فاطمه رجائی

فاطمه رجائی

بلاگر
@fatmh.rajaei
عضویت

دی 1401

50 دنبال شده

341 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
        آن‌ها نام مرا کامیلا گذاشتند؛ یعنی فرستاده خدا.🌱

کامیلا سلستینو در سائوپائولو به دنیا آمده و زندگی می‌کند. پدرش سرآشپزی سرشناس است. روزی مادرش بطور ناگهانی بیمار می‌شود.
وضعیت زندگی‌شان در هم می‌پیچد و کامیلا شرایط عجیبی را تجربه می‌کند.
پر از ابهام، تناقص و سرگشتگی می‌شود.
مسیحی است ولی آتئیست می‌شود ...

بخش قشنگ کتاب برای من این بود که کسی که در فضای اسلام و مسلمانی نبوده به لطف خدا وارد این مسیر میشه.
چرا وارد این مسیر میشه؟
چون برای رسیدن به حق تلاش کرده.
آیه ۶۹ سوره عنکبوت :«وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ»
و كسانى كه در راه ما كوشيده‌اند، به يقين راه‌هاى خود را بر آنان مى‌نماييم و در حقيقت، خدا با نيكوكاران است.🍃💕

پس چی میشه که مسلمان‌ها فوج فوج اعتقادات خودشان را می‌بازند؟
شاید به این دلیلِ که برای حق و حقیقت تلاش نکردن و به دنبالش نبودن.

چند نکته:
〰️در یکی از برنامه‌های محفل از خانم سلستینو دعوت شده و ایشون سرگذشت زندگی‌شان را توضیح می‌دهند. پیشنهاد می‌کنم ببیند.✨

〰️کتاب روان، خوشخوان و حدودا ۱۵۰ صفحه است.‌ خانم سلستینو داستانش را به خوبی آغاز کرده و ادامه داده و بطور کلی نحوه روایت دل‌نشین است.

〰️گاهی باید سرگذشت تازه مسلمان‌ها را بخوانیم؛ برای اینکه متوجه فضای معجزه‌آمیزی که در آن زندگی می‌کنیم، باشیم.
«در کلاس شنبه‌ها یاد گرفتم که وقتی بچه‌ها به دنیا می‌آیند، پاک نیستند و اگر قبل از غسل تعمید از دنیا بروند، قطعاً جایگاهشان جهنم است. نمی‌توانستم چنین چیزی را بپذیرم. کودکی که هنوز پایش به این دنیا نرسیده، چطور می‌تواند گنهکار باشد؟»

📖 بخش‌هایی از کتاب:
«بیشتر ساکنان برزیل، اصالتاً اهل کشورهای دیگر هستند. برزیلی‌های خالص، اصل و نسبشان سرخپوستی است.»
 
مادرم دچار یک بیماری ناگهانی شد؛ بیماری عصبی شبیه ام اس، به نام «میاستنی گراویس»
📑این بیماری یک اختلال خود ایمنی محسوب می‌شود که سیستم دفاعی بدن به بافت‌های خودی حمله کرده و سبب ضعف عضلات با درجات متفاوت در افراد می‌شود. باعث ضعف عضلات اسکلتی است و فقط عضلات به‌کاررفته درحرکت درگیر می‌شوند، نه عضلات غیرارادی مانند قلب.
بیماری میاستنی گراویس ممکن است در هر سنی رخ دهد، اما در بین خانم‌های جوان در سنین ۴۰-۲۰ سال شایع‌تر است.

«اینقدر در این چند سال به دنبال دین کامل گشته بودم و اینقدر آدم‌های مختلف دیده بودم که هیچ تردیدی به دلم راه پیدا نکرد.»

«شما الان مسلمان هستید. همه گناهانی که قبلاً انجام دادید دیگر پاک شد. شما مثل بچه‌ای هستید که تازه به دنیا آمده است.»

سه شهریور ۱۴۰۴/ بیست و سومین یادداشت تابستان
      

14

        هوای ییلاق رو به سردی نهاد. سفر پاییزی ایل فرا رسید ...🍂
«پاییزش نیز جز بهاری نجیب و رنگ‌پریده نیست.»

«اگر قره قاج نبود» برش‌هایی از خاطرات آقای بهمن بیگی است؛ شامل داستانک‌هایی از زندگی خودشان و ایل.
عنوان کتاب، نام یکی از آن‌هاست؛ داستانکی از زندگی در واشنگتن و گشت‌وگذار در اروپا تا شارش سیل‌آسای رودخانه قره قاج ... ✧⁠*⁠

〰️مرحوم بهمن‌بیگی از وضعیت فکری خودش و گرایش‌های ایل در جنگ جهانی دوم و پیگیری نبردهای هیتلر می‌گوید.
«یخبندان روسیه با پیشوای آلمان همان کرد که صد و چند سال پیش از او با امپراتور فرانسه کرده بود. درس تاریخ درس بزرگی است. شاگردان این درس باید خیلی هوشیار باشند. پیشوای آلمان درس تاریخش را خوب نخوانده بود.»

〰️از تبعید برخی عشایر قشقایی به تهران، از فقر و از تلاش‌ها می‌گوید.
«همه‌شان دستگیر و اسیر و با زن‌ها و بچه‌های خود به تهران تبعید شدند. من یکی از این بچه‌ها بودم.»

〰️از درگیری‌های پیوسته رضا شاه و بعداً پسرش با عشایر قشقایی و قبایل لر کهگیلویه و بویراحمد می‌گوید.
«نظام قدرت طلب پهلوی نمی‌توانست با جماعات مسلح و متحرکی که غرور قبیله‌ای و توان طغیان داشتند سازگار باشد. راه و رسم زندگی عشایری با برنامه‌های مرکزیت خواه دولت ناهماهنگ بود. 
حکومت نظامی، برای آسودگی خیال، می‌خواست که ایل را از حرکت باز دارد و ایل، برای کسب معشیت، چاره‌ای جز حرکت نداشت.»

〰️از حاکم نظامی می‌گوید که می‌خواهد توله سگ‌های شکاری‌اش زبان فهم شوند پس دستور داده با شیر مادران قشقایی تغذیه شوند.
(نادر هم در آتش بدون دود بر چنین مسئله‌ای اشاره می‌کند. اینجا براساس واقعیت است و البته ایل نگذاشته چنین اتفاقی رخ دهد.)

〰️و از مدرسه‌ها، از آموزش و از دانش‌آموزان و معلمان مشتاق می‌گوید ...🪽📖

عکس‌ها:
آقای حسن مقیمی عکس‌های زیادی را از عشایر ثبت کرده‌اند؛ این دو عکس هم از همان‌ عکس‌های دل‌نواز و دوست‌داشتنی است.
آیدی اینستاگرام آقای مقیمی
h.moghimi.soc

سی مرداد ۱۴۰۴/ بیست و دومین یادداشت تابستان
      

39

        «ما توی عراق یه مثل داریم این را مادربزرگ‌هایمان می‌گفتند که وقتی دیوارهای نجف تا کربلا به هم وصل می‌شود و خروس دیوار به دیوار از نجف می‌رسد به کربلا، آن موقع ظهور حضرت صاحب الزمان می‌شود. الان دیگر ما دیوار به دیوار شدیم. دیگر زمین خالی نداریم؛ یعنی از نجف تا کربلا ۸۰ کیلومتر دیگر زمین خالی نیست، تمام موکب شده‌اند.»🌱 
موکب دار در جاده نجف_کربلا

این کتاب شامل مصاحبه با افراد مختلفی است که در پیاده‌روی اربعین شرکت‌ کرده‌اند. مربوط به دهه نود است. 

متن کتاب به همان صورت که توسط افراد بیان شده، ضبط شده و مشخصا در آن دخل و تصرفی صورت نگرفته است؛ به همین دلیل حالت گفتاری دارد. در حین خواندن متوجه اشکالاتی می شوید که بهتر بود با حفظ مفهوم و صحبت اصلی، ساختار متن اصلاح شود.

کتاب جنبه داستانی و ... ندارد؛ صرفا حرف‌های دلی افراد است؛ روایت آدم‌هایی است از کشورهای مختلف حتی با ادیان مختلف. 
روایت اهل سنت را می‌خوانید که هرساله در پیاده‌روی اربعین شرکت‌ می‌کنند و برای اباعبدالله عزاداری می‌کنند. 

