در انتظار بوجانگلز

در انتظار بوجانگلز

در انتظار بوجانگلز

اولیویه بوردو و 1 نفر دیگر
4.0
27 نفر |
16 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

32

خواهم خواند

45

ناشر
ماهی
شابک
9789642093205
تعداد صفحات
168
تاریخ انتشار
1399/5/25

توضیحات

        به خودم گفتم که من نیز اندک بهره ای از جنون دارم، که عقل حکم نمی کند شیفته ی چنین زنی شوم، زنی یکسره مجنون، زنی که زندگی مشترک من با او شبیه زندگی مردی چلاق با زنی افلیج خواهد شد، که این رابطه فقط ممکن است لنگ لنگان و تاتی تاتی کنان در جهات غریب پیش برود. اما دیگر روی سرسره بودم، پاگذاشته به درون مه، بی آن که حتی خودم فهمیده باشم، بی هشدار، بی خبر.
اولیویه بوردو، نویسنده ی جوان فرانسوی، دو سال از عمرش را وقف نوشتن رمانی پانصد صفحه ای کرد، رمانی بسیار غم انگیز و یأس آلود. اما این رمان ناشری نیافت. با این همه، او از پا ننشست و ظرف هفت هفته در انتظار بوجانگلز را نوشت. کتاب با استقبال گسترده ی خوانندگان مواجه شد و جوایز متعددی را از آن خود کرد.
      

لیست‌های مرتبط به در انتظار بوجانگلز

یادداشت‌ها

نرگس

نرگس

1403/2/4

          شیرین بود؛ و البته که هم سَر داشت و هم دُم.
داستان کوتاهی پر از عشق، محبت، ایثار، سرزندگی، سرخوشی و..

به نویسنده حسودیم شد چون تو مقدمه‌‌اش میگه: «این داستان زندگی حقیقی من است، البته با دروغ‌هایی اینجا و آنجا، زیرا زندگی اغلب چیزی جز این نیست.»

تو این کتاب پسری، داستان زندگیش، اخلاق و‌ رفتار پدرو مادرشو به شیرینی برامون تعریف می‌کنه. پدرومادری که به شدت سرزنده، شاداب و اهل رقصنن. اخلاقای بامزه‌ای هم دارن.
🌱پرسشی مدام در ذهنم تکرار می‌شد:
بچه‌هایی که پدرومادری مثل پدرومادر من ندارند چطور زندگی می‌کنند؟

پدر/مادر هستید یا نیستید، این یک داستان جذاب، سرگرم‌کننده و حتی آموزشیه براتون. در طی خوندنش انواع و اقسام احساسات رو تجربه می‌کنید: لبخند، خنده، ناراحتی، غم یا حتی شاید اشک.

کلا از بورودو خیلی خوشم اومد، این کتاب رو توی ۷هفته نوشته! اما خیلی خلاقانه و زیبا حرفاشو تو دل داستان جا داده بود: 
🌱به من می‌گفت: «اگر بچه عاقلی نباشی، تلویزیون را روشن می‌کنم!» تماشای تلویزیون کار طاقت‌فرسایی بود، اما پدرم به‌ندرت از این ابزار تنبیهی استفاده می‌کرد. بدجنس نبود.

🌱مادرش به او یاد داد که همه را شما خطاب کند، چون معتقد بود (تو گفتن) زمینه‌ساز سلطه‌ی دیگران بر ماست. به او گفته بود (شما) اولین سد امنیت در زندگی است، نیز نشانه‌ی آن‌که ما باید به تمام افراد احترام بگذاریم.


❌⚠️ احتمال لو رفتن:
شاید یک‌لحظه حس کردم بچه‌ای که در خونه یه نوع رفتار می‌بینه و توی مدرسه یه شکل دیگه از رفتار و برخورد رو تجربه می‌کنه، در آینده دچار مشکل بشه. یا اصلاً این پدرو مادر وقتی نتونستن دیگه بفرستنش مدرسه، میخوان چیکار کنن؟ بعدش دیگه جنبه‌ی رفتار دوگانه مدنظرم نبود، این به چشمم اومد که آقا با همه‌ی کمبود‌ها، با همه‌ی مشکلات روانی، عشق، احساس و تعهد پدرومادر چقدر مهمه!
پدرو مادر همدل شدن و هرکدوم به یه شکل بهش آموزش دادن. از جمع و تفریق گرفته تا مسائل اجتماعیه احترام گذاشتن به بقیه و..

برخوردش با معلمش رو خیلی دوست داشتم. اینکه بچه‌ها هم برای مشکلاتشون راه‌حل می‌آفرینند و روند این فکر کردنش جذاب بود واسم.
ولی خب واکنش اون بزرگسال درگیر با اون مسئله خیلی مهمه. بچه باید اصلاح بشه اول نه تنبیه!
یعنی معلم باید  اول در سطح بچه (قضیه قطار و اینا) و خودمونی‌تر باهاش صحبت می‌کرد بعد جلو جمع بچه‌ها مسخرش می‌کرد.

اشاره‌ی جالبی داشت به خرافات (این خرافات انگار همه‌جای دنیا، همزمان وجود داشته😁):
🌱پیش از تولد من، یعنی چندین وچند دهه پیش، دست مخالف بچه‌ها را می‌بستند تا درمان شوند.

