بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

آوین شیخ ها

@Avin.Sheikhha

72 دنبال شده

59 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                خیلی وقت بود که در لیست باید بخوانم هایم بود ولی نمیدانم چرا سراغش نمی رفتم.
احتمالا حکمتش این بوده که آخرین روزهای تابستان بخوانمش تا به یادماندنی تر شود. 
انقدر فوق العاده بود که به گمانم قدرت رقابت با بهترین مجموعه های فانتزی را دارد. 
پیرنگ، شخصیت پردازی، گره ها، تعلیق، دنیای منحصر بفردی که ساخته است، قدرت های خارق العاده ای که در آن دنیا وجود دارند«فلزات الومنتیک»، آن تصویر هولناکی که از عوض شدن عناصر معمول دنیای فعلی ما مانند طبیعت، شیوه ی حکمرانی، مذاهب و... ساخته است و... همگی در جایگاه های بالا در مقایسه با دیگر کتاب های فانتزی قرار دارند. 

خلاصه داستان: 
چند هزار سال از معراج لرد فرمانروا و یاران او می گذرد، نظام طبقاتی کاملا به ثبات رسیده است. 
جامعه به دو قسمت اشراف و اسکاها تقسیم می شود، اسکاهای بی ارزشی که در مزارع، بدون هرگونه حقوق کارگری می کنند، شهر ها را از خاکستری که هزاران سال است که از آسمان همیشه تیره ی کشور فرو می ریزد تمیز می کنند وسرهایشان را پایین نگه می دارند تا فقط زنده بمانند... 
**هم چنین مه سان هایی وجود دارند که با سوزاندن فلزات الومنتیک، قدرت هایی را به دست می آورند. 
سوزاندن کمی قلع ماهیچه هایشان را تقویت می کند، مس رد آن ها را مخفی می کند و...**
و حالا کلسییر، فراری هاتسین که از سیاهچال های لرد فرمانروا جان سالم به در برده است رویای دوباره دیدن آسمان آبی و چیزهایی که حافظان«افرادی که اطلاعاتی که لرد فرمانروا می خواهد فراموش شود را به خاطر می سپارند» از آن می گویند را در سر دارد. 
و اما وین، دختر نامشروع یکی از اشراف که در خانه ی دزدان فرومایه ی لوتادل بزرگ شده است. 
سرنوشت این دو زمانی به هم می پیوندد و همه چیز از قبل پیچیده تر می گردد... 

پ. ن: فلزات الومنتیک به چهاردسته تقسیم می شوند: جسمانی، روانی، زمانی و فزاینده. 
هرکدام از این دسته ها شامل دو فلز بنیادین و آلیاژ های آن ها می باشد که هر کدام مربوط به یک توانایی خاص می باشند. 
هر فلز تاثیری درونی یا بیرونی در پی خواهند داشت. 

پ. ن۲:کتاب حذفیات زیادی دارد  که گاهی اوقات این حجم از تغییر لغات و معانی اذیت کننده می شوند. 
        
