بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

Du côté de chez Swann (À la recherche du temps perdu, #1)

Du côté de chez Swann (À la recherche du temps perdu, #1)

Du côté de chez Swann (À la recherche du temps perdu, #1)

مارسل پروست و 1 نفر دیگر
4.3
22 نفر |
15 یادداشت
جلد 1

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

7

خوانده‌ام

31

خواهم خواند

50

«Et tout d'un coup le souvenir m'est apparu. Ce goût, c'était celui du petit morceau de madeleine que le dimanche matin à Combray (parce que ce jour-là je ne sortais pas avant l'heure de la messe), quand j'allais lui dire bonjour dans sa chambre, ma tante Léonie m'offrait après l'avoir trempé dans son infusion de thé ou de tilleul. La vue de la petite madeleine ne m'avait rien rappelé avant que je n'y eusse goûté... Mais, quand d'un passé ancien rien ne subsiste, après la mort des êtres, après la destruction des choses, seules, plus frêles mais plus vivaces, plus immatérielles, plus persistantes, plus fidèles, l'odeur et la saveur restent encore longtemps, comme des âmes, à se rappeler, à attendre, à espérer, sur la ruine de tout le reste, à porter sans fléchir, sur leur goutelette presque impalpable, l'édifice immense du souvenir.»

پست‌های مرتبط به Du côté de chez Swann (À la recherche du temps perdu, #1)

یادداشت‌های مرتبط به Du côté de chez Swann (À la recherche du temps perdu, #1)

            حتی همین الان هم دلم می‌خواد شروع کنم و دوباره بخونمش...
ولی فکر کنم برم سراغ جلد بعد.

--

خیلی دلم می‌خواد درموردش چیزی بنویسم. اما در عین حال، خیلی سخته در مورد همچین کتابی نوشتن.
خیلی حرف‌ها زده شده درموردش. خیلی اثر بزرگیه، برای اینکه من چیزی درموردش بگم. اما، حداقل احساس خودم رو می‌گم. :)
یک شاهکار. یک شاهکارِ بدون نظیر. که به عمیق‌ترین احساسات شما، احساس‌هایی که حتی خودتون هم از چند و چونش خبر ندارین سرک می‌کشه. بازش می‌کنه و مویرگ‌هاش رو بیرون می‌کشه. و شما رو با تار و پودش آشنا می‌کنه.
 «درجستجو» خوندن، برای من بیش از خوندن یک جلد کتاب (تا الان که جلد اول رو تازه تموم کردم) تجربه زندگی کردن بود. دنیا رو عمیق‌تر دیدن. و به حس لحظه‌ها بیشتر توجه کردن. سخته توصیفش برای من. شاید باید خودتون بخونید و ببیند که پروست این کار رو چقدررر هنرمندانه انجام می‌ده.
وقتی بهش فکر می‌کنم، احساسم شبیه بازی‌های نور و سایه‌ برگ درخت‌هاست، حس ابرها و شیرینی مطبوع یک نوشیدنی گرم. ولی در عین حال، غیرقابل مقایسه با هر چیز دیگه‌ای...
          
            سلام و نور
جملاتی از کتاب:
_عادت، سامانده کارساز اما کند، که در آغاز ذهن ما را وا میگذارد تا هفته ها در جایگاهی رنج بکشد؛ با این همه ذهن از آن خرسند است زیرا بدون عادت و تنها با توانایی های خود نمیتواند جایی را برای ما نشستنی کند.
_عشق به نوعی همزاد دلشوره است.
_ مادر و مادر بزرگم میدانستند من شبها چقدر دچار غصه میشوم اما آنقدر دوستم داشتند که نخواهند مانع رنج کشیدنم بشوند، چون میخواستند به من بیاموزند بر این رنج چیره شوم تا از حساسیت عصبی ام کاسته شود و اراده ام قوی گردد.
_ یاد یک تصویر جز حسرت یک لحظه نیست و افسوس که خانه ها، راهها،خیابانها هم چون سالها گریزانند.

