بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

جزء از کل

جزء از کل

جزء از کل

استیو تولتز و 1 نفر دیگر
4.0
269 نفر |
98 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

60

خوانده‌ام

646

خواهم خواند

333

جز از کل اولین رمان استیو تولتز، نویسنده استرالیایی است که در سال 2008 به انتشار رسید و همان سال نامزد دریافت جایزه بوکر شد. با وجود مدت زمان کوتاهی که از چاپش گذشته، اکنون به عنوان یکی از بزرگترین رمان های تاریخ استرالیا مطرح است. از متن کتاب: هیچ وقت نمی شنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درس من؟ من آزادی ام را از دست دادم...

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به جزء از کل

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به جزء از کل

نمایش همه

پست‌های مرتبط به جزء از کل

یادداشت‌های مرتبط به جزء از کل

            بابا پرسید:«می‌خوای یه کتاب راجع‌ به عشق بخونی؟»
«نه، می‌خوام تجربه‌ش کنم.»

کتاب جزء از کل، به راستی، جزئی از یک کل را به رخ می‌کشد. در هر قسمت از کتاب اتفاقی در دل اتفاق دیگر وارد می‌شود. داستان و ماجراهای کتاب مدام اوج می‌گیرد. داستان کتاب از زمان کودکى پدر تا زمان بزرگ‌شدن فرزند ادامه پیدا می‌کند. 
مارتین و تری دو برادر ناتنی هستند که تری برخلاف برادرش کاملاً روحیه شاد و روحیه ورزشی خیلی خوبی دارد، مارتین تمام طول زندگی‌اش به برادر ناتنی خود غبطه خورده و زندگی‌اش تحت تاثیر تری بوده… مارتین سرگذشت زندگی‌اش را برای پسرش توضیح می‌دهد تا پسرش را به خوبی با عقاید عجیب و غریبش تربیت دهد البته، «کدام بچه‌ای شبیه والدینش می‌شود؟!»
«مارتین دین» شخصیت متفکر و عجیب داستان «جزء از کل» در هر لحظه از این داستان در حال کنکاش و واکاویِ شخصیت خود و دیگران است. او ذهنی مملو از سؤال دارد و همواره با خود درگیر است و همیشه به دنبال اینست که چرا انسان به وجود آمده و در نهایت سرنوشت او چیست؟
 این پدر و پسر در مواردی با یکدیگر همسو نیستند. این باعث می‌شود  پسر تلاش کند تا شبیهِ پدر خود نشود و همین امر سبب می‌شود تا در واکاوی‌های درونی خود به خصیصه‌های مشترکی بین خود و پدرش پی ببرد؛ همان خصیصه‌هایی که نمی‌خواهد در وجود خودش حضور داشته باشند.
-می‌ توانستم راهی پیدا کنم که موجود ویژه‌‌‌ای در جهان باشم، ولی می‌‌توانستم راهی متعالی برای پنهان‌شدن پیدا کنم و برای همین نقاب‌‌های مختلف را امتحان کردم: خجالتی، دوست‌ داشتنی، متفکر، خوش‌ بین، شاداب، شکننده – این‌‌ها نقاب‌های ساده‌‌ای بودند که تنها بر یک ویژگی دلالت داشتند. باقی اوقات نقاب‌های پیچیده‌تری به صورت می‌ زدم، محزون و شاداب، آسیب‌‌پذیر ولی شاد، مغرور اما افسرده. این‌ ها را به این خاطر که توان زیادی ازم می‌‌بردند در نهایت رها کردم. از من بشنو: نقاب‌‌های پیچیده زنده‌ زنده تو را می‌‌خورند.
          
            چند سالی است که ترجمه‌های پیمان خاکسار فروش خوبی دارند. شاهدش چاپ‌های چندباره‌ی ترجمه‌های اوست که در بازار کم‌رونق کتاب به چشم می‌آید. خاکسار روی نویسنده‌های مشهور و کتابهای مهم‌شان دست نمی‌گذارد. بااین‌حال، داستان‌هایی انتخاب و ترجمه می‌کند که به مذاق خواننده‌ی ایرانی خوش می‌آیند. از داستان بلند عامه‌پسند، که در زمان انتشارش بوکوفسکی هنوز نویسنده‌ی شناخته‌شده‌ای برای ایرانی‌ها نبود، تا ترجمه‌ی رمان جزء از کل نوشته‌ی استیو تولتز که پیش‌تر کسی از این نویسنده‌ی استرالیایی چیزی به فارسی ترجمه نکرده بود. خاکسار در گفت‌وگویی با مجله‌ی تجربه می‌گوید: «من از نویسنده‌ای که در کارش جنون باشد خوشم می‌آید». اگر شما هم از این نویسنده‌ها خوشتان می‌آید، این کتاب‌ها را بخوانید: 
«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکوفسکی /
«عامه‌پسند»، چارلز بوکوفسکی /
«هالیوود»، چارلز بوکوفسکی / 
«یکی مثل همه»، فیلیپ راس / 
«باشگاه مشت‌زنی»، چاک پالانیک / 
«سومین پلیس»، فلن اوبراین /
«بالأخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم»، دیوید سداریس /
«مادربزرگت رو از این‌جا ببر»، دیوید سداریس /
«اتحادیه‌ی ابلهان»، جان کندی تول /
«برادران سیسترز» ، پاتریک دوویت / 
«اومون را»، ویکتور پلوین / 
«شاگرد قصاب»،  پاتریک مک‌کیب /
«پسر عیسی»، دنیس جانسون / 
«جزء از کل»، استیو تولتز / 
«توانه‌ی برف خاموش»، هیوبرت سلبی جونیور /


ماه‌نامه‌ی شهر کتاب، شماره‌ی هشتم، سال 1395.
          
