینت¬دهنده، روایت می¬شود. مثلا در بخشی از کتاب وقتی برد از دست خانواده¬اش و رفتارهایشان خسته شده، حالش اینگونه روایت می¬شود:«برد برادرها و پدر و مادرش را درون یک سفینۀ فضایی تصور کرد. و خودش را: بیرونِ سفینه، شناور در سکوتی آرام بخش.»
البته که این توجه به جزئیات، در بخش هایی از کتاب آزاردهنده می¬شد. به نظر من توصیف تا جایی نکتۀ مثبت و لازم به شمار می¬رود که از حوصلۀ مخاطب خارج نشود و اطلاعاتی مهم و ضروری بدهد. اما در این کتاب، مثلا در بخش¬هایی که مربوط به بازی¬های فیچ است، علاوه بر اینکه شامل اصطلاحات ناآشنای مربوط به بازی است، توضیحاتی آمده که هیچ مطلب مهمی را شامل نمی¬شوند. یا حتی در قسمت دیگری از کتاب، حدود 30 صفحه فقط مربوط به یک روز از زندگی این خانواده می¬شود که همۀ آن هم مطالب کارآمدی نیست. 
در کل احساس می¬کنم این کتاب سرشار از جریان زندگی و امید است. مثل زندگی همۀما، پر از فراز و فرود. در قالب داستانی از این خواهر و برادرانش، همراه با جملات ارزشمندی که نمی¬توان زیرشان را خط نکشید و در آنها تأمل نکرد، مفاهیم مهمی آمده-است. لحظاتی همه چیز تمام می¬شود، زندگی سیاهی مطلقی نشانمان می¬دهد، اما در این میان، بارقۀ نوری همه چیز را دگرگون می¬کند، فرصت شروعی دوباره را می¬دهد؛ دقیقا همان چیزی که در طول کتاب، این خانواده بارها و بارها تجربه می¬کند و این تجارب، موجب شکوفایی¬شان می¬شود. 
«ما هممون دونه های ماسه¬ایم و هرچند زمین خیلی کوچیکه، معنیش این نیست که ما قوی نیستیم. منم فقط یک دونه ماسه ام اما جهان منتظر منه»
      

14

 محتشم

محتشم

1402/6/15

        داستان در قایقی شروع می شود ؛ در همان ابتدا از نظر زمان و مکان فهمیدیم که ساحل ترکیه و جزیره ی لسبوس در یونان ، فاصله ای کمتر از 10 کیلومتر با هم دارند . شخصیت داستان در همان هنگام یاد روزگار خوش قبل از جنگ می افتد ، خواننده می فهمد که در حلب ، مردم آخر هفته ها ، شب ، جشن و پایکوبی بر پا می کنند و آواز های محلی شان را می خوانند . 

شخصیت های اصلی داستان که در بلژیک ساکن هستند ، توصیف های زیادی از آنجا دارند ؛ مثلا ساختمان ها در گرندپلسِ بروکسل تزییات طلایی دارند ، خیابان ها و درختان باریکند و سنگ فرش شده ، خیابان های آنجا بسیار کثیفند در حدی که حتی مدفوع حیوانات هم در معابر جمع آوری نمی شود ، و اینکه اگر به رستوران یا مغازه ای بروی کارکنان آنجا اخلاق بسیار بدی دارند . در همین قسمت مقایسه ای بین آمریکا و بلژیک صورت می گیرد که ما متوجه می شویم همبرگر های آمریکایی خوشمزه طبخ می شوند اما در بلژیک گوشت آن خام است و بوی بدی می دهد . 

مسلمان های بسیار زیادی به بلژیک مهاجرت می کنند که افغان ها ، سوری ها و عراقی این جمعیت را تشکیل می دهند . همچنین قبل تر آفریقایی های زیادی هم به بلژیک مهاجرت کرده اند که به گفته ی بلژیکی ها نسبت به مسلمان ها قانون مند ترند . این مهاجرین شرایط سختی را متحمل می شوند مثلا با قطعی آب ، برق ، تلفن و... مواجهند . وضعیت مهاجرین در اردوگاه های یونان و مجارستان بد است زیرا نگهبانان آنجا بد اخلاق هستند و فضای آن کثیف است . اروپایی ها خیلی از این مهاجرت ها رضایت ندارند و با دیدگاه دیگری نسبت به مهاجران نگاه می کنند ، اما آمریکایی ها بدتر هستند و از مهاجرین می ترسند و آنها را مجرم می دانند . علاوه بر این ، بلژیکی ها به افرادی مثل فرح در این داستان که مراکشی هستند ولی متولد و ساکن بلژیک ، به چشم خارجی نگاه میکنند . کشور های بلژیک و آلمان این مهاجران را تنها از راه ترکیه قبول می کنند . 

در کشور بلژیک پایه ی ششم هم جزو ابتدایی حساب می شود در حالی که در آمریکا این چنین نیست . همچنین تفاوت دیگری که بین مدارس آمریکا و بلژیک در داستان مطرح شد ، این است که اگر در آمریکا هوا بارانی باشد ، بچه باید زنگ های تفریح را در کلاس باشند تا در حیاط خیس نشوند ، اما در مدارس بلژیک بچه ها مجبورند در هنگام باران هم به حیاط بروند . همچنین نوشتن تکالیف در مدارس آمریکا به صورت الکترونیکی است اما بچه ها در مدرسه های بلژیک باید روی کاغذ درس هایشان را بنویسند . در مدارس کشور بلژیک به دلیل مسائل امنیتی ، خانواده ها اجازه ی ورود به داخل ساختمان مدرسه را ندارند و مسئولین مدرسه ، بچه ها درب مدرسه خودشان تحویل می دهند . 

