اشتباه در ستاره های بخت ما
رمانِ اشتباه در ستاره های بختِ ما از جمله آثار پرفروش ادبیات امریکا در سال های اخیر بوده است. رمانی نوشته ی جان گرین (1977)، که جان بون در سالِ 2014 براساسش نسخه ای سینمایی ساخت. این رمان که برای نخستین بار در سالِ 2012 منتشر شد، داستانِ دراماتیکِ دو نوجوان است. دو نوجوانی که مبتلا به سرطان هستند و راوی دختری است شانزده ساله که به خاطر وضعیتِ خاصِ بیماری اش، با مشکلاتِ فراوانی مواجه شده است. او در این مسیر با پسری آشنا می شود و کم کم این دوستی به واسطه ی بیماریشان شکلی عمیق تر و انسانی تر پیدا می کند. و این تازه ابتدای ماجراست... جان گرین با ساختنِ دو شخصیتِ در حالِ مبارزه با بیماری با روحیه های متفاوت و روایتِ پیوندهای عاطفی شان با همدیگر، و البته جهانِ بیرونی، یک فضای پُرکشش خلق می کند که برای بسیاری مخاطبانِ این نوع رمان ها جذاب است. پایانِ رمان نیز تکان دهنده است و غیرقابل پیشبینی. گرین رمانی نوشته که در آن شکوهِ زیستن و هم نفَس شدن با مرگ، در حالِ مبارزه با هم هستند. یک وضعیتِ ابدی ـ ازلی با دو قهرمانی که هنوز در آستانه ی جوانی خود قرار دارند و می خواهند باقی بمانند.
بریدۀ کتابهای مرتبط به اشتباه در ستاره های بخت ما
نمایش همهلیستهای مرتبط به اشتباه در ستاره های بخت ما
پستهای مرتبط به اشتباه در ستاره های بخت ما
یادداشتهای مرتبط به اشتباه در ستاره های بخت ما
4
جالب بود. مکالمات در واقع جالب بود که البته به لطف ترجمه پرسانسور گویا بخش های جالبی اش رو از دست دادم. برای همین دور دوم رو از روی زبان اصلیش می کنم. امیدوارم اونقدر زبان انگلیسی ام خوب شده باشه که بفهمم :)) هشدار ! این نوشته داستان را اسپویل می کند! وقتی داشتم می خوندمش (مخصوصا بار دوم ) دلم می خواست ازش بنویسم و حالا که تموم شده و می خوام ازش بنویسم ، نمی دونم از کجا شروع کنم. این داستان ، بیشتر جنبه داستانی و قصه داشتن ، نگاه های متفاوتی رو به شما می داد. عجیب ترین و صادق ترینش این بود : سرطان از خود ماست ، و فقط می خواد زندگی کنه. یکی دیگه از تلخترین و صادقانه ترین هاش این بود : دنیا ، ماشین برآورده کردن ارزوها نیست. اما نگاه هزل رو دوست داشتم ، تمایلش به محافظت از آدمهایی که هنوز بهش نزدیک نشده بودن. تمایلش به اینکه با اثر گذاشتن ، با حضورش که توسط مرگ از دیگران دریغ می شه ، زخمی بر اونها نذاره. اغلب ماها م*ل اگوستوس دوست داریم که اثری از خودمون به جا بگذاریمدتا فراموش نشیم ، و اغلب ( شاید هم همیشه) فراموش می شیم. خودم اغلب ،مثل اگوستوس ، دوست داشتم و دارم زندگی ام عبث نباشه. خب شاید اگوستوس چنین تعبیری رو نداشته باشه ولی به نظر من ، فراموش نشدن و اینکه اثری داشته باشه ، همون عبث نبودنه. با این هزل رو ستایش کردم. نکته زیبای دیگه داستان ، ترس هزل از عاقبت زندگی پدر و مادرش پس از مرگ اونه ، کسایی که به قول خودش هرگز نمی تونه مانع *زخم دیدن* اونها از مرگش بشه. کسانی که در نگاه هزل ، مدتهاست در زندگی شون ، جز او و رسیدگف به او هدفی و برنامه و مشغولیتی نداشتن و این که پس از مرگ او ، مثل پدر و مادرهایی که امار نشون می داد پس از مرگ بچه هاشون از هم جدا شدن ، زندگی شون از هم نپاشه ، که پوچ و بی هدف نباشن و شاید حتی ترسی از انچه در پدر و مادر اگوستوس دید (هرچند به نظرم در شرایط اونها ، طبیعی بود و گرفتن دست همدیگه ، نشونه ی امیدی بود که هزل برای پدر و مادرش داشت) احساسات هم به نظرم به خوبی نشون داده شده بودن. دیدلر با ون هوتن ، من رو یاد حرف همیشگی خودم انداخت : "هیچ وقت به اسطوره هاتون نزدیک نشین" کتاب خوبی بود ، هم از این نظر که دیدگاه یک بیمار که از مرگ زودهنگام خودش اگاهه رو خوب نشون داده بود. هم اینکه بحث ها و نگاه ها و فکر ها غالبا بدیع بودن و قابل تامل. برای من خوندنش ، تجربه لذت بخشی بود. هرچند که فصول آخر رو اغلب با بغض خوندم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1