                بعد از یک سال اولین کتابی بود که یک نفس خوندمش و در دو روز تمومش کردم. 
فکر می کنم این خصیصه ی ویژه ی ژانر فانتزیه که ذاتا درگیر داستان میشی، لزومی هم بر خارق العاده بودن کتاب نیست. 
ریشه کن هم از این قاعده مستثنا نیست، موتیفش موتیف آشنا و تقریبا تکراری قابل حدس بعضی از کتاب های این ژانره: دختر جوون-شجاعت نهفته-جادوی تازهْ عیان شده که خود شخصیت اصلی رو هم متعجب می کنه. 
و اما در مورد سیر داستان باید گفت تا حدودی کند می گذره و من به شخصه با توجه به استانداردهای بالایی که بعد از خوندن کتاب های فانتزی پیدا کردم انتظار گره و گره گشایی ها و در عین حال اتفاقات غیر منتظره بیشتری رو داشتم، ولی باز کشش داستان و کنجاوی  اتفاق آخر خواننده رو با خودش همراه می کنه.
یک سوم اول داستان با سرعت پایین و دو سوم بقیه با ×2 طی میشه. 
و با توجه به این که این اولین کتابیه که از این نویسنده می خونم نمی دونم این روال نوشتارشه یا صرفا مختص به این کتابه. 
ولی من داستان و خلاقیت نائومی نوویک رو دوست داشتم، نمی شه گفت کامل جدید بود ولی تماما تکراری هم نبود و نوآوری های خاص خودش رو هم داشت. 
شخصیت پردازی هم به هیچ عنوان پخته نبود و شخصیت ها پیچیدگی خاصی نداشتن و به صورت یک نواخت یک سری عملکرد مشخص داشتند. 
در کل ایده ها و کرکتر هایی داشت که خیلی جای کار داشتن و نویسنده همه اشون رو با عجول بودن و تو یک جلد تموم کردن هدر کرده بود.
        
                بیوه مردان سیاه، باشگاهی متشکل از شش دوست(تقریبا)  و یک پیشخدمت است که ماهی یک بار گرد هم می آیند به صرف شامی اعیانی و گپ و گفت، و اما بعد از اتفاقاتی در هر جلسه دست به حل معماهای جرایم یا اتفاقاتی می زنند که کس دیگری قادر به حل آن ها نبوده است.

🪐از لحاظ نثر داستان اولین چیزی که من را به خودش جذب کرد همان روان بودن و تکه پرانی های آمریکایی طورِ بسیاری بود که کتاب را جذاب و خوش خوان کرده است تا حدی که می توان در چند ساعت و به سادگی آن را تمام کرد. 
🪐داستان ها فقط تا حدودی به هم متصلند و می توان این کتاب را مجموعه داستان کوتاه های معمایی قلمداد کرد. 
 و مثل همیشه، در مجموعه داستان کوتاه، داستان هایی با سطوح متفاوت وجود دارند، در این کتاب هم 4 داستان عالی، 2 داستان متوسط و بقیه متوسط رو به پایین هستند.
 🪐در کل به عنوان یک کتاب تقریبا کم حجم با تم کارآگاهانه با نویسندگی آسیموف که نوعی طنازی کنایی دارد ارزش خواندن را دارد و می تواند کتابی باشد که برای خلاص شدن از ریدینگ اسلامپ می توان به آن پناه برد. 

        
                «در خیابان که راه بروم، کلماتم زنده می شوند، خیابان زبان های در حال انقراض را دوباره زنده می کند.» 

این کتاب قصه ی حسرت ها، آرزو ها و عشق های غالبا نافرجامی است که دارد در قالب جدیدی عرضه می شود. 
همچنین خوراک افرادی است که خواستشان از یک کتاب جملاتی است که می توان در بایو نوشت و... 

و اما نقصی که دارد این است که برخلاف شخصیت پردازی قوی و منسجمی که دارد و پرداختش هم قابل قبول است، زبان روایت راویان همه به یک شکل است که به نظرم کمی داستان را لوث و سیرش را کند می کند. 

تمام کتاب دارد در ذهن گویندگان داستان روایت می شود، دیالوگ ها از دهان به شکل معمول بیرون نمی آیند بلکه در ذهن فرد طرح و مطرح می شوند، این ایده می تواند برای افرادی که زیست در میان افکار ناگفته را دوست دارند هیجان انگیز و نو باشد، البته مشخصا بستگی به هدف خواننده از خواندن دارد که آیا یاد گرفتن و درک چیزی جدید است یا صرفا برای تفنن کتاب را در دست گرفته است که مطمئنا این کتاب برای گروه دوم مناسب تر است. 

در کل برای دو ساعت خواندن در روزی تابستانی و غرق شدن در گفتگوی بی پایان ذهن نویسنده با خودش که نتیجه ی چندانی هم ندارد جالب و **تا حدودی**دوست داشتنی است.
        

