بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

محمدرضا معلمی

@mimremeem

35 دنبال شده

310 دنبال کننده

                      
                    
Mimremeem

کتاب‌های نویسنده

یادداشت‌ها

                با گذشت بیش از ۳۰ سال از پایان جنگ هشت ساله، شهر خرمشهر هنوز یک شهرک نه، که یک شهر سینمایی است که برای فیلمبرداری سکانس‌های جنگی، نیازی به حضور طراحان صحنه را در خود احساس نمی‌کند. خرمشهر به عنوان یک شهر قوی، دچار هجمه‌ای شد که تابش را نداشت. هنوز هم کسی به داد بی‌تابی‌اش نرسیده. خرمشهر مانند مادرش خوزستان تنهاست.

با گذشت بیش از ۲۰ سال از حادثه چرنوبیل، حادثه‌ای که تنها حدود ۹ روز زمان برد، هنوز آثار این فاجعه را می‌توان در تولد ناقص نوزادان منطقه مشاهده کرد. چرنوبیل مجموعه‌ای بود از خطاهای انسانی و فنی. هرچه بوده گذشته، اما هنوز ادامه دارد.

عشق احتمالا فاجعه‌ای است شبیه آن چه بر سر خرمشهر آمد. آن چه بر سر چرنوبیل آمد. گاهی مقدس است. گاهی خطاست. هرچه هست خانمان‌سوز است. ویران می‌کند، بی‌خبر. هر جانی تحملش را ندارد. عشق، مصیبت است.

در زندگی بسیاری از ما، شب‌های روشنی بوده که هنوز، یادش، یادآوری‌اش، خاموش می‌کند. می‌سوزاند. قلب را. ذهن را. جان را. شاید اگر تنها نبودی، ویران نمی‌شدی. شاید اگر به محدودیت‌ها سنجاقت نمی‌کردند، طوفان از میان روزنه‌ای وارد نمی‌شد که زندگی‌ات را ببرد. مهم نیست. حالا هرچه هست ویرانی است. عجیب‌تر از آن کجاست؟ رضایت تو به این ویرانی. کدام عاشقی را سراغ دارید که از طوفان‌زدگی‌اش شکایت کند و از ویرانی‌اش گلایه؟ عاشقان، شاکرند. که ویرانی، نشان اول آبادی است.

داستایوفسکی در رمانی کوتاه به نام شب‌های روشن به عشق می‌پردازد و بیش از آن که عشق را بگوید، جان‌هایی را می‌گوید که عشق بر سرشان آمده. چه بودند و چه شدند. داستایوفسکی مثل همیشه شخصیت‌ها را نه از لابه‌لای اتفاق‌ها و روند جاری قصه که از میان دیالوگ‌های ناتمامش می‌شناساند. داستایوفسکی پیش و بیش از آن که رمان‌نویس باشد، روانشناس است. این دلیل رمان‌نویس نبودن او نیست. که معتقدم قلم داستایوفسکی احتمالا از خرده‌های عصای موسی (ع) ساخته شده. سحر می‌کند. معجزه است. صلی الله علیه.
        

باشگاه‌ها

باشگاه ۱۶هزارتایی‌ها

124 عضو

دیار اجدادی

دورۀ فعال

پست‌ها

فعالیت‌ها

من همیشه برای فهم بهتر آثار تولستوی اونا رو برای خودم تو یه خط زمانی مرتب می‌کنم :) چون به نظرم میشه یه سیر مشخصی رو تو آثارش دنبال کرد.
ولی الان تو جایابی این داستان یه مقدار دچار مشکل شدم...

تولستوی اصولا هر چی به اواخر عمرش نزدیک می‌شیم معنوی‌تر میشه و بیشتر از مسائل این دنیایی دور. 
همچنین، تو کتاب‌های اخیرش کمتر‌ به اشراف پرداخته و بیشتر به دنیای آدمای عادی سر زده.

از جهت این مورد اخیر می‌تونم این اثر رو تو جای مشخصش قرار بدم ولی از جهت مورد اول نه 🤔

 🔅🔅🔅🔅🔅

داستان از زبون یه دختر اشراف‌زادهٔ نوجوون روایت میشه که همهٔ سال‌های عمرش رو تو ملک روستاییشون گذرونده و حالا بعد از مرگ مادرش خوشی‌های زندگی براش رنگ باختن...
ماریا در همین اثنا بعد از یه وقفهٔ چند ساله دوباره با دوست قدیم پدرش مواجه میشه که ۱۷ سال ازش بزرگ‌تره و بین این دو نفر یه رابطهٔ عاطفی شکل می‌گیره...

