بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

ملت عشق

ملت عشق

ملت عشق

الیف شفق و 1 نفر دیگر
3.4
431 نفر |
138 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

46

خوانده‌ام

1,169

خواهم خواند

192

خیلی وقت پیش بود. به دلم افتاده رمانی بنویسم، ملت عشق، جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم هایی شناختم. قصه هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفش های آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی...

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به ملت عشق

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به ملت عشق

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به ملت عشق

            این کتاب سال ۲۰۰۹ برای اولین بار چاپ شده و تا امروز توسط ۶ انتشارات به فارسی ترجمه شده است! ترجمه‌ای که من هدیه گرفتم و خواندم، چاپ ۱۲ام‌ش بود!

ترجمه بد نبود اما می‌توانست خیلی بهتر باشد. ردپای مترجم دیده می‌شد و شاید جملات می‌توانستند خیلی رنگین‌تر و ظریف‌تر باشند.

این دو بند را بدون شرح ببینید:
- قرآن به تازه‌عروس می‌ماند. کسی که می‌خواهد بخواندش، اگر با دقت و اعتنا به نزدش نرود او هم رویش را می‌پواشند و به هیچ وجه روبندش را باز نمی‌کند. (ملت عشق)
- قرآن هم‌چو عروسی است. با آن‌که چادر را کشی، او روی به تو ننماید. آن‌که آن را بحث می‌کنی و تو را خوشی و کشفی نمی‌شود آن است که چادر کشیدن تو را رد کرد و با تو مکر کرد و خود را به تو زشت نمود، یعنی «من آن شاهد نیستم.» او قادر است به هر صورت که خواهد بنماید. اما اگر چادر نکشی و رضای او طلبی، بروی کشت او را آب دهی، از دور خدمت‌های او کنی، در آنچه رضای اوست کوشی بی‌آنکه چادر کشی، به تو روی بنماید. (فیه ما فیه)

سه نکته‌ی کوتاه به ذهنم می‌رسد:
- جای بسی خوش‌حالی است که این معارف هنوز این‌قدر خریدار دارند به شرط آن‌که در یک قالب مقبول ارائه شوند ولی ما نتوانسته‌ایم شرط را محقق کنیم.
- جای بسی تأسف و تأمل است که ما این‌قدر فراموش‌کار شده‌ایم و از خود دور افتاده‌ایم و با خودمان گرفتار ناهم‌زبانی هستیم. حتما باید یک نفر پیدا شود و مشتی از خرمن فیه ما فیه و مثنوی را برایمان بازنویسی کند و دست بر قضا جایزه‌ی دوبلین را هم ببرد تا ما از خود بیگانگان، سرمایه‌ی خودمان را بگیریم و با ولع از آن بهره‌مند شویم.
- اقبال گسترده به این کتاب (حتی در جهان) می‌تواند نشانه‌ای دیگر نیز باشد. آورده‌اند آهنگ فروپاشی ساختارهای اجتماعی و سیاسی را نسبتی مستقیم هست با آهنگ گسترش تصوف. و باید ترسید.
          
            کتاب حاضر رمانی‌ست درباره یک زن آمریکایی خانه‌دار با زندگی‌ای راکد و تکراری، که روزی با یک رمان درباره زندگی شمس و مولانا مواجه می‌شود و آن را می‌خواند و با نویسنده رمان ارتباط برقرار می‌کند و در اثر خواندنش و صحبت با نویسنده متحول می‌شود و مسیر جدیدی پیش می‌گیرد. مشخصا داستان دو لایه دارد، لایه اول، داستان زن خانه‌داری به نام اللا است و لایه دوم، داستانی در لایه اول است، داستان شمس و مولانا. داستان لایه اول یک داستانِ با تسامح بسیار، خوب است، گرچه چیز جدیدی نیست، کمی کلیشه‌ای شاید باشد و ویژگی چندان مثبتی ندارد. اگر نویسنده، فقط داستان لایه اول را نوشته بود و منتشر کرده بود، رمانی بهتر از آنچه امروز به عنوان "ملت عشق" می‌شناسیم، می‌شد. اللا تفریح‌اش آشپزی است، تنها دغدغه‌اش بچه‌هایش هستند و شوهری ثروتمند که آشکارا به او خیانت می‌کند و در این بین، با یک عارفِ صوفی مسلک آشنا می‌شود و این آغازی می‌شود برای شورش بر زندگی کنونی  و شروع زندگی‌ای جدید. خب، این شد داستانی کوتاه و متوسط. اما داستان لایه دوم که اضافه می‌شود همه چیز را خراب می‌کند. 

