بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

fatemeh

@fatemeh.esmaeili

15 دنبال شده

32 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                کلیت رمان جذبم نکرد اما بعضی از جملات و دیالوگ هایش را بسیار پسندیدم.
◇ چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دوست داریم، از یاد ببریم؟ چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشیم؟ کاش کسی به من ساعت شنی می داد.
◇ نشستم و سرم را بین دستهایم گرفتم. کاش می شد از تنه ام جدایش کنم و روی زمین جلو خودم بگذارمش و با لگد به دورترین نقطه ی ممکن پرتش کنم. آن قدر دور که دیگر نشود پیدایش کرد. اما حتی شوت کردن هم بلد نیستم. شک ندارم که به هدف نمی زنم.
◇ زندگی همین است. زندگی تقریبا همه ی مردم همین است. عشق بازی می کنیم، رفع و رجوعش می کنیم، بزدلی های خودمان را داریم، آن ها را مثل جانور دست آموز نوازش می کنیم، پرورش می دهیم و به آن ها وابسته می شویم.
◇ زندگی همین است دیگر. بعضی آدم ها شجاعند و بعضی با هرچیزی کنار می آیند و چه کاری راحت تر از کنار آمدن...
◇ یک پایان تلخ خیلی بهتر از تلخی بی پایان است.
◇ آفرین به ما، چون همه چیز را خاک کرده ایم؛ دوستانمان را، رویاهایمان را، عشق هایمان را و حالا نوبت خودمان رسیده! دست مریزاد رفقا!
◇ خاطره ی یک زندگی تکه تکه... هیچ، کمی زندگی، بعد دوباره هیچ، و بعدش دوباره زندگی، دست آخر هم دوباره هیچ. خلاصه مثل برق و باد گذشت. وقتی یادش می افتم حس می کنم به اندازه چشم به هم زدنی بود و بس... حتی چشم به هم زدن هم نه، از آن کوتاه تر، مثل سراب... نتوانستیم مثل همه ی آدمها زندگی کنیم.
◇ آره! من مثل بادبادکم، اگر کسی قرقره ام را نگیرد، معلوم نیست از کجا سر دربیاورم... اما جالب است... گاهی وقتها به خودم می گویم که تو آن قدر قوی هستی که نگهم داری و آن قدر باهوش هستی که بگذاری پروازم را بکنم...
◇ آنجا بود که فرو شکستم. اصلا انتظارش را نداشتم. مثل بچه ها زدم زیر گریه... من... این پسربچه می توانست پسر من باشد. من باید یادش می دادم کبوترها را چطوری دور کند. من باید پولیورش را برمی داشتم و کلاه لبه دارش را سرش می گذاشتم. من باید این کارها را می کردم.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