🔅🔅🔅🔅🔅

نیمهٔ اول داستان خیلی عاشقانه و لطیفه و من از توصیفات احساسی این بخش بسی لذت بردم.
ولی خب اصولا قرار نیست اوضاع اینقدر خوب و قشنگ باقی بمونه...
البته که همچنان از توصیفات زیبای تولستوی حظ کردم :)

تولستوی دوباره اینجا نقدش رو به مجالس اعیان روسیه و روابط آزاد مرد و زن تو این مجالس می‌کشه وسط.
البته تو این داستان اوضاع اصلا به وحشتناکی آنا کارنینا نیست!
دقیقا به همین دلیل من با پایان‌بندی داستان مشکل داشتم... حس می‌کردم «باید» می‌شد که همه چیز درست بشه ولی خب نظر تولستوی‌ از درست شدن با نظر من فرق داشت 😄

 🔅🔅🔅🔅🔅

حالا چرا میگم جای داستان برام واضح نیست؟

ببینید تو آنا کارنینا در کنار عشق «منفی» آنا، تولستوی به ما یه روی مثبتی هم از زندگی خانوادگی در قالب عشق لوین به همسرش نشون میده.
تو مرورم از آنا کارنینا گفتم که چقدر از این بخش‌ها لذت بردم... مخصوصا اینکه حس می‌کردم خیلی با تجربهٔ زیستهٔ خودم هم‌خوانی داره.

ولی این داستان با اینکه پیش از آنا کارنینا نوشته شده (۱۸۵۹ در برابر ۱۸۷۸)، بیشتر به نظرم به سمت دیدگاه‌های سونات کرویتسر (۱۸۸۹) از عشق و زندگی خانوادگی متمایله تا به سمت اون چیزی که تو آنا کارنینا شاهدش هستیم 🤔

البته که سونات کرویتسر به مرااااااتب نابودتر از این کتابه 😅 اونجا قشنگ تولستوی هر چی عشق دنیایی و رابطهٔ زن و شوهری هست رو می‌شوره می‌ذاره کنار 🙄😄 البته من خیلی از مقدماتش تو اون کتاب رو قبول دارم ولی با نتیجه‌ای که تهش می‌گیره موافق نیستم... کلا هم سونات کتابیه که بسیار بیشتر از این «سعادت زناشویی» ذهن و قلب آدم رو می‌گزه... 

ولی خب کلا نیاز دارم به خودم یادآوری کنم که ما فقط یک نوع عشق و روابط خانوادگی نداریم :) و با این یادآوری مدل جمع‌بندی تولستوی‌ تو این کتاب رو بهتر می‌تونم درک کنم.
منتها، همچنان اون نوعی که می‌پسندم و دوست دارم همون مدل لوین و همسرشه ☺️

 🔅🔅🔅🔅🔅

من نسخهٔ صوتی کتاب رو با صدای خانوم مریم محبوب گوش دادم و از اجراشون راضی بودم. برای اینکه بتونم کتاب رو تموم کنم و بدونم تهش چی میشه دیگه هر کاری از کارای خونه که به نظرم می‌رسید رو انجام دادم 😂 ولی باز تهش مجبور شدم صفحات آخر رو متنی بخونم 😄 (یه داستان جذاب کلا یکی از راه‌های مجرب برای بالا بردن انگیزهٔ انجام کارای خونه‌ست 😄).
            من همیشه برای فهم بهتر آثار تولستوی اونا رو برای خودم تو یه خط زمانی مرتب می‌کنم :) چون به نظرم میشه یه سیر مشخصی رو تو آثارش دنبال کرد.
ولی الان تو جایابی این داستان یه مقدار دچار مشکل شدم...

تولستوی اصولا هر چی به اواخر عمرش نزدیک می‌شیم معنوی‌تر میشه و بیشتر از مسائل این دنیایی دور. 
همچنین، تو کتاب‌های اخیرش کمتر‌ به اشراف پرداخته و بیشتر به دنیای آدمای عادی سر زده.

از جهت این مورد اخیر می‌تونم این اثر رو تو جای مشخصش قرار بدم ولی از جهت مورد اول نه 🤔

 🔅🔅🔅🔅🔅

داستان از زبون یه دختر اشراف‌زادهٔ نوجوون روایت میشه که همهٔ سال‌های عمرش رو تو ملک روستاییشون گذرونده و حالا بعد از مرگ مادرش خوشی‌های زندگی براش رنگ باختن...
ماریا در همین اثنا بعد از یه وقفهٔ چند ساله دوباره با دوست قدیم پدرش مواجه میشه که ۱۷ سال ازش بزرگ‌تره و بین این دو نفر یه رابطهٔ عاطفی شکل می‌گیره...

🔅🔅🔅🔅🔅

نیمهٔ اول داستان خیلی عاشقانه و لطیفه و من از توصیفات احساسی این بخش بسی لذت بردم.
ولی خب اصولا قرار نیست اوضاع اینقدر خوب و قشنگ باقی بمونه...
البته که همچنان از توصیفات زیبای تولستوی حظ کردم :)

تولستوی دوباره اینجا نقدش رو به مجالس اعیان روسیه و روابط آزاد مرد و زن تو این مجالس می‌کشه وسط.
البته تو این داستان اوضاع اصلا به وحشتناکی آنا کارنینا نیست!
دقیقا به همین دلیل من با پایان‌بندی داستان مشکل داشتم... حس می‌کردم «باید» می‌شد که همه چیز درست بشه ولی خب نظر تولستوی‌ از درست شدن با نظر من فرق داشت 😄

 🔅🔅🔅🔅🔅

حالا چرا میگم جای داستان برام واضح نیست؟

ببینید تو آنا کارنینا در کنار عشق «منفی» آنا، تولستوی به ما یه روی مثبتی هم از زندگی خانوادگی در قالب عشق لوین به همسرش نشون میده.
تو مرورم از آنا کارنینا گفتم که چقدر از این بخش‌ها لذت بردم... مخصوصا اینکه حس می‌کردم خیلی با تجربهٔ زیستهٔ خودم هم‌خوانی داره.

ولی این داستان با اینکه پیش از آنا کارنینا نوشته شده (۱۸۵۹ در برابر ۱۸۷۸)، بیشتر به نظرم به سمت دیدگاه‌های سونات کرویتسر (۱۸۸۹) از عشق و زندگی خانوادگی متمایله تا به سمت اون چیزی که تو آنا کارنینا شاهدش هستیم 🤔

البته که سونات کرویتسر به مرااااااتب نابودتر از این کتابه 😅 اونجا قشنگ تولستوی هر چی عشق دنیایی و رابطهٔ زن و شوهری هست رو می‌شوره می‌ذاره کنار 🙄😄 البته من خیلی از مقدماتش تو اون کتاب رو قبول دارم ولی با نتیجه‌ای که تهش می‌گیره موافق نیستم... کلا هم سونات کتابیه که بسیار بیشتر از این «سعادت زناشویی» ذهن و قلب آدم رو می‌گزه... 

ولی خب کلا نیاز دارم به خودم یادآوری کنم که ما فقط یک نوع عشق و روابط خانوادگی نداریم :) و با این یادآوری مدل جمع‌بندی تولستوی‌ تو این کتاب رو بهتر می‌تونم درک کنم.
منتها، همچنان اون نوعی که می‌پسندم و دوست دارم همون مدل لوین و همسرشه ☺️

 🔅🔅🔅🔅🔅

من نسخهٔ صوتی کتاب رو با صدای خانوم مریم محبوب گوش دادم و از اجراشون راضی بودم. برای اینکه بتونم کتاب رو تموم کنم و بدونم تهش چی میشه دیگه هر کاری از کارای خونه که به نظرم می‌رسید رو انجام دادم 😂 ولی باز تهش مجبور شدم صفحات آخر رو متنی بخونم 😄 (یه داستان جذاب کلا یکی از راه‌های مجرب برای بالا بردن انگیزهٔ انجام کارای خونه‌ست 😄).
          
            به عنوان یک زندگی‌نامه کتاب خوبی بود.
طبیعتا خالی از اشکال و ایراد هم نبود، چون نویسنده کتاب با غرض نویسندگی سراغش نرفته. 

اگر بخوام با زندگی‌نامه‌های خوبی مثل مردی در تبعید ابدی یا نخل و نارنج یا کهکشان نیستی مقایسه کنم،کتاب سطح پایینی داشت. 
یک نواختی نثر در اون رعایت نشده بود، گاهی بسیار نزدیک به زبان محاوره امروز و گاهی نثر کهن قرن ششم و گاهی زبان فلسفه و گاهی زبان عرفان و گاهی زبان تاریخ‌نگاری! 
خلاصه اینکه فراز و فرود خیلی داشت. 
 زندگی سهروردی به عنوان یک حکیم و عارف سرگشته و حیران بیشتر روایت شده بود و جز این‌که پای درس علما می‌نشسته و اهل بحث و سوال بوده اشاره بیشتری به شخصیت و بعد علمی ایشون نشده بود. پرداختن بیش از حد به نزدیکی سهروردی به آداب و اندیشه زرتشت هم جای سوال داشت... یعنی برای من مخاطب بالاخره روشن نشد که چرا حکمت اشراق رو برگزیده... 

اما در کل کتاب خوبی بود. اجمالا ما رو با سرگذشت شیخ شهاب الدین سهروردی ، حکیم مرموز و البته با حکمتی جذاب و دوست‌داشتنی که رگه‌های  اندیشه‌ش رو  در آثار صدر المتالهین هم می‌بینیم، آشنا می‌کنه. 
          
