یادداشت
1400/8/21
الکس هیلی نویسندهی آمریکایی آفریقایی تبار این رمانِ جذاب را براساس زندگی نیاکان خودش نوشته است و قطعا برای مخاطب بسیار جذاب و ملموس خواهد بود... داستان در دهکدهای به نام ژوفوره در گامبیا آفریقای غربی شروع میشود که مردمی مسلمان و به دنبال آرامش و صلحاند. داستان با تولد فرزندِ پدر و مادری به نام امورو کینته و بینتا شروع میشود. مردم مسلمانی که در صفحات آغازینِ رمان نشان داده میشود که جایگاه انتخاب نام کودک در فرهنگشان چه ارزشی دارد. آنها تلاش کردند نامی برگزینند که شریف و ماندگار بماند. اعتقاد داشتند فرزندِ اولِ پسر، برای خانواده و حتی خویشان آنها برکت میآورد. همان طور که در احادیث میخوانیم نامی نیکو برای فرزندانتان انتخاب کنید. بعد از آنکه امورو سه بار در گوش نوزاد اسمش را تکرار کرد او را بر روی دستانش به سمت آسمان گرفت و گفت بنگر این تنها چیزی است که از تو بزرگتر است. کونتا کینته قهرمان اصلی ریشهها زندگیاش در میان طبیعت غنی و بخشایشگر آفریقا آغاز شد.پدرش او را با فرهنگ مذهبیشان آشنا میکند و به او یاد میدهد جز راست چیزی بر زبانش نیاورد... کونتا کینته سه برادر دیگر دارد و سن خودش هفده باران است. اگر در اصطلاح بومیان دقت کنیم گذر عمرِ آدمی را با باران حساب میکنند. در نظر سفید پوستان غربی آنها وحشی و جنگلیاند.اما در ادامهی داستان با خلق و خوی آرام آنها مواجه میشویم. کافو مدرسهای است که مرحلهی از عمر کودک در آن به آموزش تعلیماتی خاص میپردازد. کونتا سه کافوی خود را گذرانده و حالا برای خودش مردی شده است. مردی با هفده باران سن. توصیفات زیبا و دقیق نویسنده ما را با فضای زندگی کونتا آشنا میکند آنچه از عقاید مذهبی آنها میگوید برعکس آن است که ما در عمومِ فیلمها و سریالها میبینیم. هدف آنها کرامت روح و روان آدمی است نه آن سیاهان آدم خواری که سینمای غرب نشان میدهد. در پس همهی این خوبیها در ذهن کینته ترسی است. ترس از توبوبها یعنی سفیدها. سفیدهایی که با کشتی میآیند و آنها را میبرند و به بردگی میگیرند. سیاهانی که در کشتی جان میسپارند و به دست سفیدها تکه تکه میشوند. شاید برایتان سوال پیش بیاید در آن زمان سفیدها از جان سیاهان چه میخواستند؟ کوه طلا... آری نخسین چیزی که پای توبوبها رو به افریقا باز کرد. اما سفیدِ زیادیخواه به همهی این غنائم طبیعی اکتفا نمیکند و در تلاش برای سیر کردن روح خبیثش به همه چیز دست میزند.رشتهی زندگی پرآرامش سیاهان پاره میشود و زندگی سختشان آغاز میشود. کونتا کینته اسیر دست توبوبها میشود. تا به خودش میآید دست و پایش اسیر غل و زنجیر شده است. آهنی داغ میان دو کتفش چسبانده بودند و درد آن برایش در مقابل بوی تعفن و استفراغ خودش چیزی نبود. کینته را به آمریکا میبرند. پسری که تا پیش از این آزاد و شریف زندگی کرده است. حالا باید صبح تا شب عرق بریزد و کار کند و دسترنجش را دیگران چپاول کنند. کونتا کینته زبان انگلیسی نمیداند و این باعث تحقیر شدن توسط دیگر بردگان سیاه میشود. کونتا به حال آنان افسوس میخورد و معتقد است آنان از اصل خود دور شدهاند و سرسپردهی سفیدها شدهاند. با دانستن زبان میفهمد که آنان هیچ وقت آفریقا را ندیدهاند و در واقع بردهزادهاند. به تدریج با آنها احساس همدردی میکند. دست از عقایدش برنمیدارد و پیوسته تلاش میکند. نویسنده داستان در بخشهای پایانی کتاب شرح حالی از خودش میگوید از انگیزهاش برای نوشتن این اثر پرفروش پرده برمیدارد. مخاطب اصلی کتاب نه فقط سیاه وسفید است بلکه همهی مردم با همهی نژادها هستند داستانی که هیلی تعریف میکند گویا ترین شاهد شکست ناپذیر و رام نشدنی روح انسان است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.