بحث مفصلی‌ست که آیا روایت کتاب از شمس و مولانا منطبق بر تاریخ هست یا نه، و اگر نیست آیا این یک نقطه ضعف است؟ و این که آیا نویسنده آن چیزی که به عنوان عرفان و تصوف معرفی می‌کند واقعا عرفان و تصوف است؟ قضاوت را به خواننده واگذار می‌کنم. اما مستقل از این اشکالات احتمالی، بزرگترین اشکال رمان، شخصیت شمس تبریزی‌ست. 

شمس از آن تیپ کاراکترهای آشوب‌گر است، کاراکتری که در قالبی نمی‌گنجد، همه چیز را به هم می‌ریزد و بر خلاف عرف عمل می‌کند و این کار را آگاهانه انجام می‌دهد و درست می‌داند. کاراکترهای آشوب‌گر قوانین جامعه را به رسمیت نمی‌شناسند و هیچ چیز به جز ارزش‌های خودشان را شایسته احترام نمی‌دانند. شاید با خود بگویید هر شخصیت منفی‌ای، یک کاراکتر آشوبگر است، اما چنین نیست. شخصیت دون کارلئونه در پدرخوانده شخصیتی قانون‌شکن و منفی‌ست، او مجرم است، اما آشوبگر نیست. او ظاهر را حفظ می‌کند، در خفا به جرم می‌پردازد، و قوانین بازی مافیای آمریکا را کامل به رسمیت می‌شناسد و داخل این قوانین می‌گنجد. شخصیت آشوبگر واقعی جوکر است، که حتی قوانین مافیا را هم به رسمیت نمی‌شناسد و یک قانون و هدف دارد و آن هم آشوب‌گری حداکثری‌ست. اما همه آشوب‌گرها بد نیستند، سقراط یک کاراکتر آشوب‌گر خوب است. نویسنده می‌خواهد شمس یک کاراکتر آشوبگرِ خوب باشد. 

جوکر چرا شخصیت محبوبی‌ست و به خوبی پرداخته شده؟ زیرا آن کاری که باید انجام دهد، افشارگسیخته بودن و ایجاد هرج و مرج را به بهترین نحو به سرانجام می‌رساند. اما یک کاراکتر آشوبگر خوب نمی‌تواند چنین باشد، خواننده باید با وی همدردی کند و نتیجتا تنها ایجاد هرج و مرج نمی‌تواند کارنامه چنین شخصیتی باشد. فی‌المثل کاراکتر سقراط چرا به خوبی پرداخته شده؟ زیرا سقراط رسوم و پیشفرض‌های اجتماعی را با استدلالات مفصل خود زیرسوال می‌برد و دیالکتیک رسالات افلاطون به زیبایی نوشته شده و خواننده را با دلایل سقراط همراه می‌کند. اما شمس این گونه نیست. شما در یک درگیری شمس با کاراکتر رقیبش، با شمس همراهی نمی‌کنید، احساس نمی‌کنید که شمس، گرچه مردی نامتعارف و خلاف عرف است، دارد کار درست را انجام می‌دهد. شما به پسر مولانا حق خواهید داد، که چنین متنفر از شمس باشد، هنگامی که این پیرمرد کل آرزوها و رویاهای این جوان را بر باد فنا می‌دهد... شاید بگویید که شمس که فیلسوف نیست که با استدلالاتش ما را اقناع و همراه کند، اما خب ابزار شمس برای برانگیختن همدردی چیست؟ زیبایی عرفان و تصوف‌اش است دیگر، درست است؟ اما آیا شمس پرده از لطافت‌ها و زیبایی‌های عرفان برمی‌دارد؟ آیا شمس کاراکتری لطیف، مهربان یا فداکار است؟ آیا باعث همدردی می‌شود؟! شمس زندگی دختر مولانا را به نابودی کشید. شمس هیچ یک از وجوه زیبای عرفان را نمایان نکرد. نتیجتا شخصیت شمس به هیچ عنوان قابل همدردی کردن نیست و صرفا آزاردهنده است. بماند که به گمانم آنچه از عرفان و تصوف نشان داده شد نه تنها غلط بلکه زشت بود.