وقتی روایت‌ها را می‌خوانید در بخش‌هایی حرف‌های دل خود را می‌یابید.
داستان دلی آدم‌های این مسیر را بخوانید، شما هم یک جایی چشم‌هایتان خیس می‌شود ...🖤 

📖در ادامه بخش‌هایی از روایت‌ها که برام جالب بوده رو گذاشتم: 

▫️«فقط تاثیرهای اجتماعی و سیاسی این مراسم نیست، تاثیر فردی‌اش هم زیاد است. من دارم اینجا ساخته می‌شوم. وقتی برگردم، دیگر آدم قبل نیستم. سعی می‌کنم رفتارم را بهتر کنم.» 

▫️«اربعین چه اتفاقی است برای این‌ها؟ ... بعد شما زیست عمومی مردم عراق و عرب را بشناسی متوجه این موضوع می‌شوید که این‌ها این معرفت را به صورت دائمی ندارند، در این سطح و عمق. ولی می‌بینید تو این فضا چه معرفت عجیبی دارد موج می‌زند!»
🌱 در روایت دیگری از کتاب می‌خوانیم:
«یکی از داداش‌هام را ۱۹۸۶ از ما گرفتند و داداش دیگه را ۱۹۹۶. بابام هم قبل از سقوط. 
صدام اینجاها هیچ خانواده‌ای را بدون شهید نگذاشته. هر خانواده‌ای یکی را از دست داده است.» 
در بعضی روایت‌ها و کتاب‌های دیگر می‌خوانید که برخی برای اینکه نمی‌خواسته‌اند در جنگ مقابل ایران حاضر شوند و علیه برادران مسلمان شان بجنگند، به ایران فرار کرده‌اند، کشته شده‌اند یا به اسارت گرفته شده‌اند.‌ علاوه بر سبک رفتار متفاوت این مردم، این کشور همیشه چنان جنگ‌زده بوده که روی زندگی و اخلاق مردمش هم قطعا تاثیر داشته.

▫️«شهر من آیوتایا است در تایلند. همه‌شان مسلمان‌اند. هشتاد درصد مسلمان‌اند. آشنایی با کربلا در تایلند ۵۰۰ سال پیش شروع شد. کسی که این مسئله را تبلیغ کرد آقای شیخ احمد قمی بود.»
🌱شیخ احمد قمی در دوره صفوی به عنوان تاجر به شهر آیوتایا می‌رود که در آن زمان پایتخت تایلند بوده و در آن‌جا ازدواج می‌کند.
در جریان خیانت ژاپنی‌ها که می‌خواستند سلطنت را سرنگون کنند، از پادشاه حمایت کرد و سرانجام با همکاری نیروی وفادار به پادشاه، این خیانت را خنثی کرد. بعد از این جریان، به منصب‌های عالی دربار رسید و حتی مقامی که تقریباً معادل با وزیر اعظم است، رسید.
نوادگانش هم به خاندانی به اسم بوناگ تاسیس کردن که منصب‌های قدرتمندی در تایلند داشته‌اند. 

▫️«فرمانده ارتش آن زمان داماد صدام بود به نام حسین کامل. صاحبان کلام وقیحانه که « من حسینم و تو هم حسین هستی.» او با توپخانه به گنبد و بارگاه امام حسین شلیک می‌کرد.»
〰️ در جریان قیام شعبانیه در سال ۱۳۷۰ (۱۹۹۱ میلادی)، حسین کامل، داماد صدام، به دستور صدام به حرم امام حسین (ع) در کربلا حمله کرد. این حمله در پاسخ به قیام شیعیان کربلا علیه حکومت صدام انجام شد. 💔
«می‌گفتند کربلا در هشتم محرم ۱۹۹۲ خالی از زوار و مردم بود.»❤️‍🩹 

▫️«از زمان همین جدمان محرم‌ها همه خانواده و اهل فرقه عزاداری خاص خودشان را داشته‌اند ... توی یک دهه یک بار قرآن را ختم می‌کنیم و ثوابش را هدیه می‌کنیم به امام حسین (ع) ... روز تاسوعا و عاشورا هم نذری می‌دهیم.»
🌱از صحبت‌های اهل سنتِ سیستان و بلوچستان 

▫️«من جز هزاره‌ها هستم؛ یکی از اقوام مطلقاً شیعه افغانستان.» 

▫️«روز عاشورا مردم شهر طویریج، هروله کنان می‌آیند سمت کربلا.»
🌱طویریج محلی بوده است که در زمان قیام امام حسین (ع) قبیله بنی‌اسد در آن زندگی می‌کرده‌اند.
در سال ۱۳۷۰ حزب بعث عراق این مراسم را ممنوع کرد، اما مردم برای برگزاری این مراسم پافشاری کردند و این امر موجب بازداشت‌ و اعدام شرکت‌کنندگان شد. برپایی این مراسم بعد از سقوط حکومت صدام در سال ۱۳۸۲ از سر گرفته شد. 

▫️«سیدالشهدا که به دنیا آمدند، وقتی قصه شهادتشان را پیغمبر اکرم برای صدیقه کبری گفتند حضرت گریه کردند. بعد گفتند بابا جان وقتی حسین شهید می‌شود من هستم؟
حضرت فرمودند: نه‌خیر شما نیستی. زمانی شهید می‌شود که باباش علی هم نیست. وقتی که برادرش حسن هم نیست. باز دوباره شیون صدیقه‌کبری بیشتر شد. حضرت فرمودند: پس کی برای حسینم گریه می‌کند؟
پیامبر اکرم فرمودند: فاطمه جان غصه نخور، می‌آید در آخرالزمان مردانی که مثل زن بچه‌مرده برای حسین تو گریه می‌کنند.»

▫️«شیعیان در مسقط خیلی مورد احترام هستند. جناب سلطان نمی‌گذارد مشکلی پیش بیاید و کسی شیعه و سنی کند. همه مساوی هستند و تفرقه آنجا نداریم.»
🌱پایتخت عمان

▫️«عجیب این است که آدم‌هایی که می‌آیند اینجا هیچ کدامشان ننشسته‌اند درباره انگیزه‌های قیام امام حسین (ع) تحقیقات انجام بدهند. شاید آنهایی که دنبال نتایج قیام باشند الان نشسته باشند توی خانه‌شان و مشغول تحقیق باشند. اینکه بشینی توی خانه کتاب بخوانی که به جایی برسی اینجا معنا نمی‌دهد؛ چون این از همان جاهایی است که علم می‌تواند حجاب باشد. خود ذوات مقدس اهل بیت (ع) گفته‌اند: العلم نقطة کثرها الجاهلون؛ علم یک نقطه بود جاهل‌ها هی زیادش کردند.» 

▫️«وقتی که هیئت می‌روی تا هفته بعدش از خودت خجالت می‌کشی سمت کارهای دیگر بروی.» 

▫️«می‌گویند روز عرفه خدا اول به زائران امام حسین (ع) نگاه می‌کند بعد به کسانی که در صحرای عرفات هستند.» 

▫️«پیش خودم گفتم اگر امام زمان بود چی؟ اگر رویش را می‌کرد آن‌طرف و می‌رفت چی؟ اگر بهم محل نمی‌گذاشت چی؟»

▫️«حس و حال زیارت هر امام با یک امام دیگر متفاوت است. چون شما در هر زیارت داری با یک فرد دیگری ملاقات می‌کنی که با بقیه پدرانش تفاوت‌هایی دارد.» 

انشالله سال بعد ماهم جز این زائران پیاده باشیم.🖤
بیست و سه مرداد ۱۴۰۴، اربعین ۱۴۴۷
      

25

        دلخوش به جمع کردن یک مشت «آرزو»
این «شادی» حقیر همین است زندگی ...⁦⁦♡

دلخوش به جمع کردن یک مشت آرزو؟
نرسیدن بهتر از این نیست که با رسیدن، اون آرزوهای حقیقی‌ تبدیل به مصیبت بشن؟
نمی‌دانم؛ ولی انگار همه چیزایی که برای رسیدن بهشان زحمت کشیده‌ای گاهی باری می‌شوند بر دوشت ...
(پس مهم است که چه چیزی را به دوش بکشی.)

