بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

ریشه ها

ریشه ها

ریشه ها

الکس هیلی و 2 نفر دیگر
4.5
48 نفر |
22 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

18

خوانده‌ام

73

خواهم خواند

63

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

رمان ریشه ها، اثر الکس هیلی، یکی از فوق العاده ترین و تأثیرگذارترین کتاب های معاصر به حساب می آید. الکس هیلی از طریق داستان یک خانواده-خانواده ی خودش- به حکایت فراموش نشدنی و مثال زدنی شخصیتی به نام کونتا کینته و شش نسل بعد از او زندگی بخشیده است. شخصیت های زیادی در این رمان دخیل هستند: برده ها و مردمان آزاد شده، کشاورزان و آهنگران، کارگران چوب و راه آهن، وکلا و معماران و البته یک نویسنده. هیلی در رمان ریشه ها، کاری بسیار فراتر از بازگویی تاریخ خانواده ی خود کرده است. او به عنوان اولین نویسنده ی سیاه پوست آمریکایی که رد نیاکان خود را تا دور ترین نسل ها گرفته، موفق به آشکار کردن گذشته ی حدود 25میلیون آمریکایی آفریقایی تبار شده است. او از فرهنگی غنی و بسیار قدیمی سخن گفته که توسط برده داری تا مرز نابودی کامل پیش رفت. اما رمان ریشه ها، درنهایت، فقط سیاه پوستان یا سفیدپوستان را مخاطب قرار نمی دهد، بلکه تمامی مردم از همه ی نژادها می توانند از رمان ریشه ها بهره مند شوند، چرا که داستان این رمان، یکی از بهترین گواه ها در نشان دادن انعطاف پذیری و مقاومت انسان در شرایط سخت و دشوار است.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به ریشه ها

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 388

ناگهان بی آن‌که کلمه‌ای بگوید، رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت. نخستین پرتوهای روشنایی تازه در آسمان نمایان شده بود که از کلبه بیرون رفت و در امتداد ردیف پرچین‌هایی که او و بل در آن‌جا باهم مغازله می‌کردند، به قدم زدن پرداخت. مجبور بود فکر کند. به یاد آورد که بل بزرگ‌ترین اندوه زندگی خود را به او گفته است_ که بچه‌های شیرخوارش را فروختند و از او دور کردند_ به دنبال نامی می‌گشت؛ یک واژه‌ی مندینکایی که معنی آن عمیق‌ترین آرزوی بل را هم در بر داشته باشد؛ آرزوی این‌که جدایی از فرزندش دیگر هیچ‌وقت تکرار نشود؛ نامی که صاحب خود را از دور شدن از مادر مصون بدارد. ناگهان چنین نامی به خاطرش رسید. آن را در ذهنش زیر و رو کرد و در مقابل این وسوسه که این نام را بلند ادا کند، مقاومت کرد. شايسته نبود که حتی خودش هم این واژه را بشنود. آری، می‌بایست همین باشد! از بخت خود راضی بود که به این زودی توانسته چنین نامی بیابد و با عجله از کنار پرچین به کلبه بازگشت.