نویسنده در این کتاب احساسات درونی راوی داستان، اتفاقاتی که در دورانی از زندگیش رخ داده  و مشاهداتش را با توجه به جزئیترین جزئیات شاعرگونه ،عمیق و مبسوط توصیف کرده است.
کتاب یاد آور تمام فیلمها و سریالهای انگلیسی است که اتفاقات انتهایی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم  را به تصویر میکشند و ما رو با فرهنگ و آداب رسوم قشر اشرافی اصیل و اشرافی تازه به دوران رسیده در آن زمان و تا حدودی باروند تغییرات فرهنگی در آن دوران  آشنا میکند.
          
            سفر به مکانی ناشناخته برای تماشای چند المانِ تماشایی و به یادماندنی، با شروع و پایانی هیجان‌انگیز و مسیری بسیار کسل‌کننده و یک‌نواخت!

جلد نخست برای من دقیقا همین جمله بود که نوشتم، اگر این جلد را به سه قسمت تقسیم کنم، در آغاز که پروست از روابطش با مادرش گفت بسیار خود را به من نزدیک کرد، سپس با پرداختن به «آقای سوان» مسیری طولانی، یک‌نواخت و خسته‌کننده را به خواننده تحمیل نمود و در آخر با پرداختن به «نام‌ها» کتاب را با هیجان به پایان رساند.

این کتاب، با اختلاف فراوان، خسته‌کننده‌ترین کتابی بود که خواندمش. هیچ علاقه و رمقی به جهت خواندنش نمی‌یافتم و به نوعی شوق مطالعه را هم از من گرفت، به حدی‌که اگر پایانش اینی نبود که من خواندم اصلا به سراغ جلد دومش هم نمی‌رفتم.

نقل‌قول‌ نامه
"عادت! ساماندهِ کارساز اما کند، که در آغاز ما را وا می‌گذارد تا هفته‌ها در جایگاهی موقت رنج بکشد، با این همه ذهن از آن خرسند است، زیرا بدون عادت و تنها با توانایی‌های خود نمی‌تواند جایی را برای ما نشستنی کند."

"از دیدگاهِ پیش پا افتاده‌ترین چیزهای زندگی، 
هر آدمی یک ذات منسجمِ ساخته پرداخته نیست، که برای همه یکسان باشد و او را به همان سادگی بتوان شناخت که قرارداد یا وصیت‌نامه‌ای را می‌شود خواند! شخصیت اجتماعی ما ساخته‌ی فکر دیگران است."

"گذشته‌ی ما هم چنین است. بیهوده است اگر بکوشیم آن را به یاد بیاوریم، همه‌ی کوشش هوش ما عبث است. گذشته در جایی در بیرون از قلمرو و دسترس او، در چیزی مادی (در حسی که ممکن است این چیز مادی به ما القا کند) که از آن خبر نداریم، نهفته است. بسته به تصادف است که، پیش از مردن به این چیز بر بخوریم یا نه."

"در زندگی، دل ما با زمان دگرگون می‌شود و این بدترین درد است."

"اگر، هنگامی که کتابی می‌خواندم، خانواده‌ام می‌گذاشتند که بروم و جایی را که در آن وصف می‌شد ببینم، پندارم این می‌بود که گامی بی‌اندازه گرانقدر در راه فتح حقیقت برمی‌دارم."

"در گذشته آرزو می‌کردیم دل زنی را که عاشقش بودیم به دست آریم. بعدها، همین حس که دل زنی با ماست می‌تواند برای عاشق کردنمان به او بس باشد."

"هیچ چیز به زیبایی شعر نمی‌شد، اگر حقیقت داشت، اگر شعرا به همه‌ی چیزهایی که می‌گفتند اعتقاد داشتند."

"چه خوشبختی‌های ممکنی که تحققشان را فدای بی‌شکیبیِ لذتی آنی می‌کنیم!"

"خود آدم نمی‌داند چقدر خوشبخت است، و هیچ‌وقت به آن بدبختی که فکر می‌کند نیست."

"تنها آنچه می‌کنیم اهمیت دارد، نه آنچه می‌گوییم و می‌اندیشیم."