📖 کتابُ به صورت الکترونیکی خوانده‌ام؛ به همین دلیل این ابیاتُ اینجا یادداشت کرده‌ام.‌ پیشنهاد می‌کنم شما کتاب را بخوانید.🌱 

 ای حسنت از تکلّف آرایه بی‌نیاز 
اغراق، صنعتی است که زیبنده تو نیست

 گمراهی مرا به حساب تو می‌نهند
این مسیر شأن چشم فریبنده تو نیست

 زیان اگر همه سود آدم از دنیاست
جدال خلق چرا بر سر زیاد و کم است

کنون گرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ های دریایی‌ست

 کوری که زمین خورد و منش دست گرفتم 
در فکر چراغی‌ست که از من برباید

بعد آن که مرا از دل خود راند، بگویید
ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید
 
چرا بی عشق، سر بر سجده تسلیم بگذاریم
نمی‌خواهم نمازی را که در آن از تو یادی نیست

 گر زمین خوردم و برخاستم ای دوست! چه غم
خاک این میکده از مست زمین‌خورده پر است

 پاسخی درخور پیچیدگی موی تو نیست
می‌کشد کار من از فکر تو آخر به جنون

 به احتیاج سراغ از غم تو میگیریم
که غم، قنوت نماز نیازمندان است 
 
 عشق را گفتم چرا بر من نبستی راه؟ گفت
راه بر گمراه بستن نیست در آیین ما

 مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمی‌گنجم

 تنگ آب اینقدر هم کوچک نمی‌آمد به چشم
فکر آزادی نمی‌کردند ماهی‌ها اگر 

 هرروز بیشتر به تو دلبسته می‌شویم
عشق از شناخت می‌گذرد اتفاق نیست

 جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر 
هرچه برد از آنچه روزی خود به دستم داد ببرد
  
هر بهاری باغبان راضی به تابستان شود
باید از خون دل صدها شقایق بگذرد 

 عجیب نیست اگر سر به صخره می‌کوبم
که موج را عطش بی‌کرانگی باشد

 شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی 
هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت
 
فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست 
چون رود بگذر از همه سنگریزه‌ها

بیست و یک مرداد ۱۴۰۴/ بیستمین یادداشت تابستان
      

15

        سریال lost را دیده‌اید؟
دو بار کرونا گرفتم. بار دوم بهمن ماه سال ۱۴۰۰ بود.
فقط من کرونا گرفته بودم. ۱۴ روز در اتاقم قرنطینه شده بودم. بیماری‌ام شدید بود و تا آن زمان چنان بدن دردی را تجربه نکرده بودم. آلرژی‌ام عود کرده بود و اگر دراز می‌کشیدم، سرفه‌های شدید امانم را می‌برید و نمی‌توانستم نفس بکشم. شب‌ها نشسته می‌خوابیدم و نیمه‌های شب که از خواب می‌پریدم، طوری درد داشتم که فکر می‌کردم آن شب هیچ‌گاه برای من صبح نخواهد شد.
تنها چیزی که در اوقات بیداری سرم را گرم می‌کرد، فیلم‌ها بودند. سریال lost را می‌دیدم. هر قسمت با چنان شگفتی در آن جزیره مرموز به پایان می‌رسید که با کنجکاوی شدید سریعاً به سراغ قسمت بعدی می‌رفتم.

این کتاب دوباره فرصت تصور جزیره‌ای اسرارآمیز را برایم بوجود آورد. دوباره دغدغه تامین غذا و آب و تقسیم آن ذهنم را درگیر کرد و دوباره دشمنی‌ها متحیرم کرد.

تعدادی شورشی و عده‌ای از ساکنان جزیره تاهیتی راهی جزیره‌ای ناشناخته در اقیانوس آرام می‌شوند ...
چرا این‌ها شورشی‌اند؟
چرا این عده متناقص و جمع ناپذیر با هم همراه می‌شوند؟ عده‌ای سفیدپوست و سیاهپوست!
چطور در جزیره زندگی را پیش می‌برند؟
این‌ها سوالاتی‌ست که جوابشان در ۶۳۸ صفحه از کتاب پراکنده شده و لذت پاسخگویی به آن‌ها را به خودتان می‌سپارم.
شخصیت‌پردازی عالی است؛ اصلاً فکر می‌کنم کتاب‌های روبر مرل نیازی به این تعریف و توضیحات ندارد.

〰️این کتاب از یک واقعه تاریخی الهام گرفته شده است؛ واقعه شورش بونتی.

〰️آیا کتاب را پیشنهاد می‌کنم؟
بله قطعااا، ولی برای هر سنی توصیه نمی‌شود؛ همچنین اتفاقات کتاب سوالاتی را در ذهن خواننده ایجاد می‌کند که پاسخگویی به آن‌ها دشوار است.( یا حداقل برای من بود.)

〰️ برخی شخصیت‌های کتاب:
میسون، مک لئو، جانسون، وایت، اسماج، بیکر، جونز، پرسل، هانت، مهانی، تتاهیتی، تیمی

🔴خطر افشای داستان:
ادعای برابری افراد و دموکراسی در کتاب خیلی به جریاناتی که می‌بینیم بی‌شباهت نیست.
عده‌ای که زور و امکانات بیشتری دارند بطور مداوم حق دیگران را پایمال می‌کنند.
در قرن ۲۱ کشورهایی هستند که سبک شورشیان بونتی جهان را می‌چرخانند!

پرسل تا پایان کتاب در تلاش بود که صلح را برقرار کند و جان همه را نجات دهد؛ ولی در نهایت صلح که برقرار نشد هیچ! همه به جان هم افتادند و علیه هم جبهه به راه انداختند و کشت و کشتار به راه افتاد.
تا اینکه در پایان کتاب، این تفکرات در ذهنش پرسه می‌زد.
«گهگاه دوباره به خود می‌گفت که زندگی هر انسان _جنایتش هرچه باشد_ مقدس است. اما اکنون دقیقا همین کلمه مقدس بود که از هرباری تهی مانده بود. چرا مقدس باشد؟ که بتواند باز هم جنایات دیگری مرتکب شود؟»
در تفکر ما، برای چنین مسئله‌ای چه جوابی وجود دارد؟
خبرها و آشفتگی‌های چندی پیش در ذهنم تداعی می‌شود.
بخوانیدش و فکر کنید ...

بیست مرداد ۱۴۰۴/ نوزدهمین یادداشت تابستان
      

22

        ظهر بود. ناهار خورده بودیم. بعد از کمی گپ و گفت بلند شده بودند که بروند. برادرم و او دل‌شان دریا می‌خواست. داشتند با بقیه سروکله می‌زدند که راضی‌شان کنند و شب بروند تنی به آب بزنند. 
مادرش می‌گفت: مادربزرگ وقتی می‌رفته دریا چند قند با خودش می‌برده و توی آب می‌انداخته. 
می‌خندید. اطراف چشم‌هایش چین افتاده بود: می‌خواسته شیرینش کنه.
دوباره مادرش می‌گفت: چله دریا حکمت نداره، نمیام. 
من هم متعجب بودم و فکر می‌کردم: قند در دریا می‌انداخت! چرا؟
چند روز بعد مادرم می‌گفت: قدیمی‌ها می‌گن دریا همینطوری چیزی به کسی نمی‌ده. باید یه چیزی بهش بدی تا اونم بهت جواب بده.
دریا برای مردمِ ساحل‌نشین یک پهنه‌ی آبی عظیم نیست، یک جریان زنده است. کنارِ دریا چیزهایی را می‌بینی که هیچ جای دیگری نمی‌توانند حضور داشته باشند.
بعد یادم به تعریف‌های همینگوی در کتاب افتاد:« همیشه در اندیشه‌اش دریا را «لامار» می‌نامید، و این نامی است که در زبان اسپانیایی کسانی که دریا را دوست می‌دارند به دریا می‌دهند. گاه دوستداران دریا به دریا دشنام می‌دهند، اما دشنام را همیشه چنان می‌دهند که انگار دریا زن است. برخی از ماهیگیران جوان، آنهایی که ریسمان‌هاشان گوی شناور دارد و از پول کلان روزهای رونق بازار جگر بَمبَک قایق موتوری خریده‌اند، دریا را «ال مار» می‌نامند که مذکر است. از دریا همچون یک حریف یا مکان یا حتی دشمن نام می‌برند. ولی پیرمرد همیشه در اندیشه‌اش دریا را همچون زن می‌انگاشت، یا همچین چیزی که مهر و قهر می‌ورزد.»

