بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

نوا کلاهدوزیان

@Navakoli

1 دنبال شده

32 دنبال کننده

                      هر کجا دردی،دوا آنجا رود.
هر کجا فقری،نوا آنجا رود.
(مولوی)
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                کتاب محتوای جالبی داشت، ذهن آقای کوبایاشی مدیر مدرسه و ابتکاراتش آنقدر خلاقانه هستند که اگر تتسوکو در مقدمه ی کتاب ذکر نمی کرد که هیچ کدام از این نوشته ها زائده ی تخیلش نیست خواننده حتما دچار شک و تردید می شد، از نظر من مدرسه ی تومئو جزو یکی از مدارسی بوده و هست حتما با وجود اینکه حتی اکنون دیگر وجود ندارد اما خاطراتش همچنان زنده است، راستش از دو چیز خیلی خوشم آمد یکی وقت آزاد کلاسها و یکی دیگر اینکه جای نشستن بچه ها به دلخواه خودشان بود، زنگ آزاد برایم جالب بود چون بعضی درسها را بعضی شاگردها از خیلی وقت پیش می دانند و کلاس برایشان جذابیتی ندارد اینطوری می توانند روی چیزهایی که نسبت به آن کنجکاو هستند متمرکز شوند، بطور کلی خیلی از خواندش لذت بردم اما دو ستاره را بخاطر پایان ناگهانی و نامعلوم داستان توتو چان کم کردم وقتی به ص آخرش رسیدم سه صفحه ی بعدی را که نگاه کردم و فقط برگه ی سفید را دیدم واقعا ناراحت شدم.  
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                معنای اسم دزیره و اوژنی چیست؟ دزیره اسمی فرانسوی به معنای مطلوب و مورد قبول و اوژنی اسمی یونانی به معنای نجیب و به دنیا آمده است که شاید بتوان ارتباط اسم اوژنی و دزیره را چنین فرض کرد که دزیره بصورت Désirée و اوژنی بصورت Eugenie نوشته می شود که در آن حروف e  و i مشترک هستند اما شاید مترادف اسم اوژنی در فرانسوی برابر با دزیره باشد یا آنکه نویسنده بی جهت هر دوی این اسم ها را برای شخصیت اصلی داستانش انتخاب کرده است، اصلی ترین تفاوت بین اسم اوژنی و دزیره این است که اوژنی روح دخترک لطیف و نپخته ای است که تازه با بازی روزگار آشنا شده است اما دزیره زنی پخته و کاملا دنیا دیده و قوی است هنگامی که ناپلئون دزیره را ترک می کند وی به اطرافیانش امر می کند که او را از آن به بعد دزیره بنامند چرا که یادآوری اسم اوژنی او را یاد دخترکی جوان می اندازد که سرد و گرم روزگار را نچشیده اما خب شخصیت دزیره همچنان دست نخورده و آماده ی تراشیده شدن و شکل گرفتن است، این کتاب می تواند خیلی جالب باشد خصوصا اگر ابتدا این کتاب را بخوانید سپس به سراغ زندگینامه ی ناپلئون رفته(چرا که هردوی آنان زندگینامه ای دارند) و بعد جنگ و صلح را بخوانید، در هر سه ی این کتاب شما از سه زاویه ی مختلف به ناپلئون نگاه می کنید و روحیات و اخلاقیات جدیدی را هربار در این شخصیت کشف می کنید به همین دلیل خواندن سه اثر متفاوت با داشتن یک شخصیت آشنا برایتان جالب خواهد بود. روند پیش رفتن این داستان آنچنان سخت نیست چرا که خاطراتی است که به رشته ی تحریر داستان در آمده و مانند اتفاقات جالب روزمره ی کسی می ماند اما شیوه ی نوشتار جالب داستان، شما را در خود غرق می کند و وقتی به خودتان می آیید که می بینید چندین ساعت است پای این کتاب نشسته اید و دارید تمامش می کنید، این کتاب را بعد از خواندن ربکا خواندم و به سرعت جو و داستان ناتمام و نامعلوم ربکا را فراموش کردم و در ذهنم دائم این دو اثر را با هم مقایسه می کردم اما خب مقایسه ی این دو اثر یا هیچ چند اثر دیگری با هم درست بنظر نمی رسد اما بعد از داستان ربکا داستان این کتاب برایم خیلی جذاب تر و شرین تر بود و من با اختلاف زیادی این کتاب را بیشتر دوست داشتم. 