"دل‌بستگی‌های زندگی آن‌چنان بسیارند که کم پیش نمی‌آید که در شرایط یگانه‌ای، آغاز شادکامی‌ای هنوز فرا نرسیده با اوج‌گیری غصه‌ای که رنجمان می‌دهد همزمان باشد."

"وقتی کسی را دوست داریم، دیگر هیچ‌کس را دوست نداریم."

"یاد یک تصویر چیزی جز حسرت یک لحظه نیست، افسوس که خانه‌ها، راه‌ها، خیابان‌هاهم، چون سال‌ها، گریزانند."

کارنامه
تنها یک ستاره بابت روند یک‌نواخت و کسل‌کننده‌ی بخش آقای سوان از کتاب کسر و بابت شروع و پایان بی‌نظیر کتاب، توصیف‌های جذاب پروست و زنده بودن 
تصاویری که از مکان‌ها خلق کرد، چهارستاره را برایش منظور‌ می‌نمایم.

دانلودنامه

فایل پی‌دی‌اف این جلد را در کانال تلگرام آپلود نموده‌ام، در صورت نیاز می‌توانید آن‌را از لینک زیر دانلود نمایید:
https://t.me/reviewsbysoheil/436

تاریخ شروع کتاب: ۱۱ دی ۱۴۰۰
تاریخ اتمام کتاب: ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
          
حسین

1402/02/21

            یاد یک تصویر چیزی جز حسرت یک لحظه نیست ؛ و افسوس که خانه ها ، راه ها ، خیابان ها هم چون سال ها گریزانند.     

شروع کردن و خوندنِ "در جست و جوی زمان از دست رفته" یکی از چیز هایی بود که در حال حاضر بهش نیاز داشتم.واقعا خوشحالم که یکی از بهترین کتاب های زندگیم رو خوندم.
همه مون کتاب های مختلفی رو میخونیم و خیلی هاشون رو هم دوست داریم .ولی بخش کوچکی از کتاب هایی رو که خوندیم رو "شاهکار" ها تشکیل میدن . به نظرم شاهکار ها کتاب هایی هستن که تقریبا نمیشه توش نقصی پیدا کرد . شاهکار ها مثل یک قصر میمونن .در اوج عظمت و پر از راز و رمزها . هر بار که بخونیمشون با بخش جدیدی ازشون آشنا میشیم .هر بار مطالبی رو درک خواهیم کرد که قبلا برامون مهم نبود و از کنارش سرسری رد می شدیم . این ماییم که هر چی جلوتر میریم چیز های بیشتری رو درون خودمون و درون این کتاب ها پیدا می کنیم . و هر بار که دوباره به این کتاب ها برمی گردیم ، خودشون رو زیباتر و بی نقص تر به ما نشون میدن .
بدون شک مارسل پروست تونسته یکی از این شاهکار ها خلق کنه ...بی نقص و هنرمندانه .برای خودم حسی که موقع خوندنش داشتم غیر قابل توصیفه .گاهی هیجان زده می شدم ،گاهی غمگین و گاهی خوشحال . ملالِ نویسنده رو درک می کردم ، شگفتیِ خاصش و احساساتش نسبت به آدم ها ، شهر ها و اشیا . 
به نظرم کتاب وجوه زیادی داشت .از هر نگاهی می شد چیزی رو توش پیدا کرد که خاص باشه .برای من بهترین و در عین حال غم انگیزترین وجه کتاب ، نگاه یک انسان به زندگی ای هست که گذرونده .چیزی که همیشه دیدنش تو کتابا برام جذابه و همزمان هراس آور . به خصوص توصیفات نویسنده تو آخرین صفحات کتاب ، باعث شد بیشتر از هرجایِ کتاب راوی رو درک کنم و دوستش داشته باشم .
خوشحالم که خوندمش . و خوشحالم که بخش اعظمِ این کتاب رو برای خوندن در پیش دارم !
          
