یادداشت‌های هانیه (28)

هانیه

هانیه

1403/7/26

در
          نمی‌دونم چطور باید از تاثیری که ماگدا سابو تو این کتاب روم گذاشت بنویسم که در حقش ظلم نکرده باشم. نمی‌تونم هم البته؛ به روزهای گذشته و وقت‌هایی که خوندمش فکر می‌کنم و می‌بینم هر بار بعد از بستن کتاب تو خودم بودم، به چیزی فکر می‌کردم که نمی‌دونستم چیه، فقط حس می‌کردم غباری از سرب روی تنم نشسته.
حین خوندنِ در انگار من هم مثل ویولا دراز کشیده بودم روی زمین و اجازه می‌دادم همون‌طور که امرنس با ترکه، سابو با کلمات تنبیهم کنه.
امرنس بهم چیزهای زیادی یاد داد و از اون شخصیت‌هاست که قراره در من زنده بمونه. 
بی‌نهایت مشتاق خوندن بقیهٔ کتاب‌های سابو ام.


 از بیدگل عزیزم ممنونم که با ترجمهٔ یک‌دست و خوب فرصت آشنایی با این نویسندهٔ فوق‌العاده رو بهم داد.
و با تشکر از زهرا آیت که من رو نقاشی کرد. اونجا حس کردم برای سالم نگه داشتن نقاشی‌ش نیاز به خریدن یه کتاب دارم که نقاشی رو بذارم بین صفحاتش و در رو خریدم. نقاشی تو صفحهٔ مخصوصش از در، روی قفسهٔ کتابخونه‌م خواهد موند.
        

36

هانیه

هانیه

1403/5/27

خاک کارخانه: پارچه‌های ناتمام چیت‌سازی بهشهر و سرگذشت آخرین کارگران
          جملهٔ آخر رو خوندم، پیشونی‌م رو گذاشتم روی صفحه و گریه کردم.
حالا سوال اینجاست که چرا؟ جوابش اینه که به طور دقیق نمی‌دونم اما فکر کنم مکان‌ها و خاطراتشون انقدر تحت تاثیر قرارم دادن که چند ماهه از هر راهی می‌رم به کتاب یا محتوایی می‌رسم که یک سرش وصله به موضوع جا و مکان و خانه و خاطره و تعلق. و احتمالا در اثر همین اتفاقه که تا این حد از روایت دلبستگی آدم‌ها به موجود زنده و پویایی که دیگه نیست غمگین شدم.

موقعیت و زاویه‌ای که مولف برای نگاه کردن به سوژه‌ش انتخاب کرده برام خیلی جالب بود. از یه عکاس جز این هم انتظار نمی‌ره البته. سخته که در موقعیتی نه نزدیک و نه دور به یک پدیده بایستی و به نحوی که نه مستندنگاریه و نه جستارنویسی از اون پدیده بنویسی.
نخ‌هایی که شیوا خادمی بین داستان آدم‌ها و تصاویر و زندگی شخصی‌ش یا حقایق روزمره و نمودهاشون کشیده بود خیلی به دلم می‌نشست؛ هر چند که جملاتی کم و کوتاه بودن در پایان بعضی از بخش‌های کتاب. 
خاک کارخانه رو دوست داشتم و ازش یاد گرفتم و ممنونِ دوست عزیزی ام که تو نمایشگاه بهم هدیه‌ش داد.
        

20

هانیه

هانیه

1403/3/29

خانه هایی که در من جا ماندند
          چیزی که از این کتاب شنیده بودم و مقدمه‌ای که ازش خوندم بی‌نهایت کنجکاو و هیجان‌زده‌م کرد، یه شوق زاید الوصفی داشتم برای خوندنش. هر چقدر جلوتر می‌رفت ولی اون ذوق اولیه‌م بیشتر فروکش می‌کرد و به یه «جالب بودِ» منطقی معمولی تبدیل می‌شد.