می‌توان گفت برای بار دوم کتاب را خوانده‌ام. 
بار اول با کتاب کاغذی آن به ترجمه و مقدمه نجف دریابندری همراه بودم.
بار دوم هم به در نوار به کتاب صوتی آن با صدای رضا عمرانی گوش سپردم و لذت بردم✨🌊
سبک نوشتن همینگوی به وجدم آورده است. 
توی کتاب قضاوت‌های شخصی نویسنده دیده نمی‌شود. انگار کناری نشسته و هرچه دیده را نوشته و نظرات خودش را ابراز نکرده یا همان که دریابندری نوشته است: تجربه انسانی را ضبط کرده است.
انگار خواسته به خودت بسپرد، که فکر کنی و دریابی.
«می‌خواهد در نوشته‌اش هیچ حیله‌ای به کار نرفته باشد، کلماتی که بار عاطفی قراردادی دارند نیامده باشد، صفت و قید به حداقل رسیده باشد، هر آنچه خود خواننده می‌داند یا باید بداند حذف شده باشد. بدین ترتیب می‌خواهد نوشته‌اش، باز به گفته خودش، مانند کوه یخی باشد که در دریا شناور است. وقار حرکت کوه یخ به این دلیل است که فقط یک هشتم آن روی آب دیده می‌شود.»
مقدمه کتاب توضیحات خوبی در مورد سیر زندگی و تجربیات همینگوی ارائه می‌داد و برای منِ نوپا جالب و دوست‌داشتنی بود.
«گاهی بعد از ظهرها می‌رفت در جاده‌های شنی پارک لوکزامبورگ راه برود. سری هم به موزه می‌زد و تابلوهای سزان و مونه را تماشا می‌کرد و با خود می‌اندیشید که همان کاری را که خودش تمام صبح کوشیده بود با کلمات بکند این‌ها با رنگ کرده‌اند.»
یکی از ویژگی‌های  تابلو‌های سزان و مونه عدم پرداخت به جزئیات است.
شاید وقتی به نقاشی‌هاشان خیره شوی، بخش‌هایی را خودت در ذهنت بسازی، مثل روایت این کتاب ...🌱

نمی‌توانم به این راحتی یادداشت را تمام کنم، باید از سانتیاگو بگویم.
سانتیاگو روز بعد از صید ماهی دوباره زندگی را سر گرفت.
فقط خودش می‌دانست، چه‌ها پشت سر گذاشته است؛ مثل خود ما بعد از خیلی تلاش‌هایمان برای زندگی، تلاش‌هایی که نتیجه‌ای قابل مشاهده ندارد.
دوست دارم به روزهای بعد از صید ماهی فکر کنم. مثلاً آن روزهایی که سانتیاگو دوباره قایقش را رو به راه می‌کند.
سانتیاگویی که حرف‌های زیادی برای گفتن دارد، ولی شاید باز هم این حرف‌ها را فقط با خودش مرور کند یا شاید وقتی در دریا تنها شد، برای دریا بگوید. 
حرف کتاب برای من این بود:
تلاش می‌کنی. دست‌هایت زخم برمی‌دارد. برای رویاهایت دست و پا می‌زنی. نمی‌شود. تو چه می‌کنی؟
در خود فرو می‌روی. ممکن است خودت را گم کنی. شاید حتی به خودت لعنت بفرستی که این‌قدر بی‌فکر بوده‌ای.
دوباره تلاش می‌کنی؛ شاید حتی کمتر. ایندفعه می‌شود.
و بارهای بعد ...
دقیقا زندگی ...☕✨

بعداً اضافه شده:
سبک کتاب در واقع یه سبک زندگی، ارتباط و آموزش‌دهیه ... نتونستم دید معلمانه‌م رو نادیده بگیرم.
به نحوه ارتباط همینگوی با مخاطبش توجه کنید.🌱

عکس‌ها:
〰️بالا سمت چپ:
تابلو Boating on the River Epte
از کلود مونه
〰️پایین سمت راست: 
تابلو  Woman with a Parasol - Madame Monet and Her Son 
از کلود مونه
〰️کافه‌ای که می‌گفت یاد پیرمرد و دریا می‌اندازدش. به یاد آن موقع که باهم می‌خواندیمش💙
〰️بخشی از کتاب

پانزده مرداد ۱۴۰۴/ هجدهمین یادداشت تابستان
      

50

        چشمت شبیه بیت‌های حضرت صائب
هر بار جذبم می‌کند با اینکه تکراری است
رنج بیابان دیدن و با کوه جنگیدن ...
عاشق شدن زیباترین نوع خودآزاری است
حال مرا هرکس که می‌پرسد، بگو:« خوب است
اشکش روان، اندوه جاری، زخم‌ها کاری است»

عاشقانه‌های کتابُ دوست داشتم✨
بخش‌هایی که برای امام زمان(عج) و اهل‌بیت (ع) سروده شده، دلچسب و زیباست ...💛
عزیز فاطمه! این آرزوی قلب من است
که دست‌های تو را توی دسترس بکشم 
و مسجدی بکشم مثل جمکران خودت
به روی منبر مسجد تو را سپس بکشم ...
بیا و قلب مرا دور کن از این دنیا
مدد بده که خطی روی این هوس بکشم
هوای شهر، نفس‌گیر می‌شود بی‌تو
چگونه بی‌تو، عزیزدلم، نفس بکشم؟

📖 کتابُ به صورت الکترونیکی خوانده‌ام؛ به همین دلیل این ابیاتُ اینجا یادداشت کرده‌ام.‌ پیشنهاد می‌کنم شما کتاب را بخوانید.🌱 
بر سرت جنگ است و من با دست خالی آمدم
امتیازی هم اگر دارم، همین بی‌لشکری است

 گریه کردم در غمت، چشم جهانی خیره ماند
پس نمای چشم با آیینه‌کاری بهتر است
 
 طوفان بکن، مرا بشکن، دل نمی‌کنم
دریا تمام هستی دریانوردهاست
جای گلایه نیست اگر درد می‌کشیم
صد قرن آزگار همین رسم مردهاست

 دلیل غیبت تو اشتباه‌های من است 
چقدر جای من آقا تو امتحان بدهی؟

وضو گرفته‌ام از اشک چشم و منتظرم
خودت بیایی و در کربلا اذان بدهی

چشم زخمت نزند دشمن کافر، عباس!
گوش شیطان کر، هم‌صولت بابا شده‌ای

 از مشک تو یک شعبه ز کوثر جاری است
لطف حق بوده به ما، اینکه او سقا شده‌ای 

 آب از هیبت عباسی او می‌لرزید 
که چرا در پی رودی، خود دریا آمد

چهارده مرداد ۱۴۰۴/ هفدهمین یادداشت تابستان
      

11

        _خب که چی؟ چیز خاصی نیست. خیلی از آدم‌ها گذشته‌شون رو فراموش می‌کنند ولی زیاد نگران این موضوع نیستند.
+ چون یواش یواش و به مرور زمان فراموش کردن. اگه من هم به این ترتیب فراموش می‌کردم اصلا دلواپس نمی‌شدم.

سایاکا خاطراتشُ فراموش کرده؛ ولی نه مثل همه آدم‌های دیگه. از یک جایی به قبل زندگی‌اش تهی است. 
به همراه دوست قدیمی‌اش به خانه‌ای می‌رود که گمان می‌کند خاطراتش در آن مدفون شده است. 
سایاکا به دنبال خودش می‌گردد!