            مقدمه کتاب درمورد زندگی پروست بسیار برای من ارزشمند بود مخصوصا اشاره به علاقه پروست به آرای فیلسوف فرانسوی "هانری برگسون" که میدانیم نامش با "پدیدارشناسی" گره خورده است. بنابراین از آنجا که درباره پدیدارشناسی اطلاع چندانی ندارم درست این است که فعلا درباره این کتاب اظهارنظری نکنم یا اظهار نظر نهایی را موکول کنم به بعد از مطالعه درباره پدیدارشناسی. باری، کی میتوان نظر نهایی را درمورد یک اثر هنری داد؟ هیچ وقت! پس آنچه امروز درباره جلد نخست این رمان بلند به ذهنم می رسد می نویسم.

هر لحظه زندگی را می توان گشود
چگونه ممکن است فردی در روز فوت همسرش ناگهان به آسمان و ابرهای زیبا بنگرد و بگوید "آه زندگی چه زیباست!" چگونه ممکن است خورد یک فنجان چای با کلوچه ای که زیزوفن دارد فردی را به گذشته های دورش ببرد؟ چگونه ممکن است شنیدن یک جمله موسیقایی در سوناتی که یک آهنگساز گمنام محجوب ساخته پناهگاهی برای خاطرات عاشقانه یک نفر شود؟
بله آموزه پروست این است: فبار غفلت میتواند از روی بینایی و چشایی و شنوایی ما کنار برود و "گشایشی" در یک لحظه به وجود بیاید
ولی ما با حواسمان جهان را چگونه ادراک میکنیم؟ آیا توضیح علمی چگونگی  انعکاس نور می تواند احساس ما از انعکاس نور روی برج های یک کلیسای کهن را روشن کند؟ بی شک نه! ما چیزی از خود به آن می افزاییم و همه تلاش پروست این است که بفهمیم جهان چگونه بر ما پدیدار میشود:

 "کسانی که اندکی عصبی اند، آن گونه که من بودم، برای پیمودن روزها همانند اتومبیل دنده های متفاوت دارند. برخی روزها کوهستانی و دشوارند و پیمودنشان بینهایت زمان می برد و برخی دیگر سرازیرند که می توان با شتاب تمام و آوازخوانان پشت سر گذاشت."

 "در دوره ای که دلداده ژيلبرت بودم، هنوز می پنداشتم که عشق به راستی در بیرون از ما وجود دارد؛ که، دست بالا با دادن این اجازه که موانع را کنار بزنیم، شادکامی هایش را در ترتیبی ارزانی می دارد که ما در تغییرش هیچ اختیاری نداریم..."

 "پدر و مادرم بی بهره بودند از آن حس اضافی گذرایی که "عشق" ژیلبرت به من داده بود، و می گذاشت در همه آنچه ژیلبرت را در بر می گرفت کیفیتی ناشناخته دریابم که در میان احساسها همتای همانی بود که مادون سرخ می تواند میان رنگها باشد."

 "از آنجا که فکر میکردم - در ترتیب برازندگی های زنانه - زیبایی را قانون هایی پنهانی سامان می دهد که زنان آنها را فرا گرفته اند و توانایی پدید آوردنش را دارند، نمایان شدن جامه شان، کالسکه شان، و هزار جزئیات دیگری را که باورم را در آنها همچون روحی درونی می دمیدم که به آن مجموعه گذرا و جنبنده یکپارچگی یک شاهکار هنری را می داد، از پیش همانند یک مکاشفه می پذیرفتم..."