این کتاب یه سری داستان ایرانی که «خانه» توش نقش داره رو گلچین کرده و نقش خانه رو در جریان کلی داستان، اثری که روی شخصیت‌ها می‌ذاره، اثری که از شخصیت‌ها می‌پذیره و به‌طور کلی هر چیز مربوط به خانه در اون داستان رو توی چند فصل بررسی می‌کنه؛ حضور، حریم، مالکیت، مرز، زنانگی و قدرت. انتخاب موضوع فصل‌ها به‌نظرم خیلی جالب و درست بودن ولی چیزی که ناراحتم می‌کرد عمیق نبودن تحلیل‌هاش بود. شاید هم دارم ایراد بنی اسرائیلی می‌گیرم و «مگه چقدر می‌شه یه خونه و مناسباتش رو شکافت؟» ولی خب حرف و نگاه جدیدی بهم نداد، نشون داد که می‌شه از اینجا هم به داستان، به روایت، به معماری نگاه کرد.

عکس‌های داخل کتاب بود و نبودشون تفاوتی نمی‌کرد، تو پس‌گفتار جا داشت خیلی بهتر جمع‌بندی کنن این همه زحمتی که کشیده شده بود رو. جالب.

+ کتاب‌فروشی پرهام بد است. زنده باد خرید اینترنتی.
        

26

هانیه

هانیه

1403/1/25

کلیدر؛ جلد اول و دوم
          چند سال بود که از بالای کتابخونه بهم طعنه می‌زد، تا امسال که تصمیم گرفتم باهاش گلاویز شم. 
در خودش می‌بلعیدم، صفحه‌ها رو با عطش ورق می‌زدم، به شدت گیرا بود. ولی توضیحات طولانی‌ش افسار شوقی که برای جلو رفتن داستان داشتم رو می‌کشید و لجم رو درمی‌آورد.
عجیب‌ترین صحنه‌ای که توصیف کرده بود رو تو آخرین بند جلد اول خوندم، وقتی بزمرگی افتاده بود به گله و میشکالی‌ها از ترس حرام شدن گوشت و پوست حیوون‌ها، بی‌هوا و حساب ذبحشون می‌کردن : «خدا، از آسمان چرا خون نمی‌بارد؟! خمید، کارد از بیخ پاتاوه بدر کشید، دیگر نگاه در چشم کسان خود نتوانست، نعره برکشید: بکشید، بکشید، کارد! کارد!... کلمیشی به گریه بر خاک نشست، دیگران میان گله بر خاک نشستند. عربده و دشنام در گلوها فروکش کرد. فروشکست. جنون، نرم شد. مویهٔ ماهک، خاموشی ناگهان را می‌خراشید. خاکِ تقلاها هنوز بالای سرها می‌چرخید. کشتگان، هنوز دل دل می‌زدند. خون در خاک می‌مُخید. اهل کلاته تک و توکی بر بام به تماشا ایستاده و مبهوت مانده بودند.
آرامش! دمی انگار جهان از گردش بازایستاد. سکوت. پشت بیابان تیر می‌کشید.خاک از خون‌باز برمی‌داشت. دست و آستین، بال و چهره، همه خون. چشمها، خون. بیابان، خون. آسمان، خون. باد، خون. خون. خون. خون! آمیخته با خون میشکالی‌ها هر چه را خون می‌دیدند، خونین می‌دیدند! در بستر جوی آیا، خون روان نیست؟!»
        

26

هانیه

هانیه

1400/9/12

مفید در برابر باد شمالی
          داستان از جایی آغاز می‌شود که امی روتنر تصمیم می‌گیرد اشتراک مجله‌اش را از طریق ایمیل لغو کند اما طی یک سهل‌انگاری، یک حرف را اشتباه تایپ می‌کند و ایمیلش به جای دفتر مجله‌ی لایکه به میل باکس لئو لایکه راه پیدا می‌کند. لئو لایکه پژوهشگر فلسفه‌ی زبان است که به تازگی از رابطه‌ای عاطفی بیرون آمده و امی زنی متاهل با دو فرزندخوانده که زندگی آرام و رضایت‌بخشی دارد، اما این ایمیل تکانی اساسی به روند یک‌نواخت روزمره‌های امی می‌دهد.