یکی از ویژگی های برجسته کتاب این است که نویسنده یکی یکی سرنخ‌ها را رو می‌کند و خواننده را متحیر و سردرگم می‌کند. هی وادارت می‌کند ادامه بدهی. یک جاهایی قضیه دستت می‌آید و حدس‌هایی می‌زنی که احتمالا درست هم هستند؛ ولی باز هم آخر داستان نویسنده می‌خواهد ثابت کند، کت تن خودش است.🤷🏻‍♀️

می‌شود دومین کتابی که از این نویسنده خوانده‌ام. درمورد آن یکی خیلی با ذوق نوشتم؛ ولی این یکی ...!
شخصیت پردازی کتاب ضعیف بود. حس می‌کردم با ربات رو به رو هستم. چطور آدم می‌تواند نسبت به روابط و آدم‌های زندگی‌اش این‌قدر بی‌تفاوت باشد. 
شاید نویسنده قصد داشته کتابش را کمی روانشناسانه طور و با معمایی انسانی پیش ببرد ولی موفق نبوده است؛ چون احساسات شما را درگیر نمی‌کند و در من صرفا حس انزجار ایجاد کرده بود.

پیشنهاد می‌کنم؟
به کسی با سلیقه خودم خیر؛ ولی برای دیگران شاید هیجان‌انگیز باشد.

دوازده مرداد ۱۴۰۴/ شانزدهمین یادداشت تابستان
      

50

        یک روز برای دخترم می‌خوانم:
گیسوان تو شبیه است به شب، اما نه!
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد ...💕👧🏻 

دقیق یادم نمی‌آید ولی این کتاب شعر هم، احتمالا از همان کتاب‌های اتوبوسی‌ام است، یکی از همان کتاب‌هایی که در مسیر ۵ساعته‌ام خوانده‌ام‌.
۵ ساعت برای شعر، داستان، غم‌، دلتنگی، فکر‌، رویابافی، مکالمات بی‌پایان ذهنی، بیهوشی از خستگی و ...
آخرین ۵ ساعت‌ها. 

📖 ابیاتی از کتاب شعر:
کتابُ به صورت الکترونیکی خوانده‌ام؛ به همین دلیل این ابیاتُ اینجا یادداشت کرده‌ام.‌ پیشنهاد می‌کنم شما کتاب را بخوانید.🌱 

در این دریا، چه می‌جویند ماهی‌های سرگردان
مرا آزاد می‌خواهی؟ به تنگ خویش برگردان 

در این دوزخ به جز تردید راهی تا حقیقت نیست
مرا در آتش تردیدهایم شعله‌ور گردان
  
خدا کسی است که باید به عشق او برسی 
خدا کسی که از آن سخت می‌هراسی نیست
به «عیب‌پوشی» و «بخشایش» خدا سوگند 
خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست

دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست 

دل به شادی‌های بی مقدار این عالم مبند 
زندگی تنها فرازی در نشیبی ساخته است 

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم 
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم 

خاکیان بالاتر از افلاکیان می‌ایستند
عشق از انسان چه موجود غریبی ساخته است 

کوزه دربسته در آغوش دریا هم تهی است
در گِل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست 

در پشیمانی چراغ معرفت روشن‌تر است
توبه کن! هرگز برای توبه کردن دیر نیست 

مرداب زندگی همه را غرق کرده است
ای عشق همّتی کن دست مرا بگیر

خودشناسی قدم اول عاشق شدن است 

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می‌گیرد 
از این بی‌آبرویی نام ما آوازه می‌گیرد 

ملال‌آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می‌گیرد 

شهرت در این مقام به گمنام بودن است 

چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها با هم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن
  
سفر به مقصد سردرگمی رسید، چه خوب!
که در ادامه این راه ردّ پایی نیست

مپرس از من چرا در پیلهٔ مهر تو محبوسم
که عشق از پیله‌های مرده هم پروانه می‌سازد 

مگو شرط دوام دوستی دوری است باور کن
همین یک اشتباه، از آشنا بیگانه می‌سازد 

لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
هرکس هر آنچه داد به آیینه پس گرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاری است
قصه‌ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت  ...💛

ده مرداد ۱۴۰۴/ پانزدهمین یادداشت تابستان
      

15

        انگار روی شن های نرم و داغ منتظر نشسته‌ام. هُرم گرما دارد خفه‌ام می‌کند ...
محیطی که نویسنده سعی داشته ترسیم کند، خیلی برایم قابل لمس است؛ که البته قطعی برق، گرمای خانه و لیوان خالی چایی کنارم در آن بی‌تاثیر نیست ...🌝☕

رسول، جوانی شیعه است که به دختری سنی دل سپرده است و سعی در متقاعد کردن خانواده و اطرافیان او دارد ...〰️✨

کتاب بیشتر به شکل مباحثه‌ای بین شیعه و اهل سنت است. هدف نویسنده روایت داستان نبوده است و داستان را در حاشیه گفت‌و‌گوها قرار داده است؛ ولی در همان حدی که پرداخته شده، قشنگ است.🌥️
حدود ۷۰ صفحه است. روان و خوشخوان است و در یک نشست تمام می‌شود.

📖بخش‌هایی از کتاب: 
«برای حضرت فاطمه هم خیلی‌ها رفتند خواستگاری. شما که تاریخ خوانده‌اید باید بدانید که جناب خلیفه اول و خلیفه دوم هم جزو آن خواستگار‌ها بودند.
عبدالحمید سری تکان داد و گفت: 
بله خوانده‌ام.
رسول گفت: 
اما رسول خدا دخترش فاطمه را به آن دونفر نداد. سرانجام حضرت فاطمه نصیب امام علی علیه السلام شد. شاید چون رسول خدا هم دخترش را داده به کسی که با خودش هم عقیده و هم کیش باشد! و نخواسته آدمی که از عقیده و کیش او نیست را به دامادی بگیرد.» 

«در قرآن آمده است که به حبل الله چنگ بزنید و متفرق نشوید. حبل الله یعنی ریسمان الهی. حالا این ریسمان الهی چیست که خدا از ما خواسته به آن چنگ بزنیم و متفرق نشویم. در تفاسیر شیعه و تفاسیر اهل سنت آمده است که منظور از حبل الله امام علی علیه السلام است.»
آل عمران، ۱۰۳🌱 
 
«رسول به شیخ مالک نگاه کرد و گفت: 
آقا قرآن برای هدایت مردمان کافی نیست.
شیخ مالک گفت: 
چگونه کافی نیست؟! قرآن کامل‌ترین کتاب مقدس تمام عالم است. 
رسول گفت: 
اگر قرآن کامل‌ترین کتابِ تمامِ عالم است به من بگویید کجای قرآن نوشته است که نماز صبح دو رکعت است؟
شیخ مالک حرفی برای گفتن نداشت. می‌دانست که درباره دو رکعت خواندن نماز صبح آیه‌ای در قرآن نیامده است.»
 
«رسول گفت:
چون به عقل ابوبکر و معاویه رسید که بعد از خودشان جانشین انتخاب کنند و امت اسلامی را در حیرانی رها نکنند، اما این موضوع به عقل رسول خدا نرسید و طبق گفته شما بعد از خودش جانشینی انتخاب نکرد!»
 
«در کتاب‌های خودتان از قول عایشه آمده که رسولِ‌خدا فرمود: علی مع الحق و الحق مع علی!
پس بگویید چه شد که این علی که حق با اوست، توی خانه‌اش نشست و به مسجد نرفت تا با ابابکر بیعت کند؟!»

دو مرداد ۱۴۰۴/ چهاردهمین یادداشت تابستان
      

17

        «اگر با مردم آن‌گونه که هستند رفتار کنیم آنها را بدتر می‌کنیم. اگر با مردم آن‌گونه که باید باشند رفتار کنیم به آنها کمک می‌کنیم همان چیزی شوند که ظرفیت و قابلیت رسیدن به آن را دارند.»〰️✨

این کتاب شامل ۸ فصل است که در هر فصل مسائلی مثل مواجهه با دانش‌آموزان انتقالی، فقر خانواده‌ها و ... را بررسی می‌کند.
طبیعتاً کتاب منطبق بر جامعه ایرانی و آموزش و پرورش ما نیست؛ ولی خواندنش خالی از لطف نیست و برخی مسائلی که بررسی می‌شود، کاربردی و جالب است.