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کارآگاهان

376 عضو

نجواگر

دورۀ فعال

باشگاه کتابخوانی "هزارتو"

405 عضو

در انتظار بوجانگلز

دورۀ فعال

آفتاب‌گردان 🌻

291 عضو

قرآن کریم: ترجمه خواندنی قرآن به روش تفسیری و پیام رسان برای نوجوانان و جوانان

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

            در این کتاب نویسنده ده قسمت از جهان را از لحاظ ژئوپلیتیک بررسی می‌کنه و می‌گه که چرا تعادل و تقابل نیروها در آن منطقه در وضعیت فعلی‌شان قرار دارند. از روسیه شروع می‌کنه. اینکه مسکوی بی‌پناه در وسط دشت چرا باید برای حفاظت از خودش از تهاجماتی مثل حمله‌ی مغول‌ها مجبور شده تا قفقاز پایین بیاد و همیشه چشم طمعی به لهستان داشته باشه. چین چطور سین‌کیانگ و تبت را در قرن بیستم مال خودش کرد و رقابتش با آمریکا و همسایگانش در دریای چین در چه وضعیتی است. جغرافیای آمریکا چطور اجازه داد که کشوری متحد شکل بگیره، درحالی‌که در آمریکای جنوبی مانع شکل‌گیری چنین اتحادی شد. مرزهای مصنوعی خاورمیانه چه عاقبتی در پیش دارند، پاکستان چرا به افغانستان چشم طمع داره و هند و چین چطور با دیوار هیمالیا از هم جدا شده‌اند. نقش دشت هموار اروپا و رودخانه‌های قابل کشتیرانی در تقویت تجارت را می‌گه و نقش جزیره‌های دریای ژاپن را در معادلات میان ژاپن و کره‌های شنالی و جنوبی و... . تمایز شرق و غرب و شمال و جنوب آفریقا را مشخص می‌کنن و در آخر سراغ شمالگان می‌ره. شاید بشه گفت نگاهی است تاریخی به جغرافیای سیاسی. من با جغرافیای سیاسی آشنایی نداشتم و بسیاری از مطالب کتاب برام روشنگر بود و جاذبه‌ی زیادی داشت.
پی‌نوشت: فکر می‌کردم قبلاً کتابی در این زمینه نخوانده‌ام، اما حالا یادم آمد که کتاب بازی بزرگ ( درباره‌ی رقابت‌های هند بریتانیا و روسیه‌ی تزاری) و صلحی که همه‌ی صلح‌ها را بر باد داد (درباره‌ی رقابت‌های دوران پیش از جنگ اول در خاورمیانه تا انحلال عثمانی) را خوانده‌ام.
          

مارگارت بیوفورت قطعا رومخ ترین شخصیت اولیه که من تا الان تو کتابا بهش برخوردم هر چند بچه باهوشیه و سریع موقعیت رو درک می‌کنه ولی امان از توهم قدیس و خاص بودن و تکبر، اماااااان - پادشاه به ندرت به من نگاه کرد. از کجا می بایست می‌دانست که من هم همچون او فرزندی مقدس هستم؟ آیا فرصتی نصیبم میشد تا درباره زانوان مقدسم به او بگویم؟ پ.ن: منظورش از زانوهای مقدس زانوهای پینه بسته شه. از بس رو زمین زانو زده و ساعت ها دعا کرده زانوهاش پینه بستن

