یادداشت‌های فاطمه افضلی (34)

          توی هر کارگاه و دوره و کلاس روایتی که رفتم گفتند روایت را جستار را -مخصوصا اگر تلخ است- باید طوری بنویسید که دل مخاطب به حالتان نسوزد. شما فقط وظیفه دارید حس‌تان را تمام و کمال به خواننده منتقل کنید. نه اینکه حس ترحمش را برای خودتان بخرید.
عالیه عطایی در کورسرخی دقیقا همین کار را کرده است. خط به خط کورسرخی تلخ بود، پر از حیرانی و سرگردانی. پر از نفرت از مرز از جنگ از بی‌وطنی در عین وطن داشتن. اما توی هیچ‌کدامشان دل من برای عالیه نسوخت. نگفتم چقدر بدبخت است این زن. نگفتم خوب شد من جای او نیستم.
غم جاری توی کورسرخی، با هر کلمه‌اش ریخت به جانم. و من برای لمس بیشتر این غم، برای فهم عالیه، برای درک رابطه جان با جنگ چه کردم؟ هر روز که مقرری صوتی را گوش می‌دادم، شبش می‌نشستم و همان بخش را از روی نسخه چاپی هم می‌خواندم. و این از معدود دفعاتی بود که با مرور کتابی -مرورِ درلحظه‌اش- احساس اتلاف وقت نمی‌کردم. حتی با وجود اینکه تمرین دوره‌ی استاد مانده بود و چند روز پشت هم آزمون داشتم و متن ماهنانه را باید تحویل می‌دادم و از هم‌خوانی‌ها عقب بودم و ...
عالیه عطایی در سرتاسر متنش بود و نبود. بود مثل ملالی و انار و فاروق. و نبود مثل فوؤاد و امان‌خان و محبوبه. و حالا من مانده‌ام و یک قطار اسم که دیگر فقط اسم نیستند و هرکدامشان را هر روز جلوی چشمم، توی خانه می‌بینم. جوری که انگار نشسته‌ایم روی زمین جلوی تاب ریحان و دارند با با زبان دری، روایت‌هایشان را برایم می‌گویند.

پ‌ن:
شدیدا توصیه می‌کنم کتاب را اگر خوانده‌اید، یک بار هم بشنویدش. اگر هم تازه تصمیم دارید بخوانیدش، حتما بشنویدش. ترکیب کلمه و صدا و حس، معجزه می‌کند.

        

14

          اگر نمی‌دانید خودافشایی دقیقا چیست، این کتاب را بخوانید. البته حواس‌تان باشد عریانیِ بعضی بخش‌هایش آنقدر زیاد است که توی ذوق می‌زند. البته برای مثل من‌ی که عادت به این حجم از خودافشاییِ کثیف ندارم.
خیلی جاها هم نمی‌توان فهمید منظور طلوعی از بیان این حرف‌ها و خاطرات چیست. حالا یا واقعا هدفی نداشته و یا آنقدر ماهرانه حرفش را توی چند لایه پیچیده که مخاطب معمولی‌ای مثل من متوجه‌اش نمی‌شود.
درمورد فرم هم نظری ندارم. یعنی من برخلاف چیزی که روی جلد نوشته شده، جستاری ندیدم. نه مساله‌ی خاصی، نه تلاشی برای یافتن پاسخ و نه استدلال‌های منطقی که لازمه جستار است.
تنها فایده‌ای که خوانش این کتاب برایم داشت این بود که حساس‌م کرد به شهرها و آدم‌هایش. فهمیدم هر شهر، نه، هر محله به تعداد آدم‌هایی که تویش زندگی می‌کنند یا سفر می‌کنند، می‌تواند تعریف داشته باشد. هویتی سیال اما واحد. و این تناقض، می‌تواند سفر را بیش از چیزی که فکر می‌کنیم برای‌مان جذاب کند.
        

