سنگی بر گوری

سنگی بر گوری

سنگی بر گوری

4.0
1 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

4

خواهم خواند

1

این کتاب کم حجم به نوشته آل احمد شامل شش فصل است و توصیفی جذاب از ماجرای تک گویی راوی، جلال، و همسرش، سیمین دانشور، درباره عدم توانایی آنها در صاحب فرزند شدن دارد. من با هیجان بسیار برای خواندن این کتاب آمادهام، زیرا مسئله تولد فرزند برای بسیاری از افراد یک مسئله مهم و حساس است و من مشتاق هستم تا بدانم که چگونه جلال و سیمین با این مشکل مواجه شدهاند و چه راههایی را برای حل آن تلاش کردهاند.شروع کتاب با جمله "هر آدمی سنگی است بر گور پدرش" بسیار جذاب است و فضای معنوی و احساسی را به خواننده القا میکند. این جمله نشان از ارتباط عمیق جلال با گذشته و خانوادهاش دارد و نقطه شروعی استوار برای راوی برای شروع داستان خود است. من نمیتوانم صبر کنم تا ببینم که این جمله چگونه به داستان اضافه خواهد شد و چطور رابطه جلال با پدرش در طول داستان تحت تأثیر قرار خواهد گرفت.باورهای خرافی قدیمی و روشهای پزشکی، دو عامل مهم در تلاش جلال و سیمین برای فرزند دار شدن هستند. من همیشه به علاقهمند به فرصت های کتاب هستم که در مورد باورهای خرافی قدیمی و روش های درمانی سنتی صحبت کنند. من در خواندن درباره تجربیات جلال و سیمین در آزمودن این روش ها بسیار متحمس هستم. آیا آنها به نتایج مطلوب دست پیدا کردهاند؟ آیا روشهای خرافی قدیمی معتبر هستند یا نه؟

لیست‌های مرتبط به سنگی بر گوری

یادداشت‌های مرتبط به سنگی بر گوری

فاطمه افضلی

4 روز پیش

            این دو کتاب را بدون فاصله از هم خواندم تا دیدگاه زنانه و مردانه نسبت به ناباروری را مقایسه کنم. «گورهای بی‌سنگ» و «سنگی بر گوری» را می‌گویم.
دید بنفشه رحمانی و غم‌ش، لطیف بود؛ مثل جنس زن. با همان بالا و پایین‌شدن‌های احساساتی که هر مادرِ بالقوه‌ای دارد.
جلال اما‌ مردانه به ناباروری نگاه می‌کرد. پر از خشم. خشم‌ش بروز ظاهری نداشت اما خودش را توی واژه‌ها نشان می‌داد. بعضی جاها کلمات جلال -کلمات سنگین‌ش- بلند می‌شدند و محکم می‌خوردند توی صورتم. جلال حیران بود و سرگردان. بین حقیقتی که ادامه تا بی‌نهایت را می‌خواست و واقعیتی که می‌گفت تو جبراً تمام شدی. همین.

تفاوت دیگری هم که خیلی توی چشم می‌آمد این بود: مشخصا کار جلال سخت تر بوده. زمانه‌اش این حجم از بی‌بچگی را تاب نمی‌آورده. آن هم وقتی مشکل از مرد باشد. انگار مرد بودنش زیر سوال رفته باشد، یا دیگر ستون خانه حسابش نکنند.
یک جاهایی که دردِ غیرتِ مردانه‌اش هم آمده بود کنار درد عقیمی‌اش. همان‌جا که زنش را، سیمینش را سپرده بود به پزشکی که تازه وقتی مـُرد تشت رسوایی‌اش از بام افتاد.
رحمانی اما اینقدر تحت فشار نبوده. آن هم در زمانه‌ای که زوج‌ها، خودخواسته بچه نمی‌آورند، آنتی‌ناتالیسم* وِرد زبان‌شان است و دیوید بناتار خدای‌شان.

و کلام آخر اینکه فصل آخر کتاب اوج بود، قله؛ دیدار جلال با پدرش و پایان تمام سرگردانی‌ها.
مواجهه جلال با دو سنگ قبر. سنگی بر گورِ پدر و سنگی بر گورِ عمقزی گل‌بته. یکی دارای نسل و دیگری بی بار و بَر مثل جلال.
فصل آخرش را چند بار خواندم.

پ‌ن:
دیشب داشتم با خودم می‌گفتم حیفع از بچه‌ی سیمین و جلال که نیامد. حیف.

*فارسی‌اش می‌شود «تولدستیزی». یعنی اضافه کردن موجودی زنده به این دنیای پر از فقر و بدبختی، کاری‌ست بس غیراخلاقی :|
دیوید بناتار هم یکی از مثلا فیلسوفان مروج این تفکر است.