یادداشت‌های بیتا (11)

بیتا

بیتا

1404/3/7

          همه‌چیز از یه جابه‌جایی ساده شروع شد...
ولی خیلی زود فهمیدم که این فقط ظاهر ماجراست.
وسوسه‌های کوچک از اون کتاب‌هایی بود که اولش فکر می‌کنی یه داستان آروم و روزمره‌ست، اما یهو ورق برمی‌گرده و با یه پیچش غیرمنتظره، تو رو می‌بره به دل یه معمای پیچیده و رازآلود.

جینی مارکهم، شخصیت اصلی داستان، بعد از مرگ مادرش با رازهایی روبه‌رو می‌شه که نه‌تنها گذشته‌ی مادرش، بلکه هویت خودش رو هم زیر سؤال می‌بره.
این کشف‌ها و تردیدها، حس عجیبی رو در من ایجاد کرد—یه ترکیب از ترس، همدلی و کنجکاوی.

نویسنده، کی. ال. اسلیتر، با قلمی روان و نثری زنانه، تونسته داستانی بسازه که هم از نظر روانشناختی عمیقه و هم از نظر روایی پرکشش.
هر فصل، لایه‌ای جدید از شخصیت‌ها و رازها رو برملا می‌کنه و تو رو تا آخرین صفحه با خودش می‌بره.

یه تکه از کتاب، بدون اسپویل:
«وقتی مضطرب، نگران یا غمگینم، خانه را نظافت می‌کنم. نیازی به گفتن نیست، با وجود اتفاقاتی که در چند ماه گذشته افتاده است، خانه‌ام پاکیزه‌تر از همیشه به نظر می‌رسد؛ با وجود این، انگار زندگی ما از جنبه‌های دیگر در حال فروپاشی است.»

اگه دنبال یه داستان روانشناختی با پیچش‌های غیرمنتظره و شخصیت‌پردازی قوی هستی، وسوسه‌های کوچک می‌تونه انتخاب خوبی باشه.
من که از خوندنش لذت بردم و هنوز هم به فکر جینی و رازهای زندگی‌اش هستم.

        

12

بیتا

بیتا

1404/3/4

          یه چیزی توی دل این کتاب بود... کوتاه، اما نه ساده. درست مثل خود زندگی: گاهی بی‌خود، گاهی بی‌جهت، ولی پر از حس.
بی‌خود و بی‌جهت از همون کتاب‌هایی بود که فکر می‌کنی «یه لقمه‌ست» و زود تموم می‌شه—که خب راستش، زود هم تموم شد.
ولی وقتی تمومش کردم، یه جور خلأ داشتم... از اون خلأهایی که انگار تازه یه سوالی تو دلت باز شده، نه اینکه بسته بشه.

این کتاب برای من بیشتر از یه داستان بود؛ مثل یه زمزمه‌ی آشنا، یه گفت‌وگوی درونی، همون‌طوری که کاراکتر هی می‌گفت:
«بی‌خود و بی‌جهت»...
و نمی‌دونی چرا، ولی این تکرار عجیب، هی توی سرت می‌مونه.
یه جمله‌ی ساده‌ست، ولی پشتش انگار یه خستگی عمیق، یه جور پوچی روزمره، یا حتی طنزِ تلخ زندگی خوابیده.
شاید واسه همینه که این‌قدر باهام موند. چون خودمم گاهی بدون دلیل خاص، فقط به یه چیزی می‌گم "بی‌خود و بی‌جهت"...
و واقعاً هم دلم می‌خواد بدونم چرا این‌جوری شد.

یه تکه از فضای کتاب، بدون اسپویل:
«همه‌چی مثل همیشه‌ست. بی‌خود و بی‌جهت. بیدار می‌شی، می‌ری، برمی‌گردی، هیچی عوض نمی‌شه. ولی انگار یه چیزی ته همه‌ش هست که نمی‌ذاره راحت نفس بکشی.»

