یادداشت مجید اسطیری

                مقدمه کتاب درمورد زندگی پروست بسیار برای من ارزشمند بود مخصوصا اشاره به علاقه پروست به آرای فیلسوف فرانسوی "هانری برگسون" که میدانیم نامش با "پدیدارشناسی" گره خورده است. بنابراین از آنجا که درباره پدیدارشناسی اطلاع چندانی ندارم درست این است که فعلا درباره این کتاب اظهارنظری نکنم یا اظهار نظر نهایی را موکول کنم به بعد از مطالعه درباره پدیدارشناسی. باری، کی میتوان نظر نهایی را درمورد یک اثر هنری داد؟ هیچ وقت! پس آنچه امروز درباره جلد نخست این رمان بلند به ذهنم می رسد می نویسم.

هر لحظه زندگی را می توان گشود
چگونه ممکن است فردی در روز فوت همسرش ناگهان به آسمان و ابرهای زیبا بنگرد و بگوید "آه زندگی چه زیباست!" چگونه ممکن است خورد یک فنجان چای با کلوچه ای که زیزوفن دارد فردی را به گذشته های دورش ببرد؟ چگونه ممکن است شنیدن یک جمله موسیقایی در سوناتی که یک آهنگساز گمنام محجوب ساخته پناهگاهی برای خاطرات عاشقانه یک نفر شود؟
بله آموزه پروست این است: فبار غفلت میتواند از روی بینایی و چشایی و شنوایی ما کنار برود و "گشایشی" در یک لحظه به وجود بیاید
ولی ما با حواسمان جهان را چگونه ادراک میکنیم؟ آیا توضیح علمی چگونگی  انعکاس نور می تواند احساس ما از انعکاس نور روی برج های یک کلیسای کهن را روشن کند؟ بی شک نه! ما چیزی از خود به آن می افزاییم و همه تلاش پروست این است که بفهمیم جهان چگونه بر ما پدیدار میشود:

 "کسانی که اندکی عصبی اند، آن گونه که من بودم، برای پیمودن روزها همانند اتومبیل دنده های متفاوت دارند. برخی روزها کوهستانی و دشوارند و پیمودنشان بینهایت زمان می برد و برخی دیگر سرازیرند که می توان با شتاب تمام و آوازخوانان پشت سر گذاشت."

 "در دوره ای که دلداده ژيلبرت بودم، هنوز می پنداشتم که عشق به راستی در بیرون از ما وجود دارد؛ که، دست بالا با دادن این اجازه که موانع را کنار بزنیم، شادکامی هایش را در ترتیبی ارزانی می دارد که ما در تغییرش هیچ اختیاری نداریم..."

 "پدر و مادرم بی بهره بودند از آن حس اضافی گذرایی که "عشق" ژیلبرت به من داده بود، و می گذاشت در همه آنچه ژیلبرت را در بر می گرفت کیفیتی ناشناخته دریابم که در میان احساسها همتای همانی بود که مادون سرخ می تواند میان رنگها باشد."

 "از آنجا که فکر میکردم - در ترتیب برازندگی های زنانه - زیبایی را قانون هایی پنهانی سامان می دهد که زنان آنها را فرا گرفته اند و توانایی پدید آوردنش را دارند، نمایان شدن جامه شان، کالسکه شان، و هزار جزئیات دیگری را که باورم را در آنها همچون روحی درونی می دمیدم که به آن مجموعه گذرا و جنبنده یکپارچگی یک شاهکار هنری را می داد، از پیش همانند یک مکاشفه می پذیرفتم..."

 
هیچ چیزی "خاص" نیست
چرا ما نمی توانیم هر لحظه زندگی را بگشاییم و به معنای واقعی کلمه همه زندگی خود را زندگی کنیم؟ به گمان من پروست به دو نوع مواجهه با زندگی اشاره میکند و آنها را به نقد میکشد. یکی نوع مواجهه بی توجه، عوامانه و روزمره که "فرانسواز" مستخدمه نسبتا خنگ خانواده راوی نماینده آن است و یکی مواجهه اسنوب ها که اهالی حلقه خانه وردورن ها نماینده آن هستند و شاید بیش از همه خود خانم وردورن که در مواجهه با یک قطعه موسیقی یک واکنش به شدت نمایشی نشان میدهد:
 "آقای وردورن: «کی می خواهد ناراحتش کند؟ شاید آقای سوان این سونات فادیز را که ما شنیده ایم نشیده باشد؛ ازش می خواهیم روایت پیانویی اش را برایمان بزند.»
خانم وردورن داد زد: «نه، نه، سونات مرا نه! نمی خواهم مثل آخرین دفعه آن قدر گریه کنم که گریپ بشوم و عضلات صورتم از کار بیفتد؛ نه، از این هدیه، خیلی متشکرم. اما دیگر نمی خواهم. شماها همه تان سالميد، معلوم است که مثل من از هشت روز بستری شدن نمی ترسید!»"
او نماینده تمام عیار یک اسنوب است. فقط با چیزهای خاص سر و کار دارد که امکان ندارد همه معنا و ارزشش را بفهمند. سمفونی نهم را اوج هنر بشری میداند و مدعی است که از شدت تاثر از یک قطعه موسیقی ممکن است هشت روز حالش بد شود اما راهی به جان هنر ندارد. یکی دو صفحه بعد ما روایت سوان از علاقه ش به یک جمله از سونات ونتوی را میشنویم و بعد او سعی میکند این شیفتگی و کشفش را با همین خانم وردورن در میان بگذارد اما او با میلی میگوید "این طور کنجکاوی ها اینجا مرسوم نیست!" گمان میکند همین قدر که سونات ونتوی را "خاص" بدانی برای این که قدر هنر را بشناسی کافی است اما ایم توانایی را ندارد که موسیقی را راهی برای گشایش زندگی اش قرار دهد