📖 از آن‌جایی که کتاب را بصورت الکترونیکی خوانده‌ام، در ادامه نکاتی از هر فصل را یادداشت می‌کنم.
(کتاب قابل افشا نیست، می‌توانید این بخش را بخوانید.)
بخش‌های دارای 🌱 و ✨ نظر و خلاصه‌های خودم و بخش‌های «» از متن کتاب است.

〰️فصل ۱:
«چند روز اول هر سال تحصیلی به شناخت دانش‌آموزان‌مان در جایگاه عضوی از کلاس و تعیین انتظارات مشخص از سال تحصیلی پیش رو اختصاص داده می‌شود.»

«اگر ارسال نامه‌ای رسمی به خانه دانش‌آموزی باعث شود که آن خانواده احساس خوشایند و ارزشمند بودن کنند، پس من سفت و سخت طرفدار انجام این کار هستم.»
 
«برای دانش‌آموزان بسیار مفید و تاثیرگذار است که بدانند معلم آنها زمانی در موقعیت و شرایطی مشابه آنها قرار داشته.» 
🌱حتی گاهی از راه نقص‌هامون ارتباط برقرار می‌کنیم. و دانش‌آموزان باید بدونند که تنها کسانی نیستند که این مشکلاتُ تجربه می‌کنند. بیشتر شنونده باشیم و به جای دادن راهکارهای دقیق به اونها سرنخ بدیم.

«اگر قصد داریم واقعاً به حرف‌هایشان گوش کنیم، باید آنقدر احساس امنیت بکنند که بتوانند مشکل خود را بیان کنند.»

〰️فصل ۲:
🌱به فقر پرداخته می‌شود. 
یکی از ایده‌های کاربردی کتاب، «تهیه نوشت افزار گروهی» است.
این خرید می‌تواند با کمک اولیا صورت بگیرد. بعضی اولیا خیّر هزینه نوشت‌افزار چند دانش آموز دیگر را هم پرداخت می‌کنند.
همچنین وقتی که برای ۳۰ دانش آموز خرید می‌کنیم، می‌توانیم تخفیف هم بگیریم. علاوه بر این وسایلی که خریداری می‌شود ممکن است چند سال قابل استفاده باشند. 
«اگر یکی از دانش‌آموزان پاک‌کنِ ته همه مدادها را با دندان بکند، کل کلاس است که متأثر می‌شود.
در واقع داشتن لوازم گروهی باعث می‌شود بچه‌ها کمتر اسراف کنند و بیشتر مراقب وسایل باشند.»

〰️فصل ۳:
«فلسفه و دیدگاه مشارکت و همکاری را بپذیرید و خواهان تقسیم قدرت با خانواده‌ها باشید.»
🌱محتوای این فصل منطبق با جامعه ایرانی نیست.

〰️فصل ۴:
🌱به حمایت از دانش‌آموزان در غم و اندوه و فقدان عزیزان می‌پردازد.
 «سوگواری اقدامی مهم و ضروری است و برای پایان دادن به آن نباید عجله کرد. پیامد و واکنش‌های مربوط به مرگ یا فقدان عزیزان برای همه یکسان نیست.»

 «۵۰ تا ۶۰ درصد افراد سوگوار تا یک ماه پس از فقدان عزیزشان هیچ گونه علائمی دال بر غم و اندوه از خود نشان نمی‌دهند.»
  
«حقیقت را بگویید.
کودکان اغلب حرف‌های ما را با توجه به معنای واقعی کلمه درک می‌کنند و این باعث سردرگمی آنها می‌شود. 
حسن تعبیرهای خوب اما انتزاعی مانند «درگذشتن»، «ترک کردن» یا «به خواب طولانی رفتن» باعث سردرگمی و اضطراب در کودک می‌شود.»
  
«برای آنها الگوی دل شکستگی در عین سلامت روان باشید.»

〰️فصل ۵:
🌱به خطراتی که دانش‌آموزان را تهدید می‌کند، می‌پردازد و درمورد مسائلی مثل خشونت و سوءاستفاده صحبت می‌کند و نشانه‌های آن را بیان می‌کند. 
«چندین علامت هشدار دهنده دیگر هم وجود دارد که معلمان باید از آنها آگاه باشند. برخی از متداول‌ترین مواردی که شاهد آن‌ها بوده‌ام دسترسی ناگهانی و توجیه ناپذیر دانش‌آموز به پول یا هدایای گران قیمت، تغییر ناگهانی و چشمگیر در عملکرد تحصیلی یا دوری از همکلاسی‌ها یا خانواده‌ی خود است.»

〰️ فصل ۶:
🌱درمورد آموزش ارزش‌های واقعی و تربیت دانش‌آموزان اخلاق‌محور صحبت می‌کند. 
«اگر می‌خواهیم دانش‌آموزان بسیار بااخلاقی پرورش دهیم، نباید هدفمان تربیت دانش آموزان ایده آل، مطیع و پیرو قانون باشد.» 

«دانش آموزی که رشد اخلاقی خوبی دارد ممکن است فردی باشد که اقتدار مدرسه را زیر سوال ببرد، به ویژه وقتی مدرسه یا سیاست‌های آن منصفانه نباشد.»

〰️فصل ۷:
🌱درمورد انگیزه و مشخص بودن هدف دانش‌آموزان است.
 
✨📈تهیه نمودار از پیشرفت دانش‌آموزان و نمایش آن در کلاس، ایده خیلی خوبی است.
 
«برچسب زدن به برخی از دانش‌آموزان با عنوان «تیزهوش و بااستعداد» به این معنی است که سایر دانش آموزان چنین نیستند.»
🌱حتی بیان این ویژگی‌ها برای همان دانش‌آموز مورد نظر هم آسیب‌زا و *محدودکننده است.

〰️فصل ۸:
🌱ترغیب دانش‌آموزان به یادگیری بیشتر

یک مرداد ۱۴۰۴/ سیزدهمین یادداشت تابستان
      

62

        «دروغ برایش به صورت نیاز، عادتی عجیب و غریب، و لذت درآمده بود تا جایی که اگر می‌گفت دیروز از سمت راست خیابانی گذشته است، بایستی مسلم دانست که از سمت چپ آن گذشته است.»
وقتی دروغ‌های بی‌معنی بعضی‌ها به یادم می‌آمد، برام سوال بود که چرا چنین حرف‌هایی می‌زنند. الان فهمیدم! لذت به بازی گرفتن دیگران ...!〰️🌝

کتاب با شخصیت شارل شروع می‌شود، دست‌و‌پنجه نرم کردن‌های او با زندگی، تلاشش برای پزشک شدن، مشکلات پدر و مادرش، لغزش‌هایش و ...
شارل بعد از مدتی سروکله زدن با همه‌چیز، بالاخره گمان می‌کند که زندگی به او رو کرده است. با دختر زیبایی برخورد می‌کند که دلش را می‌برد.
ولی عشق برای آن‌ها چه معنایی دارد؟
یکی از آن‌ها، این‌طور:
«عشق باید پر سروصدا و صاعقه‌وار پدیدار شود، همچون طوفانی آسمانی بر زندگی فرود آید، آن را زیر و زبر کند، اراده انسان را به سان برگ‌ها از ریشه بکند و دلش را یکپارچه به تباهی بکشاند.»
ولی آن یکی چطور؟

صوتی کتاب رو با صدای خانم بستان دوست گوش کردم. خیلی خوب بود.💜

⚪خطر افشای داستان⚪

شخصیت اِما و شارل در بعضی موارد کاملا عکس همدیگر بود.
اِما این‌طور بود:
«چون به زندگی آرام عادت داشت برعکس به جنبه‌های پرماجرای آن گرایش یافته بود. دریا را تنها برای طوفان‌هایش دوست داشت و سبزه را تنها هنگامی که این سو و آن سو در میان ویرانه‌ها پراکنده بود.
هرچیزی می‌بایست برایش نوعی فایده شخصی داشته باشد و هرآنچه را که پاسخگوی آنی نیازهای روحی‌اش نبود همچون چیزی بیهوده به دور می‌انداخت.
از آن‌جا که سرشتی بیشتر احساساتی داشت تا هنری، در پی هیجان بود نه تماشای چشم‌انداز‌ها.»
اِما به دنبال هیجان بود و شارل به دنبال زندگی‌ای به دور از هر حاشیه‌ای ...