اگه دنبال یه کتابی هستی که کوتاه باشه ولی بزنه به لایه‌های زیرین ذهن، بی‌خود و بی‌جهت دقیقاً همونه.
نه برای اینکه چیزی رو حل کنه، بلکه چون دقیقاً همون‌جایی می‌ره که سال‌هاست سوال‌هات بی‌پاسخ موندن.

        

9

بیتا

بیتا

1404/2/31

          وقتی می‌فهمی که "زیرکی" یعنی بودنِ خودت، نه بازی کردن با نقش‌ها...
زنان زیرک از شری آرگو دقیقاً همون کتابیه که فکر می‌کنی فقط یه بار بخونی کافیه—اما نه، باید برگردی، دوباره نگاهش کنی، یه گوشه‌ش رو علامت بزنی، و یه جمله‌ش رو برای همیشه توی ذهنت حک کنی.

برای من، این کتاب یه جور یادآوری بود. یادآوری اینکه «زن بودن» یعنی کامل بودن، قوی بودن، خواستن، نه ناز کشیدن برای تأیید.
این کتاب فقط درباره‌ی روابط عاطفی نیست—درباره‌ی احترامه، مرزه، دوست داشتنِ خودته...
و راستش، فکر می‌کنم *هر خانمی باید این کتاب رو بخونه*. نه برای تغییر، بلکه برای پیدا کردن اون چیزی که شاید فراموش کرده: خودِ واقعی‌ش.

تو هر فصلش، حس می‌کنی داری با یه دوست صمیمی حرف می‌زنی؛ دوستی که نمی‌خواد بهت دلداری بده، می‌خواد بیدارت کنه.

یه قسمت از کتاب، بدون اسپویل:
«مردها عاشق زنانی می‌شن که برای خودشون حد و مرز دارن. نه زن‌هایی که درِ قلب و زندگیشون رو به‌روی اولین لبخند باز می‌کنن. زنی که از خودش مراقبت می‌کنه، مرد رو به چالش می‌کشه و اون وقت، تازه احترام هم به‌دست میاره.»

هر بار که توی رفتارام، حرف‌هام یا حتی انتخاب‌هام تردید کردم، یه تیکه از این کتاب تو ذهنم اومد که بهم گفت: «یادت نره کی هستی. یادت نره که تو قرار نیست برای بودن، کسی رو قانع کنی.»

زنان زیرک فقط یه کتاب نیست. یه تلنگره. یه بیداریه. و یه عشق ورزیدن دوباره به زنیه که هر روز تو آینه نگاهش می‌کنی.
اگر زن هستی، این کتاب برای توئه—برای همون لحظه‌هایی که یادت می‌ره قوی، باارزش و زیرک بودن چطور بود.
        

16

بیتا

بیتا

1404/2/28

          اگر فردا بیایید... من هنوز اینجام، توی صفحه‌ی بعد، منتظر اون لحظه‌ی هیجان‌انگیز بعدی!
کتاب اگر فردا بیایید از سیدنی شلدون، درست همون جایی از ذهنم رو روشن کرد که دنبال هیجان، هوش، و پیچیدگی داستان بودم. با اینکه کتاب کم‌حجم نبود، ولی باور کن اون‌قدر سریع و غرق توی داستان خوندمش که اصلاً متوجه گذر زمان نشدم.
هربار که کتابو می‌بستم، فقط به یه چیز فکر می‌کردم: «یه فصل دیگه فقط... فقط یه فصل!» و خب، معلومه که به یه فصل ختم نمی‌شد!