در داستان آمده ، اروپا در دهه ی 1945 تنها خرابه ای بوده است و بعدا یعنی در چند دهه ی اخیر ، بازسازی شده و پیشرفت کرده است . خیابان تونگر در بلژیک یک مکان شلوغ است که زندگی در آن جریان دارد . مغازه های زیادی وجود دارد و انسان ها مدام در حال رفت آمدند ، بوی نان ، شکلات ، غذاو... به مشام می رسد . در خیابان ها و به طور کلی در بلژیک ، مردم نگران تیراندازی و ... نیستند ؛ در حالی که در آمریکا ، مردم همیشه نگران تیراندازی های خیابانی به جمعیت هستند . هنگام تعطیلات در کشور بلژيک ، کارناوال وجود دارد و مردم لباس های پر زرق و برق می پوشند و شادی می کنند ؛ همچنین با رفتارهایشان وانمود می کنند انسان دیگری هستند . در زندان های این کشور ، معمولا شام سرد شده به زندانیان می دهند و اغلب اوقات غذا سیب زمینی و برنج است . همچنین اگر در سرویس بهداشتی های عمومی ، دیر کار کسی تمام شود ، با توهین و ناسزاگویی بقیه مواجه خواهد شد .

در این کتاب همچنین به حمله ی مسلحانه ی پاریس که توسط داعشی های آموزش دیده در سوریه انجام گرفته شده بود ، اشاره شده است که اروپایی ها در این حادثه پناهجویان را مقصر می دانستند و شهر پس از این اتفاق ، قرنطینه شد . همین طور خصوصیات جنگ سوریه هم از زبان احمد در داستان به خوبی گفته شده بود و اطلاعات زمان و مکانی خوبی به خواننده می داد ؛ مثلا گفته شده بود که هنگامی که داعش به حلب رسیده بود ، کودکان بالای 10 سال باید به جای مدرسه به جنگ می رفتند . وضعیت زمستانی سوری ها به این گونه است که ، زباله ها در خیابان ها تلنبار ، لوله ها ترکیده و گودال های آب یخ می بسته اند . مردم سر خرید خوراکی دعوا می کردند ، داعشی ها با هواپیماهای دولتی ، مدرسه ها و بیمارستان ها را بمباران می کردند و شهروند هایی که از قوانین سخت مذهبی پیروی نمی کردند و یا مشکوک به همکاری با دولت بودند ، توسط داعشی ها اعدام می شدند . 


      

31

 محتشم

محتشم

1402/6/14

        وقتی پا به هستی می گذاری ، برایت فقط نوازش و مهر مادری کافی نیست ، سایه ی قوی و مهربان پدر هم ، باید در زندگی یاری ات کند . حالا فرض کن از این سایه محروم باشی . مثل دیوید کاپرفیلد .

دیویدی که وقتی به دنیا آمد فقط مادرش را داشت و خدمتکاری به اسم پگاتی . از پدرش هم تنها سنگ قبری سفید در کلیسا به جا مانده بود . همان گونه که یتیمی برای دیوید سخت بود ، بیوگی هم برای مادرش . به همین خاطر مادر او احساس تنهایی می کرد . در ایام کودکی دیوید ؛ مردی با مادرش آشنا شده بود و مدام با آنها رفت و آمد می کرد . کم کم این رفت و آمد های به ظاهر ساده و رسمی ، احساس عاشقانه ای را بین مادر دیوید و آقای مردستون ایجاد کرد و آنها را به سمت ازدواج کشاند . این تازه آغاز ماجرا بود ... .

کتاب ، داستان خوبی داشت . ولی نه در حد عالی ؛ زیرا نقطه ی اوج خاصی در داستان وجود نداشت که خواننده را شگفت زده کند . بود اما کم رنگ .

انگار که داستان واقعی یک خانواده را می خواندی . مشکلات و احساسات آنها با روندی تقریبا عادی . البته با این حال ، ماجرا طوری بود که خواننده را جذب کند و به سمت ادامه دادن ، سوق دهد .

یکی از دلایل جذابیت متن داستان ، می تواند نوع راوی آن باشد . راوی اول شخص بود و قصه از زبان خود دیوید بیان می شد . این کار باعث شده احساسات دیوید به خوبی به ما منتقل شود و بتوانیم خودمان را در همان فضا و مکان داستان تصور کنیم . به عنوان مثال در قسمتی که دیوید توسط ناپدری اش کتک می خورد ، آنقدر فضا و حس و حال به خوبی انتقال داده شده بود که برای من به شخصه اضطراب آن لحظه را ، قابل درک کرده بود .

این نوع روایت ، همچنین به شخصیت پردازی ها نیز کمک بسیاری کرده است . چون زاویه دید از طرف دیوید است ، به خوبی برای ما چهره و رفتارهای افراد داستان را توصیف کرده . مثلا موهای زیبای مادرش ، گونه های سرخ پگاتی ، صدای بَم آقای مردستون و... . علاوه بر این ها از خصوصیات رفتاری اشخاص هم به خوبی گفته شده بود مثل : نامهربانی مردستون ، سخت گیری عمه بتسی و... .  به جرأت می توانم بگویم ، در میان کتاب هایی که تاکنون خوانده ام ، از نظر شخصیت پردازی ، این رمان از جایگاه بالایی برخوردار است .

البته من به شخصه دوست داشتم در مورد خود دیوید کاپرفیلد بیشتر بدانم . موقع خواندن ، هیچ تصویری از او در ذهنم نبود . این شاید به خاطر نوع روایت باشد ، چون دیوید خودش داستان را تعریف می کرد ، نمی توانست خیلی از خودش بگوید . ولی شاید می شد در همان قسمتی که درباره ی شب تولدش می گفت ، به این موضوع هم اشاره می کرد .

نکته ی دیگری که به موفقیت شخصیت پردازی و جذابیت قصه کمک کرده ، پرداخت به جزییات است . در داستان با به کار بردن جزییات در توصیف مکان ها و ظاهر افراد ، تجسم آنها راحت تر شده است . به عنوان مثال در قسمتی که دیوید در مورد اتاق آقای اسپنلو صحبت می کرد ، از جزییاتی مثل : اثاثیه ی خاک گرفته ، نام پرونده ها و اجزای روی میز ، جنس آن  و.... استفاده شده بود .

البته در قسمت هایی هم نویسنده در پرداخت به جزییات افراط کرده که این امر سبب کسل شدن خواننده می شود . مثلا  اتفاقاتی که در طول روز می افتد . به عقیده ی من ، لازم نیست حتما تمام وقایع روز ریز به ریز بیان شوند ؛ اما در این کتاب در قسمت هایی که یقینا تعداد آنها کم است ؛ چنین چیزی مشاهده می شد .