fatemeh پسندید.
fatemeh پسندید.
            « مصطفي با آن عينك مي توانست طول وجودت را اندازه بگيرد . مي توانست بيايد داخل بدنت . نه مثل راديولوژيستي كه از كليه عكس رنگي بگيرد . مصطفي فقط عكس سنگ كليه را نمي گرفت . سنگ شكن بود . كليه ات را دياليز مي كرد ...»
ياد نگاه اولشان در مسجد افتاد . اواخر سال 66 بود . همان هنگامي كه صورتش از ديدن قامت بلند مصطفي ، سرخ شده بود . فكر نمي كردند همان ديدار ، مسير زندگي شان را به كلي عوض كند . تازه 6 ماه بود كه همديگر را مي شناختند ولي به راحتي مي توانستند افكار هم را هضم كنند و همين ، رابطه ي اين دو را عجيب كرده بود .
داستان درباره ي پسري 19 ساله از خانواده اي ثروتمند در شمال شهر ، به نام ارميا است . ارميا دوستي به نام مصطفي دارد كه دقيقا برعكس او در جنوب شهر زندگي مي كند و تعمير كننده ي راديو و تلويزيون است .
محتواي جديد و جالبي داشت . در ژانر دفاع مقدس ، نسبت به بقيه ي كتاب هايي كه خوانده بودم ، خلاقيت و ابتكاري در قلم نويسنده ديده مي شد .
شروع كتاب كمي گنگ و نامفهوم بود . من به شخصه تا قسمتي كه درباره ي ريش هاي ارميا صحبت نكرده بود ، درباره ي جنسيت او شك داشتم كه مرد است يا زن ؟ به خاطر اسم ارميا كه اسم زن هم هست ، در بخش اول كتاب ، به چادر گل دار پوشيدن سر نماز اشاره كرده بود ، سرخي چهره ارميا در اثر ديدن مصطفي ، باعث شد چند صفحه ي اول دچار گيجي شوم . به طور كلي اما اين نامفهوم بودن ، خوب بود . شوق و ترغيبي براي ادامه دادن كتاب ، در خواننده ايجاد مي كرد .  براي اينكه بخواند تا گره ها را باز كند .
توصيف هاي كتاب خيلي عالي بود . توصيف هاي فضا و مكان به گونه اي بود كه كاملا مي توانستيم خودمان را در آن محيط قرار دهيم و دركش كنيم . به خصوص از اين جهت قوي تر هم حساب مي شود كه زمان داستان مربوط به گذشته ( دوران دفاع مقدس ) است و بسياري از خوانندگاني كه دركي از آن زمان ندارند و نبودند ، مي توانند كاملا با آن دوره آشنا شوند . بهترين توصيف كتاب هم به نظرم صحنه ي تشييع و خاكسپاري امام خميني (ره) بود كه علاوه بر زيبايي توصيف ، تاثيرگذار هم بود و در احساسات آدم تاثير مي گذاشت .
در كنار توصيف خوب كردن ، يكي ديگر از حسن هاي اين بخش ، استفاده از آرايه ها بود . در متن داستان صرفا وصف خالي اتفاق نیفتاده بود و از تشبيه ، جان بخشي و ... هم استفاده شده بود كه متن را زيبا و براي خواننده جذاب تر مي كرد . مثل : تشبيه ترك ديوار به لبخند ، حس كردن مزه ي شوري اشك توسط پوتين ها و...
همچنين احساسات شخصيت اصلي يعني ارميا ، خيلي خوب وصف شده بود . به طوري كه خواننده مي توانست خودش را جاي او بگذارد و دركش كند . به خصوص زماني كه مصطفي به شهادت رسيد ، گيجي و غم او خيلي محسوس بود .
شخصيت پردازي هاي داستان هم خوب بودند . هم از نظر باطني و هم از نظر ظاهري ، مي توانستيم كليتي از آنها در ذهنمان بسازيم . ايمان خيلي قوي به خدا و معنوي بودن ارميا ، چشم هاي مشكي و ريش هاي پر پشتش ، قد بلند و عينك مصطفي و حتي بو مثل بوي عطر ياسي كه مصطفي هميشه مي داد .
از ساختار كه بگذريم ، از نظر ظاهري جلد كتاب خيلي عجيب بود . مي توانست قشنگ تر باشد . براي هر كسي چه كتاب را خوانده باشد چه نخوانده باشد ، تصوير جذابي نيست . جا داشت رنگ هاي زيباتر و به طور كلي طرح قشنگ تري داشته باشد . نام كتاب هم كليشه اي بود و نويسنده اسم شخصيت اصلي را گذاشته بود و چيز جديدي نبود اما ايراد هم به حساب نمي آيد .
در كل كتاب پر معنا ، جذاب و ترغيب كننده اي بود . نويسنده با اينكه اولين كتابش بود ، داستان زيبايي را خلق كرده بود . جالبي كتاب در اين بود كه مثل خيلي از ديگر كتاب هاي دفاع مقدس ، فقط به آن زاويه ي پشت سنگر ها توجه نشده بود و از زواياي ديگري هم به جنگ توجه شده بود . در اصل بيشتر كتاب خاطراتي بود كه ارميا به ياد مي آورد .
« همان طور كه بالاي بالا بودن يا پايين پايين بودن خيلي سخت است ، وسط وسط بودن هم خيلي سخت است »
          
fatemeh پسندید.