بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت رعنا حشمتی

                شگفت انگیز بود.
ترجمه اش حرف نداشت.
آقای خاکسار یک جا گفته: (که البته به حق گفته.) "از حجمش نترسید، از قیمتش، می بینمتان که صفحه ی ششصد با خودتان میگویید: یعنی دارد تمام میشود؟ تو را به خدا تمام نشو! فلسفه بباف مارتین، نقد کن جسپر، مزخرف بگو هری، ایراد بگیر انوک!"

بریده هایی از کتاب:
اشک به چشمانم آمد، ولی باهاشان جنگیدم. بعد شروع کردم فکر کردن درباره اشک. چرا تکامل کاری با بدن انسان کرده که نتواند غمش را پنهان کند؟ آیا برای بقای گونه ی ما حیاتی بوده نتوانیم مالیخولیای مان را پنهان کنیم؟
--
شاید تو زندگی را به تنهایی تجربه می کنی، می توانی هر چقدر دوست داری به یک آدم دیگر نزدیک شوی، ولی همیشه بخشی از خودت و وجودت هست که غیر قابل ارتباط است، تنها می میری، تجربه مختص خودت است، شاید چند تا تماشاگر داشته باشی که دوستت داشته باشند، ولی انزوایت از تولد تا مرگ رسوخ ناپذیر است. اگر مرگ همان تنهایی باشد منتها برای ابد چه؟ تنهایی یی بی رحم، ابدی و بی امکان ارتباط. ما نمی دانیم مرگ چیست. شاید همین باشد.
--
داشتم از عصبانیت می مردم! احساس می کردم تمام باران های دنیا خیسم کرده اند.
--
تنها کاری که ازم بر می آمد این بود که مشت گره کرده ام را تکان بدهم و به این حقیقت فکر کنم که میل آدم ها به بردگی قابل باور نیست. خدایا. بعضی وقت ها چنان آزادی شان را پرت می کنند کنار انگار داغ است و دست شان را می سوزاند.
--
فکر کردم ستارگان نقطه هستند. بعد فکر کردم هر انسان هم یک نقطه است. ولی بعد متأسفانه به این نتیجه رسیدم که اغلب ما حتی توانایی روشن کردن یک اتاق را هم نداریم. ما کوچکتر از آن ایم که نقطه باشیم.
--
فکر کنم پایان معصومیت همین است: اولین باری که با حصار محدودکننده ی توانایی های بالقوه ات رو به رو می شوی.
--
نمی توانستم به چیزی جز او و جزئیاتش فکر کنم. برای مثال موهای سرخش. ولی واقعاً تا این حد بدوی بودم که مو جادویم کرده بود؟ منظورم مو به معنای واقعی کلمه است! مو! همه مو دارند! می بندندش، بازش می کنند. که چی؟ این وسواس بیمارگونه حتی الان که می نویسمش مایه ی شرمندگی ام است ولی فکر می کن خیلی هم غیرطبیعی نیست. عشق اول همین است: با ابژه ی عشق ملاقات می کنی و بی معطلی یک حفره درونت شروع می کند به خارش، حفره ای که همیشه وجود داشته ولی توجهی به آن نمی کردی. تا این که یکی می آید و پرش می کند و بعد می زند به چاک.
--
یا راجع به اینکه وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می کنند "اگر همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟" ولی وقتی بزرگ می شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آید و مردم می گویند "هی. همه دارن از روی پل می پرن پایین، تو چرا نمی پری؟"
--
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.