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                برخی از خوانندگان این کتاب معتقند که این کتاب اصولا حوصله سر بر است و حوصله ی آدم را سر می برد، شاید به دلیل قطر بسیار زیبای کتاب که از نظر من بسیار جذاب جلوه می کند نشات می گیرد یا به دلیل آن است که تولستوی هر بخش از این اثر تاریخی بسیار جذاب و جالب توجه کلاسیک را آنچنان عمیق و فلسفی نوشته و تجزیه و تحلیل کرده است که اگر در یک روز چهارصد صفحه ی اول آن که حدودا نصف جلد اول است را بخوانید عاقبت از خواندن آن عاجز شده و کتاب را کنار می گذارید، به همین دلیل است که باید این کتاب را آرام و پیوسته خواند چرا که آنچنان نویسنده هنرمندانه و ماهرانه این کتاب را نوشته که درک آن در یک روز و حتی در یک هفته برایمان مقدور نیست. من عاشق مکالمات بین ناپلئون و فرمانده ی فرستاده ی روسی شدم، چرا که ناپلئون چنان با عظمت و شکوه با وی رفتار کرد که دقیقا واضح نیست چگونه باید اخلاق و رفتار این مرد را بسنجیم آیا دقیقا یکی از جنایتکاران تاریخ بود و یا یکی از بزرگ مردان تاریخ؟ برای هیچ یک از شخصیت های بزرگ تاریخ نمی توان به این دو سوال پاسخ قطعی داد چرا که به قول برخی از آدمها ما همه خاکستری هستیم ترکیبی از سپید و سیاه!  همچنین برخی دیگر از افراد از بی شماری شخصیت های این اثر ناله می کنند که من خود جزو یکی از آنان هستم اما ما چطور می توانیم از یک کتاب کلاسیک که نویسنده داستان و تاریخ را در آن در هم تنیده است انتظار شخصیت های اندکی که در کتابهای جین آستین و ژول ورن می بینیم را داشته باشیم؟ در ابتدا قصد من بر آن بود که تک تک شخصیت های این داستان را در دفتری نوشته و خلاصه ای از خلق آنان و بطور کلی آنچه در داستان بودند را یادداشت کنم اما خب نشد! آخرش از دستم در رفت و دقیقا نتوانستم بشمارم که آیا حقیقتا تنها ۵۷۰ شخصیت که در مقدمه ی آن توسط ناشرین نوشته شده نقش وجود دارد یا ارقامی بالاتر از اینها؟ از اینها که بگذریم تنها اشکالاتی که می توان از این کتاب گرفت همین ها هستند و به همین دلیل چهار ستاره برایش امتیاز خوبی بنظر می رسید، البته من به محض اینکه قطر کتاب را دیدم هیجان زده شدم خب چه کسی هست که با دیدن کتابی به این اندازه جالب و طولانی هیجان زده و شادمان نشود؟ خیلی از ما بهخوانی ها هرچه کتاب طولانی تر باشد برایمان جالب تر است و اگر احیانا کتاب جالبی مثل سووشون آنطور ناگهانی و ناتمام و کم به پایان برسد غصه مان می گیرد، از اینها که بگذریم من از شخصیت هایی همچون پی یر، راستوف، شاهزاده آندره و شاهدخت ماریا خیلی خوشم آمد از شخصیت پی یر بخاطر انسانی که گناهان خود را به چشم دید و در تلاش برای رفع آنها برآمد، از شخصیت راستوف بخاطر جوان فداکار و مهربانی که بود، از شاهزاده آندره که هرچند بسیار دیر قدر زندگی را دانست اما در لحظات آخر به آن ایمان آورد و از شاهدخت ماریا بخاطر ایمان و صداقت و مهربانی ای که تحت هر شرایطی سعی داشت داشته باشد، بطور کلی تولستوی در این اثر زندگی پنج خانواده ی روس که همه شان در یک کشور زندگی می کنند نشان می دهد، شاید به دلیل اینکه تفاوت آنها را به ما نشان دهد مثلا خانواده ی شاهزاده واسیلی خانواده ای مکار و بی قید و شرط بودند که پیوسته در پی جاه و مقام بودند، خانواده ی راستوف ها گرچه دلسوز و خوب بودند اما ولخرج بودند و گمان می کردند که تا ابد جایگاهشان میان خانوادگان ثروتمند روسیه قرار دارد، پی یر داستان زندگی مرد تنها و بدون خانواده ای است که مشکلات نداشتن حامیانی همچون مادر، پدر، برادر و خواهر و یا دوستی خوب و مهربان را نشان می دهد و...  در آخر بنظر من مهم ترین درس هایی که می توان از این کتاب گرفت اینها است: 
۱-انسان تا چیزی را از دست دهد هرگز آنقدری که باید بداند قدر نمی داند. 