 
هیچ چیزی "خاص" نیست
چرا ما نمی توانیم هر لحظه زندگی را بگشاییم و به معنای واقعی کلمه همه زندگی خود را زندگی کنیم؟ به گمان من پروست به دو نوع مواجهه با زندگی اشاره میکند و آنها را به نقد میکشد. یکی نوع مواجهه بی توجه، عوامانه و روزمره که "فرانسواز" مستخدمه نسبتا خنگ خانواده راوی نماینده آن است و یکی مواجهه اسنوب ها که اهالی حلقه خانه وردورن ها نماینده آن هستند و شاید بیش از همه خود خانم وردورن که در مواجهه با یک قطعه موسیقی یک واکنش به شدت نمایشی نشان میدهد:
 "آقای وردورن: «کی می خواهد ناراحتش کند؟ شاید آقای سوان این سونات فادیز را که ما شنیده ایم نشیده باشد؛ ازش می خواهیم روایت پیانویی اش را برایمان بزند.»
خانم وردورن داد زد: «نه، نه، سونات مرا نه! نمی خواهم مثل آخرین دفعه آن قدر گریه کنم که گریپ بشوم و عضلات صورتم از کار بیفتد؛ نه، از این هدیه، خیلی متشکرم. اما دیگر نمی خواهم. شماها همه تان سالميد، معلوم است که مثل من از هشت روز بستری شدن نمی ترسید!»"
او نماینده تمام عیار یک اسنوب است. فقط با چیزهای خاص سر و کار دارد که امکان ندارد همه معنا و ارزشش را بفهمند. سمفونی نهم را اوج هنر بشری میداند و مدعی است که از شدت تاثر از یک قطعه موسیقی ممکن است هشت روز حالش بد شود اما راهی به جان هنر ندارد. یکی دو صفحه بعد ما روایت سوان از علاقه ش به یک جمله از سونات ونتوی را میشنویم و بعد او سعی میکند این شیفتگی و کشفش را با همین خانم وردورن در میان بگذارد اما او با میلی میگوید "این طور کنجکاوی ها اینجا مرسوم نیست!" گمان میکند همین قدر که سونات ونتوی را "خاص" بدانی برای این که قدر هنر را بشناسی کافی است اما ایم توانایی را ندارد که موسیقی را راهی برای گشایش زندگی اش قرار دهد

همان طور که اشاره کردم دریچه های گشایش آنات زندگی همین حواس شش گانه هستند که هنر به خصوص میتواند حس بینایی و شنوایی را به خوبی راهنمایی کند اما با توجه به این که مشهورترین صحنه رمان صحنه معروف به "کلوچه مادلن" است به گمانم پروست حس چشایی و بویایی را حتی در درجه ای بالاتر نشانده:
  "هنگامی که از گذشته کهنی هیچ چیز به جا نمی ماند، پس از مرگ آدمها، پس از تباهی چیزها، تنها بو و مزه باقی می مانند که نازک تر اما چابک ترند، کم تر مادی اند، پایداری و وفایشان بیشتر است، دیر زمانی، چون روح، می مانند و به یاد می آورند، منتظر، امیدوار، روی آوار همه چیزهای دیگر، می مانند و بنای عظیم خاطره را، بی خستگی، روی ذره های کم و بیش لمس نکردنی شان، حمل می کنند."
در مورد حس بینایی او به اهمیت "توصیف" اشاره میکند و در یک فراز مهم وقتی که از مشاهده چند برج یک کلیسا به وجد می آید این وجد او فروکش نمیکند تا این که دست به قلم میبرد و توصیفی از آنها ارائه میدهد. در جریان توصیفگری نثر رمان مشحون از تشبیه است! بله همین صنعت ادبی آشنا و کهنه و بسیار قوی:

 "گردشهایم در آن پاییز به ویژه از آن رو دلپسندم بود که پس از چندین ساعت کتاب خواندن به آنها می پرداختم. هنگامی که همه بامداد را در سالن به خواندن گذرانده و دیگر خسته شده بودم شالم را روی دوشم می انداختم و بیرون می رفتم: بدنم که زمان درازی بناچار بی حرکت مانده، اما تحرک و شتاب آن مدت را در خود ذخیره کرده بود، چون فرفره ای که رها بشود نیاز داشت که آن همه نیرو را به هر سو بپراکند..."
و
 "گاهی در آسمان بعد از ظهر، ماه، سفید چون ابری کم پشت، دزدکی، بی جلوه، میگذشت ، چون بازیگری که زمان بازی اش نرسیده باشد و بخواهد چند دقیقه ای، با آرایش و جامه عادی، بی سر و صدا و بی آن که کسی خبر شود، بازی دوستانش را از تالار تماشا کند..."
و
 "برای سوان با آن لذتی که از موسیقی می برد حس اینکه به موجودی بیگانه با بشریت نابینا بی بهره از توانایی‌های منطقی چیزی چون تک شاخ افسانه‌ای جانوری خیالی که جهان را جز از راه شنوایی در نمی‌یابد بدل شده باشد بسیار راحتی بخش بود و چه تازگی اسرارآمیزی داشت"


