بریدۀ کتاب

ریشه ها
بریدۀ کتاب

صفحۀ 388

ناگهان بی آن‌که کلمه‌ای بگوید، رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت. نخستین پرتوهای روشنایی تازه در آسمان نمایان شده بود که از کلبه بیرون رفت و در امتداد ردیف پرچین‌هایی که او و بل در آن‌جا باهم مغازله می‌کردند، به قدم زدن پرداخت. مجبور بود فکر کند. به یاد آورد که بل بزرگ‌ترین اندوه زندگی خود را به او گفته است_ که بچه‌های شیرخوارش را فروختند و از او دور کردند_ به دنبال نامی می‌گشت؛ یک واژه‌ی مندینکایی که معنی آن عمیق‌ترین آرزوی بل را هم در بر داشته باشد؛ آرزوی این‌که جدایی از فرزندش دیگر هیچ‌وقت تکرار نشود؛ نامی که صاحب خود را از دور شدن از مادر مصون بدارد. ناگهان چنین نامی به خاطرش رسید. آن را در ذهنش زیر و رو کرد و در مقابل این وسوسه که این نام را بلند ادا کند، مقاومت کرد. شايسته نبود که حتی خودش هم این واژه را بشنود. آری، می‌بایست همین باشد! از بخت خود راضی بود که به این زودی توانسته چنین نامی بیابد و با عجله از کنار پرچین به کلبه بازگشت.

ناگهان بی آن‌که کلمه‌ای بگوید، رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت. نخستین پرتوهای روشنایی تازه در آسمان نمایان شده بود که از کلبه بیرون رفت و در امتداد ردیف پرچین‌هایی که او و بل در آن‌جا باهم مغازله می‌کردند، به قدم زدن پرداخت. مجبور بود فکر کند. به یاد آورد که بل بزرگ‌ترین اندوه زندگی خود را به او گفته است_ که بچه‌های شیرخوارش را فروختند و از او دور کردند_ به دنبال نامی می‌گشت؛ یک واژه‌ی مندینکایی که معنی آن عمیق‌ترین آرزوی بل را هم در بر داشته باشد؛ آرزوی این‌که جدایی از فرزندش دیگر هیچ‌وقت تکرار نشود؛ نامی که صاحب خود را از دور شدن از مادر مصون بدارد. ناگهان چنین نامی به خاطرش رسید. آن را در ذهنش زیر و رو کرد و در مقابل این وسوسه که این نام را بلند ادا کند، مقاومت کرد. شايسته نبود که حتی خودش هم این واژه را بشنود. آری، می‌بایست همین باشد! از بخت خود راضی بود که به این زودی توانسته چنین نامی بیابد و با عجله از کنار پرچین به کلبه بازگشت.

2

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.