بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

سید محمدباقر ابراهیمی

@Seyed

203 دنبال شده

122 دنبال کننده

                      یک شبهِ انسانِ روانْ‌پریشِ کتاب.
اینجا هم مثل عکس اون بالا باید تاکید کنم که کتاب های استاد رو بخونید؟ :/
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                تا به اکنون خطوطی نخوانده ام که درباره کسی باشد که نه عالم باشد و نه درس حوزه خوانده باشد و نه حداقل عمری گذرانده باشد و تهجداتی را پشت سر گذاشته باشد ولی به این مقامات و درجات عالیه و عجیب رسیده باشد که امام حاضر ناظر خود را ببیند و گناهان افراد را بفهمد و اینطور غرق در جلوات پروردگارش باشد...
و همه این ها در سنین نوجوانی. یعنی از ۱۴ سالگی به بعد...
چطور میشود؟ نمیدانم و نمیفهمم...
قسمتی از نامه شهید به یکی از دوستانش را مینویسم که دوباره کمی بر خود بلرزم...
این شهید با این مقامات اینگونه به خود میگوید، من عدم شوم هم کم است...
«ای خدای ارحم الراحمین. به من رحم کن. هنگامی که از میان شعله های آتش دوزخ فریادی برآید که (احمد نیری) کجاست؟   همان کسی که با آرزو های دراز و امروز و فردا کردن وقت گذرانی کرد‌. و در کارهای زشت، عمر خود را تلف کرد. پس از این آواز، ماموران دوزخ با عمود آهنین شتابان و هول انگیز به سوی من آیند و مرا کشان کشان به سوی عذابی سخت برده و با سر در قعر دوزخ اندازند.
و می‌گویند بچش! که تو همانی که در دنیا آن چنان خود را عزیز و گرامی می‌داشتی.
و (من را) در جایی مسکن دهند که اسیر در آنجا برای همیشه اسیر است و آتش آن همواره شعله ور.

نوشابه آنجا جحیم و جایگاه همیشگی ام دوزخ و حمیم باشد. شعله های فروزان مرا از جای بر کند ولی قعر دوزخ باز مرا در کام خود کشد. نهایت آرزویم آن باشد که بمیرم ولی از مرگ خبری نباشد
پاهایم بر پیشانی بسته شده و روی من از ظلمت گناه سیاه گشته به هر طرف
که روم فریادی می کشم.
به هر سو روی آورم صیحه زنم که؛ ای مالک، وعده های عذاب در باره ی
من محقق شده
ای
مالک، از سنگینی زنجیرهای آهنین توان ما از دست رفت، ای مالک پوستهای تن ما کباب شده ای مالک ما را بیرون بیاور که دیگر به کارهای زشت باز نخواهیم گشت
پاسخ بشنوم که هرگز! اکنون هنگام امان یافتن نیست. و از این جایگاه ذلت،
روی تافتن نیست، زبان در کشید و سخن نگویید. اگر به فرض محال از اینجا بیرون ،روید باز به همان اعمال زشتی که از آنها
نهی شده بودید بازگشت خواهید گشت
پس از این جواب به کلی نا امید شوم و تأسف شدید و پشیمانی دردناک به
من دست دهد، به رو در آتش بیفتم.
بالای سر ما آتش، زیر پای ما آتش، سمت راست ما آتش، سمت چپ ما آتش، غرق در آتش.
خوراک ما آتش، نوشابه‌ی ما آتش بستر ما آتش، جامه‌ی ما آتش... آتش.

پیری و جوانی چو شب و روز برآید
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم»
        