خب فعلا همه حرف من همین بود
شما را دعوت میکنم به مرور برخی برش های خواندنی رمان که عموما نمایانگر نوع نگاه نویسنده در تلاش برای گشودن هر لحظه زندگی هستند:

 
 "بیرون از آن پارک، رود ویوون دوباره شتاب می یافت. چه بارها که قایق رانی را دیدم و دلم خواست هنگامی که اختیار زندگی ام به دست خودم باشد از او تقلید کنم - که پارو رها کرده، به پشت در گودی کف قایق خوابیده، و آن را به دست آب سپرده بود، چیزی جز آسمان که آهسته آهسته بالای سرش میگذشت نمیدید، و طعم خوشی و صفا روی چهره اش آشکار بود.
کنار رود میان سوسنها می نشستیم. در آسمان تعطیل ابر بیکاری مدتها پرسه می زد..."

"این باور که کسی زندگی ناشناسی دارد که با دل بستن به او به آن راه توانیم بافت، برای عشق از همه شرطهایی که دارد تا پدید آید مهم تر است، که اگر این باشد از بقیه به آسانی خواهد گذشت. حتی زنانی که مدعی اند مرد را جز بر پایه ظاهرش نمی سنجند، در همین ظاهر تراوش زندگی ویژه ای را می بینند. از همین روست که نظامیان یا آتش نشانان را می پسندند؛ اونیفورم نمی گذارد که درباره قیافه سخت بگیرند..."

 "در خانه فکرم پی چیز دیگری می رفت و بدین گونه ذهنم (به همان سان که اتاقی از گلهایی که در گردشهایم چیده بودم یا چیزهایی که به من داده بودند) انباشته از بسیار چیزها، سنگی با رقص بازتابی از روشنایی رویش، بام خانه ای، صدای ناقوسی، بوی برگی، تصویرهای گوناگونی می شد که مدتهاست زیر آنها، واقعیت حس شده ای که همت بسنده نداشتم تا بکوشم و کشف کنم، مرده است..."

 "نویسندگان اصیل و نوآوری هستند که کوچک ترین بی پروایی شان آشوب می انگیزد چون پیشتر نکوشیده اند دل خواننده را به دست بیاورند و آنچه را که ذائقه اش به آن عادت دارد به خوردش بدهند..."

 "ناگزیری از فعالیت بی وقفه، بی تنوع، بی نتیجه، چنان برایش رنج آور بود که روزی با دیدن یک برآمدگی روی شکمش به راستی شادمان شد از این که شاید دچار غده ای کشنده شده باشد، که دیگر لازم نباشد به هیچ چیزی بپردازد. که پس از آن بیماری بر او فرمان می راند و او را تا پایان نزدیک زندگی اش بازیچه خود می کرد."

 "پس، این باور سوان که جمله سونات به راستی وجود داشت خطا نبود . گرچه بیشک، از این دیدگاه انسانی بود، باز به مجموعه ای از موجودات فراطبیعی تعلق داشت که هرگز ندیده ایم، اما هنگامی که یک کاشف جهان نادیده موفق می شود یکی شان را بگیرد، و از دنیای ملکونی که به آن راه دارد با خود بیاورد، تا چند لحظه ای در آسمان ما بدرخشد، آن را می شناسیم و شادمان می شویم. این بود آنچه ونتوی با جمله کوچک کرده بود."

 "آدم هرزه، که در برابر کسانی که نمی خواهد به بدکاری هایش پی ببرند همواره نیکی یگانه ای را به رخ می کشد، نمی تواند بفهمد آن بدکاری ها، که خود از رشد همیشگی شان بیخبر است، چگونه اندک اندک از شیوه های عادی زندگی دورش میکنند."

