یادداشت بیتا

بیتا

بیتا

دیروز

        کتابی که مثل مه می‌پیچه دور ذهنت...
*کوری* از ژوزه ساراماگو یکی از اون کتاباست که نمی‌تونی راحت درباره‌ش حرف بزنی؛ چون خودت هنوز توی حال‌وهوای وهم‌آلودش گم شدی.
من از همون صفحات اول، یه حس غریب داشتم. یه جور ترس، نه از هیولا یا قاتل، بلکه از خودمون... از آدم بودن... از بی‌رحمی‌ای که ممکنه زیر پوست عادی‌ترین موقعیت‌ها خوابیده باشه.

با هر فصل، قلبم تندتر می‌زد. نمی‌تونستم کتاب رو زمین بذارم. یه عطش عجیب داشتم که بفهمم بعدش چی می‌شه، ولی همزمان دلم می‌خواست یه نفس بکشم از این حجم تاریکی. خیلی زود تمومش کردم، ولی حسش هنوزم باهامه.
کتاب پر از صحنه‌هاییه که نمی‌تونی فراموش کنی؛ پر از نماد، سکوت، اضطراب، و گاهی دردناک‌تر از همه: واقعیت.

یه تکه از فضای داستان:
*«کسی نمی‌دانست چرا، اما اول یکی نابینا شد. بعد، مثل موج، این کوری پخش شد. اما این فقط کوری نبود. سفیدیِ مطلقی بود مثل این‌که آدم درون شیری غلیظ غرق شده باشد. و در این سفیدی، آدم‌ها خودشان را دیدند، شاید برای اولین بار...»*

اگه دلت می‌خواد کتابی بخونی که ذهن و روحت رو هم‌زمان به لرزه بندازه، و بعد از بستن آخرین صفحه‌ش، تا مدتی به آدم‌ها و دنیا یه جور دیگه نگاه کنی... *کوری* انتخاب درستیه.


      
21

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.