برای من، این کتاب شروع آشنایی با قلم استادانه‌ی سیدنی شلدون بود. و راستش رو بخوای، این آشنایی اصلاً موقتی نبود. باعث شد دنبال کتاب‌های دیگه‌ش برم، چون فهمیدم این آدم می‌تونه کاری کنه که دنیای اطراف فراموشت شه، و فقط بمونی با یه قهرمان زنِ باهوش، قوی، و تو دل برو…
یکی از ویژگی‌های فوق‌العاده‌ی شلدون اینه که قهرمان‌های زن داستان‌هاش رو نه ضعیف و وابسته، بلکه پیچیده، هوشمند و قدرتمند می‌سازه. و *تریسی*—شخصیت اصلی این کتاب—یکی از بهترین نمونه‌هاشه.

یه تکه از فضای کتاب، بدون اسپویل:
«او به آینده نگاه می‌کرد، نه با ترس، بلکه با یک نقشه. تریسی نمی‌خواست قربانی باشه... او می‌خواست بازی رو خودش طراحی کنه.»

اگه دنبال داستانی هستی که تا لحظه‌ی آخر نفس‌تو نگه‌داره، باهوش باشه، قهرمانِ قصه‌ش جسور و تماشایی باشه، و توی دل یک ماجراجویی جنایی-هیجانی رشد کنه، اگر فردا بیایید همون چیزیه که دنبالش بودی.

و برای من؟
این کتاب فقط یه شروع بود—شروع عاشق شدن به قلمِ سیدنی شلدون. حالا دیگه می‌دونم یکی از نویسنده‌های مورد علاقه‌م رو پیدا کردم، کسی که هر بار باهاش قدم توی یه ماجراجویی تازه می‌ذارم.



        

10

بیتا

بیتا

1404/2/27

          روایتی از چشمانی که راز یه قرن رو توی خودش دارن...
چشم‌هایش از بزرگ علوی، یه داستان عاشقانه نیست... یا شاید هم هست، ولی نه اون‌جوری که فکر می‌کنی.
برای من، این کتاب پر از حس بود—یه جور حس زنانگی عمیق، پنهان، که توی همه‌ی خطوط جاریه. اون تصویر زنِ هنرمند، با غرور و سکو‌ت، که یه گذشته‌ی پر از راز و حرف توی دلش داره...
و از اون طرف، مدیر مدرسه‌ای که به شکلی وسواس‌گونه دنبال کشف اون گذشتست. یه حس عجیب نسبت بهش پیدا می‌کنی، نه می‌تونی کامل درکش کنی، نه قضاوتش... ولی نمی‌تونی هم بی‌تفاوت بمونی.

یکی از چیزایی که واقعاً توی این کتاب برام جالب بود، همین بود: قصه‌ای که توی یه قصه‌ی دیگه پنهانه. لایه‌لایه، نرم و بی‌صدا، باز می‌شه...
و تو، همین‌طور که می‌خونی، می‌خوای بدونی تهش چی می‌شه. دنبال یه نشونه‌ای، یه جمله‌ای، یه نگاه…
انگار خودت هم داری یه تابلوی مرموز رو رمزگشایی می‌کنی.

*یه تکه از فضای کتاب، بدون اسپویل:*
«چشم‌هایش، مثل راز، مثل رؤیا، مثل سؤالی بی‌جواب، همیشه روبه‌رویم بود. نه می‌تونستم فراموشش کنم، نه بفهمم دقیقاً چرا اون‌قدر آشنا بود...»

برای من، خوندن *چشم‌هایش* یه تجربه‌ی زنانه بود، حتی با اینکه راوی مرده. یه سفر بود به درون نگاه کسی که سال‌ها حرف نزده، ولی حالا داره توی سکوت، همه‌چیو تعریف می‌کنه.

اگه دنبال کتابی هستی که هم قصه داشته باشه، هم راز، هم نگاه، هم سکوت… چشم‌هایش یه تابلوی نقاشیه که باید با چشم دل دیدش.