سخت است بتوان تصور کرد که بدون برند شمس و مولانا این رمان چقدر فروش می‌رفت. و گویا هر کتابی، هرچقدر هم بد، با این برندِ بی‌نظیر و ارزشمند در سراسر جهان خوش‌آوازه خواهد شد، حتی اگر "ملت عشق" باشد! 

          
            من این کتاب را به چند دلیل دوست نداشتم. 
اول اینکه ماجرای مولانا و شمس را خیلی عامه پسندانه روایت کرده بود. پیش از این کتابهایی درباره ی رابطه ی شمس و مولانا خوانده بودم که خیلی عمیق تر و دقیق تر این ماجرا را پرداخت کرده بودند. 
دوم اینکه الیف شافاک خیلی نرم و زیرپوستی ماجرای خیانت زن و شوهر خود را عادی جلوه داده بود. زنی که همسر و فرزندان خود را به خاطر عشقش رها کند و بدون هیچ گونه احساس مسئولیتی از خانه برود، حتی با فرهنگ آمریکایی هم اتفاق خوشایندی نیست. در حالیکه ما وقتی ملت عشق را می خوانیم با زن داستان همراه می شویم و به او حق می دهیم و این، خیلی خطرناک است. 


یک حرف هم با خودم و سایر نویسنده ها دارم و با کسانی که می خواهند نویسنده شوند. اگر چه خیلی کوچکم و کلیشه‌ای‌اش می‌شود اینکه کوچک‌تر از آنم که پیامی برای نویسندگان داشته باشم اما این جسارت را می‌کنم و یک نکته می‌گویم و از منبر پایین می‌آیم.
می‌شود حرف های مهم را در یک داستان تکنیکیِ جذابِ مخاطب پسند گفت، که لااقل از یک ناشر پنجاه بار چاپ شود. بدون خریدهای ارگانی و نهادی و بدون اینکه توی هر کتابخانه ای چند تا ازش پیدا شود که همه‌اش هدیه‌ی فلان برنامه و بهمان نهاد باشد، یا چاپخانه رقم تیراژ را به دروغ بالا برده باشد.
اینکه مخاطب کم کتاب می‌خواند و سخت کتاب می‌خواند و جذب نمی‌شود و حوصله‌اش سرمی‌رود شاید برای این است که ما بلد نیستیم جذاب داستان بگوییم و داستان جذاب بگوییم. من حتی در گیم‌نت دیدم پسر جوانی مشغول خواندن این کتاب بود، با آن همه جذابیت دیگری که می‌توانست مشغولش کند. .
«به نظرم هنر ما بعد از اینکه تمام تکنیک های نویسندگی را بلد شدیم باید این باشد که بتوانیم از طیف‌های مختلف، مخاطب داشته باشیم، حتی از سراسر جهان» .
حیف نیست کتاب‌های خیلی خوب ما، با مفاهیم عمیق و پیام‌های ارزشمند، آنقدر سخت‌خوان یا غیر‌جذاب باشند که حتی در کلاس‌های نویسندگی هم وقتی اسم می‌بریم، بچه‌ها فراری هستند از خواندن‌شان؟
          