 "در گذشته اغلب از وحشت این فکر که روزی دیگر اودت را دوست نخواهد داشت، با خود عهد کرده بود که بهوش باشد، و همین که حس کرد عشقش او را ترک می کند در او چنگ بزند، نگهش دارد. اما اکنون، همزمان با سست تر شدن عشق، میلش به عاشق ماندن نیز فروکش میکرد. چرا که نمی توانیم دگرگون شویم، یعنی آدم دیگری شویم، و همچنان پیرو عواطف آدم پیشینی باشیم که دیگر نیستیم."

 "در ترتيب امتیازهای زیبایی شناختی وشکوه اشرافیانه مقام نخست را به سادگی می دادم هنگامی که خانم سوان رابا یک بالاپوش راست کتانی، کلاه کوچک بی لبه آراسته به پر کبک، دسته ای بنفشه روی سینه می دیدم که پیاده شتابان ازخیابان اقاقياها میگذشت انگار که تنها راه میانبری برای رسیدن به خانه اش بود، و با چشمکی به آقایان سواره ای پاسخ میداد که از دور او را می شناختند، سلام میکردند، و با خود می گفتند که هیچ کس به اندازه او شیک نبود."

--

قسمت بالا را اسفند 98 نوشتم و امسال مجددا رمان را خواندم و لذت بردم و حالا در دی 99 این چند سطر را اضافه میکنم. نوعی سلوک است. نوعی مراقبه است
بد نیست به این هم اشاره بکنم که "آندره ژید" که خودش این اثر را بسیار ستایش میکرد در کتاب مائده های زمینی و مائده های تازه زندگی خودش را به عنوان نمونه عملی همین نوع گشودگی نسبت به تمام آنات زیستن تعریف میکند. مثلا درباره لذت خوردن پرتقال مینویسد. و همان جمله های معروف احساس کردن شن زیر پا. البته اثر ژید قبل از این رمان نوشته شده. چنین رویکردی را در آثار دیگر نویسندگان اروپایی این دوران هم میبینیم. مثلا در "لبه تیغ" سامرست موام. فقط میخواستم بگویم ما با یک رویکرد ضدروشنفکری روبرو هستیم که اسنوبها و نخبگان هنری را بی رحمانه نقد میکند و در این بازخوانی فهمیدم برخورد پدر راوی با آقای لوگراندن در فصل اول هم - که نویسنده آن را "بی رحمانه" توصیف میکند - نماینده همین رویکرد ضد نخبه گرایی است. آقای لوگراندن به عنوان یکی از اشراف مردم گریز که دوست ندارد ذوق بلندش به سلایق عامه آلوده شود در برخورد با پدر راوی مدام سعی میکند پاسخهایی از سر خوش طبعی و هنرشناسی بدهد و پدر راوی مدام او را مجبور میکند "واضح" حرف بزند. خیلی صحنه قشنگی است
          
            خوندن این کتاب در لحظه‌های بسیار زیادی برای من به مثابه‌ی نوشیدن یک فنجان بزرگ قهوه سیاه بدون شیر و شکر بود، تلخی آزاردهنده‌ای دارد اما به نوشیدن ادامه میدیم چون از تاثیرش بر بدن از پیش آگاهیم. حتی شاید بشه اون رو کمی اعتیادآور قلمداد کرد. برای من پیشروی در کتابی که ۲۵۰ صفحه بدون هیچ خط داستانی از گل‌ها، کوچه‌های روستایی و رفتارهای عجیب یک پیرزن بیمار در تخت یا پرستار و خدمتکار ساده و روستایی‌اش تعریف می‌کنه بسیار سخت بود؛ یا خواندن خط به خط عشق بیمارگونه سوان به اودت و گاه از سمت یکی به دیگری و گاه برعکس و دو طرفه نبودنش در یک زمان واحد، در صورتی که حتی یک پاراگراف به صورت ممتد از گفت‌وگوی این دو شخص اول داستان در کتاب نمی‌شود؛ اما عمیقا انسانیه چون روایتگر احساسات درونی و کاملا حقیقی یک فرده.
اما به خواندن ادامه میدم چون حتی این عشق بیمارگونه رو می‌فهمم، چون لحظاتی از این احساسات ناخوشایند رو درون خودم لمس کرده‌ام و می‌دونم چقدر ممکنه انسان چشمش رو به روی منطق ببنده و تنها با عشق کورکورانه پیش بره.
پروست قطعا در توصیف و نوشتن بی‌نظیره، ادبیات فوق‌العاده‌ای رو به کار می‌گیره که در تمامی سطرهای کتاب شما رو متحیر می‌کنه و حتی شاید بشه گفت نابغه‌ای در استفاده از واژه‌ها و عبارات و نوشتنه اما داستان‌نویس خوبی شاید نباشه؛ تخیل پردازش خط داستانی پرماجرایی رو نداره که در جهان امروز دنبالش هستیم و شاید همین باعث میشه کتابش برای بسیاری از افراد خسته‌کننده باشه مگر اینکه جادوی توصیفاتش و تشبیهات شگفت‌انگیزش شما رو در خودش غرق کنه
          