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به ریشه ها

پست‌های مرتبط به ریشه ها

یادداشت‌های مرتبط به ریشه ها

            الکس هیلی نویسنده‌ی آمریکایی آفریقایی تبار این رمانِ جذاب را براساس زندگی نیاکان خودش نوشته است و قطعا برای مخاطب بسیار جذاب و ملموس خواهد بود...
داستان در دهکده‌ای به نام ژوفوره در گامبیا آفریقای غربی شروع می‌شود که مردمی مسلمان و به دنبال آرامش و صلح‌اند.
داستان با تولد فرزندِ پدر و مادری به نام امورو کینته و بینتا شروع می‌شود. مردم مسلمانی که در صفحات آغازینِ رمان نشان داده می‌شود که جایگاه انتخاب نام کودک در فرهنگشان چه ارزشی دارد. آنها تلاش کردند نامی برگزینند که شریف و ماندگار بماند. اعتقاد داشتند فرزندِ اولِ پسر، برای خانواده و حتی خویشان آنها برکت می‌آورد. همان طور که در احادیث می‌خوانیم نامی نیکو برای فرزندانتان انتخاب کنید. بعد از آنکه امورو سه بار در گوش نوزاد اسمش را تکرار کرد او را بر روی دستانش به سمت آسمان گرفت و گفت بنگر این تنها چیزی است که از تو بزرگتر است.
کونتا کینته قهرمان اصلی  ریشه‌ها زندگی‌اش در میان طبیعت غنی و بخشایشگر آفریقا آغاز شد.پدرش او را با فرهنگ مذهبی‌شان آشنا می‌کند و به او یاد می‌دهد جز راست چیزی بر زبانش نیاورد... کونتا کینته سه برادر دیگر دارد و سن خودش هفده باران است. اگر در اصطلاح بومیان دقت کنیم گذر عمرِ آدمی را با باران حساب می‌کنند.
در نظر سفید پوستان غربی آنها وحشی و جنگلی‌اند.اما در ادامه‌ی داستان با خلق و خوی آرام آنها مواجه می‌شویم.
کافو مدرسه‌ای است که مرحله‌ی از عمر کودک در آن به آموزش تعلیماتی خاص می‌پردازد. کونتا سه کافوی خود را گذرانده و حالا برای خودش مردی شده است. مردی با هفده باران سن. توصیفات زیبا و دقیق نویسنده ما را با فضای زندگی کونتا آشنا می‌کند  آنچه از عقاید مذهبی آنها می‌گوید برعکس آن است که ما در عمومِ فیلم‌ها و سریال‌ها می‌بینیم. هدف آنها کرامت روح و روان آدمی است نه آن سیاهان آدم خواری که سینمای غرب نشان می‌دهد. در پس همه‌ی این خوبی‌ها در ذهن کینته ترسی است. ترس از توبوب‌ها یعنی سفیدها.
سفیدهایی که با کشتی می‌آیند و آنها را می‌برند و به بردگی می‌گیرند. سیاهانی که در کشتی جان می‌سپارند و به دست سفیدها تکه تکه می‌شوند. 
شاید برایتان سوال پیش بیاید در آن زمان سفیدها از جان سیاهان چه می‌خواستند؟
کوه طلا... آری نخسین چیزی که پای توبوب‌ها رو به افریقا باز کرد.
اما سفیدِ زیادی‌خواه به همه‌ی این غنائم طبیعی اکتفا نمی‌کند و در تلاش برای سیر کردن روح خبیثش به همه چیز دست می‌زند.رشته‌ی زندگی پرآرامش سیاهان پاره می‌شود و زندگی سختشان آغاز می‌شود.
کونتا کینته اسیر دست توبوب‌ها می‌شود. تا به خودش می‌آید دست و پایش اسیر غل و زنجیر شده است. آهنی داغ میان دو کتفش چسبانده بودند و درد آن برایش در مقابل بوی تعفن و استفراغ خودش چیزی نبود.
کینته را به آمریکا می‌برند. پسری که تا پیش از این آزاد و شریف زندگی کرده است. حالا باید صبح تا شب عرق بریزد و کار کند و دست‌رنجش را دیگران چپاول کنند. 
کونتا کینته زبان انگلیسی نمی‌داند و این باعث تحقیر شدن توسط دیگر بردگان سیاه می‌شود.
کونتا به حال آنان افسوس می‌خورد و معتقد است آنان از اصل خود دور شده‌اند و سرسپرده‌ی سفیدها شده‌اند. با دانستن زبان می‌فهمد که آنان هیچ وقت آفریقا را ندیده‌اند و در واقع برده‌زاده‌اند. به تدریج با آنها احساس همدردی می‌کند. دست از عقایدش برنمی‌دارد و پیوسته تلاش می‌کند. نویسنده داستان در بخش‌های پایانی کتاب شرح حالی از خودش می‌گوید از انگیزه‌اش برای نوشتن این اثر پرفروش پرده برمی‌دارد. مخاطب اصلی کتاب نه فقط سیاه وسفید است بلکه همه‌ی مردم با همه‌ی نژادها هستند داستانی که هیلی تعریف می‌کند گویا ترین شاهد شکست ناپذیر و رام نشدنی روح انسان است.
          