حتی می شد 678 صفحه ای که خیلی زیاد است و ممکن است برخی مخاطبان را در همان ابتدا فراری دهد ؛ در بین 450 تا 500 صفحه ، با حذف جزئیات ؛ به اتمام رساند .

از محتوا و ساختار که بگذریم ، به خصوصیات ظاهری کتاب می رسیم . طراحی جلد کتاب تقریبا خوب بود . مثل برخی دیگر از رمان های کلکسیون کلاسیک افق ، در جلد از رنگ های کدری که جذابیت زیادی ندارند ؛ استفاده شده بود .

در مجموع با تمام نکات مثبت و منفی ،کتاب خوبی است .

( در پی هر سختی ، خوشی در راه است ... ) . نکته ای که در پایان کتاب مشهود بود . دیوید با تمام سختی ها و غم هایی که چشیده بود مثل تحمل از دست دادن مادر ، کشیدن رنج های فراوان در مدرسه ی شبانه و... ، اما در نهایت به آرزویش رسید و با اگنس ، دختری که دوست داشت ازدواج کرد و زندگی بالاخره روی خوشش را به او نشان داد .


      

6

 محتشم

محتشم

1402/6/14

        لبخند مسیح کتابی ظاهرا مذهبی ولی با رنگ و بویی دگر است . شروع کتاب خوب نبود ؛ زیرا اتفاق خاصی در آن نمی افتاد و فقط به دعواهای نگار با بهروز و اتفاقاتی که در خیابان و فضای بیرون از خانه برای نگار می افتاد ؛ سپری می شد . نکته ای که در این قسمت وجود دارد ، این است که ؛ درست است که در فضای جامعه آزار و اذیت وجود دارد اما نه در حدی که به خاطر پیشنهاد ها و آزار و اذیت های فراوان افراد نا اهل ، فرد مجبور به حمل چاقو با خود باشد . نکته ی بعدی در مورد شخصیت پردازی ها است . در این باره نویسنده به خوبی عمل نکرده بود و در ذهن خواننده هیچ تصویر درستی از شخصیت ها شکل نمی گرفت . علاوه بر خصوصیت های ظاهری ، نویسنده حتی درباره ی رفتار و باطن شخصیت های داستان هم اطلاعات خوبی نداده بود . مثلا نگار که شخصیت اصلی هم بود ؛ درباره ی ظاهرش که تقریبا هیچ اطلاعاتی نداشتیم ، فقط از روی آزار و اذیت ها می شد فهمید که شاید زیباست . اما خلق و خوی او مدام در حال تغییر بود ، به یکی لبخند می زد و به یکی دیگر فحش می داد ؛ در کل شخصیت گنگی داشت و می توان گفت که این از ضعف نویسنده بوده است که نگار را دقیق به ما معرفی نکرده . بعضی شخصیت ها هم که بودنشان احساس نمی شد و این نکته ی منفی بود . به عنوان مثال ، پدر و مادر نگار هیچ اقتداری نداشتند و اصلا حواسشان نبود که دخترشان چه کار می کند و هر روز چه بلاهایی سرش می آید ؛ هر کسی را در خانه راه می دادند و برایشان مهم نبود که این فرد قرار است سالیان سال با دخترشان زندگی کند و نقش مهمی در آینده ی او دارد . یا آیدین ، که جز کتاب دینی اش ، هیچ استفاده ای از او نمی شد و  نقشی نداشت . چنین چیزی انقدر آزار دهنده بود که به نظرم اگر مثلا این ها فوت کرده بودند بهتر از وجود بی ثمرشان بود . نکته ی دیگری که کمی کسل کننده بود ، اتفاقات کتاب بود . نگار هر روز صبح صبحانه را خورده و نخورده به آموزشگاه می رفت و در راه با چند نفر هم درگیر می شد و در نهایت خسته و کوفته به خانه برمی گشت و در اتاقش می رفت و ایمیلش را چک می کرد و چند پیام به نیکلاس می داد . هر روز این روند تکرار می شد و اتفاق خاصی رخ نمی داد مگر اینکه با یک نفر جدید ، دعوایی را شروع می کرد . نمی دانم چرا ولی احساس می کنم که نویسنده می خواسته پایه های کتاب را بر اساس اعتقادات ببندد، یعنی هدف اصلی اش رابطه ی اعتقادی بین نیکلاس و نگار بوده ( مسیحیت و اسلام ) ؛ حالا در اطراف این هدف اصلی ، با احساسات و عواطف قرار بوده که رنگ و بوی خوبی به داستان داده بشود تا خیلی خشک و کسل کننده نباشد . اما من به شخصه احساس می کنم نویسنده در راه نوشتن از مسیر اصلی کمی منحرف شده و بخش های دیگر بر قسمت های اعتقادی چیره شده بودند . با تمام این نکات ، کتاب ، بر خلاف شروع ، پایان خوبی داشت . هر چند که همه ی اتفاقات خیلی سریع افتاد و بعد از تماس ناگهانی نیکلاس ؛ همه چیز تند پیش رفت ؛ اما در کل پایان خوبی بود . مخصوصا قسمتی که نیکلاس گردنبند مهدی و مسیح را داد ، خیلی جذاب بود ؛ و همین طور جمله ی نگار که گفت باید به همه چیز فکر کند . واقعا هم همین طور بود ، زندگی او نیازمند تفکر و تأمل بسیاری بود . در کل نمی شود گفت لبخند مسیح ، کتاب بدی است ؛ اما خیلی جای بهتر شدنش وجود داشت . 


