«دروغ برایش به صورت نیاز، عادتی عجیب و غریب، و لذت درآمده بود تا جایی که اگر میگفت دیروز از سمت راست خیابانی گذشته است، بایستی مسلم دانست که از سمت چپ آن گذشته است.»
وقتی دروغهای بیمعنی بعضیها به یادم میآمد، برام سوال بود که چرا چنین حرفهایی میزنند. الان فهمیدم! لذت به بازی گرفتن دیگران ...!〰️🌝
کتاب با شخصیت شارل شروع میشود، دستوپنجه نرم کردنهای او با زندگی، تلاشش برای پزشک شدن، مشکلات پدر و مادرش، لغزشهایش و ...
شارل بعد از مدتی سروکله زدن با همهچیز، بالاخره گمان میکند که زندگی به او رو کرده است. با دختر زیبایی برخورد میکند که دلش را میبرد.
ولی عشق برای آنها چه معنایی دارد؟
یکی از آنها، اینطور:
«عشق باید پر سروصدا و صاعقهوار پدیدار شود، همچون طوفانی آسمانی بر زندگی فرود آید، آن را زیر و زبر کند، اراده انسان را به سان برگها از ریشه بکند و دلش را یکپارچه به تباهی بکشاند.»
ولی آن یکی چطور؟
صوتی کتاب رو با صدای خانم بستان دوست گوش کردم. خیلی خوب بود.💜
⚪خطر افشای داستان⚪
شخصیت اِما و شارل در بعضی موارد کاملا عکس همدیگر بود.
اِما اینطور بود:
«چون به زندگی آرام عادت داشت برعکس به جنبههای پرماجرای آن گرایش یافته بود. دریا را تنها برای طوفانهایش دوست داشت و سبزه را تنها هنگامی که این سو و آن سو در میان ویرانهها پراکنده بود.
هرچیزی میبایست برایش نوعی فایده شخصی داشته باشد و هرآنچه را که پاسخگوی آنی نیازهای روحیاش نبود همچون چیزی بیهوده به دور میانداخت.
از آنجا که سرشتی بیشتر احساساتی داشت تا هنری، در پی هیجان بود نه تماشای چشماندازها.»
اِما به دنبال هیجان بود و شارل به دنبال زندگیای به دور از هر حاشیهای ...
زمان طلایی برایم به یک مسئله مهم تبدیل شده است.
زمان طلایی من وقتی است که بیشترین بازدهی را دارم، مطالعه میکنم، دورههای آموزشیام را میبینم، بعضی کارهای شخصی و خانه را انجام میدهم و ...
خلاصه بگویم، ارزشمندترین زمانِ روز من است.
در عین حال فکر میکنم اهمیت دادن ما به کسی، یعنی اینکه زمان طلاییمان را به او اختصاص دهیم؛ نه خستگیهایمان و نه وقتهایی که نایی برایمان نمانده...💛
شارل خستگیهایش را به خانه میآورد و جزئیات خانهاش را نمیدید.
تصور میکرد به عنوان یک پزشک باید بیشتر زمانش را صرف شغلش کند چون دیگران به او احتیاج دارند.
در کتاب روابط متکامل زن و مرد میخواندم:« دلزدگی، حتی از محبت، نفرتانگیز است.»
آدم باید تلاش کند تا به دست بیاورد و لذت ببرد.
محبتی که بیوقفه بر سر کسی ببارد، طوری برایش بیارزش میشود که ناچار میشود چترش را باز کرده و محبتها را پس بزند.
ولی شارل این را نمیدانست.
اَما اِما...
انگار تمام زندگیاش را پشت سر گذاشته بود تا به عشق برسد. عشق در نظر اِما در سادهترین شکل خودش مانده بود. نمیتوانست عشق را در اطرافش ببیند؛ حتی نمیتوانست فرزندش را آنطور که باید دوست بدارد.
چون فقط یک نوع عشق میشناخت؛ همان که در رمانهایش خوانده بود ...
فکر میکردم چرا اِما درمورد توقعات و خواستههایش حرف نمیزند؟
شاید چون خودش هم نمیدانست دقیقا چه میخواهد. ذهنش سراسر سردرگمی بود.
«اَما چطور میشد از رنجی ناشناخته حرف زد که مدام چون ابرها تغییر شکل میداد و چون باد در پیچو تاب بود؟ نه کلمات مناسبِ این کار را مییافت، نه فرصتش را و نه شهامتش را.»
همونجا که میگن از قدمهای اول برای شناخت پیش از ازدواج، خودشناسی است.
وقتی نباشد، همان میشود که شاعر میگوید:
خانه از پایبست ویران است
خواجه در بند نقش ایوان است
📖بخشهایی از کتاب:
〰️عیب جویی از کسانی که دوست داریم، همیشه ما را تا حدی از آنها جدا میکند. نباید به بتها دست زد: آب طلایشان ور میآید و در دستمان میماند.
〰️ انگار همه تلخی زندگی را در بشقاب جلویش میگذاشتند، و همزمان با بخار سوپ که بلند میشد از عمق وجودش هم بخارهای دلزدگی سر بر میآورد.
〰️به نظرش میآمد که بعضی جاهای کره زمین باید که خوشبختی تولید کنند، مثل گیاهی که خاص خاک آنجا باشد و در جاهای دیگر بد بروید.
🌿 تا کی باید در جایی دیگر به دنبال خوشبختی گشت؟
بیست و شش تیر ۱۴۰۴/ دوازدهمین یادداشت تابستان