            دوره ی مطالعه «ریشه ها» مقارن شد با مطالعه بالینی چندهفته ای من که در آرام ترین ساعات شبانه روز با بیشترین سکوت ممکن صدای درد و ناله ی اندوهناک میلیون ها آفریقایی که به زور تیغ تیز اروپاییان به عنوان برده از دیار خود رانده شدند را بشنوم .
مطالعه تاریخ شفاهی(که یقینا کمتر تحریف شده است) پیشرفت آمریکای شمالی که بر روی خون و استخوانهای سیاهان آفریقا بنا شده است یاد آور حقیقت زرق و برق صد سال اخیر این کشور است.
فهم ارزش حقیقی «آزادی» از جمله درس های بزرگی است که از این رمان می توان دریافت، و خون دلی که برای بدست آوردن آن در طی چند نسل یک خانواده برای آن خورده شده است بار دیگر بر گرانبها بودن این ارزش شهادت می دهد.
همانطور که مقام معظم رهبری در دیدار فرماندهان بسیج مطالعه این اثر را برای سناخت بیستر دشمن توصیه کردند، حقیر نیز مطالعه آن و ترویج آن را در این وانفسای بمباران شبکه های تبلیغاتی سفارش می کنم.
در پایان باید یادی کنیم از مرحوم استاد فرهمند عزیز که با ترجمه ی صمیمانه و دقیق خودشان موجبات انس خواننده را با این اور پدید آوردند.
پ: چند وقتی می شد رمان ۷۰۰صفحه ای نخوانده بودم، آخیییییش!
          
            این کتاب روایت رنج است!

حدود پنج قرن پیش، پس از آن که اروپایی‎­ ها تصمیم به زندگی در قاره‌ی امریکا گرفتند، نیاز شدیدی به نیروی کار برای توسعه و پیشرفت داشتند.
 آنها این نیروی کار رایگان را با انتقال سیاه‎پوستان افریقایی و به بردگی گرفتن آنان تامین کردند...

الکس هیلی در این کتاب با پرداختن به داستان زندگی نیاکان خود، از رسم و رسومات و زندگی آفریقایی های مسلمان می‌گوید و ما را به سفری دور و درازی می‌برد..
در همان زمان است که با شخصیتی به نام 《کونتا کینته》و داستان بردگی، مواجه می‌شویم و این داستان تا نسل‌های بعد از کونتا ادامه دارد...

در این کتاب، شاید بتوان درک کرد که چقدر سخت است، شخصی زنده باشد ولی از حقوق انسانی برخورد نباشد!
همچنین در این کتاب می‌توان استعمار و زیاده‎ خواهی غرب را بیشتر شناخت و دانست که رفاه غرب به ازای رنج، شکنجه و تجاوز به بی‎گناهان به دست آمده است..

"قانون می‌گوید اگر سیاه‌پوستی، در چشم سفیدپوستی راست نگاه کند ۱۰ ضربه شلاق باید بخورد. 
قانون آن‌ها می‌گوید اگر سفیدی قسم بخورد که سیاهی دروغ گفته ‌است حق دارند یک گوش او را ببرند.
 اگر سفید بگوید سیاه دوبار دروغ گفته است حق دارند دوتا گوش او را ببرند و ...."
نوشتن درمورد این کتاب خیلی سخت بود..
          