      

22

 محتشم

محتشم

1402/6/3

        «در ستایش ریسک پذیری!»
بعد از خواندنش فهمیدم که هیچ اشتباه نیست اگر این کتاب «شاهکار» نام گرفته باشد. به طرز عجیبی دوست دارش شدم و واقعا عاجزم ازتوصیف دقیق اینکه چرا! چون هرگز به این شکل از این سبک آثار لذت نبرده بودم. 
شاید اوایل کتاب، داستان خیلی جذاب به نظر نرسد و خواننده فقط با یک مکان که هتل اقامت شخصیت ها بود مواجه باشد، عموما با فضای سرد بین الکسی و پولینا و توصیف هایی از بدهکاری کلان ژنرال به دوگریو طرف باشد؛ اما ادامه دادن و صبوری کردن، ما را با یک شگفتی واقعی مواجه می کند. در ابتدای کار با قمار تفریحی الکسی مواجه هستیم که نتیجه ی خاصی در بر ندارد جز برد و باخت های طبیعی و کم ضرر، بعد مادر بزرگ را می بینیم که دید ما را به قمار و چرخ بخت به کلی منفی می کند، دقیقا هنگامی که شیفته ی مبالغ هنگفتی بودیم که او برده بود و حتی شاید ما هم وسوسه می کرد! 
و حتی در ادامه، خود الکسی دقیقا مصداق«باد آورده را باد می برد» شد و باز هم ممکن بود مارا به قمار بدبین کند. چون بعد از تمام عاشقی ها، ادعا ها و شخصیت متشخصی که از او ساخته بودیم، حالا دیگر مواجهیم با انسانی پوچ و مرده! اما در پایان، باز همه چیز عوض می شود و همه چیز به گونه ای چیده می شود که ما هم ممکن است الکسی را بابت قمار کردن آن یک گولدن در مملکت غریب و ریسک پذیری اش تشویق کنیم و باز با تمام اتفاقات قبلی، مثل یک قمارباز واقعی، هیچ چیز جز طمع پول بیشتر و برد برایمان نماند؛ و شاید الان بتوانم کمی بهتر توصیف کنم که چرا شیفته ی این کتاب شدم، شاید به خاطر اینکه ناخودآگاه به جایی رسیدم که گویی من نیز یک قماربازم! و این اتفاق بزرگی در خلق کردن برای نویسنده است.
      

35

 محتشم

محتشم

1402/5/23

        یادم است اولین باری که نام داستان مومو را شنیدم، در کلاس های مباحثه و گفتگو بود، مدیر آن دوره ی کلاس بخش کوچکی از کتاب را بلند در کلاس خواند و تحلیلش ماند برای جلسه ی بعد، تقریبا اکثر افراد حاضر در آن کلاس فارغ از هر سنی که بودند، این داستان را به خاطر کودکانه بودنش تحقیر کردند و لایق تحلیل و نقد ندانستند! اما خوب به یاد دارم همان روز کتاب را در راه خریدم و دو سه روزه تمامش کردم و هرگز طی مدتی که آن را میخواندم، نه تنها متوجه سن و سالم نبودم، بلکه متوجه هیچ چیز دیگری نبودم و همه ی وجودم معطوف به مومویی بود که هر کسی دلش میخواست یکی از آن را در زندگی داشته باشد. شنونده ای دانا، مهربان و دلسوز در دنیای مدرنی که همه ی ما در حال دست و پا زدن در درگیری های آن هستیم، موجود کمیابی ست. مومو فقط تفسیر شخصیت او و خوبی هایش نیست، بلکه می‌تواند جرقه ای برای ورود هر یک از خواننده های داستانش به مسیری باشد که منتهی به صلح و آرامش است:)
به عقیده ی من، غیر ممکن است این کتاب را بخوانید و وقتی تمام شد، احساس سبکی و ارامش نکنید!
      

22

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

محتشم پسندید.
و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد

32

محتشم پسندید.
چیزی شبیه خوشبختی

11

محتشم پسندید.
در

20

محتشم پسندید.
کلاف سردرگم
کتاب‌های مونتگمری میتونه نورِ روزهای پاییزی و بی‌حال من باشه..⁦(⁠◍⁠•⁠ᴗ⁠•⁠◍⁠)⁠✧⁠*⁠。⁩🍂
.
داستان کتاب درمورد دو خانواده بزرگ دارک‌ها و پنهلوهاست. کوزه‌ ارزشمند و خاطره انگیزی وجود داره که قراره برای یکی از این افراد به ارث گذاشته بشه...
.
این کتاب جز آخرین کتاب‌هایی که خانم مونتگمری نوشته و در عین حال که تیتر «اثری دیگر از نویسنده آنشرلی با موهای قرمز» کاملا براش گویا و مناسبه؛ پختگی توی این کتاب وجود داره که برای من خیلی دلنشین بود. گاهی فکر می‌کنم این نویسنده چه گنجینه احساسی قوی داشته که تونسته شخصیت‌هایی رو خلق کنه که اینقدر دوست‌داشتنی باشن.⁦ ⁠◜⁠‿⁠◝⁠ ❤️
.
شخصیت‌های کتاب خیلی زیاده ولی تا آخر کتاب بارها اسامی و توضیحاتی در مورد اونها ارائه میشه و توی ذهن ماندگار می‌شن ولی می‌تونید اسم شخصیت‌ها و یه راهنمایی کوچک برای خودتون بنویسید.