۲-تنها نتیجه ای که انسان از طمع و مکاری می گیرد تباهی است. 
۳-هرکسی در هر زمانی می تواند به بهترین خودش برسد اما پیوسته و با احتیاط. 
۴-غرور بیجا نتیحه ی خودکامی و بلعیدن خودمان در پوسته ی شیرین من بهترینم است. 
۵-تاریخ داستان زندگی گذشتگان ما نیست، زمان گذشته ی حال امروز ماست که در آن زندگی می کنیم.  
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                در کل پایان خوبی داشت و نمی توانم از آن ایراد بزرگی بگیرم تنها نکته ای که خیلی توی ذوقم خورد ازدواج جو با پروفسوری بود که خیلی از خودش بزرگ تر بود و در حالی که جو در اوج جوانی بود پروفسور در اوج پیری یا میانسالی بود با توجه به آنچه که در جلد اول این مجموعه خواندم انتظار داشتم که لاری حتما با جو ازدواج کند و وقتی که خانم آلکوت همچین کاری را در فضای داستان مرتکب شد واقعا از دستش عصبانی شدم البته بعدا توانستم با این موضوع کنار بیایم دو ستاره ای که کم کردم ستاره ی اول بخاطر همین موضوع که پایان داستان برای همه ی شخصیت ها بجز جو قابل قبول بود چون به نظر من اگر همان خبرنگاری که در انیمیشن زنان کوچک وجود دارد واقعا در داستان وجود داشت و جو با او ازدواج می کرد خیلی پایان بهتر و قشنگ تری می شد ستاره ی دوم بخاطر اینکه بت بدون هیچ دلیلی خود به خود از بین رفت و من واقعا وقتی که بت مشغول خواندن آن شعر بود داشتم گریه می کردم در کل مثل رمان آن شرلی که جلد های بعدیش به زور نوشته شده بود نبود و به نظر می رسید که نویسنده خوب بر فضای داستان کنترل دارد و از اول هم قصدش همین بوده است!