            بسمه نور
از آزادی تا طعم تلخ بردگی، 
و از بردگی تا طعم شیرین آزادی
در پروسه‌ی طولانیِ پنج نسل از آن هفت نسلی که الکس هیلی (نویسنده) به شکلی بسیار جذاب، داستان نیاکان آفریقایی‌اش  را در قالب رمان به تصویر می‌کشد...
ابتدا از آزادی؛ از جایی در دهکده ژوفوره در گامبیا در میان خانواده‌ای مسلمان که فامیلشان کینته بود؛ از مردی به نام امورو و همسرش که بینتا نام داشت و فرزندی که به تازگی متولد و نامش را کونتا گذاشته بودند. 
کونتا بر طبق فرهنگ غنی و آداب و رسومات خاص مردم آفریقا پرورش یافت؛ فرهنگی که به تمام تصوراتمان از مردم آفریقا خط بطلان می‌کشد و در بسیاری از موارد خواننده را به تحسین آن فرهنگ وا می‌دارد. 
هر پنج سالی که از عمر مردم دهکده میگذشت یک کافو محسوب میشد و کونتا پس از طی کردن کافوی اول و دوم و سوم [که نویسنده به نحو احسن به جزییات آن می‌پردازد] وارد بر کافوی چهارم شد و در همان کافو بود که توسط توبوب‌ها (سفیدپوستان آمریکایی) ربوده شد تا در آن ور آب به عنوان برده به اربابان آمریکایی فروخته شود و برای ارباب در مزرعه بیگاری بکشد.
 کونتا چندین بار اقدام به فرار کرد اما موفق نشد و بردگی تا نوه و نتیجه‌هایش ادامه یافت تا اینکه بالاخره با تحولاتی که به نفع سیاهان در آمریکا شکل گرفت، بردگی در جرج (نوه‌ی کونتا) و فرزندان جرج به اتمام رسید.
از نکات بارز در این کتاب میتوان به تقید اهالی ژوفوره به اسلام و نماز و احترام به والدین اشاره کرد. نکته بارز دومی که میتوان از آن نام برد شیوه تربیتی خاصی بود که مردم آن دهکده روی فرزندانشان اجرا میکردند، همچنین اصرار و تاکید کینته‌ها [و احتمالا سایر اقوام و خانواده‌های آفریقایی] بر معرفی و شناساندن خود و اجدادشان به فرزندانشان از دیگر نکات بارز این کتاب بود.
اما نکته‌ی مهمتر درد و رنجی است که با خواندن این کتاب از ظلم یانکی‌ها و سفیدپوستها بر سیاهان و بیگاری کشیدن از آنها به انسان منتقل می‌شود؛ به چه حقی کسی به خود این اجازه را می‌دهد مردمی را از وابستگان و اهل و عیالشان جدا کرده و برای منافع خود به استخدام در آورَد آن هم به فجیع ترین وضع ممکن؟! 
آن شلاقها که بر پیکر سیاهان آفریقایی در کشتی‌های توبوب‌ها وارد آمده و آن برخوردهای حیوانی در آن فاضلابی (کنایه از کشتی‌های پر از کثافت) که سیاه ها را با آن به غرب می‌فرستادند و آن آه و نفرین ها و همه‌ی آن دردها و دردسرهای دیگر که بر سیاهان وارد آمده  امروز در پیشگاه خدا و بشریت شهادت می‌دهند که رشد و توسعه‌ای که امروز غرب به آن می‌بالد، فاقد هرگونه ارزش انسانی و اخلاقی می‌باشد! 

و این تازه ورقی از کتاب پرحجم جنایات غرب بود...!
          
            بسم الله

همه‌مان از ظلم به سیاه‌ها در دوران مختلف و به خصوص در زمانه منتهی به عصر تکنولوژی شنیده‌ایم...
به عقیده من مردان و زنان آفریقایی صاحبان حقیقی تمامی چیزهایی هستند که امروزه دارایی ما از تکنولوژی به حساب می‌آید... چه کسی گفته است که اگر این حجم از ظلم به آن‌ها روا داشته نمی‌شد آن‌ها خود چنین پیشرفتی نمی‌کردند؟ چه کسی گفته است که اروپا و اروپاییِ عصر انقلاب صنعتی به تنهایی می‌توانسته چنین پیشرفتی بکند؟؟
یکبار برای همیشه با خودمان رو راست باشیم و ببینیم آیا جز این است که دنیا، این حجم پیشرفت تکنولوژی، بعد از انقلاب صنعتی و حتی قبل از آن را در ازای خون مظلومانه (شاید) میلیون‌ها سیاه پوست و سرخ پوست به دست آورده است؟

داستان ریشه‌ها بیان تمامی لطمات و صدماتی است که به لحاظ جسمی و روحی بر یک خاندان آفریقایی روا داشته شده است...یادم نمی‌آید چند سال از خواندن این کتاب برایم می‌گذرد اما همینقدر می‌دانم که حقیقتاً یکی از کتاب‌های دردناک و عمیقی بود که کاملاً تحت تأثیر قرارم داد.
شما در دل این کتاب، با ده نسل از یک خانواده روبرو هستید. و تمام ظلم و ستمی که به یک یک اعضای این خانواده به مثابه جزئی در نمای کلِ سیاه‌ها وارد شده است را می‌خوانید.
در انتهای داستان می‌بینید که حتی در زمان امروز هم، پس از این حجم ناگواری و ظلم، باز هم این نژاد مظلوم مورد ستم قرار گرفته و می‌گیرد.

الکس هیلی به عنوان آخرین عضو این خانواده که راوی کتاب است تمام داستان را برای ما بازگو می‌کند.