راهنمایی که من برای خودم نوشتم:( بعد از خوندن صفحات اول کتاب این بخش رو بخونید.⛔)
۱. هیو و جاسلین دارک؛ زوجی که بصورت ناگهانی در شب عروسی‌شان جدا شدند.کانرد دارک مادر هیو هست. پولین دارک هم عاشق هیو هست.
۲. پیتر پنهلو ماجراجو عاشق دانا دارک شده.
۳. پامر دارک و هومر پنهلو بخاطر گربه دعوا کرده بودند.
۴. خانم توینبی دارک سه بار ازدواج کرده و همه‌ شوهرهایش مرده‌اند.
۵. مارگرت پنهلو، پیردختری که شعر میگه و با خانواده برادرش زندگی میکنه.
۶. ماری دارک(مرد) عاشق تورا دارکه، این خانم متأهله.(شوهرش مست و بددهنه)
۷. آزولد، ماه دوست، مرد پیری که عاشق دختری بوده و دیوانه شده.
۸. برایان، پسر بچه‌ای که مشخص نیست پدرش کیه و مادرش‌رو از دست داده.
۹. ویرجینیا و دانا( دختر جان غرقه) بیوه‌های جنگی هستن.
۱۰. دیوید دارک زن داره و دعاهای قشنگی میخونه.
۱۱. گی( دختر) میخواد با نوئل ازدواج کنه و راجر(دکتر) هم عاشق اونه.
.
📕متن‌هایی از کتاب:
🔻جدا زندگی عجب کلاف سردرگم درهم برهمی بود.
🔻ادب خرجی ندارد.
🔻عاشق آزادی بود، اما این‌قدر عاقل بود که بداند چون آزادی واقعی در این دنیا امکان پذیر نیست، خوشبخت کسی است که اربابش را خودش انتخاب کند.
🔻دوست نداشت هیچ‌وقت از خانه‌اش دور بشود. دلش می‌خواست جایی را پیدا کند که در آن ریشه بدواند و با آرامش پیر شود.
🔻آدمی شیرین‌تر، مهربان‌تر و حوصله سربرتر از او سراغ ندارم.
🔻نفرت همان عشقی ست که راهش را گم کرده.
🔻مه بندرگاه را پوشانده بود. نغمه‌ی غم‌انگیز دریا که هزاران سال از عمرش می‌گذشت، گوشش را پر می‌کرد.
🔻بعضی وقت‌ها فکر می‌کرد اگر یکی او را دوست داشته باشد، دیگر اینقدر نمی‌ترسد.
🔻بقیه می‌خواهند جلویت را بگیرند که اشتباه‌های ما را تکرار نکنی. من نمی‌خواهم. آدم‌ها بخواهند یا نخواهند، اشتباه می‌کنند. بهتر است حداقل اشتباه‌هایمان را خودمان انتخاب کنیم تا یک نفر دیگر.
🔻بهتر بود آدم با همان دردسرهای آشنا سروکله بزند تا برای خودش دردسر جدید بتراشد.
🔻«تو عاشق چی هستی، برایان؟»
«هیچی» برایان احساس کرد اشک در چشم‌هایش جمع می‌شود.
ماه دوست سر تکان داد.
«بد است. خیلی بد است. خیلی زود یک چیزی پیدا کن که عاشقش بشوی، وگرنه شیطان می‌آید سراغت.»
🔻یادآوری این مسائل دیگر آرامش گی را به هم نمی‌زد، انگار که این اتفاقات مدت‌ها پیش برای فرد کاملاً متفاوتی افتاده بود.
🔻ناراحت می‌شد که می‌دید که در واقع عاشق خود عشق بوده.
.
۱۳ آذر ۰۳
امیدوارم یادداشت‌های آذرماهم ادامه دار باشن...☁️
          کتاب‌های مونتگمری میتونه نورِ روزهای پاییزی و بی‌حال من باشه..⁦(⁠◍⁠•⁠ᴗ⁠•⁠◍⁠)⁠✧⁠*⁠。⁩🍂
.
داستان کتاب درمورد دو خانواده بزرگ دارک‌ها و پنهلوهاست. کوزه‌ ارزشمند و خاطره انگیزی وجود داره که قراره برای یکی از این افراد به ارث گذاشته بشه...
.
این کتاب جز آخرین کتاب‌هایی که خانم مونتگمری نوشته و در عین حال که تیتر «اثری دیگر از نویسنده آنشرلی با موهای قرمز» کاملا براش گویا و مناسبه؛ پختگی توی این کتاب وجود داره که برای من خیلی دلنشین بود. گاهی فکر می‌کنم این نویسنده چه گنجینه احساسی قوی داشته که تونسته شخصیت‌هایی رو خلق کنه که اینقدر دوست‌داشتنی باشن.⁦ ⁠◜⁠‿⁠◝⁠ ❤️
.
شخصیت‌های کتاب خیلی زیاده ولی تا آخر کتاب بارها اسامی و توضیحاتی در مورد اونها ارائه میشه و توی ذهن ماندگار می‌شن ولی می‌تونید اسم شخصیت‌ها و یه راهنمایی کوچک برای خودتون بنویسید.

راهنمایی که من برای خودم نوشتم:( بعد از خوندن صفحات اول کتاب این بخش رو بخونید.⛔)
۱. هیو و جاسلین دارک؛ زوجی که بصورت ناگهانی در شب عروسی‌شان جدا شدند.کانرد دارک مادر هیو هست. پولین دارک هم عاشق هیو هست.
۲. پیتر پنهلو ماجراجو عاشق دانا دارک شده.
۳. پامر دارک و هومر پنهلو بخاطر گربه دعوا کرده بودند.
۴. خانم توینبی دارک سه بار ازدواج کرده و همه‌ شوهرهایش مرده‌اند.
۵. مارگرت پنهلو، پیردختری که شعر میگه و با خانواده برادرش زندگی میکنه.
۶. ماری دارک(مرد) عاشق تورا دارکه، این خانم متأهله.(شوهرش مست و بددهنه)
۷. آزولد، ماه دوست، مرد پیری که عاشق دختری بوده و دیوانه شده.
۸. برایان، پسر بچه‌ای که مشخص نیست پدرش کیه و مادرش‌رو از دست داده.
۹. ویرجینیا و دانا( دختر جان غرقه) بیوه‌های جنگی هستن.
۱۰. دیوید دارک زن داره و دعاهای قشنگی میخونه.
۱۱. گی( دختر) میخواد با نوئل ازدواج کنه و راجر(دکتر) هم عاشق اونه.
.
📕متن‌هایی از کتاب:
🔻جدا زندگی عجب کلاف سردرگم درهم برهمی بود.
🔻ادب خرجی ندارد.
🔻عاشق آزادی بود، اما این‌قدر عاقل بود که بداند چون آزادی واقعی در این دنیا امکان پذیر نیست، خوشبخت کسی است که اربابش را خودش انتخاب کند.
🔻دوست نداشت هیچ‌وقت از خانه‌اش دور بشود. دلش می‌خواست جایی را پیدا کند که در آن ریشه بدواند و با آرامش پیر شود.
🔻آدمی شیرین‌تر، مهربان‌تر و حوصله سربرتر از او سراغ ندارم.
🔻نفرت همان عشقی ست که راهش را گم کرده.
🔻مه بندرگاه را پوشانده بود. نغمه‌ی غم‌انگیز دریا که هزاران سال از عمرش می‌گذشت، گوشش را پر می‌کرد.
🔻بعضی وقت‌ها فکر می‌کرد اگر یکی او را دوست داشته باشد، دیگر اینقدر نمی‌ترسد.
🔻بقیه می‌خواهند جلویت را بگیرند که اشتباه‌های ما را تکرار نکنی. من نمی‌خواهم. آدم‌ها بخواهند یا نخواهند، اشتباه می‌کنند. بهتر است حداقل اشتباه‌هایمان را خودمان انتخاب کنیم تا یک نفر دیگر.
🔻بهتر بود آدم با همان دردسرهای آشنا سروکله بزند تا برای خودش دردسر جدید بتراشد.
🔻«تو عاشق چی هستی، برایان؟»
«هیچی» برایان احساس کرد اشک در چشم‌هایش جمع می‌شود.
ماه دوست سر تکان داد.
«بد است. خیلی بد است. خیلی زود یک چیزی پیدا کن که عاشقش بشوی، وگرنه شیطان می‌آید سراغت.»
🔻یادآوری این مسائل دیگر آرامش گی را به هم نمی‌زد، انگار که این اتفاقات مدت‌ها پیش برای فرد کاملاً متفاوتی افتاده بود.
🔻ناراحت می‌شد که می‌دید که در واقع عاشق خود عشق بوده.
.
۱۳ آذر ۰۳
امیدوارم یادداشت‌های آذرماهم ادامه دار باشن...☁️
        