قالب مفید در برابر باد شمالی ایمیل است. ما فقط نوشته‌های دو شخصیت اصلی برای هم را می‌خوانیم و بر خلاف دیگر کتب، در این کتاب هیچ گاه با واگویه‌های ذهنی لئو یا امی مواجه نمی‌شویم، هیچ چیز بیشتر از اطلاعاتی که این دو نفر به یکدیگر می‌دهند دستمان را نمی‌گیرد. در ابتدا این نوشتار به نظرم کمی لوس (!) آمد اما بعد منصفانه قضاوت کردم و دیدم که این مدل هم به خوش‌خوان و روان شدن متن کمک به سزایی کرده و هم خواننده را مجبور به توجه به تاریخ، ساعت و امضای پای ایمیل‌ها. در ترجمه‌ی خانم شهلا پیام (+فکر نمی‌کنم ترجمه‌ی دیگری موجود باشد.) همه‌ی نامه‌ها لحنی رسمی دارند و دو طرف با شناسه افعال جمع یک دیگر را خطاب قرار می‌دهند در حالی که از رابطه‌ی نسبتا گرم - و در عین حال محترمانه‌ی – امی و لئو این طور انتظار نمی‌رود! از طرف دیگر دنیل گلاتائور، نویسنده‌ی کتاب، روزنامه‌نگار است و فکر می‌کنم حرفه‌اش بر نگارش کتاب اثر مثبت چشم‌گیری گذاشته؛ کلمات با وسواس انتخاب و چیده شده‌اند تا به بهترین نحو احساسات کارکترها را نشان دهند، آن قدر که حتی این وسواس بعد گذر از فیلتر ترجمه هم مشهود است.

بخش عمده‌ی بار داستان مفید در برابر باد شمالی بر عهده‌ی خواننده گذاشته شده. مولف در هیچ کجای اثرش «قصه»ای را روایت نمی‌کند، مخاطب است که قصه را می‌سازد، قضاوت می‌کند که تمام ماجرا عشق است یا خیانت، خوب است یا بد، او ست که فضای خودش را می‌سازد و جورچین را به کمک تکه‌های محدودی که نویسنده در اختیارش قرار داده کامل می‌کند؛ پس چیزی که من از این کتاب می‌فهمم متفاوت از فهم و برداشت همه‌ی خوانندگان دیگر می‌شود. یک پوئن مثبت خیلی گنده!

+ما دیگر نمی‌دانیم چه باید برای هم دیگر بنویسیم. ما دیگر نمی‌دانیم اصلا برای چه به هم بنویسیم. و یک وقتی بعدها در مترو یا کافه‌ی شهر با هم رو در رو خواهیم شد و سعی خواهیم کرد هم دیگر را نشناسیم یا نگاهمان را از هم بدزدیم، سریع رویمان را برخواهیم گرداند. از خودمان شرمنده خواهیم شد که چه به سرمان آمده و چه از ما باقی مانده. هیچی. دو تا آدم از هم غریبه با گذشته‌ای مشترک و درخشان، که بی‌شرمانه خود را با آن گول زده بودند.

پ.ن: جست و جو کردم و دیدم کتاب اولین بار با عنوان «مقابله با باد شمال» توسط خانم مهشید میر معزی ترجمه شده.
        

10

هانیه

هانیه

1400/8/26

ناطور دشت
        جروم دیوید سلینجر یا آن طور که معروف است، جی دی سلینجر نویسنده‌ی آمریکایی ست که با اولین اثر خود – ناتور دشت – به شهرت رسید. ناتور دشت داستان هولدن کالفید 16-17 ساله است که با هیچ چیر کنار نمی‌آید، یک جا بند نمی‌شود و مدام در تکاپویی درونی ست. قصه از اخراج هولدن از مدرسه شروع می‌شود. هولدن طی دوران تحصیلش هیچ گاه نتوانسته برای مدتی طولانی در یک مدرسه باشد؛ این موضوع والدینش را کلافه کرده و او که نوجوانی غد است و به این مسئله آگاه، خبر اخراجش را مخفی می‌کند. در طول داستان با هولدن خیابان‌های نیویورک را قدم می‌زنیم و شریک درگیری‌های او با خودش می‌شویم.