یادم نمی‌رود که در انتهای کتاب با آنکه می‌دانستم نویسنده نسل دهم این خانواده است اما گویی برای زمانی کوتاه این مطلب کاملاً از ذهنم دور شد و زمانی که به انتهای کتاب رسیدم، بعد از حدود هفتصد صفحه خواندن از دردها، رنج‌ها، اسارت‌ها، تحقیرها و دوری‌ها، وقتی الکس هیلی گفت که: من آخرین نفر از این خاندان هستم. برقی مرا گرفت و شوکه شدم. نای از بدنم رفت. انگار که از فضایی خارج و بدون هیچ‌گونه پیش‌زمینه‌ای به سیاره‌ای ناشناخته وارد شدم و احساس کردم تنها من هستم و او. دوست داشتم تمام رنج‌های خاندانش را بر روی دوشش گریه کنم. احساسم حقیقتاً قابل بیان نیست و بعید می‌دانم کسی آن را دقیقاً درک کند اما ناگهان مواجه شدن با نسل دهم از کسانی که هیچ امیدی به ماندن شان نداشتی و بلاهایی که بر سرشان آمده، تنها صورت مرگ را مقابل چشمانت گسترده است، اتفاق ویژه‌ای است. گویی تمام دنیا می‌خواسته نگذارد که الکس هیلی بوجود بیاید و این جریان ننگین را روایت کند. اما او به سان منجی یا ابرقهرمان خاندان خود که نه، بلکه منجی تمام سیاهان آمده است تا داغ و رنج چند صد ساله را با ما در میان بگذارد. آیا چنین شخصی و چنین حسی شما را به سیاره دیگری نمی‌برد؟
          
شباهنگ

1402/10/18

            صوتی ایرانصدا
خیلی قبلها یک مصاحبه با فرد الجزایری را میدیدم‌ که تا جایی که یادم است طرف نظامی بود. مصاحبه کننده درباره‌ی تاریخ استعمارشان توسط فرانسوی ها پرسید و خب من و مصاحبه کننده و شاید خیلی‌های دیگر انتظار داشتیم دوست الجزایری فرانسه را بشورد و بگذارد کنار. از استقلال‌شان بگوید و یک میلیون کشته‌ای که در این راه دادند. اما این دوست الجزایری با اینکه سن و سالی هم داشت و سرد و گرم چشیده بود! شروع کرد به وصف استعمار و آورده هایی که برای کشورشان داشته و رشدشان داده. لحظه به لحظه هم قیافه‌ی مصاحبه شونده و من بهت زده و کج و معوج می‌شد که چه کرده استعمار!
اما این کتاب...
اول داستان از دهکده‌ای مسلمان نشین شروع می‌شود که مردمش خوب و خوش زندگی می‌کنند و در ده یک پسر به اسم کونتا متولد می‌شود. کونتا توسط یک یاروی سفید پوست شکار ‌می‌شود برای بردگی. دوبار سعی به فرار می‌کند، نمی‌شود. ازدواج می‌کند نسلش ادامه پیدا می‌کند و شما سرنوشت هفت نسل او را می‌خوانید که آخرینش همین الکس هیلی نویسنده‌ی داستان است و آنجا که آخرهای داستان است احتمالا منقلب می‌شوید و اشک می‌ریزید.
اگر فکرتان به این دوست الجزایری نزدیک باشد به این نکات خیلی بیشتر توجه می‌کنید که به به! این هفت نسل چه رشد و پیشرفتی داشتند! نسل اول در یک دهکده زندگی می‌کرد و نسل‌های بعدی خروس باز شدند، آهنگر شدند، زدند توی کار چوب و چه سودی کردند، فلانی‌شان چه تحصیلاتی داشت، اصلا همین الکس هیلی به این دسته‌گلی شد ثمره‌ی استعمار دیگر!
اما اگر یک ایرانی باشید که طعم استعمار را از  پرتغال و انگلیس و امریکا حسابی چشیده‌اید و مزه کرده‌اید، دکمه‌ی هویت‌شناسی و نکته یابی را روشن می‌کنید و می‌گردید آن وسط‌ها با ویژگی‌های اصیل این هفت نسل که خاص خودشان آشنا شوید. آخر داستان هم که خود الکس هیلی با یک سری نکات جالب این تیپی آشنا می‌شود که قبل از آن نمیدانست چیست، چند تا آه می‌کشید و همانطور که گفتم منقلب می‌شوید.
          