48

محتشم پسندید.
تابوت سرگردان
          «تابوت سرگردان» همان‌طور که از اسم و تصویر جلدش پیداست؛ در مورد یک تابوت است که بناست با کالسکه از جایی به جای دیگر برود. از نویسنده که «حمیدرضا شاه‌آبادی» است هم این‌طور برمی‌آید که احتمالاً  داستان (مثل باقی کتاب‌های اخیر نویسنده) در زمانۀ قاجار بگذرد و احتمالاً جزییاتی از فانتزی و وحشت هم داشته باشد. البته این‌بار امیدوار بودم که واقع‌گرا باشد و این‌طور نبود.

«صمد» پسرکی محصل طب در دارالفنون تهران است که یک روز استادش «صدرالحکما» از او می‌خواهد یک جسد را که برای کالبد‌شکافی  به تبریز ببرد. نویسنده مثل همیشه با ظرافت، جزییات زمان و مکان داستان را شرح می‌دهد. بدون اینکه اطلاعات مستقیم در داستان ریخته شوند یا خواننده را دلزده کند. صدرالحکما برای صمد توضیح می‌دهد که هیچ‌کس نباید بفهمد در این تابوت چیست، چون مردم هنوز درک نمی‌کنند که برای آموزش طب، دیدن جسد یک انسانِ واقعی لازم است و ممکن است برخورد بدی با صمد بکنند. پس او باید در نهایت مراقبت و دقت، جسد را از تهران به تبریز ببرد و هیچ‌کس هم نباید بفهمد که در آن جعبه چیست. جعبه مهر و موم می‌شود و صمد به هر که می‌رسد می‌گوید که داخل آن کتاب است و قرار است به دارالفنون تبریز برود.

البته قصد اصلی صمد از رفتن به تبریز، بردن این جسد نیست. صمد به دعوت «ایرج میرزا» قرار است  در یک محفل ادبی در تبریز ،شعرش را بخواند تا در روزنامه‌ای چاپ شود. همین بهانه‌ای برای معرفی شخصیت ایرج میرزا، شاعر دورۀ قاجار است. این بار هم مثل معرفیِ میرزا حسن‌ رشدیه، در کتاب دروازه مردگان، نویسنده خیلی خوب توانسته است یک شخصیت تاریخی را معرفی کند و مواجهه شخصیتِ نوجوان داستان با  شخصیت تاریخی بسیار طبیعی و باورپذیر ترسیم شده. حمیدرضا شاه‌آبادی به خوبی ایرج میرزا را به مخاطب خودش معرفی می‌کند و حتی با ظرافت کامل نقاطِ ضعف و قوت او را هم نشان می‌دهد. ایرج میرزا شاعر خوب و توانایی است، اما آن طور که باید از توانایی‌هایش استفاده نکرده، دقیقاً آنچه ما در کتاب‌های تاریخ ادبیات هم خوانده‌ایم. با این تعریف اگر خواندن «تابوت سرگردان» تنها همین یک فایده را داشته باشد (یعنی آشنایی با ایرج میرزا) به نظرم خواندن آن مفید است. البته که مزایای دیگری هم دارد.

داستان در هر فصل از نظر زمانی جا‌به‌جا می‌شود. در فصل‌های فرد ما در زمان حال و همراه با صمد در راه تهران به تبریز هستیم و در فصل‌های زوج به گذشته می‌رویم تا سرگذشت صمد را بفهمیم. اینکه پدر و مادرش چه کسانی هستند؟ چرا طب می‌خواند و شعر می‌گوید؟ چرا از راه و جاده می‌ترسد؟ و تعداد زیادی سوال دیگر که نویسنده در داستان کاشته و تا پایان قصه به همۀ آن‌ها پاسخ می‌دهد. جابه‌جایی زمانی  باعث می‌شود حوصلۀ خواننده سر نرود و داستان ریتم بهتری پیدا کند. ولی گاهی اوقات اعصابت را هم خرد می‌کند، مثلاً در یک لحظه حساس منتظر ادامۀ قصه هستی و ناگهان به گذشته پرت می‌شوی و برای فهمیدن ادامۀ آن باید یک فصل صبر کنی. (اتفاقی که در کتاب دروازۀ مردگان هم رخ می‌داد و واقعاً برای من ناراحت‌کننده بود، احتمالاً برای مخاطبِ نوجوانِ کمی کم‌صبر؛ ناراحت‌کننده‌تر.)