زمان طلایی برایم به یک مسئله مهم تبدیل شده است.
زمان طلایی من وقتی است که بیشترین بازدهی را دارم، مطالعه می‌کنم، دوره‌های آموزشی‌ام را می‌بینم، بعضی کارهای شخصی و خانه را انجام می‌دهم و ...
خلاصه بگویم، ارزشمندترین زمانِ روز من است.
در عین حال فکر می‌کنم اهمیت دادن ما به کسی، یعنی اینکه زمان طلایی‌مان را به او اختصاص دهیم؛ نه خستگی‌هایمان و نه وقت‌هایی که نایی برای‌مان نمانده...💛
شارل خستگی‌هایش را به خانه می‌آورد و جزئیات خانه‌اش را نمی‌دید.
تصور می‌کرد به عنوان یک پزشک باید بیشتر زمانش را صرف شغلش کند چون دیگران به او احتیاج دارند.


در کتاب روابط متکامل زن و مرد می‌خواندم:« دلزدگی، حتی از محبت، نفرت‌انگیز است.»
آدم باید تلاش کند تا به دست بیاورد و لذت ببرد.
محبتی که بی‌وقفه بر سر کسی ببارد، طوری برایش بی‌ارزش می‌شود که ناچار می‌شود چترش را باز کرده و محبت‌ها را پس بزند.
ولی شارل این را نمی‌دانست.

اَما اِما...
انگار تمام زندگی‌اش را پشت سر گذاشته بود تا به عشق برسد. عشق در نظر اِما در ساده‌ترین شکل خودش مانده بود. نمی‌توانست عشق را در اطرافش ببیند؛ حتی نمی‌توانست فرزندش را آنطور که باید دوست بدارد. 
چون فقط یک نوع عشق می‌شناخت؛ همان که در رمان‌هایش خوانده بود ...

فکر می‌کردم چرا اِما درمورد توقعات و خواسته‌هایش حرف نمی‌زند؟ 
شاید چون خودش هم نمی‌دانست دقیقا چه می‌خواهد. ذهنش سراسر سردرگمی بود.
«اَما چطور می‌شد از رنجی ناشناخته حرف زد که مدام چون ابرها تغییر شکل می‌داد و چون باد در پیچ‌و تاب بود؟ نه کلمات مناسبِ این کار را می‌یافت، نه فرصتش را و نه شهامتش را.»
همونجا که میگن از قدم‌های اول برای شناخت پیش از ازدواج، خودشناسی است.
وقتی نباشد، همان می‌شود که شاعر می‌گوید:
خانه از پای‌بست ویران است
خواجه در بند نقش ایوان است

📖بخش‌هایی از کتاب:
〰️عیب جویی از کسانی که دوست داریم، همیشه ما را تا حدی از آن‌ها جدا می‌کند. نباید به بت‌ها دست زد: آب طلایشان ور می‌آید و در دستمان می‌ماند.

〰️ انگار همه تلخی زندگی را در بشقاب جلویش می‌گذاشتند، و همزمان با بخار سوپ که بلند می‌شد از عمق وجودش هم بخارهای دلزدگی سر بر می‌آورد. 

〰️به نظرش می‌آمد که بعضی جاهای کره زمین باید که خوشبختی تولید کنند، مثل گیاهی که خاص خاک آنجا باشد و در جاهای دیگر بد بروید.
🌿 تا کی باید در جایی دیگر به دنبال خوشبختی گشت؟

بیست و شش تیر ۱۴۰۴/ دوازدهمین یادداشت تابستان
      

30

        «الان می‌دانم - چیزی که آن‌موقع نمی‌دانستم - که نمی‌شود محبت همیشه به شیوه آرام و مودبانه و روشن بیان شود؛ و اینکه نباید آدم شکل محبت ورزیدن را برای دیگران تعیین کند.»🌿✨ ...

خانم نویسنده‌ و همسرش به خانه‌ای جدید نقل مکان می‌کنند.( احتمالا منظور ماگدا سابو، خودش و همسرش است.) به دنبال خدمتکاری هستند که در کارهای خانه و پخت‌و‌پز کمک‌شان باشد و اینجاست که امرنس را به آن‌ها معرفی می‌کنند.
«صورت امرنس به هیچ چیز بیشتر از انعکاس آرام و رام دریای دم صبح شباهت نداشت.»
کتاب بر محور برخوردهای خانم نویسنده و امرنس پیش می‌رود. هرچه داستان جلوتر می‌رود، امرنس را بیشتر می‌شناسد. رازهایی که هیچ‌کس درمورد امرنس نمی‌داند برای نویسنده فاش می‌شود و رابطه‌ای صمیمانه‌و عجیب‌ بین آن‌ها بوجود می‌آید ...
«امرنس چیزی حدود بیست سال ما را در زندگی همراهی کرد.»

ماگدا سابو در توصیف شخصیت هایش بی‌نظیر است. تا آخرین صفحات کتاب به آشنا کردن خوانندگانش با شخصیت‌ها ادامه می‌دهد.👥✨

بستر جریان وقایع، کشور مجارستان است، در حدود سال‌های ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰. داستان کتاب بعد از جنگ جهانی دوم و زمانی که کشور سابو، تحت کنترل کمونیست‌ها بوده اتفاق می‌افتد.
وضعیت آن روزهای مجارستان در کتاب بازتاب پیدا کرده است و تاثیر جنگ، انقلاب و درگیری‌های داخلی بر روی زندگی شخصیت‌های کتاب نشان داده می‌شود.
«همچنان بر سر این اعتقاد هستم که در آن زمان کشور داشت از دردهای زایمان به خود می‌پیچید، اما این توجیه‌پذیر نبود که قابله‌های چنان فرومایه به بالینش بفرستند.»

یک اقتباس سینمایی هم از کتاب وجود دارد به همین اسم. 
The Door 2012
متأسفانه نتوانستم فیلمُ ببینم. (اگر دیدم و حرفی داشتم بعداً به یادداشت اضافه می‌کنم.😁)

⚪خطر افشای داستان:
چقدر خواندن این کتاب عجیب و جالب انگیز بود. وقتی که فکر می‌کردم دیگر نمی‌تواند چیزی برای رو کردن داشته باشد، سابو یک رفتار مهیج و مرموز دیگر از امرنس رو می‌کرد.
توی بخش‌هایی از کتاب، دیگر از امرنس متنفر شده بودم. چرا همه‌چیز باید آن‌جور باشد که امرنس می‌خواست؟
الان که کمی از خواندنش گذشته است، امرنس را بیشتر درک می‌کنم. او بدون توقع توجهش را نثار همه می‌کرد ولی حدودی را برای خودش مشخص کرده بود که کسی نمی‌توانست از آن پیش‌تر بیاید. فقط ماگدا از این حدود عبور کرده بود. پیرزن او را به جای همه کسانی که نداشت، دوست داشت. ولی ماگدا که ویولت یا آن نه گربه خانگی نبود. هرچقدر هم که دوستش داشت نمی‌توانست پر و بالش را ببندد و او را کاملا آن‌طور که می‌خواست پیش ببرد ...

📖بخش‌هایی از کتاب:
〰️امرنس آن‌قدری که می‌فهمید که برای چیزهای ناممکن تقلا نکند.

〰️امرنس از هر نظر بی‌نقص بود؛ و گاهی این بی‌نقصی تحمل ناپذیر می‌شد. در پاسخ سپاس‌گزاری‌های بزدلانه من، نشان می‌داد نیازی به تأیید دیگران ندارد. نیازی به تحسین نبود؛ او خودش خوب می‌دانست چه کار کرده است.

〰️من فقط روی کاغذ می‌دانم چه بگویم. توی زندگی واقعی برای پیدا کردن جمله مناسب مشکل دارم. 

〰️سال‌ها پیش، دورِ خویشاوندانِ بیش از اندازه به قاعده‌ام را، که در زندگی چیز خیال‌انگیزی نداشتند، خط کشیده بودم.