            جلد اول کتاب به پایان رسید. فضای داستان جامعه اشرافی فرانسه است، پر از اشیا لوکس، مهمانی‌های رسمی و شام‌های پر زرق‌و‌برق. به نظرم مهم‌ترین نقاط قوت این رمان ظرافت قلم نویسنده در توصیف وقایع و تمرکز او بر مکالمات درونی شخصیت‌هایی است که آن‌ها را محور داستان خود قرار داده است. تمام داستان سیر پایان ناپذیری از روزمرگی‌ها به نظر می‌رسد که با جدیت به تصویر کشیده شده‌اند طوری که گاهی اوقات آدم حس می‌کند زندگی راوی به فلان سلام و احوال‌پرسی یا نحوه حضورش در فلان مهمانی وابسته است. به نظرم آدم‌های واقعی هم همینطور هستند، وقایع زندگی را خیلی بزرگ می‌بینند، نحوه بیان نویسنده از این نظر هم جالب بود.
جذابیت فصول کتاب برای من سیری نزولی داشتند، فصل اول خیلی جذاب و دقیق به نظر می‌رسید اما رفته رفته موضوعات بی‌ربط‌تر و کم اهمیت‌تر شدند. در فصل آخر احساسات عاشقانه پسربچه‌ای روایت می‌شود، به نظر من نوعی تحمیل احساسات بزرگسالانه به کودک است و اصلا جذاب نیست.
علی‌رغم جذابیت هر صفحه از کتاب به صورت مجزا، گاهی اوقات به نظر می‌رسید که در سیل بی‌پایانی از جزئیات غرق شده‌ایم و اینجا بود که داستان ملال‌آور می‌شد.
در نهایت باید بگویم به نظرم این کتاب مانند عسل است، مزه خوبی دارد اما زیاد خوردن از آن باعث دلزدگی است، باید آن را ذره ذره و با فاصله خورد.
          
            سخته آدم درباره ی کتابی نظر بده که اولین جلد از یه مجموعه ی بزرگ هفت جلدیه. باید صبر کنم و بقیه اش رو هم بخونم. اما همین قدر بگم که اصلا انتظارشو نداشتم. فکر می کردم با یه کتاب سنگین و کند روبه رو خواهم شد که خوندنش سخت و مشققت باره ولی باید بالاخره خوندش. اما کاملا برعکس بود. انقدر داستان برام جذاب بود که به سختی کنارش میذاشتم. عشق سوان که معرکه بود. از آغاز تا پایان یک عشق کاملا حقیقی. تمام احساسات سوان انقدر خوب توصیف شده بودند که آدم حس می کرد داره داستان عاشق شدن خودش را می خونه. خیلی خوب بود که پروست از عمق اتفاق های ساده ی زندگی که هر روز می افتند و ما از کنارشون می گذریم، مفاهیم فلسفی بیرون کشیده بود که مو به تنت سیخ می کرد. من که یا داشتم زیر جمله هاش خط می کشیدیم یا ریز ریز تو دفترم می نوشتم تا هیچ وقت فراموششون نکنم. حالا باید ببینم داستان به این جذابی در 6 جلد دیگه اش چه چیزایی برام داره. چیزی که پروست خوب به آدم یاد می ده صبوریه. و اینکه بفهمی صبر کردن می تونه گاهی کلی هم لذت بخش باشه.