            الیف شافاک، نویسنده ترک تباری است که در مارس ۲۰۰۹ با انتشار رمان عشق توانست رکورد بیشترین فروش یک اثر ادبی در کمترین زمان را در ترکیه از آن خود کند. کتاب عشق که در ایران به ملت عشق معروف است، تاکنون بیش از ۳۰۰ بار تجدید چاپ شده و ۷۵۰ هزار نسخه از آن در سراسر جهان به فروش رسیده است. این کتاب که در رابطه با عشق با محوریت زندگی مولانا و شمس تبریزی است، پر فروش‌ترین کتاب تاریخ ترکیه به حساب می‌آید. داستان ملت عشق در رابطه با دلدادگی است و ماجرای زنی را روایت می‌کند که با فلسفه و شوریدگی عرفان شرقی آشنا می‌شود و این آشنایی زندگی او را تا حدی تغییر می‌دهد که در۴۰ سالگی از زندگی روتینش دست می‌کشد و تک و تنها به سفری می‌رود که پایانی نامعلوم دارد.ارسلان فصیحی، مترجم آثار ترکی که پیش از این آثار اورهان پاموک را هم به فارسی ترجمه کرده بود، این بار به سراغ این کتاب پرفروش رفته است. ازآنجا که ما ایرانی‌ها تفاهمات زیادی با ترکیه داریم، خواندن داستانی در رابطه با عرفان و عشق شرقی می‌تواند برایمان خیلی جذاب‌تر از دیگر ملت‌‌ها باشد و سفر ترکیه آن دوران و رویارویی با مولانای بزرگ برای خیلی از ما هم به اندازه شخصیت زن داستان هیجان انگیز و جادویی است. به گفته فصیحی‌، داستان این کتاب به نوعی بازگویی رابطه میان شمس تبریزی و مولاناست که در قالب قصه‌ای امروزین روایت می‌شود.این داستان از آمریکا شروع شده و در ادامه راوی با سفری عجیب به ترکیه در دوران زندگی مولانا سفر می‌کند. 
در قسمتی از این کتاب می‌خوانیم:
«کائنات هم مثل ما قلبی نازنین با تپشی منظم دارد. سال‌هاست به هرجا پا گذاشتم، آن را صدا شنیده‌ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسسته‌ام و به گفته‌هایش گوش سپرده‌ام. شنیدن را دوست دارم؛ جمله‌ها و کلمه‌‌ها و حرف‌ها را... اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم، سکوت محض بود...»