        

15

بیتا

بیتا

1404/2/26

          کتابی که بیشتر از اینکه بخونیش، می‌بره‌ت توی خودش...
بوف کور از صادق هدایت یه تجربه‌ی خالص و عجیب‌ه. نمی‌تونم بگم فقط "دوستش داشتم" چون حس‌هایی که باهاش تجربه کردم، خیلی فراتر از علاقه‌ بود.
از اون کتاباست که نمی‌تونی راحت بگی "فهمیدم چی شد!" چون اصلاً قرار نیست همه‌چیز روشن باشه. برای من گنگ بود، گنگ و هول‌انگیز...
مجبور شدم چند بار بخونمش. هر بار یه چیز جدید برام رو شد. بعدش رفتم سراغ تحلیل‌ها، ویدیوها، حرف‌های آدمایی که این کتاب رو از دید فلسفی و روانکاوانه بررسی کرده بودن. تازه اون موقع بود که فهمیدم شاید "بوف کور" یه کتاب نباشه... یه زخمِ بازه از روح یه آدم.

هدایت توی این اثر، واقعاً خودش رو عریان کرده. ذهن یه آدم توی تاریکی، با وهم، با مرگ، با تنهایی، با اضطراب وجودی، با عشقِ بدون پناه...
و چیزی که ترسناک‌ترش می‌کنه اینه که بعضی وقتا توی اون ذهن، خودت رو پیدا می‌کنی.

یه تکه از فضای کتاب، بدون اسپویل:
«در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می‌خورد و می‌تراشد… این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند...»

بوف کور مثل یه آیینه‌ی شکسته‌ست. هر تکه‌ش یه تصویر از درونه، و وقتی همه رو کنار هم می‌ذاری، باز هم کامل نمی‌شه.
ولی همین ناتمامی، همین تاریکی، همین گنگی، باعث شد عمیقاً جذبش بشم.
اگه دنبال یه کتابی هستی که مغزتو قلقلک بده، و روحتو یه‌جور عجیبی بلرزونه، بوف کور یه انتخاب ضروریه.


        

29

بیتا

بیتا

1404/2/25

        کتابی که مثل مه می‌پیچه دور ذهنت...
*کوری* از ژوزه ساراماگو یکی از اون کتاباست که نمی‌تونی راحت درباره‌ش حرف بزنی؛ چون خودت هنوز توی حال‌وهوای وهم‌آلودش گم شدی.
من از همون صفحات اول، یه حس غریب داشتم. یه جور ترس، نه از هیولا یا قاتل، بلکه از خودمون... از آدم بودن... از بی‌رحمی‌ای که ممکنه زیر پوست عادی‌ترین موقعیت‌ها خوابیده باشه.

با هر فصل، قلبم تندتر می‌زد. نمی‌تونستم کتاب رو زمین بذارم. یه عطش عجیب داشتم که بفهمم بعدش چی می‌شه، ولی همزمان دلم می‌خواست یه نفس بکشم از این حجم تاریکی. خیلی زود تمومش کردم، ولی حسش هنوزم باهامه.
کتاب پر از صحنه‌هاییه که نمی‌تونی فراموش کنی؛ پر از نماد، سکوت، اضطراب، و گاهی دردناک‌تر از همه: واقعیت.

یه تکه از فضای داستان:
*«کسی نمی‌دانست چرا، اما اول یکی نابینا شد. بعد، مثل موج، این کوری پخش شد. اما این فقط کوری نبود. سفیدیِ مطلقی بود مثل این‌که آدم درون شیری غلیظ غرق شده باشد. و در این سفیدی، آدم‌ها خودشان را دیدند، شاید برای اولین بار...»*

اگه دلت می‌خواد کتابی بخونی که ذهن و روحت رو هم‌زمان به لرزه بندازه، و بعد از بستن آخرین صفحه‌ش، تا مدتی به آدم‌ها و دنیا یه جور دیگه نگاه کنی... *کوری* انتخاب درستیه.