            و بعد نوبت آلمان بود و ادبیات عصر روشنگری و برای این کار کی بهتر از لسینگ نازنین؟ آدم‌های کمی در دنیای ادبیات و تمدن و فرهنگ شاید پیدا بشوند که آثارشان آینۀ تمام‌نمای طرز تفکرشان باشد و لسینگ نازنین بدون شک یکی از آن معدود انسان‌هاست. «ناتان خردمند» شاید برای ما حرف چندان جدیدی نداشته باشد، اما با در نظر گرفتن بستر زمانی‌اش و البته با توجه به وضع اجتماعی و سیاسی فعلی سرزمین خودمان و حتی دنیا، اتفاقاً خواندنش شاید بسیار هم واجب باشد. لسینگ شاید خیلی رو بازی می‌کند و لقمه‌ها را حاضر و آماده در دهان مخاطب می‌گذارد. اما وقتی پای مسائل مهمی مانند رواداری مذهبی در میان است، شاید واقعاً باید همین‌قدر رک و راست و صادق بود. اعتراف می‌کنم که این نمایشنامه از نظر هنری شاید برایم آن‌قدر ارزشمند نبود، اما از نظر معنایی و اثرگذاری به‌نظرم اثر بسیار مهمی است. کاش می‌شد آلمانی‌اش را بخوانم. می‌دانم زبان ادبی لسینگ بی‌نظیر است و البته با ترجمۀ فوق‌العادۀ علی‌اصغر حداد تا حد خوبی در فارسی هم این زیبایی ادبی بازتاب یافته بود.
          
            من عاشق ادبیات گوتیکم، عاشق قرن نوزدهم. عاشق جنبش رمانتیسیسم. عاشق کاراکترهای به‌یادماندنی و شگفت‌انگیز این دوران: موجود فرانکنشتاین، فرانکنشتاین، دکتر جکیل و مستر هاید، دوریان گری عزیز عزیز عزیزم و البته کنت دراکولا و ون هلسینگ. و البته که برای چنین عاشقی خواندن متن کامل «دراکولا» از واجبات بود. درست است که خواندنش سخت بود، چون برام استوکر (شاید اگر کمی بدجنس باشم مثل مری شلی) آن‌قدر که ایده‌های درخشانی دارد و روح زمانه‌اش را با روایتی خلاق به‌تصویر می‌کشد، نویسندۀ توانمندی نیست. اما من نمی‌خواهم دربارۀ نقدهایی که به سبک روایی برام استوکر دارم بنویسم. می‌خواهم به خوانش نمادینی که از کتاب داشتم اشاره کنم. عصر ویکتوریایی در انگلیس عصر تاریکی است. انقلاب صنعتی متولد شده و لندن را دود، آلودگی، فقر و کثافت، بیماری و ابهام مواجهه با آینده‌ای نامعلوم فراگرفته. تمام امیال عاطفی انسان از سویی با چهارچوب‌های روشنگری و از طرفی بر اثر ارزش‌های پروتستانی سرکوب و حتی فراموش شده‌اند. تمایل به‌ جادو، ابهام و در آغوش کشیدن ماوراء ناشی از همین نیاز سرکوب‌شده و پاسخ‌نداده شده است؛ ناشی از اینکه به جهانیان ثابت شود که همه‌چیز عقلانی و شفاف و قابل‌فهم نمی‌شود و همیشه چیزی بیرون باقی می‌ماند؛ چیزی از جنس تاریکی‌ها، از جنس امیال جنسی، از جنس آنچه شاید در تمدن انسانی اخلاقی نباشد، اما طبیعی است؛ طبیعتی حیوانی. شاید برای همین خون‌آشام‌ها تمایلات جنسی را در انسان‌ها برمی‌انگیزند و با خون پیوندی ناگسستنی دارند. ادبیات گوتیک در آشکار کردن این طبیعت بی‌نظیر است، در به‌رخ کشیدن قدرت تاریکی، در نشان دادن اینکه اتفاقاً منطق همیشه پاسخ‌گو نیست، هرچه تلاش کنی روزنه‌های ورود تاریکی‌ را ببندی، از باریک‌ترین شکاف‌ها بالاخره راهی برای ورود به قلمروی نور و شفافیت پیدا می‌کند، هوا را می‌مکد و نفست را بند می‌آورد.
          