همان طور که اشاره کردم دریچه های گشایش آنات زندگی همین حواس شش گانه هستند که هنر به خصوص میتواند حس بینایی و شنوایی را به خوبی راهنمایی کند اما با توجه به این که مشهورترین صحنه رمان صحنه معروف به "کلوچه مادلن" است به گمانم پروست حس چشایی و بویایی را حتی در درجه ای بالاتر نشانده:
  "هنگامی که از گذشته کهنی هیچ چیز به جا نمی ماند، پس از مرگ آدمها، پس از تباهی چیزها، تنها بو و مزه باقی می مانند که نازک تر اما چابک ترند، کم تر مادی اند، پایداری و وفایشان بیشتر است، دیر زمانی، چون روح، می مانند و به یاد می آورند، منتظر، امیدوار، روی آوار همه چیزهای دیگر، می مانند و بنای عظیم خاطره را، بی خستگی، روی ذره های کم و بیش لمس نکردنی شان، حمل می کنند."
در مورد حس بینایی او به اهمیت "توصیف" اشاره میکند و در یک فراز مهم وقتی که از مشاهده چند برج یک کلیسا به وجد می آید این وجد او فروکش نمیکند تا این که دست به قلم میبرد و توصیفی از آنها ارائه میدهد. در جریان توصیفگری نثر رمان مشحون از تشبیه است! بله همین صنعت ادبی آشنا و کهنه و بسیار قوی:

 "گردشهایم در آن پاییز به ویژه از آن رو دلپسندم بود که پس از چندین ساعت کتاب خواندن به آنها می پرداختم. هنگامی که همه بامداد را در سالن به خواندن گذرانده و دیگر خسته شده بودم شالم را روی دوشم می انداختم و بیرون می رفتم: بدنم که زمان درازی بناچار بی حرکت مانده، اما تحرک و شتاب آن مدت را در خود ذخیره کرده بود، چون فرفره ای که رها بشود نیاز داشت که آن همه نیرو را به هر سو بپراکند..."
و
 "گاهی در آسمان بعد از ظهر، ماه، سفید چون ابری کم پشت، دزدکی، بی جلوه، میگذشت ، چون بازیگری که زمان بازی اش نرسیده باشد و بخواهد چند دقیقه ای، با آرایش و جامه عادی، بی سر و صدا و بی آن که کسی خبر شود، بازی دوستانش را از تالار تماشا کند..."
و
 "برای سوان با آن لذتی که از موسیقی می برد حس اینکه به موجودی بیگانه با بشریت نابینا بی بهره از توانایی‌های منطقی چیزی چون تک شاخ افسانه‌ای جانوری خیالی که جهان را جز از راه شنوایی در نمی‌یابد بدل شده باشد بسیار راحتی بخش بود و چه تازگی اسرارآمیزی داشت"


خب فعلا همه حرف من همین بود
شما را دعوت میکنم به مرور برخی برش های خواندنی رمان که عموما نمایانگر نوع نگاه نویسنده در تلاش برای گشودن هر لحظه زندگی هستند:

 
 "بیرون از آن پارک، رود ویوون دوباره شتاب می یافت. چه بارها که قایق رانی را دیدم و دلم خواست هنگامی که اختیار زندگی ام به دست خودم باشد از او تقلید کنم - که پارو رها کرده، به پشت در گودی کف قایق خوابیده، و آن را به دست آب سپرده بود، چیزی جز آسمان که آهسته آهسته بالای سرش میگذشت نمیدید، و طعم خوشی و صفا روی چهره اش آشکار بود.
کنار رود میان سوسنها می نشستیم. در آسمان تعطیل ابر بیکاری مدتها پرسه می زد..."

"این باور که کسی زندگی ناشناسی دارد که با دل بستن به او به آن راه توانیم بافت، برای عشق از همه شرطهایی که دارد تا پدید آید مهم تر است، که اگر این باشد از بقیه به آسانی خواهد گذشت. حتی زنانی که مدعی اند مرد را جز بر پایه ظاهرش نمی سنجند، در همین ظاهر تراوش زندگی ویژه ای را می بینند. از همین روست که نظامیان یا آتش نشانان را می پسندند؛ اونیفورم نمی گذارد که درباره قیافه سخت بگیرند..."