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

9

بیتا

بیتا

1404/2/24

          داستان‌هایی که مثل ردِ دود روی ذهن می‌مونن...
کتاب *مجموعه‌ نامرئی* از نشر چشمه، یه سفر کوتاه ولی عمیق توی ذهن و زندگی آدم‌هاست. این داستان‌ها شاید حجم زیادی نداشته باشن، ولی هرکدومشون بعد از تموم شدن، تا مدتی طولانی باهات می‌مونن—مثل صدایی که خاموش نمی‌شه یا نگاهی که هنوز روی شونه‌ت حس می‌کنی.

از اون داستان‌هاست که نمی‌تونی فقط بخونی و رد شی. مجبورت می‌کنه مکث کنی، فکر کنی، گاهی لبخند بزنی، گاهی یه بغض ته گلو حس کنی.
من موقع خوندنش حس می‌کردم دارم وارد اتاق‌هایی می‌شم که کسی سال‌ها توشون حرف نزده... ولی حالا نویسنده درِ اونا رو باز کرده و بهم اجازه داده فقط یه لحظه نگاه بندازم.

نکته‌ی جالب:
با اینکه داستان‌ها کوتاهن، ولی به طرز عجیبی کاملن. حس می‌کنی هر شخصیت فقط برای چند صفحه اومده، اما یه دنیای کامل پشت سرشه. گاهی ردپای فلسفه‌، گاهی گوشه‌ای از تنهایی مدرن، و گاهی فقط یه حس گنگ که قابل توضیح نیست، اما واقعی‌ه.

اگر دنبال یه کتابی هستی که توی روزمرگی شلوغ، یه جرعه آرامش، تأمل، و حتی پرسش‌های بی‌پاسخ بهت بده، *مجموعه‌ نامرئی* می‌تونه یکی از اون انتخاب‌های آروم و دل‌چسب باشه.
        

6

بیتا

بیتا

1404/2/24

          کتابی که خیال و واقعیت رو قاتی می‌کنه، و تا مدت‌ها توی ذهن جا خوش می‌کنه...

مرشد و مارگاریتا از اون کتاباست که نمی‌شه راحت توصیفش کرد. یه داستانیه که با خوندنش، انگار وارد یه دنیای دیگه می‌شی—دنیایی که شیطان وسط مسکو قدم می‌زنه، شاعرها با حقیقت درگیرن، و عشق از دل تاریکی می‌جوشه.
نویسنده‌ی این شاهکار، میخائیل بولگاکف، نوشتن این کتاب رو توی سال ۱۹۲۸ شروع کرد و تا پایان عمرش، یعنی ۱۹۴۰، بارها و بارها بازنویسیش کرد، ولی هرگز فرصت نکرد نسخه‌ی نهایی رو چاپ کنه. بعد از مرگش، همسرش یلنا، با عشق و دقت تمام، نسخه‌های دست‌نویس رو جمع‌آوری کرد و سال‌ها بعد کتاب بالاخره به‌صورت ناقص و سانسورشده چاپ شد، و بعدتر نسخه‌ی کامل‌تری هم به دنیا رسید.
فضای کتاب پر از عناصر فلسفی، مذهبی و سیاسی‌ـه. از تقابل خیر و شر گرفته تا آزادی فرد، سرنوشت، حقیقت، و قدرت عشق—بولگاکف با زبانی شاعرانه و پر از نماد، ذهن خواننده رو به بازی می‌گیره.
اما یه چیزی رو باید بگم... این کتاب شخصیت زیاد داره! از نویسنده‌ها و سردبیرها گرفته تا موجودات عجیب‌وغریب و تاریخی. باید با دقت بخونی و اسم‌ها رو به ذهن بسپری تا لذت کامل ببری. ولی به‌جاش، هر شخصیتی یه گوشه از ذهن آدم رو قلقلک می‌ده.
برای من، خوندن مرشد و مارگاریتا مثل قدم‌زدن توی یه کابوس رؤیایی بود. گاهی گیج می‌شی، گاهی حیرت‌زده می‌شی، گاهی لبخند می‌زنی، ولی یه چیزی قطعیه: تا مدت‌ها از ذهنت پاک نمی‌شه. اون ترکیب عجیبی از خیال، واقعیت، طنز تلخ و عشق ناب... چیزیه که فقط از دل قلم یه نویسنده‌ی رنج‌کشیده و عاشق بیرون میاد.
چند خط از فضای جادویی داستان (بازنویسی‌شده، بدون اسپویل):
در یکی از روزهای داغ و عجیب مسکو، مردی شیک‌پوش با کلاهی خاص، بی‌دعوت سر و کله‌اش پیدا می‌شود. به‌ظاهر یک خارجی است، ولی چشمانش چیزی را پنهان نمی‌کند: او همه‌چیز را می‌داند. او وارد گفتگوهایی می‌شود که بیشتر شبیه جادوست تا منطق. با لحنی آرام، حرف‌هایی می‌زند که آرامش را از دل جمع می‌برد.
در همان حال، نویسنده‌ای گم‌گشته، در جست‌وجوی حقیقتی که دیگران نمی‌خواهند آن را بشنوند، از همه چیز دل می‌کَند. و زنی، که دلش برای عشقی گم‌شده می‌تپد، حاضر است با شیطان معامله کند تا او را بازگرداند...
اگر دنبال یه داستان متفاوت و پرلایه‌ای، که ذهنتو قلقلک بده و قلبتو درگیر کنه، این کتابو از دست نده.