            میلان کوندرا برای من بی‌نهایت عزیز است. از ۱۶ سالگی که با «آهستگی» عاشقش شدم ۱۷ سال می‌گذرد و من همچنان بارها و بارها به آثارش برمی‌گردم و دوباره و سه‌باره و چندباره می‌خوانم‌شان. این بار برای «رویش» دوباره به سراغ این اثر رفتم. چقدر بامزه است گاهی این دوباره‌خوانی‌ها و دیدن جملات و عبارت‌هایی که در ابتدای دهۀ ۲۰ سالگی برایت جالب بوده‌اند و دیگر شاید نباشند؛ جملاتی که حالا برایت معنادارند و آن موقع سرسری از رویشان گذشته بودی. و این جادوی کوندراست که هر بار خواندنش باز چیز تازه‌ای در چنته دارد.

اعتراف می‌کنم اگر حسم بعد از اولین خوانشش درست به‌خاطرم باقی مانده باشد، این بار خیلی خیلی خیلی بیشتر این کتاب را دوست داشتم و حتی احساس می‌کنم دفعۀ قبل به‌خاطر تجربۀ زیستۀ لاغر و ناچیزم چیز زیادی هم ازش سردرنیاورده بودم. چقدر در آن روزها شبیه یارومیل بودم؛ شاعرک لاغر و ناچیزی که فکر می‌کرد لابد چه افکار و احساسات ژرفی هم دارد.

این کتاب خیلی مهم است و نمی‌دانم در میان آثار کوندرا چرا زیاد انگار بهش توجهی نشده است. به‌ویژه فکر می‌کنم خواندنش برای والدین و حتی معلم‌‌ها می‌تواند خیلی روشنگر و راه‌گشا باشد. تمام چیزی را که فروید و ملانی کلاین و امثالهم سعی می‌کنند با زبان تئوری به ما بفهماند، کوندرا در روایتی آیرونیک، جالب، غبارآلود، تلخ و گاهی آزاردهنده، اما به‌طرز شگفتی اعتیادآورگنجانده است. تجربۀ یارومیل، آلتراگویش زاویه، ماگدا و رابطۀ مادر-فرزندی غریب یارومیل و مادرش و حتی غیاب پدر که حتی در غیاب انگار خود یک کاراکتر است، همه و همه روایتی را ساخته‌اند که خواندنش خیلی سخت است و آدم را تا مغز استخوان اذیت می‌کند، اما جوری است که نمی‌شود کتاب را هم زمین بگذاری. مثل زل زدن در حقیقت عریان است. عریانی زشتش می‌کند، اما نمی‌توانی هم از آن روی گردانی. همیشه گفته‌ام کوندرا انسان را عریان می‌کند، پوستش را می‌کند و ما را با زشتی حیرت‌آورش بدون رودربایستی مواجه می‌کند. من به این مواجهه با عریانی معتادم. متأسفانه.
          
            به جز «پرفسور» شارلوت برونته یا مثلاً «رابینسون کروزو» و «سفرهای گالیور»، این جز اولین داستان‌هایی بود در ادبیات انگلیس که اتفاقاتش در سرزمین دیگری می‌افتادند. ماجرا مربوط به زمانی است که سازمان «ایتالیای جوان» تلاش می‌کند تا برای حفظ استقلال ملت ایتالیا در برابر اتریش و هم‌پیمانانش در واتیکان، مبارزه کند. همین موضوع سیاسی و اجتماعی داشتن کتاب هم تا به اینجای ادبیات انگلیس برایم تازگی داشت و لذتم از این موضوع با دانستن اینکه یک نویسندهٔ زن آن را نگاشته بیشتر هم شد. 
«خرمگس» یک اصطلاح است، به کسانی اطلاق می‌شود که «موی دماغ وضع موجود» می‌شوند. شاید بشود گفت مشهورترین خرمگس تاریخ، سقراط است که بدجور موی دماغ آتنی‌ها شده بود. داستان این کتاب هم در مورد پسری انگلیسی است که با پیش رفتن زندگی‌‌اش در مسیری عجیب، بدل به خرمگسی در برابر کلیسا می‌شود. اندیشه‌های پیش‌روی مطرح در کتاب، نقدش بر مذهب، ستایش شجاعت و پای حرف حق ماندن و در نهایت توصیفی که از وضع زندان و شکنجه در آن زمان ارائه می‌داد بسیار زیبا و روشنگر بود. گرچه به‌شخصه ترجیح می‌دادم اطلاعات سیاسی و اجتماعی آن دوره با جزئیات بیشتری در داستان نمود پیدا کنند، چون خودم هیچ اطلاعاتی از قبل دربارهٔ این سازمان و فعالیت‌هایشان در قرن نوزدهم نداشتم. چالش‌های اخلاقی پیش روی شخصیت خرمگس و کاردینال‌ مونتانلی هم نه‌تنها بسیار چشمگیر و مهم بودند، بلکه در جامعهٔ فعلی ما بسیار ملموس و قابل‌درک. همین مسئله کتاب را خواندنی و نزدیک به تجربه‌هایمان می‌کرد.
در نهایت به‌نظرم کتاب به ویرایش مجددی نیاز دارد.
          