ناتور دشت را می‌توان اقسام منسجم و به هم وصل‌شده‌ی مونولوگ‌های شخصیت اصلی نامید. هولدن کالفید با وجود سن کمش، نگاهی دقیق و سیاه به پدیده‌های اطراف دارد. مدام در حال تجزیه و تحلیل رفتار بقیه است و همه را حقه‌باز می‌نامد؛ هم‌اتاقی‌های دبیرستانش، دوست‌دختر سابقش، معلمش، حتی یک آدم ساده را فقط به خاطر مهارت نوازندگی‌اش حقه‌باز می‌داند چون مهارت داشتن را شروع غرور می‌بیند. پیدا ست که بخش اعظم این نگاه افراطی حاصل کشمکش‌های برهه‌ی بلوغ او ست. سیر کتاب به گونه‌ای ست که تا پایان ماجرا متوجه تغییر نگرش هولدن می‌شویم. گویی او در میان واگویه‌هایش قد می‌کشد و تکه‌های حقیقت را پیدا می‌کند.

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های ادبیات سلینجر بی‌پردگی آن است. او از راه دادن فحش و بد و بی‌راه به آثارش ابایی ندارد چنان که ناتور دشت در مناطقی از آمریکا به‌عنوان کتاب «نامناسب» و «غیر اخلاقی» شمرده شده و در فهرست کتاب‌های ممنوعه‌ی دهه‌ی ۱۹۹۰ قرار گرفته. به طور کلی سلینجر آدم صریحی ست، نه فقط در نوشته‌ها که در زندگی شخصی‌اش. گفته می‌شود دور خانه‌اش حصار بلندی کشیده بود و وقتی طرفداری از سر کنجکاوی به سراغش می‌رفت با تفنگ دولول تهدید می‌شد! :)

ناتور دشت را اولین بار در پانزده سالگی خواندم. شاید لازم باشد برای بار سوم به آن برگردم و این بار با داستان دیگری مواجه شوم.
+همه‌ش مجسم میکنم چند تا بچه کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می کنن. هزار هزار بچه‌ی کوچیک؛ و هیشکی هم اونجا نیست. منظورم آدم بزرگه. غیر من، منم لبه یه پرتگاه خطرناک وایساده‌م و باید هر کسی رو که می‌آد طرف پرتگاه بگیرم. یعنی اگه یکی داره می دوئه و نمی دونه داره کجا می‌ره من یه دفه پیدام می‌شه و می‌گیرمش. تمام روز کارم همینه؛ ناتور دشتم. می‌دونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کارو بکنم. با این که می‌دونم این کار مضحکه!

4
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

28

هانیه

هانیه

1400/8/25

بادبادک باز
          خالد حسینی، زاده‌ی کابل و بزرگ‌شده‌ی فرانسه و آمریکا، پزشک-نویسنده‌ای ست که اغلب با نخستین اثرش، بادبادک‌باز شناخته می‌شود. این کتاب در سال 2001 به زبان انگلیسی نوشته شد و به گفته‌ی حسینی بیش از سی بار از طرف انتشارات مختلف رد شد تا در نهایت به چاپ و محبوبیتی جهانی رسید تا آن جا که شش سال بعد فیلم آن توسط مارک فورستر ساخته شد و به نمایش درآمد.