        

14

بیتا

بیتا

1404/2/23

          

کتابی برای وقتایی که دلت می‌خواد توی یه دنیای معمایی غرق بشی
تا حالا شده خواب‌هایی ببینی که حس کنی واقعی‌تر از زندگی‌ن؟
کتاب از رؤیاها برایم بگو دقیقاً همون حس رو داره... یه داستان پر از رمز و راز که کم‌کم وارد ذهن و روح شخصیت اصلی می‌شی و همراهش دنبال پاسخ‌ها می‌گردی.

داستان با فضای مرموز و پرتنشی شروع می‌شه:
او نمی‌دانست که چطور به آنجا رسیده بود. تنها چیزی که به یاد داشت، تاریکی بود... و صداها. صدای گام‌هایی دور، صداهایی در ذهنش که نمی‌توانست از آن‌ها خلاص شود. ترسی در دلش بود، اما نمی‌دانست از چه چیز. همه‌چیز واقعی بود، اما مثل خواب. یا شاید... خواب، اما واقعی‌تر از بیداری.

شخصیت اصلی این داستان، اشلی پترسون، زنی موفق، باهوش و دقیقاً همون‌طور که به‌نظر می‌رسه... یا شاید هم نه؟ هرچه جلوتر می‌ری، بیشتر حس می‌کنی زیر ظاهر مرتب زندگی‌ش، چیزهایی پنهونه. چیزهایی که حتی خودش هم ازشون مطمئن نیست.

بدون اینکه چیزی لو بدم، فقط اینو بگم که اگه عاشق داستان‌هایی هستی که یه کمی روان‌شناسی، یه کوچولو ماجرا، و کلی حس کنجکاوی رو باهم قاطی می‌کنن، این کتاب می‌تونه یکی از اونایی باشه که تا مدت‌ها یادت بمونه.

سیدنی شلدون، نویسنده‌ی این کتاب، یه نابغه‌ست توی ساختن داستان‌هایی که آدمو می‌کشه توی دنیای خودش. کتاباش پُرفروش جهانی‌ان و کلی طرفدار دارن، چون همیشه یه چیز غیرمنتظره توشون هست.

نقل‌قولی از دل کتاب (بدون لو دادن داستان):
«گاهی وقت‌ها، خواب‌ها چیزهایی رو بهت نشون می‌دن که توی بیداری جرأت دیدنش رو نداری.»

پیشنهاد می‌کنم این کتابو بذاری توی لیست خوندنت، مخصوصاً اگه دنبال یه قصه متفاوت با فضای معمایی و خاص می‌گردی.


        

5