به قلم فائزه خابوری، شماره‌ی ۵۰۹ همشهری جوان، ۶ تیر ۹۴
          
            رمان‌ها و داستان‌های موازی‌کار ایده‌هایی‌اند که در نگاه اول و بر روی کاغذ احتمال گرفتن‌شان است. مقصودم از موازی‌کاری آن‌هایی است که دو داستان از دو جهان متفاوت یا دو شخصیتِ متفاوت از دو جهان را، به موازات هم، روایت می‌کند. در این گونه از داستان‌ها ممکن است با یک طرف سطحی برخورد شود، که اینجا این پرسش پیش می‌آید که نسبت داستان و تاریخ چیست، که به آن نمی‌پردازم. اما ملت عشق رمانی موازی‌کار است، یک طرفش اللا است، زنی آمریکایی در قرن بیستم که با وجود همسر و سه فرزندش و با توجه به شرایط پیش‌آمده بی‌بهره از عشق است، و طرف دیگر داستان شمس و مولانا است، در قرن هفتم. به نظر می‌رسد روی کاغذ ایده‌های خوبی‌اند.
ایدۀ مرکزی ملت عشق را می‌توان «شبیه‌سازیِ عشق» دانست، شبیه‌سازی از جهتی دستاویزِ رمان‌‎های موازی‌کار است، اما شبیه‌سازی‌ای که از آن می‌گویم خاصه در «عشق» است. بگذارید کمی این مطلب را باز کنم. بحثی در الاهیات با عنوان «خفای الاهی» مطرح است، می‌گوید خداوند از انسان محجوب است. بعضی چارۀ این وضعیتِ بغرنج را پل زدن از عشقِ زمینی به الاهی می‌دانند. یعنی می‌توانیم از تجربۀ عشق‌های روزمره و زمینی‌مان عشقِ به خدا را شبیه‌سازی کنیم. این ایده روی کاغذ زیباست، اما اجرای آن طبیعتاً مهارت خاصی می‌طلبد. اما به نظر می‌رسد شافاک، نویسندۀ کتاب، از اساس نتوانسته است سنگ بزرگی را که می‌خواهد بزند بردارد، نه اینکه اصلاً بتواند آن را بردارد. چرا؟ به چند دلیل.
کتاب از نظر روایت سطحی است
صادقانه بگویم، اگر چاپ فارسیِ کتاب به شیوۀ حاضر نبود بعید می‌دانم این کتاب چنین توفیقی را در منابع فارسی‌زبان می‌یافت. بزرگترین هوشمندی چاپ‌های فارسی عنوان زیبا و حساب‌شده‌اش است، «ملت عشق» برگرفته از بیتی در داستان مشهور موسی و شبان است (عاشقان را ملت و مذهب خداست * ملت عشق از همه دین‌ها جداست). عنوانِ کتاب خوش‌طنین و مردم‌پسند است، با این حال چیزی که از زندگی سرد و بی‌رمقِ اللا، مواجهه با عزیز زاهارا و کتابِ او، و ورود داستانِ شمس و مولانا می‎‌بینیم از سطح فراتر نرفته است. هدف نویسنده اینست که زندگیِ سرد و فسرده‌ای را با زندگی‌ای گرم و شورانگیز برخورد دهد و از آن داستان بیرون بکشد. اما چنین تغییرِ بنیادینی را مشاهده نمی‌کنیم و روایت در سطح می‌ماند. این ضعف در جاهایی خود را نشان می‌دهد که زبان و لحن روایت طرفین داستان فرق چندان و دندان‌گیری با هم ندارد و تنها تفاوت‌شان در لفظ است.
مشکل دیگرم با روایت مربوط به شمس و مولانا بود. به تعبیر یکی از دوستان این دیگر خیلی قرن بیستمی و غیرعارفانه است. اگر شمس و مولانا را از بیرون روایت می‌کرد و سنگ بزرگِ روایت اول شخص و درونی را بر نمی‌داشت حداقل در روایت شمس و مولانا چندان در ذوق نمی‌خورد. از اینجا می‌توان به برجسته شدنِ این کتاب هم نظری انداخت. عمدۀ مخاطبان فارسی‌زبان امروز آشناییِ چندانی با لحن عشقِ شمس و مولانا ندارد، و همین مسأله باعث می‌شود که روایتِ شافاک چندان مورد بدبینی و نگاه انتقادی قرار نگیرد.
کتاب از نظر محتوا هم سطحی است
گفتم روایت عارفانه از عشق روایتی قرن بیستمی است. انگار از جنسِ ادبیاتِ روان‌شناسی عامه‌پسند و بازاری است. از این جهت «ملت عشق» با «پاندای کونگ‌فوکار» تفاوت چندانی ندارد. گویی هر دو در پی این‌اند که اندیشه‌های عرفانی (و در مورد پاندای عزیز: اندیشه‌های عرفانیِ شرقی) در خدمت نوعی ساده‌انگاریِ روان‌شناسی‌های عامه‌پسند در آیند. 
گردش بین عشق زمینی و عشق الاهی
بپسندیم یا نپسندیم ملت عشق، احتمالاً، از این ایده استفاده کرده که دوای عشقِ زمینی شبیه‌سازی‌ای از عشق الاهی و آسمانی است، عشق دو ولی خدا به همدیگر. حال اگر در این میان یکی قربانی شد و فدای دیگری شد چه باک!
          