نمی‌دونم شخصیت‌پردازی خوبی داشت یا خیلی با اخلاق و روحیه‌ی من سازگار بود! ولی آخر کتاب اشک ریختم! واقعا واقعا از خودکشی مامانش قلبم درد گرفت🥲. خیلی شخصیت شوخ، سرزنده، سرخوشی رو برای مامانش توصیف کرده بود و همزمان گاهی هم عاقل بود. همون بُعد عاقلش مجبورش کرد نصف‌شب با پسرش خداحافظی کنه و خودش رو بکشه تا بیشتر اذیت‌شون نکنه..💔
        

18

Fatima

Fatima

1403/9/4

          برام شبیه خوندن دفترچه خاطرات بود :) 
اولاش به خاطر طنز جذابش مدام لبخند به لبم میومد ، ولی هر چی به آخرش نزدیک می‌شدم اشک تو چشمام جمع می‌شد، تا جایی که زدم زیر گریه ، و آخرش یه بی حسی بدی تو وجودم نشست !...

 نمی‌تونم بگم که حسم نسبت بهش چی بود ؛ نمی‌دونم بگم دوستش داشتم و کتاب خوبی بود یا بگم ازش بدم اومد و ارزش خوندن نداشت ! 

شاید وقتی در مورد زندگی آدمایی که دچار اختلال روانی هستن یا در مورد خود اختلالات روانی  چیزی می‌خونیم ، به نظرمون جالب و جذاب بیاد ؛ ولی برای خودشون و اطرافیانشون نه تنها جالب نیست بلکه عذاب آوره ...
دوست نداشتم آخرش اینجوری بشه ؛ حداقل انتظار داشتم که بعد از اون ، شخصیت پدر کمی هم به پسر کوچیکش فکر کنه و خودخواهانه رفتار نکنه ؛ به نظرم مظلوم ترین شخصیت داستان ، همون پسر کوچیک بود که اون روند زندگی ، مدام داشت بهش آسیب می‌زد ( هر چند که خودش چندان متوجه نمی‌شد )؛ و در نهایت هم اینجوری  ...
به هر حال از هم پاشیدن یه خانواده ، حتی توی داستان هم دردناکه ؛ به خصوص خانواده‌ای که اعضاش دیوانه وار عاشق هم باشن...

در مورد متن کتاب هم باید بگم که کشش خوبی داشت و یه سری از توصیفات رو واقعاً دوست داشتم ( مثلاً قسمت هایی که صورت شخصیت زن توصیف می‌شد ، یا توصیف احساسات و تردید های ژرژ و...) .
کتاب ، دو تا جمله داشت که در وصف قسمتی ازمهمونی های شبانه‌شون آورده شده بود و به نظرم بهتره بهش دقت کنیم ! :
_از این گروه به سراغ آن گروه می‌رفت و با ژست های تحریک آمیز خود مردان را از لذت برمی‌افروخت و به همان دلایل مایۀ آزار بانوان می‌شد...
_در انتظار شب ، روی تراس سفید به عیش و نوش می‌نشستند و رنگ پوست آفتاب سوخته ، لباس و زنان یکدیگر را می‌ستودند...


        

17

          ‌«در انتظار بوجانگلز» واقعاً شگفت‌زده‌م کرد.
‌
▫️اسم و جلد کتاب جذبم کرد که بخونمش و هیچ اطلاعات دیگه‌ای در موردش نداشتم. اول که شروعش کردم از روند یکنواخت داستان تعجب کردم. همین باعث شد که خیلی جذبش نشم و یه چند روزی بذارمش کنار. ولی جلوتر که رفتم، کنار گذاشتنش دشوار شد.
‌
▫️باید تا انتهای داستان خوند. غافلگیرتون می‌کنه: از شیوه‌ی ‌روایت گرفته تا صحنه‌پردازی‌های فوق‌العاده و شخصیت‌پردازی‌ها و جزئیات. همگی به‌اندازه و درستن. همه‌چیز مهیاست برای تجربه‌ای طوفانی و احساسی بین صفحات، پاراگراف‌ها و کلمات. ‌
‌
▫️در انتظار بوجانگلز مثل گریه‌ کردن میون خنده و خندیدن میون گریه‌ست. بارها و بارها. آمیخته‌ای زیباست از شادی و غم. مثل خود زندگی.

▫️می‌ترسم بیشتر از این بگم. اما از اون دست‌ کتاب‌هاست که طیف گسترده‌ای از مخاطبان از خوندنش لذت خواهند برد. نکته‌ی مهم اینه که قبل از خوندنش، سرنخی از روند داستان نداشته باشید. فقط این‌که... داستان زیباییه، خیلی زیبا :)
‌
‌
-‌خلاصه‌ی پشت جلد هم که در واقع بریده‌ای از کتابه، توضیح خوبی از کلیت داستان ارائه می‌ده:

«به خودم گفتم من نیز اندک بهره‌ای از جنون دارم، که عقل حکم نمی‌کند شیفته‌ی چنین زنی شوم، زنی یکسره مجنون، زنی که زندگی مشترک من با او شبیه زندگی مردی چلاق با زنی افلیج خواهد شد، که این رابطه فقط ممکن است لنگ‌لنگان و تاتی‌تا‌تی‌کنان در جهات غریب پیش برود. اما دیگر روی سرسره بودم، پاگذاشته به درون مه، بی‌آن‌که حتی خودم فهمیده باشم، بی‌هشدار، بی‌خبر.»

‌
داستان کوتاهیه؛ ۱۶۸ صفحه. اما به‌اندازه‌ست. اگه از این کمتر یا بیشتر بود، اثرگذاری خودش رو از دست می‌داد. از ترجمه هم خیلی راضی بودم.
        

38