بادبادک‌باز - یا به زبان دری کاغذپران‌باز - داستان پسری به نام امیر را روایت می‌کند که با پدر مرفهش ساکن عمارتی در محله‌ی وزیر اکبر خان کابل است. علی خدمت‌کار این خانواده نیز با پسرش حسن در کنار آن‌ها زندگی می‌کند. امیر و حسن از کودکی با هم بزرگ شده‌اند و علی رغم احترام و عزت زیادی که حسن برای امیر قائل است مانند دو برادر هستند. اتفاق اصلی و گره داستان مسابقه‌ی بادبادک‌بازی‌ای ست که هر ساله بین کودکان منطقه برگزار می‌شود و رقابتی جدی بینشان به وجود می‌آورد. امیر و حسن در مسابقه برنده می‌شوند. پس از پیروزی حسن به دنیال بادبادک که در کوچه پس کوچه‌ها افتاده می‌رود. آصف، ولی  و کمال که کودکان قلدر شرور محله هستند حسن را دوره می‌کنند و در ازای پس دادن بادبادک - که نماد پیروزی و مایه‌ی افتخار امیر است – او را مورد تجاوز قرار می‌دهند. امیر این صحنه را می‌بیند اما به علت حسادتی که به توجه پدرش نسبت به علی و حسن دارد اقدامی برای نجات دوستش نمی‌کند. همین بعدها عذاب روز و شبش می‌شود و زندگی‌اش را دگرگون می‌سازد.

کتاب بادبادک‌باز ضمن روایت داستان امیر، بیان‌کننده‌ی فراز و فرودهای کشور افغانستان و آداب، سنن و منش مردمانش هم هست. فکر می‌کنم این قصه به ما نشان می‌دهد که چه طور کودکانی که همیشه به عنوان انسان‌های بی‌گناه و معصوم ازشان یاد می‌شود، می‌توانند درنده‌خو و ترسناک باشند و همین کودکان بعدها «طالب» شوند و خون میلیون‌ها انسان را بمکند. از دیگر کارکردهای کتاب می‌تواند آشنا کردن اروپایی-آمریکایی‌ها با وضعیت افغانستان باشد.

مسئله‌ای که در طول خوانش کتاب اذیتم می‌کرد این بود که نمی‌توانستم بپذیرم کسی به سن و سال حسن وجود داشته باشد که تا این حد نجیب و بزرگوارانه رفتار کند. اصلا انگار شخصیت حسن را از یکی از افسانه‌های پهلوانی ایران باستان برداشته‌اند گذاشته‌اند وسط بادبادک‌باز. این حجم معصومیت لااقل برای من قابل قبول نیست. از سوی دیگر کاراکتر امیر یک کاراکتر تماما سیاه و منفی ست که در سراسر داستان حسادت می‌ورزد، زیر و رو می‌کشد و همیشه درگیر عذاب وجدان است. آصف هم همین طور؛ کودکی شرور که مادرش طرفدار نازی‌ها ست، به هم‌سالانش تجاوز می‌کند و سال‌ها بعد در هیئت یک طالب افراطی دوباره به داستان برمی‌گردد. بچه‌های بادبادک‌باز خاکستری نیستند، سیاه و سفید اند و هم‌نشینی‌شان با هم به قولی کنتراست را زیاد کرده و توی چشم می‌زند.

+بابا گفت: فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری صورت دیگری از دزدی است. وقتی مردی را بکشی زندگی را از او دزدیده‌ای. حق زنش برای داشتن شوهر دزدیده‌ای، همینطور حق بچه هایش را برای داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را برای دانستن راست دزدیده‌ای. وقتی کسی را فریب بدهی، حق انصاف و عدالت را دزدیده‌ای.
+سال‌ها از این ماجرا می‌گذرد، اما زندگی به من آموخته است آنچه درباره‌ی از یاد بردن گذشته‌ها می‌گویند درست نیست، چون گذشته با سماجت راه خود را باز می‌کند.
        