            ملت عشق یا چهل قاعده عشق؟
در ماه مه سال 2008 الا روبینشتاین مادر و همسر خانه‌داری - که سال‌های زندگی متاهلی‌اش را وقف خانه‌داری و همسرداری و مراقبت از سه بچه کرده بود - دست خوش تغییر شد.
الای ساکت و آرام چیزی از عشق نمی‌دانست یا دست کم عشق را داشتن همسر و بچه‌های بی‌نظیرش می‌دانست، گرچه زمانه این نگاه به فرزند و همسر را تغییر داد. الا بعد از فارغ‌التحصیلی به شکل تمام‌وقت جایی کار نکرده بود. اما حالا در آستانه‌ی چهل سالگی با تلاشِ همسرش دستیارِ دستیارِ ویراستار ادبی شده بود. خواندنِ رمانی تاریخی عرفانی از نویسنده‌ای ناشناس اوّلین وظیفه‌ی الای آرام ما بود. 
نویسنده‌ی ملّت عشق این گونه آغاز کرده بود: 
دست نوشته‌ام را از آمستردام می‌فرستم امّا این داستان در قرن سیزدهم در قونیه اتفاق افتاده است و مربوط به دوستیِ بی‌مثال مولانا و شمس تبریزی است. اعتقاد دارم این داستان از بُعد زمان و مکان و اختلاف‌های فرهنگی جدا است.
در ابتدای سخن بگویم این رمان به صورت موازی زندگی الا و دیدار شمس با مولانا را عنوان می‌کند. 
حقیقت محضِ این رمان عشق و نقش آن در دنیای مدرن امروز نسبت به گذشته است و به طرز عجیبی آن را از غرب به شرق گسترش می‌دهد که به زندگی رنگ و بویی سرشار از عرفان می‌دهد. اینکه چگونه تکه سنگی کوچک برکه‌ای راکد و خاموش را به تلاطم و جنب وجوش می‌اندازد. 
در این کتاب می‌خوانیم که عشق جوهره‌ی اصلی زندگی است و به گفته‌ی مولانا عشق روزی گریبان همه را می‌گیرد حتی آنکه از عشق فراری است یا آنکه کلمه‌ی رمانتیک را به گناه تعبیر می‌کند. 
در ادامه‌ی داستان الا ارتباط روحی عمیقی بین خود و نویسنده‌ی ملت عشق می‌بیند. جایی در کتاب تصمیم می‌گیرد دست از خواندنش بردارد اما آن پیوند عمیق اجازه نمی‌دهد.
عزیز زاهارا یا همان نویسنده‌ی کمتر شناخته شده در نوشته هایش این گونه می‌گوید که شمس از دراویش قلندریه بود با زبانی تند و تیز با همان آتش عشق به خدا در جانش.
دیدار شمس با مولانا همانند تلاقیِ دو دریا با هم است این تشبیهی است که قرن ها بعد صوفیان از آنها داشتند و در سایه‌ی دوستی با شمس توانست پایش را از دایره‌ی قواعد مرسوم فراتر بگذارد و به اهلِ دلی مخلص و مدافع آتشین عشق بدل شود .
الا خواندن نوشته‌ها را ادامه می‌دهد، لذت میبرد و سعی دارد تا ارتباطی با عزیز برقرار کند. در وجود الا انقلابی برپا شده است. تصمیم به سفر می‌گیرد تا عزیز زاهارا را پیدا کند. 
درست‌ترین تعبیر از عشق همان قاعده‌ی چهلم شمس تبریزی است:
عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوت‌ها تفاوت ‌زایده می‌شود. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.
دلیل اصلی من برای خواندن این کتاب شمس تبریزی، همان درویش فانی و سوخته‌ی عاشق خدا، بوده و هست. 

          
            