            جزء از کل اولین اثر نویسنده‌ی استرالیایی، استیو تولتز، است که به شهرت و محبوبیتی ناگهانی در سراسر جهان دست یافت و موفقیت چشمگیری را نصیب این نویسنده کرد. محوریت اصلی داستان بر پایه‌ی روایت زندگی پدر و پسری است که با وجود تفاوت‌هایی که دارند، در بازکاوی شخصیت‌شان بسیار به یکدیگر شبیه‌اند. اما داستان تنها از زبان این دو روایت نمی‌شود و این تغییر راوی در طول ماجرا سبب می‌شود تا شخصیت‌ها از منظر خودشان پرداخته شوند. این امر به خواننده کمک می‌کند تا به درک منحصر به فردی از اعمال و افکار شخصیت‌ها برسد. 
نویسنده در خلال ماجراهای متعددی که در این حجم ششصد و خرده‌ای صفحه بیان می‌کند، به مفاهیمی چون مرگ، زندگی، جاودانگی، تنهایی، عشق، معنا و دیگر مسائل بنیادین بشری می‌پردازد. اما تلاش نويسنده برای حفظ تعادل میان حضور ماجرا و پرداختن به مسائل انتزاعی و فلسفی موجب شده است تا از طنزی لطیف استفاده كرده و زبان داستان را به زبان عوام نزدیک کند.
از میان ترجمه‌های موجود، ترجمه‌ی پیمان خاکسار از محبوبیت بیشتری برخوردار است. 
بخشی از کتاب:[ مشکل من این است که نمی‌توانم خودم را در یک جمله خلاصه کنم. تمام چیزی که می‌دانم این است که چه کسی نیستم. همچنین متوجه شده‌ام که بین بیشتر مردم توافقی ضمنی وجود دارد تا خود را با محیط پیرامون‌شان هماهنگ کنند. من همیشه این نیاز را حس کرده‌ام که علیه محیطم طغیان کنم. برای همین است که وقتی سینما می‌روم و پرده تاریک می‌شود با تمام وجود دلم می‌خواهد یک کتاب باز کنم و بخوانم. خوشبختانه همیشه یک چراغ‌ قوه‌ی جیبی همراهم هست.]

          
            شگفت انگیز بود.
ترجمه اش حرف نداشت.
آقای خاکسار یک جا گفته: (که البته به حق گفته.) "از حجمش نترسید، از قیمتش، می بینمتان که صفحه ی ششصد با خودتان میگویید: یعنی دارد تمام میشود؟ تو را به خدا تمام نشو! فلسفه بباف مارتین، نقد کن جسپر، مزخرف بگو هری، ایراد بگیر انوک!"

بریده هایی از کتاب:
اشک به چشمانم آمد، ولی باهاشان جنگیدم. بعد شروع کردم فکر کردن درباره اشک. چرا تکامل کاری با بدن انسان کرده که نتواند غمش را پنهان کند؟ آیا برای بقای گونه ی ما حیاتی بوده نتوانیم مالیخولیای مان را پنهان کنیم؟
--
شاید تو زندگی را به تنهایی تجربه می کنی، می توانی هر چقدر دوست داری به یک آدم دیگر نزدیک شوی، ولی همیشه بخشی از خودت و وجودت هست که غیر قابل ارتباط است، تنها می میری، تجربه مختص خودت است، شاید چند تا تماشاگر داشته باشی که دوستت داشته باشند، ولی انزوایت از تولد تا مرگ رسوخ ناپذیر است. اگر مرگ همان تنهایی باشد منتها برای ابد چه؟ تنهایی یی بی رحم، ابدی و بی امکان ارتباط. ما نمی دانیم مرگ چیست. شاید همین باشد.
--
داشتم از عصبانیت می مردم! احساس می کردم تمام باران های دنیا خیسم کرده اند.
--
تنها کاری که ازم بر می آمد این بود که مشت گره کرده ام را تکان بدهم و به این حقیقت فکر کنم که میل آدم ها به بردگی قابل باور نیست. خدایا. بعضی وقت ها چنان آزادی شان را پرت می کنند کنار انگار داغ است و دست شان را می سوزاند.
--
فکر کردم ستارگان نقطه هستند. بعد فکر کردم هر انسان هم یک نقطه است. ولی بعد متأسفانه به این نتیجه رسیدم که اغلب ما حتی توانایی روشن کردن یک اتاق را هم نداریم. ما کوچکتر از آن ایم که نقطه باشیم.
--
فکر کنم پایان معصومیت همین است: اولین باری که با حصار محدودکننده ی توانایی های بالقوه ات رو به رو می شوی.
--
نمی توانستم به چیزی جز او و جزئیاتش فکر کنم. برای مثال موهای سرخش. ولی واقعاً تا این حد بدوی بودم که مو جادویم کرده بود؟ منظورم مو به معنای واقعی کلمه است! مو! همه مو دارند! می بندندش، بازش می کنند. که چی؟ این وسواس بیمارگونه حتی الان که می نویسمش مایه ی شرمندگی ام است ولی فکر می کن خیلی هم غیرطبیعی نیست. عشق اول همین است: با ابژه ی عشق ملاقات می کنی و بی معطلی یک حفره درونت شروع می کند به خارش، حفره ای که همیشه وجود داشته ولی توجهی به آن نمی کردی. تا این که یکی می آید و پرش می کند و بعد می زند به چاک.
--
یا راجع به اینکه وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می کنند "اگر همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟" ولی وقتی بزرگ می شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آید و مردم می گویند "هی. همه دارن از روی پل می پرن پایین، تو چرا نمی پری؟"
--