17

هانیه

هانیه

1400/8/7

بار دیگر شهری که دوست می داشتم
               احتمالا شنیده اید که اسم هلیا توسط نادر ابراهیمی ساخته شده. سال‌ها پیش، نادر ابراهیمی در حالی که با اتوبوس از تهران به اصفهان سفر می کرد، شروع به بازی و در هم ریختن واژه‌ی «الهی» کرد تا بتواند از دل آن نامی خوش‌آهنگ و متفاوت بسازد. پس از مدتی واژه‌ی خودساخته‌ی «هلیا» را از به هم ریختن حروف واژه‌ی «الهی» ساخت و در داستان بلند «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» به کار برد. پس از انتشار کتاب، این اسم در میان مردم رواج پیدا کرد و جزو نام‌های ایرانی محسوب شد.  نام دختر بزرگ نادر ابراهیمی هم هلیا است. مدت‌ها بعد نادر ابراهیمی متوجه شد که واژه‌ی «هلیو» در لاتین قدیم به معنی خورشید است. بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم داستان هلیا، دختر خان، است که دل به پسر کشاورزی که هم‌بازی کودکی‌اش بوده می‌سپارد. آن‌ها تصمیم به ازدواج می‌گیرند اما به دلیل مخالفت خانواده‌هایشان مجبور می‌شوند به چمخاله فرار کنند. پس از مدتی هلیا که برخلاف راوی توان به دوش کشیدن بار مشکلات را ندارد، معشوقش را رها می‌کند و به زادگاه بازمی‌گردد در حالی که پسر تا سال‌ها بعد تسلیم نمی‌شود.

+بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار می‌دهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره‌ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانه‌ی تو نخواهد گذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگ‌ها رویای عابری را که از آن سوی باغ نارنج می‌گذرد پاره می‌کنند. شب از من خالی ست هلیا. گل‌های سرخِ میخک، مهمان رومیزی طلایی رنگ اتاق تو هستند. اما گل‌های اطلسی، شیپوهای کوچک کودکان. عابر در جستجوی پاره‌های یک رویا ذهن فرسوده‌اش را می‌کاود. قماربازها تا صبح بیدار خواهند نشت، و دود، دیدگانت را آزار خواهد داد. آنها که تا سپیدِ صبح بیدار می‌نشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذر، پاره‌های تصورش را نمی‌یابد و به خود می‌گوید که به همه چیز می‌شود اندیشید، و سگ‌ها را نفرین می کند. نفرین، پیام آور درماندگی ست و دشنام برای او برادری ست حقیر…

     راوی بعد از یازده سال، بار دیگر به شهری که دوست داشته برمی‌گردد؛ حالا مادرش از غم دوری او مرده و پدرش حاضر به ملاقات نمی‌شود. در زادگاه دیگر خبری از عاشقانگی نیست، تنها یادی محو باقی مانده از آن‌چه بر او رفته. 
کتاب از سه فصل تشکیل شده: بارانِ رؤیای پاییز، پنج نامه از ساحل چمخاله به ستاره‌آباد، پایانِ بارانِ رؤیا. نثر موزون و شعروار داستان مطالعه‌اش را دل‌پذیر می‌کند اما از طرف دیگر جملات قصار و استفاده‌ی زیاد از استعاره کمی من را دل‌زده کرد. دوست داشتم بهتر و روان‌تر بفهمم که چه خبر است و راوی داستان چه می‌گوید. :))

     به مرحوم ابراهیمی ارادت قلبی ویژه‌ای دارم. چه خوب که این مرد در این جغرافیا زیسته، ساخته و نوشته! روحش شاد.

+آهنگ‌ها تنهایی را تسکین می‌دهند؛ اما تسکینِ تنهایی تسکینِ درد نیست. در کنار بیگانه‌ها زیستن در میان بی‌رنگی و صدا زیستن است. اینک اصوات، بی‌دلیل‌ترینِ جاری‌شدگان در فضا هستند. وقتی همه می‌گویند، هیچ‌کس نمی‌شنود. به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمی‌کند. اینک آن که می‌گوید تهی ست – و رُفتگران بی‌دلیل نیست که شب را انتخاب کرده‌اند.
        

58