 "در خانه فکرم پی چیز دیگری می رفت و بدین گونه ذهنم (به همان سان که اتاقی از گلهایی که در گردشهایم چیده بودم یا چیزهایی که به من داده بودند) انباشته از بسیار چیزها، سنگی با رقص بازتابی از روشنایی رویش، بام خانه ای، صدای ناقوسی، بوی برگی، تصویرهای گوناگونی می شد که مدتهاست زیر آنها، واقعیت حس شده ای که همت بسنده نداشتم تا بکوشم و کشف کنم، مرده است..."

 "نویسندگان اصیل و نوآوری هستند که کوچک ترین بی پروایی شان آشوب می انگیزد چون پیشتر نکوشیده اند دل خواننده را به دست بیاورند و آنچه را که ذائقه اش به آن عادت دارد به خوردش بدهند..."

 "ناگزیری از فعالیت بی وقفه، بی تنوع، بی نتیجه، چنان برایش رنج آور بود که روزی با دیدن یک برآمدگی روی شکمش به راستی شادمان شد از این که شاید دچار غده ای کشنده شده باشد، که دیگر لازم نباشد به هیچ چیزی بپردازد. که پس از آن بیماری بر او فرمان می راند و او را تا پایان نزدیک زندگی اش بازیچه خود می کرد."

 "پس، این باور سوان که جمله سونات به راستی وجود داشت خطا نبود . گرچه بیشک، از این دیدگاه انسانی بود، باز به مجموعه ای از موجودات فراطبیعی تعلق داشت که هرگز ندیده ایم، اما هنگامی که یک کاشف جهان نادیده موفق می شود یکی شان را بگیرد، و از دنیای ملکونی که به آن راه دارد با خود بیاورد، تا چند لحظه ای در آسمان ما بدرخشد، آن را می شناسیم و شادمان می شویم. این بود آنچه ونتوی با جمله کوچک کرده بود."

 "آدم هرزه، که در برابر کسانی که نمی خواهد به بدکاری هایش پی ببرند همواره نیکی یگانه ای را به رخ می کشد، نمی تواند بفهمد آن بدکاری ها، که خود از رشد همیشگی شان بیخبر است، چگونه اندک اندک از شیوه های عادی زندگی دورش میکنند."

 "در گذشته اغلب از وحشت این فکر که روزی دیگر اودت را دوست نخواهد داشت، با خود عهد کرده بود که بهوش باشد، و همین که حس کرد عشقش او را ترک می کند در او چنگ بزند، نگهش دارد. اما اکنون، همزمان با سست تر شدن عشق، میلش به عاشق ماندن نیز فروکش میکرد. چرا که نمی توانیم دگرگون شویم، یعنی آدم دیگری شویم، و همچنان پیرو عواطف آدم پیشینی باشیم که دیگر نیستیم."

 "در ترتيب امتیازهای زیبایی شناختی وشکوه اشرافیانه مقام نخست را به سادگی می دادم هنگامی که خانم سوان رابا یک بالاپوش راست کتانی، کلاه کوچک بی لبه آراسته به پر کبک، دسته ای بنفشه روی سینه می دیدم که پیاده شتابان ازخیابان اقاقياها میگذشت انگار که تنها راه میانبری برای رسیدن به خانه اش بود، و با چشمکی به آقایان سواره ای پاسخ میداد که از دور او را می شناختند، سلام میکردند، و با خود می گفتند که هیچ کس به اندازه او شیک نبود."

--

قسمت بالا را اسفند 98 نوشتم و امسال مجددا رمان را خواندم و لذت بردم و حالا در دی 99 این چند سطر را اضافه میکنم. نوعی سلوک است. نوعی مراقبه است
بد نیست به این هم اشاره بکنم که "آندره ژید" که خودش این اثر را بسیار ستایش میکرد در کتاب مائده های زمینی و مائده های تازه زندگی خودش را به عنوان نمونه عملی همین نوع گشودگی نسبت به تمام آنات زیستن تعریف میکند. مثلا درباره لذت خوردن پرتقال مینویسد. و همان جمله های معروف احساس کردن شن زیر پا. البته اثر ژید قبل از این رمان نوشته شده. چنین رویکردی را در آثار دیگر نویسندگان اروپایی این دوران هم میبینیم. مثلا در "لبه تیغ" سامرست موام. فقط میخواستم بگویم ما با یک رویکرد ضدروشنفکری روبرو هستیم که اسنوبها و نخبگان هنری را بی رحمانه نقد میکند و در این بازخوانی فهمیدم برخورد پدر راوی با آقای لوگراندن در فصل اول هم - که نویسنده آن را "بی رحمانه" توصیف میکند - نماینده همین رویکرد ضد نخبه گرایی است. آقای لوگراندن به عنوان یکی از اشراف مردم گریز که دوست ندارد ذوق بلندش به سلایق عامه آلوده شود در برخورد با پدر راوی مدام سعی میکند پاسخهایی از سر خوش طبعی و هنرشناسی بدهد و پدر راوی مدام او را مجبور میکند "واضح" حرف بزند. خیلی صحنه قشنگی است
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.