                خیلی دوست دارم میتونستم یک روزی حضرت عالیجناب تالستوی عزیز رو ببینم
ببینم چطور آدمیه با چه اخلاق و رفتار و سکناتی
چه مقدار سکوت میکنه و چه مقدار صحبت میکنه
چه مقدار غذا میخوره و چه چیزی میخوره
چه مقدار کار و کشاورزی میکنه
و چه مقدار مینویسه و کی مینویسه و وقتی مینویسه فقط نگاهش کنم...
اما حیف که فقط شاید اون دنیا شاید توفیق دیدار این مرد بزرگ رو داشته باشم...
واقعا شما با قلب و روح ما چه میکنی با داستان ها و شخصیت ها و دیالوگ ها و فضاهایی که میسازی حضرت تالستوی؟؟؟
چطور میتونی بدون ذره ای شعاری بودن این همه حرف حکمت آمیز و اخلاقی و دینی بزنی و درس زندگی بدی و روح ما رو دگرگون کنی؟...
با این حجم کم داستان و با این تعداد شخصیت بسیار کم و با فقط تقریبا سه اتفاق مهم در طول داستان...
پدر سرگی، مثال بارز تحول و زیر و رو شدن و فرزانگی یک انسان ساده که مثل بقیه مردم جامعه‌ست و ویژگی عجیبی نداره و نماد روشن این جمله مهم که تا به شک نیفتی به یقین نمیتوانی برسی...
واقعا چه میتوان نوشت و گفت و شنفت راجب این انسان بزرگ و آثار عجیبش؟...
        
                یکی از معدود کتاب های تا این مقدار تلخی که تا به حال خوانده ام...
جبر، جبر، جبر، تلخی، تراژدی عجیب، ترس، عصبانیت، دویدن خون در مویرگ های سر تا به مرز انفجار برسند، بی اخلاقی، قتل، غم، غم، و غم...
بیشترین مسائلی که در کتاب وجود دارند...
و به دلیل وجود همین مفاهیم و اتفاقات، یکی از کتاب هایی بود که به شدت مرا به فکر میبرد و برای همین خواندن این کتاب با حجم کم، تا این حد طول کشید...
نویسنده به طرز عجیبی خواننده را از معنویات و در اصل از خدا زده میکند و تو با خودت میگویی که چرا خدا این بلاها را سر پاسکوآل می‌آورد؟...
به قدری اتفاقات داستان و نگاه فرد جبری‌ست که جایی می‌گوید :«از کجا معلوم که انتقام خدا به خاطر همه‌ی گناه‌هایی که مرتکب شده بودم و همه‌ی گناهانی که می‌بایست(!!!) مرتکب بشوم، نبوده باشد؟»
این حجم از تلخی و جبر و مفلوک بودن در یک داستان را علاوه بر این که دوست ندارم، حتی درک نمیکنم...
اما باید بگویم که یک جمله را بیش از قبل در ذهن من تداعی و محکم کرد که 
زندگی در این دنیا چیزی به جز رنج نیست...
        
                اول از همه بگم واقعا اونی که این کتاب رو بهم هدیه داد دستشو میبوسم. البته خودم میشناختم کتاب رو و ایشون برام خرید. دمش خیلی گرم باشه...
بدون شک جزو ده تا کتاب برتری که در عمرم خوانده ام و خواهم خواند. کتابی که تازه هنوز دو جلد ازش مونده و انقدر من رو تحت تاثیر قرار داده...
سید مهدی شجاعی به معنای واقعی کلمه تاریخ رو استادانه و بی نظیر روایت میکنه...
از این بهتر چی میخواد آدم از یه کتاب؟؟؟
موضوع عالی با روایت عالی که از چندین طرف و در یک ظرف زمانی کاملا غیر خطی داره برای ما روایت میشه
غیر از نویسنده قسمت های مهم و زیادی رو برای ما شیطان تعریف میکنه و بی اندازه جذابه این روایت
با این کتاب فهمیدم یه نویسنده میتونه هر چی جلوتر میره بهتر بشه و پخته تر و عجیب تر. انقدر که این کتاب خوبه...
فصل یکی مونده به آخر در عین سادگی به قدری زیبا بود که وقتی به یه دیالوگش رسیدم به پهنای صورت اشک ریختم و جایگاه این کتاب برام خیلی بیشتر از قبل خاص شد...
بی اندازه منتظر جلد بعدی هستم تا بیشتر کیف کنم...
        

باشگاه‌ها

باشگاه کارآگاهان

328 عضو

پستچی همیشه دو بار زنگ می زند

دورۀ فعال

باشگاه ۱۶هزارتایی‌ها

124 عضو

دیار اجدادی

دورۀ فعال

آفتاب‌گردان 🌻

275 عضو

قرآن کریم: ترجمه خواندنی قرآن به روش تفسیری و پیام رسان برای نوجوانان و جوانان

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها