بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

مینا خطیبی

@Minakhatibi

11 دنبال شده

16 دنبال کننده

                      ✨️چه می‌کنند آدم‌ها اگر موسیقی، نُت‌ها، 
کتاب‌ها، کلمات،
آرزوها و رویاها را از آنها بگیرند...

                    
minakhatiibi

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

                "به نام خدا"
«سرباز‌ها و عاشق‌ها» اولین اثری‌ست که از مکردیچ سارکسیان، نویسنده و شاعر  ارمنی، به زبان فارسی ترجمه شده.
**!خطر لو رفتن داستان!**
راوی این داستانِ نیمه‌بلند جوانی هجده‌ساله است. 
از همان ابتدا راوی شروع می‌کند به رجز خواندن که جنگ حق او نیست و او خود به جنگِ جنگ خواهد رفت. 
سپس معلم شدن و اعزامش به یک روستا را روایت می‌کند. روستایی که تقریبا تمام مردانش در جبهه به‌ سر می‌برند و از زنان چشم‌انتظار پر است.
معلم جوان در خانه‌ای اسکان دارد که پسر صاحبخانه به جنگ رفته و تازه‌ عروسش را رها کرده. 
نوعروسی تنها و پسری جوان در دیاری غریب.
جوان دل به دختر می‌بندد و دختر برای فرار از تنهایی به او پناه می‌برد. هر‌چند همچنان مهر مردِ جبهه رفته‌اش را در دل دارد. 
زبان شاعرانه و پر از تشبیه و استعاره داستان
از درونِ سرشار از زندگی و عشقِ راوی سرچشمه می‌گیرد و با جنگی که کمی آن سوتر از روستا جریان دارد، تضادی آشکار پدید می‌آورد. 
این تضاد در سطر های پایانی داستان به اوج می‌رسد. 
آن رجزخوانی های اغراق‌آمیز راوی در حد حرف باقی می‌مانند. حقیقت چیز دیگری‌ست. جنگ بر زندگی پیروز می‌شود: راوی هجده‌سال دارد و باید اعزام شود. 
باز روستا مرد دیگری را از دست می‌دهد و چنان است که از هم جدا می‌افتند، مردان و زنان، سربازها و عاشق‌ها.

پ.ن:  از نظر فن نویسندگی حق کتاب چهار ستاره است. امتیاز سه ستاره به خاطر این است که سلیقه من زبان شاعرانه را کمتر می‌پسندد. همچنین روابط راوی و عروس صاحبخانه را خیانت می‌دانم نه عشق.


        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            خاطرات خانه اموات اثری است حدوداً ۴۰۰ صفحه‌ای و در قیاس با سایر آثار فئودور داستایفسکی کتاب نسبتا کوتاهی تلقی می‌شود. برخلاف دیدگاه عمومی، اثر خاطرات دوران زندان داستایفسکی نیست و همانطور که در مقدمه نیز به آن اشاره می‌شود، داستان خاطرات ۱۰ ساله زندانی بخت برگشته‌ای را  روایت می‌کند که پس از مرگ دفترچه خاطاتش اتفاقی به دست داستایوفسکی رسیده. 
از نظر روایت، این رمان یک تفاوت عمده با سایر آثار داستایفسکی دارد. او که معمولا داستان‌هایش را با کرختی و در وضعیتی کسالت بار آغاز می‌کند و در فصل‌های نخستین صرفا افراد داستانش را معرفی می‌کند، این‌بار در شخصیت پردازی کاملاً سطحی و گذرا عمل کرده و چندان به افراد داستانش نمی‌پردازد. حتی به شخصیت‌هایی که به نظر شما می‌توانند در آینده آبستن حوادث بسیاری باشند کاملا سطحی پرداخته و تا پایان داستان هم به هیچ وجه بهشان بازنمی‌گردد. شخصیت‌ها می‌آیند و می‌روند داستان ساختار داستانی ندارد و در تمام طول کتاب از خود می‌پرسی که چی؟ قرار است به کجا برسیم؟ خط داستانی گاهاً شلخته و بی‌مبالات است گویا اصلاً خط داستانی برای نویسنده اهمیتی ندارد. اما وقتی روایت تمام می‌شود تازه قهرمان داستانت را کشف می‌کنی. قهرمان این داستان کسی نیست. خود زندان است... تو در تمام داستان در حال کشف شخصیت اصلی ماجرا هستی و در آخر خودت می‌مانی و خودت... به یک تنهایی بی انتها برمی‌خوری که گاهاً برای تو زیباست 
به سنت تمام آثار داستایفسکی در مقدمه این اثر نیز آمده که برخی این کتاب را شاهکار او می‌دانند و برخی برادران کارامازوف را. حقیقتاً نباید گول این جمله را خورد. چون برادران کارامازوف نمونه اعلایی است که حتی خود نابغه روسی از پس تکرارش برنیامد، پس قیاس هر اثری با آن گزافه است. اما با این حال درست است که این رمان بهترین اثر داستایوفسکی نیست، اما همواره در قامت یک شاهکار در ادبیات جهان باقی خواهند.
          
خیلی خوب بود. دو روزه خوندمش. 

با روایت از خواب پریدم و یاد طفل شش ماهه گریه کردم.
با روایت کتیبه‌ای که زمین نماند فاطمه بهروزفخر همزاد پنداری کردم.
برای روایت زهرا صنعتگران نوشتم، فهمیدمت.
به سفرهای خانوم رحیم‌زاده و تجربه‌های محرمی‌اش توی سفر حسادت کردم. محرم بوشهر>>>>
با روایت فاضل فروتن یاد دوستم افتادم که یه زمان امام حسینی! بود و الان...
روایت رضا صدیق قشنگ منو برد وسط بین‌الحرمین، روز عاشورا، الهم ارزقنا این حال و هوا.... 
روایت و واعدنا از حضور امام حسین در زندان کنارش بود:') 
روایت آخر که سهم‌خواهی نام داشت، خیلی عجیب بود انگار دارم داستان جنایی می‌خونم!!! خیلی هم نفهمیدم. اصلا ولش کن.


کتاب امسال، مهمان‌گاه، یه روایت‌هایی داشت با این عبارات که: از وقتی حسین را کنار گذاشتم، با دنیا غریبه شدم. /یعنی دیگه لیاقت نشستن تو روضه‌ات رو ندارم؟/ایمان خیلی محکم جلوی عقل قد علم کرده است. / من در جهان دیگری زندگی می‌کردم، جهان انزوا/کاش میرزا از حبیب می‌پرسید گریه در کدام مجلس؟ کدام تکیه؟/مگر امام حسین نرسید که راه فوز و سعادت را به ما نشان دهد؟ /
حتی یک بار هم نمی‌شنیدی کسی بگوید '' امام حسین باید الگوی ظلم‌ستیزی ما باشد.''
و... 


پر بود از آدم‌هایی که جایی بین خودشون و امام حسین و جلسات و هیأت این دوره و زمونه دچار شک شده بودند.
این کتاب پر بود از شک و ایمان، از پناه، از فروا الی الحسین...


این کتاب رو معصومه عزیزم برام خرید از نمایشگاه کتاب هیئت‌مون تو مدرسه. خیلی چیز خوبی گرفت برام. برای خودش ثواب خرید انگار، خوشحال شدم+دعاش کردم. 


نشر اطراف مثل همیشه خیلی کارش درسته و این کتاب خیلی تر و تمیز و درست بود. دوستش داشتم.

عاشورای1402/
            خیلی خوب بود. دو روزه خوندمش. 

با روایت از خواب پریدم و یاد طفل شش ماهه گریه کردم.
با روایت کتیبه‌ای که زمین نماند فاطمه بهروزفخر همزاد پنداری کردم.
برای روایت زهرا صنعتگران نوشتم، فهمیدمت.
به سفرهای خانوم رحیم‌زاده و تجربه‌های محرمی‌اش توی سفر حسادت کردم. محرم بوشهر>>>>
با روایت فاضل فروتن یاد دوستم افتادم که یه زمان امام حسینی! بود و الان...
روایت رضا صدیق قشنگ منو برد وسط بین‌الحرمین، روز عاشورا، الهم ارزقنا این حال و هوا.... 
روایت و واعدنا از حضور امام حسین در زندان کنارش بود:') 
روایت آخر که سهم‌خواهی نام داشت، خیلی عجیب بود انگار دارم داستان جنایی می‌خونم!!! خیلی هم نفهمیدم. اصلا ولش کن.


کتاب امسال، مهمان‌گاه، یه روایت‌هایی داشت با این عبارات که: از وقتی حسین را کنار گذاشتم، با دنیا غریبه شدم. /یعنی دیگه لیاقت نشستن تو روضه‌ات رو ندارم؟/ایمان خیلی محکم جلوی عقل قد علم کرده است. / من در جهان دیگری زندگی می‌کردم، جهان انزوا/کاش میرزا از حبیب می‌پرسید گریه در کدام مجلس؟ کدام تکیه؟/مگر امام حسین نرسید که راه فوز و سعادت را به ما نشان دهد؟ /
حتی یک بار هم نمی‌شنیدی کسی بگوید '' امام حسین باید الگوی ظلم‌ستیزی ما باشد.''
و... 


پر بود از آدم‌هایی که جایی بین خودشون و امام حسین و جلسات و هیأت این دوره و زمونه دچار شک شده بودند.
این کتاب پر بود از شک و ایمان، از پناه، از فروا الی الحسین...


این کتاب رو معصومه عزیزم برام خرید از نمایشگاه کتاب هیئت‌مون تو مدرسه. خیلی چیز خوبی گرفت برام. برای خودش ثواب خرید انگار، خوشحال شدم+دعاش کردم. 


نشر اطراف مثل همیشه خیلی کارش درسته و این کتاب خیلی تر و تمیز و درست بود. دوستش داشتم.

عاشورای1402/
          
            برخلاف نظر برخی از دوستان تاریخی رمان خوانم، سبک رضا جولایی را دوست دارم. اگرچه هیچ یک از مطالب رمان های وی کاملا با واقعیت تاریخی مطابقت ندارد، اما خواننده را ترغیب به دنبال کردن داستان خود و حتی در مرحله ای بالاتر، وی را علاقه مند به کنکاش در بررسی رخداد و شخصیت های تاریخی اشاره شده در کتابهایش، بیرون از فضای داستان و در متون تاریخی می نماید. بدین جهت سبک خاص وی مورد پسند کسانی است که به دنیای داستان نویسی تاریخی علاقه دارند.  جاودانگان اما قصه دیگری است. در این رمان نیز اگر چه جولایی تلاش دارد، تم تاریخی قصه را همچنان حفظ نماید اما از ویژگی دیگری نیز در کنار آن بهره برده و ژانر ترسناک و فانتزی را به کار خویش اضافه کرده و  فضایی رازآلود و جذاب را در کتاب خود ایجاد کرده است. نکته قابل توجه در ارتباط با سخن اولم در این رمان این است  که جولایی با استفاده از این ژانر، می کوشد خواننده را به گونه ای غیر مستقیم، با یکی از موضوعات مهم تاریخ اجتماعی مردمان دوران گذشته (خصوصا از دوره صفویه تا دوره قاجار ) یعنی بهره گیری از جادو، طلسمات و رمالی در زندگی روزمره ایرانیان آشنا نموده و وی را ترغیب نماید که برای مطالعه بیشتر در خصوص این واقعیت اجتماعی، به مقالات و کتاب هایی که به این موضوع پرداخته اند، روی آورد.
          
کتابی با هزار و یک عنوان!

1- سریع می‌روم سرِ اصل مطلب. نویسنده‌ی 70ساله‌ای که بالغ بر 35هزار جلد کتاب در کتابخانه‌ی شخصی خود دارد، سعی کرده است به تبعیت از متفکرِ مکتب فرانکفورتیِ معروف، والتر بنیامین، گریزهای کتابی ماحصل از  جمع‌آوری، برچیدن، کتابخانه‌ی شخصی‌اش را با ما به اشتراک بگذارد. فقدانِ بزرگ، کار بزرگ؛ از عشقِ این بشر به کتاب همین بس که با برچیدنِ کتابخانه‌اش غمی بزرگ را تجربه کرد که نتیجه‌ی آن این نوشته‌ی مجذوب‌کننده بوده است.
گریزهای متکثر و نامنسجمِ کتاب، عوضِ سردرگمی، خیال و تمرکزِ خواننده را تحریک می‌کند. باید متمرکز بود تا بتوان از میان این گریزهای جهنده، ایده‌ها و لطایفِ متن را درک کرد. واقعا برای کسی که کتابخوانی و کتابخانه‌اش چیزی فراتر از تجربه‌ای و مکانی عادی باشد و بتواند لحظاتِ کتابی‌اش را جزوِ ذاتیاتش! برشمارد یا بتواند با خواندن، معنای واژه-مفهومِ غرقگی را درک کند، خواندن این گریزهای نابهنگام قندِ مکرر است.(این وسط یه چیزی برای خودم بنویسم. از لحاظِ لغوی به پیسی خورده‌ام. شاید ضروری باشد اندکی متنِ تالیفیِ ادبیِ فارسی بخوانم. از چوبک گرفته تا بیهقی، هرکدام که شد؛ حتی دولت‌آبادی.)
از این کتاب زیاد می‌توان نوشت، چون از هر دری سخن گفته است، و خوب هم سخن گفته است؛ کتابی با هزار و یک عنوان.
در ضمن، ترجمۀ کتاب هم خوب بود واقعا.

2- البته مطالعه‌ی این کتاب زمان دارد. یعنی به هرکسی نمی‌توان آن را معرفی کرد. البته هرکسی می‌تواند این کتاب را بخواند و قطعا فرازهای مختصِ خود را یافت می‌خواهد کرد، اما اگر با ادبیات دمخور باشی، و بتوانی تلمیح‌های بی‌شمار کتاب و کنایه‌هایش را بفهمی، عِیش‌ات کوک خواهد شد. برای خودِ من شاید زود بود خواندن این کتاب. البته بعید است در آینده هم با چیزی فراتر از 50درصد ارجاعاتِ کتاب رابطه‌ی پیشینی داشته باشم، اما لااقل بیشتر در جهانِ ادبیات غرقه خواهم بود و این فقره باعث می‌شود بهتر بتوانم جهانِ ناپیوسته کتاب را دوست بدارم. چند فقره از ارجاع‌های کتاب، مثلِ داستانِ کتابخانه‌ی بابل بورخس و... را که از پیش از مطالعه می‌شناختم برایم بسیار عزیزتر بود تا مابقی گوشۀ چشم‌های کتاب. 
باید کلاسیک خواند. ما محکوم به کلاسیک‌خوانی ایم.

3- نویسنده به نوعی، اجرِ عشقِ خود را در دنیا دید و حَسبِ ظاهر، خسر الدنیا نشد و به مرادِ مطلوبِ خود رسید؛ ریاست کتابخانۀ ملیِ آرژانتین با چیزی «مابینِ سه تا پنج میلیون» کتاب. برای من، شعارهای مانگل باور پذیر بود. شعارهایی که برای کتابخانه‌ها وظایفِ مدنی بر می‌شمارد. شعارهایی که ردِ شخصیتِ کتابخوانِ نویسنده در آن پرواضح است. مثلا، برای ترویجِ کتاب‌خوانی شاید «جوایز نقدی» چندان راه‌گشا نباشد، بلکه همان‌طور که تجربه کرده‌ایم معرفی‌های سینه به سینه یا مرورهای مشفقانه و از ته‌دل است که می‌تواند موثر و واقعی، جهانِ کتاب‌خوان‌ها را   گسترش دهد. برای همین بود که کتاب‌باز گرفت؛ دیوانه‌های کتاب می‌دانند چگونه این ویروس را منتشر کنند. (البته عاقبتِ این ریاست را نمی‌دانم، شاید آلبرتوِ قصه‌ی ما چندان هم توفیق نیابد در پستِ ریاستیِ خود، چون لزوما هر کتاب‌خوانِ حرفه‌ای کتابدارِ متخصص یا رئیسی کاربلد نمی‌شود.)
البته یافتنِ شخصیِ کتاب‌ها، پیگیری کارهای یک نویسندۀ بخصوص و «کتاب‌های ناگهانی» هم از دیگر مسیرهای مشهور است که توسط عده‌ای لیست شده است! (نیازمندِ تکمیل منابع)
شاید کمی بی‌ربط باشد اما جا دارد اینجا از چند نفر که می‌شناسم که تلاش کرده اند برخی مخازنِ کتابیِ ایران، سروسامان بگیرند، نام ببرم. یکی ایرج افشار که اصلا در حکمِ پدرِ مخزن‌ها و کتابخانه‌ها در ایران است. هرگاه به کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران می‌روم یادی از این بزرگ‌مرد در ذهنم پیدا می‌شود. نفر دوم رسول جعفریان که تلاش‌های او در نوسازیِ کتابخانۀ مجلس را در حدیثِ دیگران شنیده‌ام. نفر سوم هم سید کاظم موسوی بجنوردی که دایرة المعارف بزرگ اسلامی را از صدقه سرِ سماجتِ او داریم. خلاصه این سه نفر پاسبانِ حافظۀ مکتوب این سرزمین بوده اند؛ به قولی پاسبانِ مرزهای فرهنگی این کهن‌بوم. البته این سیاهه‌ی سه نفری کسانی‌ اند که من خوب می‌شناسمشان و بانیانِ حفظِ آثارِ مکتوبِ فارسی قطعا منحصر در این لیست نیست. اگه تا اینجای متن خوانده اید و حال داشتید تو کامنت‌ها می‌تونیم در مورد دیگر این حافظه‌بانان حرف بزنیم. فقط معرفی‌اش بر گردۀ شما.

4- متاسفانۀ این کتاب من را وسوسه کرد یک دور کتابخانه‌ام را بر هم بزنم و اندکی «گریز بنویسم». البته اصلا زمانش نشده است. هنوز نرسیده؛ خلاصه کوتاه قد ام. پس نمی‌نویسم. اگر یادم بماند شاید سال‌ها بعدتر. شاید باید به کشف و شهود، حالِ نوشتنِ این نوع متون هویدا شوند، پس صرفا می‌توانم منتظر بمانم؛ شاید هیچ‌وقت نشد، حیف!
در ضمن امان از حافظه‌ی فراموشکار، قول داده بودم یک نقل قولِ جذاب از کتاب را بنویسم که کلا یادم رفت چی بود و کجای کتاب بود.

بر اساس سنت، یادداشتهای حینِ مطالعه:
{تا صفحۀ 30}
انقدر شروعِ کتاب  روان و دلچسب بود که اگر خودداری نکنم به طرفة‌العینی تمام می‌شود.
باید بر نفس اماره قدم بگذارم تا جرعه جرعه بنوشم این نوشته را.
حریص شدم اون یکی کتابِ این نویسنده که ترجمان منتشر کرده است را نیز بخوانم. اصلا اولِ کار، آن کتاب را دیده بودم و مجذوب ایده و تک‌گزاره‌هایش شده بودم؛ تا اینکه کرمِ فراموشی در ذهنم پیچید و دیگه سراغش نرفتم تا امروز که توی کتاب‌فروشیِ انتشارات مولی، دستم به ناگهان این کتاب(برچیدن کتابخانه‌ام) را گرفت و خریدمش.

{تا صفحۀ 73}
[...]
گریزِ پنجم، مربوط به کتابخانه‌ی افسانه‌ای اسکندریه بود و حسرتِ کتاب‌های سوخته و نابود شده در آن کتابخانه. این برای منی که به صورت دست‌ِ دوم و مختصری تاریخ کتابخانه‌سوزی‌های ایران و اسلام، به همراه لیستِ نسخ موجود در آن‌ها را خوانده‌ام این روایت بسیار تلخ و قابل‌‌درک بود.وا حسرتا! 

نقاشی:کتابخانۀ اسکندریه در آتش از هرمان گول Hermann Göl 1876
            کتابی با هزار و یک عنوان!

1- سریع می‌روم سرِ اصل مطلب. نویسنده‌ی 70ساله‌ای که بالغ بر 35هزار جلد کتاب در کتابخانه‌ی شخصی خود دارد، سعی کرده است به تبعیت از متفکرِ مکتب فرانکفورتیِ معروف، والتر بنیامین، گریزهای کتابی ماحصل از  جمع‌آوری، برچیدن، کتابخانه‌ی شخصی‌اش را با ما به اشتراک بگذارد. فقدانِ بزرگ، کار بزرگ؛ از عشقِ این بشر به کتاب همین بس که با برچیدنِ کتابخانه‌اش غمی بزرگ را تجربه کرد که نتیجه‌ی آن این نوشته‌ی مجذوب‌کننده بوده است.
گریزهای متکثر و نامنسجمِ کتاب، عوضِ سردرگمی، خیال و تمرکزِ خواننده را تحریک می‌کند. باید متمرکز بود تا بتوان از میان این گریزهای جهنده، ایده‌ها و لطایفِ متن را درک کرد. واقعا برای کسی که کتابخوانی و کتابخانه‌اش چیزی فراتر از تجربه‌ای و مکانی عادی باشد و بتواند لحظاتِ کتابی‌اش را جزوِ ذاتیاتش! برشمارد یا بتواند با خواندن، معنای واژه-مفهومِ غرقگی را درک کند، خواندن این گریزهای نابهنگام قندِ مکرر است.(این وسط یه چیزی برای خودم بنویسم. از لحاظِ لغوی به پیسی خورده‌ام. شاید ضروری باشد اندکی متنِ تالیفیِ ادبیِ فارسی بخوانم. از چوبک گرفته تا بیهقی، هرکدام که شد؛ حتی دولت‌آبادی.)
از این کتاب زیاد می‌توان نوشت، چون از هر دری سخن گفته است، و خوب هم سخن گفته است؛ کتابی با هزار و یک عنوان.
در ضمن، ترجمۀ کتاب هم خوب بود واقعا.

2- البته مطالعه‌ی این کتاب زمان دارد. یعنی به هرکسی نمی‌توان آن را معرفی کرد. البته هرکسی می‌تواند این کتاب را بخواند و قطعا فرازهای مختصِ خود را یافت می‌خواهد کرد، اما اگر با ادبیات دمخور باشی، و بتوانی تلمیح‌های بی‌شمار کتاب و کنایه‌هایش را بفهمی، عِیش‌ات کوک خواهد شد. برای خودِ من شاید زود بود خواندن این کتاب. البته بعید است در آینده هم با چیزی فراتر از 50درصد ارجاعاتِ کتاب رابطه‌ی پیشینی داشته باشم، اما لااقل بیشتر در جهانِ ادبیات غرقه خواهم بود و این فقره باعث می‌شود بهتر بتوانم جهانِ ناپیوسته کتاب را دوست بدارم. چند فقره از ارجاع‌های کتاب، مثلِ داستانِ کتابخانه‌ی بابل بورخس و... را که از پیش از مطالعه می‌شناختم برایم بسیار عزیزتر بود تا مابقی گوشۀ چشم‌های کتاب. 
باید کلاسیک خواند. ما محکوم به کلاسیک‌خوانی ایم.

3- نویسنده به نوعی، اجرِ عشقِ خود را در دنیا دید و حَسبِ ظاهر، خسر الدنیا نشد و به مرادِ مطلوبِ خود رسید؛ ریاست کتابخانۀ ملیِ آرژانتین با چیزی «مابینِ سه تا پنج میلیون» کتاب. برای من، شعارهای مانگل باور پذیر بود. شعارهایی که برای کتابخانه‌ها وظایفِ مدنی بر می‌شمارد. شعارهایی که ردِ شخصیتِ کتابخوانِ نویسنده در آن پرواضح است. مثلا، برای ترویجِ کتاب‌خوانی شاید «جوایز نقدی» چندان راه‌گشا نباشد، بلکه همان‌طور که تجربه کرده‌ایم معرفی‌های سینه به سینه یا مرورهای مشفقانه و از ته‌دل است که می‌تواند موثر و واقعی، جهانِ کتاب‌خوان‌ها را   گسترش دهد. برای همین بود که کتاب‌باز گرفت؛ دیوانه‌های کتاب می‌دانند چگونه این ویروس را منتشر کنند. (البته عاقبتِ این ریاست را نمی‌دانم، شاید آلبرتوِ قصه‌ی ما چندان هم توفیق نیابد در پستِ ریاستیِ خود، چون لزوما هر کتاب‌خوانِ حرفه‌ای کتابدارِ متخصص یا رئیسی کاربلد نمی‌شود.)
البته یافتنِ شخصیِ کتاب‌ها، پیگیری کارهای یک نویسندۀ بخصوص و «کتاب‌های ناگهانی» هم از دیگر مسیرهای مشهور است که توسط عده‌ای لیست شده است! (نیازمندِ تکمیل منابع)
شاید کمی بی‌ربط باشد اما جا دارد اینجا از چند نفر که می‌شناسم که تلاش کرده اند برخی مخازنِ کتابیِ ایران، سروسامان بگیرند، نام ببرم. یکی ایرج افشار که اصلا در حکمِ پدرِ مخزن‌ها و کتابخانه‌ها در ایران است. هرگاه به کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران می‌روم یادی از این بزرگ‌مرد در ذهنم پیدا می‌شود. نفر دوم رسول جعفریان که تلاش‌های او در نوسازیِ کتابخانۀ مجلس را در حدیثِ دیگران شنیده‌ام. نفر سوم هم سید کاظم موسوی بجنوردی که دایرة المعارف بزرگ اسلامی را از صدقه سرِ سماجتِ او داریم. خلاصه این سه نفر پاسبانِ حافظۀ مکتوب این سرزمین بوده اند؛ به قولی پاسبانِ مرزهای فرهنگی این کهن‌بوم. البته این سیاهه‌ی سه نفری کسانی‌ اند که من خوب می‌شناسمشان و بانیانِ حفظِ آثارِ مکتوبِ فارسی قطعا منحصر در این لیست نیست. اگه تا اینجای متن خوانده اید و حال داشتید تو کامنت‌ها می‌تونیم در مورد دیگر این حافظه‌بانان حرف بزنیم. فقط معرفی‌اش بر گردۀ شما.

4- متاسفانۀ این کتاب من را وسوسه کرد یک دور کتابخانه‌ام را بر هم بزنم و اندکی «گریز بنویسم». البته اصلا زمانش نشده است. هنوز نرسیده؛ خلاصه کوتاه قد ام. پس نمی‌نویسم. اگر یادم بماند شاید سال‌ها بعدتر. شاید باید به کشف و شهود، حالِ نوشتنِ این نوع متون هویدا شوند، پس صرفا می‌توانم منتظر بمانم؛ شاید هیچ‌وقت نشد، حیف!
در ضمن امان از حافظه‌ی فراموشکار، قول داده بودم یک نقل قولِ جذاب از کتاب را بنویسم که کلا یادم رفت چی بود و کجای کتاب بود.

بر اساس سنت، یادداشتهای حینِ مطالعه:
{تا صفحۀ 30}
انقدر شروعِ کتاب  روان و دلچسب بود که اگر خودداری نکنم به طرفة‌العینی تمام می‌شود.
باید بر نفس اماره قدم بگذارم تا جرعه جرعه بنوشم این نوشته را.
حریص شدم اون یکی کتابِ این نویسنده که ترجمان منتشر کرده است را نیز بخوانم. اصلا اولِ کار، آن کتاب را دیده بودم و مجذوب ایده و تک‌گزاره‌هایش شده بودم؛ تا اینکه کرمِ فراموشی در ذهنم پیچید و دیگه سراغش نرفتم تا امروز که توی کتاب‌فروشیِ انتشارات مولی، دستم به ناگهان این کتاب(برچیدن کتابخانه‌ام) را گرفت و خریدمش.

{تا صفحۀ 73}
[...]
گریزِ پنجم، مربوط به کتابخانه‌ی افسانه‌ای اسکندریه بود و حسرتِ کتاب‌های سوخته و نابود شده در آن کتابخانه. این برای منی که به صورت دست‌ِ دوم و مختصری تاریخ کتابخانه‌سوزی‌های ایران و اسلام، به همراه لیستِ نسخ موجود در آن‌ها را خوانده‌ام این روایت بسیار تلخ و قابل‌‌درک بود.وا حسرتا! 

نقاشی:کتابخانۀ اسکندریه در آتش از هرمان گول Hermann Göl 1876