            بسم الله الرحمن الرحیم

این تن بمیره بگید این کتاب رو داستا ننوشته.
دوست داشتم برم اینو به مترجم و نشر هرمس بگم اما خب، هر چی جلوتر رفتم بیشتر برام مسجل شد کار اخوی روسی مون، داستایفسکیه.
چرا اولش شک داشتم؟
هوم، خب ببینید، همه چی خیلی درهم برهم و تند تند اتفاق افتاد. درست مثل زنگ ریاضی که یه لحظه خوابت می گیره و وقتی بیدار میشی تخته پر از فرمولایی که تو نمی دونی کی معلم اونا رو درس داده. منم همینطور بودم، حس میکردم یه جای کار می لنگه یا چیزی رو جا انداختم یا نفهمیدم اما مسئله این نبود.
من عادت کرده بودم وقتی اسم داستایوفسکی رو میشنوم حتما باید یه دنیایی تیره و تار یا جنایت رو تصور کنم، عادت کردن به یه خونواده روستای آشفته با کشمکش های سطحی که تا عرش بالا میرن.
ساده بگم، قرار نیست که داستا همیشه از کشتن حرف بزنه.

خب خلاصه داستان:
ما یه دایی خوش قد و بالای خوش قلب داریم که وقتی جوون بوده میره یه زن میگیره که پسند مادرش نیست و مادر محترم سر همین حرکت بسیار جسورانه ( حرکت مردونه بسیار پسند) انگ اولاد ناصالح بهش می چسبونه و ناله و نفرینش میکنه.
حالا داستان جایی جالب میشه که خود مادر جان میرن سر پیری زن یه ژنرال میشن( نخند مصیب، نخند). خب آیا این زن در زندگیش با ژنرال جونش خوشی می بینه؟ 
خیر. 
اما اینجا و در داستان نه ژنرال مهمه نه مادره. ژنرال یه دلقک داره به اسم فاما فامیچ( به زمین گرم بخوری مرد) که وظیفش ارضای حس خودپسندی ژنراله. القصه معلوم نیست فاما چه ورد و جادوی میخونه که زن ژنرال واله اش میشه و به نوعی میشه نوکر حلقه به گوشش!
می زنه و ژنرال می میره ، مادر محترم خدم و حشمش رو جمع میکنه و میره پیش پسرش. خب نکه سربار پسرش شده باشه ها، خیر!
خود پسره( خوش قد و بالای که اول متن گفتم) برای جلب رضایت والده محترمش خودش رو به آب و آتیش زد و ان رو آورد پیش خودش.
در این زمان همسرش فوت شده بود و دو بچه از اون ازدواج داشت. تا قبل از اومدن مادرش و فاما جونش همه چی خوب بود اما بعدش...

خب اینکه بعدش چی شد خودتون برید بخونید مثل من لذت ببرید.

پ ن 1:روند داستان خیلی تند بود، حوصله تون سر نمی ره که هیچ خیلیم حرصی میشید که بابا آروم تر! چه خبرته.
پ ن2: حال و هوای داستان اصلا تیره و تار نیست، من که تا حدودی روشن و طوفانی تصورش کردم 
پ ن3: جو حاکم بر این کتاب محاوره محوره. انگار شخصیت ها دائم در حال دویدنن و تند تند باهم حرف می زنن، سر هر مسئله ای که فکرش رو بکنید و غالب مشکلات به شکل مسخره ای پیش پا افتاده بودن، اما خب چی شده بود که اهمیت پیدا کرده بودن؟؟؟ ( 
پ ن4: ایا این کتاب رو توصیه میکنم؟
بله. فقط روزی یک فصل بخونید تا اعصابتون متشنج نشه
پ ن5: توصیه شخصی این جانب اینکه اگه میخواد شروع کنید داستا خوندن از همین کتاب شروع کنید، اینکه شما برید سراغ جنایات مکافات( مثل خودم) و بعدش سیس آزاد اندیشی بگیرید هنر خاصی نیست. 
پ ن6: این کتاب رو تجویز میکنم برای بیشتر شدن صبر و بردباری. واقعا جواب میده.
پ ن7: ترجمه چطور بود؟ 
عالی! هلو بیا تو گلو بود. 
و در پایان باید بگم که دلم میخواد بشینم رو بلندی و بابت خیلی از اتفاقات این کتاب نعره ها بزنم. چون واقعا نشد خوب تخلیه هیجانی کنم و هنوزم به وقایعش فکر میکنم حرصم میگیره. تازه کلی تحلیل روان شناختی- شخصیتی اماده کرده بودم بنویسم که الآن دیگه لزومی براش نمی بینم.