فضای ابتدای داستان واقعاً شوق‌انگیز بود، قدم زدن در دوران قاجار، همراه با یک جوانِ شاعرِ محصل طب، با یک جنازه که روی سقف کالسکه است و قرار است به دست دانشجوهای تبریزی برسد و تصور اینکه وقتی صمد به تبریز برسد چه خواهد شد؟ آیا به محفل ادبی تبریز می‌رسد؟ شعرش را می‌خواند و دوباره با ایرج میرزا ملاقات می‌کند؟ شاید به همین خاطر هم انتظار داشتم که قصه برخلاف باقی کتاب‌های اخیرِ نویسنده یک فضای کاملاً واقع‌گرا داشته باشد و حتی تصمیم داشتم این انتخاب و تغییر مسیر به واقع‌گرایی را تحسین کنم. حتی در بخشی از داستان با پیدا شدن یک جسد دیگر، فضای قصه به سمت معمایی شدن و پیدا کردن سرنخ و کشف کردن قاتل می‌رود. یک مأمور نظمیه هم همراه صمد هست که می‌تواند به عنوان کارآگاه شناخته شود همه چیز برای یک رمان واقع‌گرای معمایی آماده است اما در همین نقطۀ طلایی است که ناگهان عنصر فانتزی قصه وارد می‌شود و همه چیز تغییر می‌کند.

اشتباه نشود، من مخالف کتاب‌های فانتزی نیستم، اتفاقاً چه در نوجوانی چه همین امروز بیش از هر ژانر دیگری، دلبستۀ آثار فانتزی هستم در این مورد هم نمی‌توانم بگویم که عنصر فانتزیِ داستان به قصه نمی‌نشیند یا جذاب نیست. اتفاقاً شخصیتی که نویسنده طراحی کرده و سرگذشت او جذابیت ویژه‌ای دارد اما دلم می‌خواست این دو را در دو کتاب متفاوت ببینم. انتظار داشتم صمد با درگیری‌های واقعی جسد را به تبریز برساند (یا حتی نرساند اما آنچه در مسیر با آن رو‌به‌رو می‌شود، واقعی باشد.) و بخش فانتزی داستان را در کتابی دیگر ببینم که به صورت اختصاصی مربوط به فضایی کاملاً فانتزی باشد، که هر دو قطعاً کتاب‌های جالبی می‌شدند.

با وجود همۀ این نکات، تابوت سرگردان کتاب جالبی است. داستان روان و خواندنی، ریتم خوب و شخصیت‌پردازی‌های جالبی دارد. احتمالاً بخش ابتدایی داستان برای کسانی مثل من که از خواندن رمان‌های تاریخی لذت می‌برند جذاب باشد و بخش دوم آن کسانی را که فقط از فانتزی لذت می‌برند جذب کند. احتمالاً بخش دوم کتاب باعث می‌شود داستان بیشتر باب طبع نوجوان‌های پسر باشد، همان‌طور که ممکن است بعضی از دخترها را دلزده کند. (با توجه به اینکه دیده‌ام بعضی از بچه‌ها واقعاً از کتاب دروازۀ مردگان ترسیدند. احتمالاً خواندن این اثر هم برای بچه‌های خیلی حساس مناسب نباشد، چون در بخش دوم با صحنه‌های دلخراشی مواجه می‌شویم.)

حالا که فکر می‌کنم، بعد از خواندن کتاب «کابوس‌های خنده‌دار» (اثر قبلی همین نویسنده) احساس جالبی داشتم. اما حالا تقریباً دو سال، چیز زیادی از آن یادم نمی‌آید و فقط یک فضای تیره و وحشت‌آور را به خاطر دارم و احساس می‌کنم بعد از گذشت مدتی از خواندن «تابوت سرگردان» هم چنین حسی باقی بماند. خصوصاً که بخش دوم کتاب فضایی تیره‌ دارد و از نشاط و شورِ ابتدایی آن خبری نیست.

با همۀ این تعاریف، کتاب‌های حمیدرضا شاه‌آبادی باعث می‌شود به آیندۀ کتاب نوجوانِ ایرانی بسیار امیدوار باشم.  کتاب‌های نوجوان ما به چنین استحکامی در داستان نیاز دارند و همین‌طور به شخصیت‌هایی واقعی و باورپذیر که صرفاً از کلیشه‌های روزمره برای تصور کردن یک نوجوان، پیروی نکنند و اگر بناست اطلاعاتی در داستان به مخاطب داده شود، باید به همین شیوه پیش رفت، بدون مستقیم‌گویی و کاملاً همراه با فضای داستان. آنچه تابوت سرگردان، کابوس‌های خنده‌دار و دروازه مردگان در خود دارد و باعث خوشحالی و امیدواری نوجوان‌ها و دوست‌داران کتاب نوجوان است.
        

15

محتشم پسندید.
عمه زاده ها
          اصلا نمی دونستم لوییزا می الکت کتابی با این اسم هم نوشته و اتفاقی ضمن کشفیات طاقچه ایم پیداش کردم. و چه کشف زیبایی!
عمه زاده ها داستان یک دختربچه کم سن و سال به اسم رزه که بعد از فوت پدرش پیش خانواده پدریش میاد. خانواده پدریش عبارتند از عمه خانوم ها(عمه های پدرش) که سن و سالی ازشون گذشته، عمو الک مهربون، یک خدمتکار هم سن و سال خود رز، عمه های جورواجور و البته یک عالمه پسرعمه !
"من زندگی سختی داشتم، برای همین داستان های سرگرم کننده ای نوشتم"
این جمله رو لوییزا می الکت درباره خودش گفته. داستان عمه زاده ها، داستان رز کوچولو و پسرعمه هاش و عموش و عمه ها و خدمتکارش بی نهایت سرگرم کننده و شیرینه. اما چیز دیگه ای ورای این قصه های ساده ی شیرین هست. پناه بردن از سختی های جهان بزرگ سالی به پیوندها و  اصول اخلاقی ساده ای که توی کودکی ساخته می شن. چیز دیگه ای که توی کتاب عمه زاده ها خیلی جالبه نقش دخترهاست. انگار این رز کوچولو نیست که به عمه ها و عمو و پسرعمه ها احتیاج داره، اونا ان که به وجود این دختر شیرین و لطیف نیاز دارن. 
عاشق همه شخصیت ها بودم و با ماجراها خندیدم و احساس سرزندگی و قدرتمندی و سلامتی کردم. 
بخونید، پشیمون نمی شید:) 

        

27

محتشم پسندید.
آتش بدون دود

7

محتشم پسندید.
ژنرال دلا روره

15

محتشم پسندید.
بلندی های بادگیر
به نام خداوند جان و خرد🌸

بلندی‌های بادگیر بعد از کلنجارهای زیاد با کتاب به اتمام رسید‌.