رمان ملت عشق، که نام اصلی آن «چهل قاعدۀ عشق» است، در مدت زمان کوتاهی به یکی از مشهورترین رمان‌های عاشقانه تبدیل شد. الیف شافاک نویسنده ترک این کتاب توانسته با روایت موازی دو داستان سفری از غرب به دل شرق و فرهنگ صوفیانۀ آن بزند و قصۀ جذاب عاشقانه‌ای را تعریف کند. او از تغییری صحبت می‌کند که عشق در زندگی انسان‌ها ایجاد می‌کند. از معنایی که به واسطۀ تجربۀ عشق انسان‌ها در زندگیشان می‌توانند درک کنند.
این کتاب دو داستان و گویی دو رمان را به صورت همزمان روایت می‌کند. داستان اول مربوط به زنی به نام اللا روبینشتاین است که در قرن بیست و یکم در بوستون آمریکا زندگی می‌کند. اللا که همسر و مادر خانواده‌ای آمریکایی است تمام زندگی و وقت خود را صرف خانواده‌اش کرده است. با اینکه همسر او، دیوید، دندانپزشکی موفق است اما رابطۀ آن‌ها چندان عاشقانه نبوده و اللا سال‌های زندگی‌اش را در سکوت و بی‌علاقگی صرفاً صرف امور خانواده کرده است. اما داستان دوم این کتاب، به طور کلی، داستان متفاوتی است. این داستان مربوط به زندگی شمس تبریزی و سفرهای او به سمرقند، بغداد و قونیه و دیدار مشهورش با مولانا است.
اللا که تا چهل سالگی کاری جز پرداختن به بچه‌ها و انجام امور خانه‌داری و منزل نداشته است درست در آستانه چهل سالگی تصمیم به تغییری بزرگ در زندگی‌اش می‌گیرد. او که به تازگی در یک انتشارات مشغول به کار ویراستاری شده با نسخه خطی کتاب «ملت عشق» روبرو می‌شود و حین شروعِ ویراستاری این کتاب وارد داستانی عظیم و عجیب می‌شود که تمام زندگی و افکار او را تحت تاثیر قرار می‌دهد. این کتاب، که نوشتۀ عزیز زاهارا است، بازگوکننده دیدار شمس و مولانا و ورود شمس به زندگی مولاناست. کتابی که در آن چهل وادی عشق روایت شده و چنان قدرتی دارد که اللا کم‌کم با نویسنده این کتاب احساس نزدیکی بسیاری کرده و بعد از یک سری ایمیل تصمیم به سفر و دیدار او می‌گیرد. دیداری که وعده عشقی عظیم و اساطیری را به اللا می‌دهد.
حالا دیگر زندگی اِللا و هستی شخصی او در اولویت قرار می گیرند. عشق بالاتر از هر اولویتی در لیست اولویت‌های او قرار می‌گیرد. عشق به عزیز، نویسنده رمانی که اِللا کار ویرایش آن را به عهده دارد، زندگی اِللا را زیر و رو می‌کند. اِللا شناکردن در دریای عشق را می آموزد، عاشق می‌شود. جرأت زندگی دوباره می‌یابد. عشق به عزیز زندگی خاموش و بی‌روح او را به سمت شور و عشق زندگی می‌کشاند.
هر کسی که رمان ملت عشق را خوانده باشد، بی‌شک از آن تاثیر می‌گیرد. دلیلش بیشتر به خاطر شمس تبریزی است. از قواعد عشق او تا شخصیت قوی‌اش و اعتقادش به خدا.
چهل قاعدۀ عشق که از زمان‌های مختلف توسط شمس نقل شده است، می‌تواند دیدگاه مخاطب را به زندگی و روابطِ آشکار او با فلسفه زیستن و انسانیت تغییر ‌دهد، این همان چیزی است که شمس در مولانا ایجاد کرد:
خدا را در هر ذره از کائنات می‌توان یافت،‌ صفت او در هر ذره هست زیرا او همه‌جا هست.
اگر در زندگی به گوشه‌نشینی و عزلت غنائت کنی هرگز موفق به کشف حقیقت نخواهی شد.
به هر سو که می‌خواهی سفر کن اما بدان که هر سفر، سیاحتی به درون است. هر آن که به درون خود سفر کند همانا طی‌الارض کرده است.
ما چیزها را همانطور که هستند نمی‌بینیم، ما آن‌ها را همانطور که هستیم می‌بینیم.
و...
ملت عشق در پنج فصل نوشته شده:
خاک:عمق و آرامش
آب: تغییر و جریان یافتن
باد: رفتن یا کوچ کردن
آتش: گرما و نابودی
خلا: تاثیر نبود چیزها