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                آن شرلی که متاسفانه ناشر آن را به نام آنی شرلی به دلیل ندانستن تفاوت اسم Anne و Annie ترجمه کرده است یک رمان دوست داشتنی و سرشار از لطافت و تخیل است بخش بخش این کتاب را توصیفات زیبا و دوست داشتنی فرا گرفته است توصیفاتی که باعث می شود خواننده به وضوح هرآنچه که نویسنده با خود می بیند را به چشم خود ببیند و آن را لمس کند متاسفانه در جلد های بعدی اینطور به نظر می رسد که نویسنده شوق و ذوق قبلی را برای ادامه ی داستان ندارد و آنچه را می نویسد که مردم دوست دارند باشد و اتفاق بیفتد در مجموع نتوانستم با جلد های آخر که خصوصا آخرین جلد آن به وضوح در رابطه با بچه های آن و گیلبرت بود ارتباط برقرار کنم به نظرم اگر خوانندگان تا جلد سه را بخوانند بهتر است چون بقیه ی داستان به نوعی به صورت اجباری نوشته شده و داستان را به اجبار کش داده است نکته ای که من بعد از مدت ها فهمیدم این بود که اولین جلد هر کتاب یا اولین قسمت هر فیلم از سایر قسمت ها یا جلد های آن قشنگ تر است چون با یک ایده و خلاقیت اولیه تولید شده است.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

شاید خیلی عجیب باشه کسی که قراره بمیره عاشق بشه، چون قطعا پیش خودش اینطور فکر می کنه که قراره بمیره و خب عاشق شدن تحت چنین شرایطی اصلا خاطره ی خوبی برای طرف مقابلش باقی نمیذاره و بنابراین حتی ممکنه پیش خودش احساس عذاب وجدان داشته باشه، ولی جالبی این کتاب اینجاست که میخواد بگه اتفاقا باید از زمانتون به درستی استفاده کنید و قدر فرصت هاتونو بدونید، اونی که قراره بمیره حداقل قبل از مرگش یه حس قشنگ توی وجود آدمی رو تجربه کرده و قشنگی داستانش هم به همینه:)
            هر وقت کلمه «سرطان» را می شنوم در ذهنم رنگ سیاه، مرگ و نا امیدی راه خودشان را پیدا می کنند و به جلو می آیند؛ برعکس هنگامی که کلمه عشق را می شنوم، رنگ صورتی، احساس خوشاند و طعم شیرینی را می توانم حس کنم. هیچ گاه سرطان در کنار عشق را ندیده بودم، هیچ گاه فکر نکردم سرطان و عشق چه رنگی میشوند یا اصلا مگر می شود کسی که قرار است به زودی بمیرد عاشق شود؟
«هزل گریس» و «اگوستوس واترز» نمونه  بارز مخلوط عشق و سرطان بودند، نمونه کاملا واضحی از مخلوط امید و نا امیدی، غم و شادی، و سیاه و صورتی بودند. هزل که به سرطان تیروئید مبتلا بود این بیماری به ریه هایش نیز سرایت کرده بودند با اصرار والدینش به جلسات حمایتی از کودکان مبتلا به سرطان رفت. در انجا با پسری به اسم اگوستوس اشنا شد و رفته رفته علاقه زیادی به پسر پیدا کرد. در همان اوایل دوستی شان به پیشنهاد اگوستوس هر دو کتاب های مورد علاقه خود را به بکدیگر قرض دادند. هزل کتاب «مصیبت امپریالیسم» و اگوستوس کتاب «بهای طلوع» را داد.
هزل به شدت نویسنده و خود کتاب «مصیبت امپریالیسم» را دوست داشت. داستان کتاب هم در باره دختری بود که سرطان داشت و همین یکی از دلایل این بود که هزل این کتاب را دوست داشت. از انجایی که هزل این نویسنده را به شدت دوست داشت برای یک دیدار با وی تلاش های زیادی کرد. هنگامی که در راه بودند تا به ملاقات نویسنده کتاب بروند هزل متوجه شد که ...
به نظرم این کتاب کتاب بسیار زیبایی بود، چه از نظر پی رنگ داستان چه از نظر توصیف مکان و شخصیتها. از نظر پی رنگ که انقدر قوی بود که هر بار فراموش می کردم که من یک خوانندم، خودم را در کنار یا حتی گاهی جی خود هزل تصور می کردم. و به خاطر همسن بودن با شخصیت ها به خوبی توانستم خودم را با داستان وفق بدهم. شخصیت های داستان هم که آنقدر خوب شرح داده شده بودند که مطمئن بودم اگر واقعی بودند میتوانستم در مواجهه با آنها بهترین دوستی باشم که میود.
علاوه بر داستان پردازی بسیار خوب و توصیفات خوب و به جا، شروع و پایان فوق العاده ای نیز داشت. شروعی که به شدت جذاب بود، در حدی که خواننده با خوندن تنها چند ابتدایی کتاب متوجه می شد چندین صفحه را هم رد کرده است. پایان داستان هم به شدت خوب بود. جدای از پایان بسیار غمناکی که داشت، هیچ جای سوالی برای خواننده نمی ماند، کاملا داستان تمام شد و هیچ نکته ای نمانده بود که مبهم بماند.