                #یادداشت
#ریشه_ها
کتاب ریشه ها در مورد اجداد یکی از سیاه پوستان آمریکاست. این کتاب داستان هفت نسل قبل نویسنده را حکایت می‌کند. داستان از اجداد آفریقایی او شروع میشود از پسری به نام کونتا کینته که در حدود سال 1750 میلادی متولد میشود. قسمت اعظم داستان در مورد شخصیت کونتاست که خاص بودن او باعث شده تمام فرزندانش با تولد فرزند جدید خود طی مراسمی یاد اجداد خود و نام آنها را زنده نگه دارند.
نویسنده آلکس هیلی که بارها دیده بود از جد مادری اش زیاد نقل میشود کنجکاو شده و طی مدتها جستجو بالاخره دهکده ای که کونتا در آن می زیسته پیدا کرده است.
از طریق پیرمردانی که تاریخ شفاهی اجداد خود را نقل میکرده اند و جزئیات کمی که نسل اندر نسل طی مراسم مذکور به او رسیده، درستی آن نقلها برایش ثابت شده و همین طور طی پژوهشی طاقت فرسا به واقعیتهایی پی برده که حاصلش کتاب ریشه ها شده است. 
کونتا تا 17 سالگی در دهکده کوچکی به نام ژوفوره  زندگی میکرده که مسلمان بودند. نقل جزء به جزء آداب و رسوم آفریقایی ها برای زندگی بسیار جذاب بود و به من یادآوری میکرد آفریقایی هایی که خیلی ها آنها را انسانهای بدون تمدن و با زندگی بدوی توصیف می کنند در آن سالها می توانستند بخوانند و آدابی بلد بودند که آنها را افرادی قوی، برای زندگی تربیت می‌کرد. از دوره های مدرسه که به آن کافو میگفتند تا دوره مردانگی هر کدام به جذابیت داستان می افزود.
در سن 17 سالگی زمانی که کونتا برای ساختن طبل به مکان خلوتی رفته بود سفیدپوستان او را دزدیند و در شرایط وحشتناکی طی حدود سه ماه و نیم با کشتی به آمریکا منتقل کردند و به عنوان برده فروختند. 
شخصیت محکم، مسلمان و معتقد کونتا هرگز در مقابل ظلمها و سختی ها به زانو در نیامد بلکه سعی کرد در آن شرایط هویت خودش را حفظ کند و همچنین آن را از طریق صحبتهایش با تنها دخترش به نسل بعد منتقل کند. کتاب ریشه ها نشان میدهد  در این کار کاملا موفق بوده است.
 در خلال داستان رنج ها و زجرهای بردگان دل انسان را به درد می آورد و هر بار ستم استعمار را به یاد می آورد. بردگانی که از کمترین امکانات هم برخوردار نبودند و کوچکترین امتیازات زندگی انسانی را نداشتند و با آنها همچون چارپایان و حتی کمتر برخورد میکردند.
چه تعداد فرزندانی که نمی‌دانستند پدر و مادرشان کیست چون در کودکی آنها را فروخته بودند.
این داستان علاوه بر روایت هفت نسل قبل نویسنده، ماجرای استعمار سفیدپوستان و ظلم آنها به بردگان را روایت میکند که چگونه با ظلم زیاد کشور اشغال شده سرخپوستان را با استعمار و استضعاف بردگان آباد کردند.
این کتاب در واقع زندگی بیست و پنج میلیون آفریقایی را نقل میکند که با بی رحمی از آفریقا به آمریکا منتقل شدند و آنجا به عنوان برده زندگی کردند. 
نثر کتاب فوق العاده روان و ساده بود من ترجمه آقای فرهمند را خواندم فقط چون چاپ قدیمی آن را خواندم حروف چینی ضعیفی داشت که اوایل اذیت کننده بود اما با وارد شدن به داستان جذابیت داستان باعث میشد کمتر به آن توجه کنم. 
در کل رمان جذابی است و واقعا هر جا که داستان به نسل بعد منتقل میشد خیلی کنجکاو بودم که عاقبت نسل قبل را بدانم مخصوصا عاقبت شخصیت اصلی  داستان کونتا را، اما روال داستان به شکل دیگری بود. 
تلاشهای نویسنده برای کشف واقعیات و سفرهایش به نقاط مختلف و یافتن جزئیات باعث شده بود داستان کاملا قابل قبولی را بخوانیم که واقعی به نظر میرسید. 
خواندن این رمان جذاب را پیشنهاد میکنم از خواندن آن پشیمان نخواهید شد.

بهمن ماه 1402

@BookAndMe

        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.