            همیشه وقتی سر کلاس نشسته بودم ( نه لزومن کلاس تاریخ ) و معلممون از شخصیت مهم و بزرگی صحبت می کرد یا از واقعه ای که در زمان های قبل اتفاق افتاده بود و تاثیر زیادی داشته حرف می زد،احساس می کردم توی ستون فقراتم داره می لرزه. انگار که برای یه لحظه ی خیلی کوتاه منم تو اون زمان بودم و اون آدم رو از نزدیک می دیدم یا اون اتفاق رو با چشمای خودم می دیدم. بودن در تاریخ همیشه با یه لرزه تو ستون فقراتم همراه بوده. حتا وقتی تو مکان های قدیمی و تاریخی راه می رفتم. خوندن این کتاب یه لرزه ی دائمی بود. از وقتی تاریخ هنر گامبریچ رو خوندم متقاعد شده بودم که گامبریچ فقط یه مورخ نیست بلکه بالاتر از اون نویسنده ی تواناییه که می تونه هر موضوع کسالت باری رو انقدر با لحن جذابی برات تعریف کنه که احساس کنی داری هیجان انگیز ترین قصه ی دنیا رو می خونی. این کتاب تاریخ مختصری از اتفاقات جهانه و به هیچ وجه به آدم تمام اطلاعات لازم رو نمیده ولی برای داشتن یه دید کلی بسیار خوبه و باعث میشه آدم دلش بخواد بیشتر و عمیق تر بدونه.
          
            سخته آدم درباره ی کتابی نظر بده که اولین جلد از یه مجموعه ی بزرگ هفت جلدیه. باید صبر کنم و بقیه اش رو هم بخونم. اما همین قدر بگم که اصلا انتظارشو نداشتم. فکر می کردم با یه کتاب سنگین و کند روبه رو خواهم شد که خوندنش سخت و مشققت باره ولی باید بالاخره خوندش. اما کاملا برعکس بود. انقدر داستان برام جذاب بود که به سختی کنارش میذاشتم. عشق سوان که معرکه بود. از آغاز تا پایان یک عشق کاملا حقیقی. تمام احساسات سوان انقدر خوب توصیف شده بودند که آدم حس می کرد داره داستان عاشق شدن خودش را می خونه. خیلی خوب بود که پروست از عمق اتفاق های ساده ی زندگی که هر روز می افتند و ما از کنارشون می گذریم، مفاهیم فلسفی بیرون کشیده بود که مو به تنت سیخ می کرد. من که یا داشتم زیر جمله هاش خط می کشیدیم یا ریز ریز تو دفترم می نوشتم تا هیچ وقت فراموششون نکنم. حالا باید ببینم داستان به این جذابی در 6 جلد دیگه اش چه چیزایی برام داره. چیزی که پروست خوب به آدم یاد می ده صبوریه. و اینکه بفهمی صبر کردن می تونه گاهی کلی هم لذت بخش باشه.