یادداشت امین پازوکی
1401/7/25
3.7
45
این کتاب گوشهای از زندگی جلال آل احمد است. زندگی مردی که بیفرزند مانده و هرچه خود را به این در و آن در میزند نتیجهای نمیگیرد. از دوا درمانهای سنتی یا به قول جلال خانگی، مانند خوردن نطفه تخممرغ خام به مدت چهل روز، جگر خام و چله بری و ... بگیر تا آزمایش و رفتن پیش این طبیب و آن طبیب در شهرها و حتی کشورهای دیگر. این طور به نظر میرسد که جلال آل احمد در این کتاب گلایههای خود را آورده است. گلایه از اینکه چرا از بین این همه مردم او دچار مشکل شده است و نمیتواند بچهدار شود: «پدرم سه برادر داشت و دو خواهر و مادرم در همین حدود. و آنوقت خود ما خواهر و برادرها. مادرم سیزده شکم زاییده که هشتتاشان ماندهاند که ما باشیم. از این هشت تا یکیشان را سرطان بلعید – خواهرم را – که او هم بچه نداشت و یکی دیگر را سکته برد – برادر بزرگم را – که گرچه از زن اولش یک بچه داشت دوتا زن دیگر هم گرفت و طلاق داد ولی به هر صورت وقتی مرد همان یک بچه را داشت. اما دیگران هرکدام با بچهها و نوهها. مادرم فقط ندیدهاش را ندیده. و آنوقت عموزادهها و خالهزاده ها و نوهها و نتیجهها و زاد و رود ... یک ایل به تمام معنی. و در چنین جنگل مولایی ... سرنوشت آمده فقط یخه مرا گرفته...» در جایی شکایت از این دارد که مردم چهها که نمیگویند دربارهشان وقتی که هربار با بچهها رفتاری دارند. و گلایههای دیگر. زبان کتاب عامیانه و خودمانی است. گویی که جلال، خود روبرو نشسته است و سخن میگوید، و انواع و اقسام کلمات و جملهها را بیان میکند؛ نه اینکه کسی دارد کتاب میخواند. در کل از سبک نوشتاری کتاب و صادق بودن نویسنده در بیان وقایع و افکار ذهنیاش خوشم آمد. این صداقت در اولین خط کتاب کاملاً مشهود است: «ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم میشود؟» امین پازوکی 1392/10/02
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.