3

          این دو کتاب را بدون فاصله از هم خواندم تا دیدگاه زنانه و مردانه نسبت به ناباروری را مقایسه کنم. «گورهای بی‌سنگ» و «سنگی بر گوری» را می‌گویم.
دید بنفشه رحمانی و غم‌ش، لطیف بود؛ مثل جنس زن. با همان بالا و پایین‌شدن‌های احساساتی که هر مادرِ بالقوه‌ای دارد.
جلال اما‌ مردانه به ناباروری نگاه می‌کرد. پر از خشم. خشم‌ش بروز ظاهری نداشت اما خودش را توی واژه‌ها نشان می‌داد. بعضی جاها کلمات جلال -کلمات سنگین‌ش- بلند می‌شدند و محکم می‌خوردند توی صورتم. جلال حیران بود و سرگردان. بین حقیقتی که ادامه تا بی‌نهایت را می‌خواست و واقعیتی که می‌گفت تو جبراً تمام شدی. همین.

تفاوت دیگری هم که خیلی توی چشم می‌آمد این بود: مشخصا کار جلال سخت تر بوده. زمانه‌اش این حجم از بی‌بچگی را تاب نمی‌آورده. آن هم وقتی مشکل از مرد باشد. انگار مرد بودنش زیر سوال رفته باشد، یا دیگر ستون خانه حسابش نکنند.
یک جاهایی که دردِ غیرتِ مردانه‌اش هم آمده بود کنار درد عقیمی‌اش. همان‌جا که زنش را، سیمینش را سپرده بود به پزشکی که تازه وقتی مـُرد تشت رسوایی‌اش از بام افتاد.
رحمانی اما اینقدر تحت فشار نبوده. آن هم در زمانه‌ای که زوج‌ها، خودخواسته بچه نمی‌آورند، آنتی‌ناتالیسم* وِرد زبان‌شان است و دیوید بناتار خدای‌شان.

و کلام آخر اینکه فصل آخر کتاب اوج بود، قله؛ دیدار جلال با پدرش و پایان تمام سرگردانی‌ها.
مواجهه جلال با دو سنگ قبر. سنگی بر گورِ پدر و سنگی بر گورِ عمقزی گل‌بته. یکی دارای نسل و دیگری بی بار و بَر مثل جلال.
فصل آخرش را چند بار خواندم.

پ‌ن:
دیشب داشتم با خودم می‌گفتم حیفع از بچه‌ی سیمین و جلال که نیامد. حیف.

*فارسی‌اش می‌شود «تولدستیزی». یعنی اضافه کردن موجودی زنده به این دنیای پر از فقر و بدبختی، کاری‌ست بس غیراخلاقی :|
دیوید بناتار هم یکی از مثلا فیلسوفان مروج این تفکر است.

        

2

6

          آدم احساساتی‌ای نیستم اما اعتراف می‌کنم در فصل اول کتاب، با وندا اشک ریختم، خشمگین شدم، مچاله شدم، شکستم و دوباره بلند شدم.
کتاب، روایت خانواده‌ای چهارنفره است در سه فصل: از زبان مادر، پدر و دختر خانه. خانواده‌ای در ایتالیا که درآستانه وقوع انقلاب جنسی، با خیانت مرد مواجه می‌شود؛ مشخصا به بهانه آزادی تن و اصالت لذت.
روح زنانه واندا -مادر خانواده- و تلاش‌های ناکامش جهت حفظ بنیان خانواده -و حتی جاهایی همراهی با «تغییر نگرش به آزادی»- سراسر داستان جاری‌ست.
و چیزی که شگفت‌زده‌تان می‌کند، شناخت ظرافت‌های روحی زنان، نوع مواجهه آنان با بحران‌ها، و اشاره به پیچیدگی‌های رفتاری‌شان است از طرف نویسنده‌ای که اتفاقا مرد است!
ترجمه هم از نظر من بی‌نقص و بی‌نهایت روان بود.
در آخر کتاب هم یادداشتی از جومپا لاهیری، مترجم انگلیسی کتاب آمده که بهتر دیدم گوشه‌هایی از آن را با شما به اشتراک بگذارم.

پ‌ن:
مطالعه این کتاب را، محترمانه، خواهرانه و بی‌طرفانه به بانوان طرفدار ززآ توصیه می‌کنم.

        

4