〰️او تنها بود. کی تنها نیست؟ می‌خواهم بدانم. و این شامل حال آن‌هایی هم می‌شود که کسی را دارند اما متوجه تنهایی‌شان نیستند.

〰️اگر نشود به کسی کمک کرد، پس خوش کمک نمی‌خواهد.

〰️جمله‌هایی که ناتمام رها شوند دیگر هیچوقت به آن خوبی که شروع شده بودند تمام نمی‌شوند. 

〰️مسئله این است که، به جز عشق ورزیدن، باید کُشتن را هم بلد باشی. 

〰️فقط یک چیز روشن بود: روستا دیگر از خاطراتش محو شده بود. رفته بود به شهر و شهر توی خوش ذوبش کرده بود.

〰️اگر کسی را نداری که وقتی خانه می‌آیی خوشحالی کند، بهتر است اصلا زندگی نکنی.

〰️از مدت‌ها پیش می‌دانستم که، هرقدر چیزی ساده‌تر باشد، احتمال فهمیده شدنش کمتر است.

〰️اگر کسی کاردی تیز توی قلب آدم فرو کند، آدم بلافاصله از پا نمی‌افتد؛ ما نیز فهمیده بودیم که فقدان امرنس را هنوز در درون‌مان احساس نکرده‌ایم، که لطمه‌اش بعداً به ما وارد خواهد شد.

بیست و سه تیر ۱۴۰۴/یازدهمین یادداشت تابستان
      

47

        انگار در دام نویسنده‌های ژاپنی افتاده‌ام.〰️🍡✨
قبلاً از کیگو هیگاشینو نخوانده‌ بودم؛ ولی برخوردهای زیادی با کتاب‌هایش داشته‌ام که احتمالا بخاطر همین هم بود که کتاب‌هایش را انتخاب نمی‌کردم. در نهایت حین چرخ‌زنی‌هایم در بهخوان رسیدم به این کتاب.
همان اوایل کتاب، آن‌جایی که آیانه(خانم) پشت سر یوشتاکا(مرد، همسر آیانه) حرکت می‌کرد و افکارش را مرور می‌کرد، مطمئن شده بودم کتاب خوبی را انتخاب کرده‌ام.
داستان از این قرار است که شاگرد آیانه، هیرومی، جسد یوشتاکا را در آشپزخانه پیدا می‌کند.
ولی سوال‌های زیادی بوجود می‌آید، یوشتاکا چرا باید خودکشی کند؟ آیا قتلی صورت گرفته؟ چرا هیرومی جسد را پیدا می‌کند؟ انگیزه قتل چیست؟ آلت قتاله کجاست؟
صفحه‌های اول کتاب نویسنده شما را شریک راز‌هایی می‌کند که نمی‌دانید لو رفتن‌شان خوب است یا مسکوت ماندن‌شان.
بعد از آن روند داستان براساس این متن از کتاب جلو می‌رود:
اوتسومی سرش را تکان داد.«راستش مطمئن نیستم متوجه شدم یا نه. پس یعنی این تکلیفی که بهم دادی برای اثبات اینه که این ترفند غیرممکنه؟ چرا؟»
«گاهی اثبات اینکه سوالی جواب نداره به اندازه جواب دادنش مهمه.»
و در پایان معما به شکلی خلاقانه حل می‌شود. 
شاید بتوانید قاتلُ حدس بزنید ولی روش قتلُ فکر نمی‌کنم.😶‍🌫️

اگر بپرسی پیشنهاد می‌کنم یا نه؟
می‌گم تو این فکرم که کتاب بعدیم، کدام کتاب نویسنده باشه😌
ولی توجه داشته باشید به عنوان یک کتاب جانبی خوبه...🌱

بیست تیر ۱۴۰۴/ دهمین یادداشت تابستان
      

49

        «شیعه‌ها آن‌قدر به برحق بودنشان اعتماد داشتند که برایم چیزی را توضیح ندادند. گفتند خودت مطالعه کن و ببین کدام حق است.»🌱 ...

در این کتاب داستان دختری ژاپنی روایت میشه که بعد از اتفاقات ۱۱ سپتامبر درمورد دین اسلام تحقیق می‌کنه و مسلمان میشه و در طی مسیرش به تفاوت بین شیعه و سنی می‌رسه ...
کتاب حدود ۱۰۰ صفحه است. روان و خوشخوان است. در یک نشست تمام می‌شود. در کتاب درمورد فرهنگ ژاپنی توضیحات جالبی داده می‌شود. 
بعد از خواندن تولد در لس‌آنجلس به سراغش آمدم، به آن اندازه حرف برای گفتن نداشت ولی در همین ۱۰۰ صفحه جاهای زیادی با خانم اتسوکو همذات پنداری می‌کردم.

این کتاب نکته‌ای داشت که یکی از استدلال‌های من برای برحق بودنِ اسلامه.
اون نکته هم همین تفکرِ.
همین که خالق ما می‌فرماید:« إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لَا يَعْقِلُونَ»
«بدترین جنبندگان نزد خدا، افراد کر و لالی هستند که اندیشه نمی‌کنند.» ۲۲ انفال
یعنی اگر کسی متفکر و حق‌پذیر باشد، قطعا بعد از همه جست‌و‌جو‌ها بازهم به سمت اسلام برمی‌گردد. 
وقتی که قرآن می‌خوانم، چشم‌هام روی «لا یعلمون»، «افلا تتفکرون» و ... می‌ماند و این آیات را جور دیگری می‌فهمم؛ چون دارم زندگی‌شان می‌کنم.
 بعد از برخورد با هر شبهه‌ای، اولین فکری که در ذهنم نقش می‌بندد این است که: حتما من این زمینه مطالعه نکرده‌ام و اطلاعات کافی ندارم.
و البته همیشه هم همینطور است و بعد از کمی تحقیق و گفت‌و‌گو شبهه رفع می‌شود...🌱

📖بخش‌هایی از کتاب: 
〰️ژاپنی‌ها به تربیت کودک خیلی اهمیت می‌دهند. خانواده‌ها از سن خیلی کم، مسئولیت‌پذیری را به کودکان آموزش می‌دهند. مثلا در خانواده‌ ما قبل از اینکه ورودی را تمیز نکرده بودم، نمی‌توانستم صبحانه بخورم. از چهار‌ پنج سالگی این مسئولیت من بود و باید انجامش می‌دادم.
 
〰️این چه جور خدایی بود که مادر هم داشت. خب پس این جهان تا قبل از به دنیا آمدن خدا چگونه خلق شده بود و چگونه مدیریت می‌شد؟
 
〰️در مدارس، مطالب مذهبی و آیین بودا آموزش نمی‌دادند. ‌ کلا جامعه ژاپن سکولار است. مذهبی نیستند؛ ولی اخلاق مدارند.
 
〰️فکر می‌کردم اسلام دین کثافت کاری و کشتن انسان‌های بی‌گناه است. دین ترور، دین خرافه، دینی ضد زن. اما یک روز سوال تازه‌ای ذهنم را اشغال کرد: اگر اسلام از لحاظ جمعیت دومین دین جهان است، یعنی این همه انسان کم‌عقل و احمق وجود دارد که پیرو همچنین دینی هستند؟

〰️چاشنی خیلی از غذاهای ژاپنی، شراب است. غذا با شراب پخته می‌شود. 
 
〰️هر روز به اهل‌بیت (ع) سلام می‌دادم. می‌دانستم جواب سلام واجب است و معصوم به انجام دادن واجباتش مقید است.
 
〰️کلمات زیادی هم در سال‌های خیلی قبل از طریق سفرهای تجاری راه ابریشم،به ژاپن وارد شده بود. مثلاً «چرند و پرند» که ما می‌گوییم:« چرند و پورند». یا کلمه جان که ایرانی‌ها برای ابراز محبت استفاده می‌کنند و مثلاً می‌گویند: فاطمه جان. ما هم در ژاپن می‌گوییم «چن» که ظاهراً از یک ریشه است.
  
〰️اسلام دین آزادی است؛ به این دلیل که انسان را از خودش و امیالش آزاد می‌کند.

نوزده تیر ۱۴۰۴/ نهمین یادداشت تابستان
      

17

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.