از نکات مثبتش شروع‌می‌کنم؛
نکته مثبت این رمان قلم امیلی برونته است که قطعا تحسین‌برانگیزه، توصیفات فضا، بیان جزئیات، جوری که برای خواننده تصویرسازی میکنه و احساسات رو انتقال میده همه‌ی این‌ها از توانایی‌ها و زیبایی‌های قلمش هست.💕
همینطور اشاره به تبعیض‌های طبقاتی و نژادی که منجر به عشقی نافرجام و در آخر انتقام و جنون میشه چیزی بود که جالب توجه بود.👌🏻

اما در کل برخلاف تمجیدهای زیادی که از این رمان میشه خواندنش برای من لذت بخش نبود و تصمیم گرفتم درباره دلایلم صحبت کنم.

۱_در اولین تجربه‌ام از یک رمان گوتیک متوجه شدم که این فضای داستانی برای من جذابیتی نداره، قطعا در زندگی، ما احساسات منفی و اتفاقات ناگوار زیادی رو تجربه میکنیم اما در این داستان این‌ها بیش از اندازه بهشون پرداخته میشه و به قول خارجیا too much هست؛ مثل حجم زیادی از احساساتی همچون خشم و کینه و همینطور اتفاقات ناگواری مثل مرگ و بیماری که با توجه به تجربه‌ی شخصی نویسنده از ابتدا تا انتهای داستان بود.(حقیقتا بار روانی زیادی رو متحمل شدم😅 هرچند که این هم از توانایی نویسنده هست)
۲_ از طرفی به عنوان خواننده ارتباط گرفتن و درک کردن شخصیت‌ها برام سخت بود، اغراق‌هایی که در اعمال و تصمیم‌گیری‌هاشون بود مثل هیجانی و عجولانه برخورد کردنشون، کینه‌توزی‌ها و اقداماتی که از روی کینه انجام میدادن، حتی عشقشون هم ملموس نبود؛ این‌ها باعث میشد که نتونم با هیچ یک از شخصیت‌ها ارتباط بگیرم.
۳_مورد بعدی تکراری شدن روند داستان و تکرار اتفاقات بود؛ از یک جایی بعد، داستان کاملا برام قابل پیش‌بینی بود که دوباره همون تصمیم‌های عجولانه، اشتباهات، تلاش‌های بی‌ثمر نلی برای جلوگیری از این اتفاقات و پشیمونی‌ها تکرار میشه و بعد نوبت کاراکترهای بعدی با همین روند میرسه تا جایی که کاراکتری باقی نمونه و برسن به زمان حال و همین کتاب رو از اواسطش برام خسته‌کننده کرد.
در کل بعد از اینکه به زمان حال خود برگشتند کمی خوندنش برام بهتر شد، شاید به خاطر ضعف هیتکلیف در اواخر داستان و رابطه کاترین و هیرتین بود.

در آخر بگم از خوندنش پشیمون نیستم و اینکه این سبک رمان رو تجربه کردم هم باعث شد از اینکه خوندمش راضی باشم.🥰
          به نام خداوند جان و خرد🌸

بلندی‌های بادگیر بعد از کلنجارهای زیاد با کتاب به اتمام رسید‌.

از نکات مثبتش شروع‌می‌کنم؛
نکته مثبت این رمان قلم امیلی برونته است که قطعا تحسین‌برانگیزه، توصیفات فضا، بیان جزئیات، جوری که برای خواننده تصویرسازی میکنه و احساسات رو انتقال میده همه‌ی این‌ها از توانایی‌ها و زیبایی‌های قلمش هست.💕
همینطور اشاره به تبعیض‌های طبقاتی و نژادی که منجر به عشقی نافرجام و در آخر انتقام و جنون میشه چیزی بود که جالب توجه بود.👌🏻

اما در کل برخلاف تمجیدهای زیادی که از این رمان میشه خواندنش برای من لذت بخش نبود و تصمیم گرفتم درباره دلایلم صحبت کنم.

۱_در اولین تجربه‌ام از یک رمان گوتیک متوجه شدم که این فضای داستانی برای من جذابیتی نداره، قطعا در زندگی، ما احساسات منفی و اتفاقات ناگوار زیادی رو تجربه میکنیم اما در این داستان این‌ها بیش از اندازه بهشون پرداخته میشه و به قول خارجیا too much هست؛ مثل حجم زیادی از احساساتی همچون خشم و کینه و همینطور اتفاقات ناگواری مثل مرگ و بیماری که با توجه به تجربه‌ی شخصی نویسنده از ابتدا تا انتهای داستان بود.(حقیقتا بار روانی زیادی رو متحمل شدم😅 هرچند که این هم از توانایی نویسنده هست)
۲_ از طرفی به عنوان خواننده ارتباط گرفتن و درک کردن شخصیت‌ها برام سخت بود، اغراق‌هایی که در اعمال و تصمیم‌گیری‌هاشون بود مثل هیجانی و عجولانه برخورد کردنشون، کینه‌توزی‌ها و اقداماتی که از روی کینه انجام میدادن، حتی عشقشون هم ملموس نبود؛ این‌ها باعث میشد که نتونم با هیچ یک از شخصیت‌ها ارتباط بگیرم.
۳_مورد بعدی تکراری شدن روند داستان و تکرار اتفاقات بود؛ از یک جایی بعد، داستان کاملا برام قابل پیش‌بینی بود که دوباره همون تصمیم‌های عجولانه، اشتباهات، تلاش‌های بی‌ثمر نلی برای جلوگیری از این اتفاقات و پشیمونی‌ها تکرار میشه و بعد نوبت کاراکترهای بعدی با همین روند میرسه تا جایی که کاراکتری باقی نمونه و برسن به زمان حال و همین کتاب رو از اواسطش برام خسته‌کننده کرد.
در کل بعد از اینکه به زمان حال خود برگشتند کمی خوندنش برام بهتر شد، شاید به خاطر ضعف هیتکلیف در اواخر داستان و رابطه کاترین و هیرتین بود.

در آخر بگم از خوندنش پشیمون نیستم و اینکه این سبک رمان رو تجربه کردم هم باعث شد از اینکه خوندمش راضی باشم.🥰
        

33

محتشم پسندید.
ارباب و بنده

11