یکی از دلایلی که شاید باعث می شود خوانندگان احساس راحتی بسیار زیادی با این کتاب بکنند، موضوع انتخابی آن بود، اینکه در مورد سرطان و عشق، دو مقوله بسیار مطرح و مبتلابه روز، نوشته شده بود، همچنین نثر بسیار روان و ترجمه عالی ای که داشت، وفضای اروم و پر عشقی که بین «هزل» و «اگوستوس» بود. از همه مهم تر دیالوگ های بسیار زیبا و تامل برانگیزی که ذهن خواننده را درگیر خود میکرد میتوان یکی از زیبایی های کتاب باشد
تناقض هایی که در کتاب و خود بافت داستان بود واقعا به نظرم قشنگ بود و همین کتاب را به واقعیت نزدیک کرده بود. مثلا شخصیت هزل و اگوستوس؛ هزل یک شخصیت آروم ، گوشه گیر و منزوی و درونگرا دارد و اگوستوس کاملا نقطه مقابل، دارای یک شخصیت شخصیت پر جنب و جوش، شاد ، و برونگرا است؛ هرچند در طی روند داستان این تفاوت ها کم کم در یکدیگر حل میشوند و مکمل بودن یکدیگر را نشان میدهند. یا مثلا عشقی که به خودی خود دارای امید است و سرطانی که به تنهایی باعث ناامیدی میشود.
یکی از ویژگی های کتاب که به شخصه دوستش داشتم غمگین بودن داستان بود. اینکه انقدر به خوبی غم مرگ اگوستوس را به تصویر کشیده بود، یا نگرنی هزل از اینکه نکند بعد از اعتراف به علاقه اش به اگوستوس، بمیرد و او ناراحت شود. حتی نا امیدی هزل را هم به شدت خوب نشان داده بود. هر چه بود آنقدر از این کتاب خوشم آمد که دلم نمیخواهد به کسی معرفیش کنم!
          
بله البته خیلی از کتابهای کلاسیک هستند که اگر با هم در نظر بگیریم موضوعات تکراری دارن و بیشتر روی چندین موضوع خیلی تمرکز کردن.
زبان واقعا هم یکی از اساسی ترین نکته ها برای فهمیدن چه ترجمه و چه بعضی اصطلاحات و کلمات استفاده شده در کتابهای نویسندگان مختلف هست خیلی از اوقات پیش میاد که نویسنده اسم یک شخصیت رو براساس ویژگی اخلاقی اون شخصیت از روی یه زبان دیگه برمیداره و اگر در کنار کتاب خوندن زبان های مختلف رو هم بخونیم قطعا جالب خواهد شد.
                کتاب محتوای جالبی داشت، ذهن آقای کوبایاشی مدیر مدرسه و ابتکاراتش آنقدر خلاقانه هستند که اگر تتسوکو در مقدمه ی کتاب ذکر نمی کرد که هیچ کدام از این نوشته ها زائده ی تخیلش نیست خواننده حتما دچار شک و تردید می شد، از نظر من مدرسه ی تومئو جزو یکی از مدارسی بوده و هست حتما با وجود اینکه حتی اکنون دیگر وجود ندارد اما خاطراتش همچنان زنده است، راستش از دو چیز خیلی خوشم آمد یکی وقت آزاد کلاسها و یکی دیگر اینکه جای نشستن بچه ها به دلخواه خودشان بود، زنگ آزاد برایم جالب بود چون بعضی درسها را بعضی شاگردها از خیلی وقت پیش می دانند و کلاس برایشان جذابیتی ندارد اینطوری می توانند روی چیزهایی که نسبت به آن کنجکاو هستند متمرکز شوند، بطور کلی خیلی از خواندش لذت بردم اما دو ستاره را بخاطر پایان ناگهانی و نامعلوم داستان توتو چان کم کردم وقتی به ص آخرش رسیدم سه صفحه ی بعدی را که نگاه کردم و فقط برگه ی سفید را دیدم واقعا ناراحت شدم.  
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.