بیتا

تاریخ عضویت:

اردیبهشت 1404

بیتا

@bitaahmadi

14 دنبال شده

10 دنبال کننده

                در یک روز تابستانی از سال ۱۳۷۷، در دل نسیمی که بوی کاغذهای تازه و واژه‌های نانوشته می‌داد، دختری به دنیا آمد که قرار بود عاشق قصه‌ها شود. من بیتا هستم، و جهان را نه فقط با چشم، بلکه از لابه‌لای سطرهای کتاب‌ها کشف می‌کنم.

کتابخانه‌ام پر است از هزار زندگی که زیسته‌ام بی‌آنکه حتی از جایم بلند شوم؛ گاهی در دل کوه‌های آند، گاهی میان کوچه‌های پاریس، و گاهی در دل افسانه‌ای گمشده. برای من، خواندن تنها یک عادت نیست؛ جادویی است که هر روز با آن، زندگی را چندبار زندگی می‌کنم.

اینجا هستم تا با شما از این جادو بگویم، از کتاب‌هایی که مرا شکل داده‌اند، و شاید روزی، قصه‌ی خودم را هم بنویسم.
              

یادداشت‌ها

بیتا

بیتا

20 ساعت پیش

        کتابی که مثل مه می‌پیچه دور ذهنت...
*کوری* از ژوزه ساراماگو یکی از اون کتاباست که نمی‌تونی راحت درباره‌ش حرف بزنی؛ چون خودت هنوز توی حال‌وهوای وهم‌آلودش گم شدی.
من از همون صفحات اول، یه حس غریب داشتم. یه جور ترس، نه از هیولا یا قاتل، بلکه از خودمون... از آدم بودن... از بی‌رحمی‌ای که ممکنه زیر پوست عادی‌ترین موقعیت‌ها خوابیده باشه.

با هر فصل، قلبم تندتر می‌زد. نمی‌تونستم کتاب رو زمین بذارم. یه عطش عجیب داشتم که بفهمم بعدش چی می‌شه، ولی همزمان دلم می‌خواست یه نفس بکشم از این حجم تاریکی. خیلی زود تمومش کردم، ولی حسش هنوزم باهامه.
کتاب پر از صحنه‌هاییه که نمی‌تونی فراموش کنی؛ پر از نماد، سکوت، اضطراب، و گاهی دردناک‌تر از همه: واقعیت.

یه تکه از فضای داستان:
*«کسی نمی‌دانست چرا، اما اول یکی نابینا شد. بعد، مثل موج، این کوری پخش شد. اما این فقط کوری نبود. سفیدیِ مطلقی بود مثل این‌که آدم درون شیری غلیظ غرق شده باشد. و در این سفیدی، آدم‌ها خودشان را دیدند، شاید برای اولین بار...»*

اگه دلت می‌خواد کتابی بخونی که ذهن و روحت رو هم‌زمان به لرزه بندازه، و بعد از بستن آخرین صفحه‌ش، تا مدتی به آدم‌ها و دنیا یه جور دیگه نگاه کنی... *کوری* انتخاب درستیه.


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

بیتا

بیتا

دیروز

        داستان‌هایی که مثل ردِ دود روی ذهن می‌مونن...
کتاب *مجموعه‌ نامرئی* از نشر چشم، یه سفر کوتاه ولی عمیق توی ذهن و زندگی آدم‌هاست. این داستان‌ها شاید حجم زیادی نداشته باشن، ولی هرکدومشون بعد از تموم شدن، تا مدتی طولانی باهات می‌مونن—مثل صدایی که خاموش نمی‌شه یا نگاهی که هنوز روی شونه‌ت حس می‌کنی.

از اون داستان‌هاست که نمی‌تونی فقط بخونی و رد شی. مجبورت می‌کنه مکث کنی، فکر کنی، گاهی لبخند بزنی، گاهی یه بغض ته گلو حس کنی.
من موقع خوندنش حس می‌کردم دارم وارد اتاق‌هایی می‌شم که کسی سال‌ها توشون حرف نزده... ولی حالا نویسنده درِ اونا رو باز کرده و بهم اجازه داده فقط یه لحظه نگاه بندازم.

نکته‌ی جالب:
با اینکه داستان‌ها کوتاهن، ولی به طرز عجیبی کاملن. حس می‌کنی هر شخصیت فقط برای چند صفحه اومده، اما یه دنیای کامل پشت سرشه. گاهی ردپای فلسفه‌، گاهی گوشه‌ای از تنهایی مدرن، و گاهی فقط یه حس گنگ که قابل توضیح نیست، اما واقعی‌ه.

اگر دنبال یه کتابی هستی که توی روزمرگی شلوغ، یه جرعه آرامش، تأمل، و حتی پرسش‌های بی‌پاسخ بهت بده، *مجموعه‌ نامرئی* می‌تونه یکی از اون انتخاب‌های آروم و دل‌چسب باشه.
      

2

بیتا

بیتا

2 روز پیش

        کتابی که خیال و واقعیت رو قاتی می‌کنه، و تا مدت‌ها توی ذهن جا خوش می‌کنه...

مرشد و مارگاریتا از اون کتاباست که نمی‌شه راحت توصیفش کرد. یه داستانیه که با خوندنش، انگار وارد یه دنیای دیگه می‌شی—دنیایی که شیطان وسط مسکو قدم می‌زنه، شاعرها با حقیقت درگیرن، و عشق از دل تاریکی می‌جوشه.
نویسنده‌ی این شاهکار، میخائیل بولگاکف، نوشتن این کتاب رو توی سال ۱۹۲۸ شروع کرد و تا پایان عمرش، یعنی ۱۹۴۰، بارها و بارها بازنویسیش کرد، ولی هرگز فرصت نکرد نسخه‌ی نهایی رو چاپ کنه. بعد از مرگش، همسرش یلنا، با عشق و دقت تمام، نسخه‌های دست‌نویس رو جمع‌آوری کرد و سال‌ها بعد کتاب بالاخره به‌صورت ناقص و سانسورشده چاپ شد، و بعدتر نسخه‌ی کامل‌تری هم به دنیا رسید.
فضای کتاب پر از عناصر فلسفی، مذهبی و سیاسی‌ـه. از تقابل خیر و شر گرفته تا آزادی فرد، سرنوشت، حقیقت، و قدرت عشق—بولگاکف با زبانی شاعرانه و پر از نماد، ذهن خواننده رو به بازی می‌گیره.
اما یه چیزی رو باید بگم... این کتاب شخصیت زیاد داره! از نویسنده‌ها و سردبیرها گرفته تا موجودات عجیب‌وغریب و تاریخی. باید با دقت بخونی و اسم‌ها رو به ذهن بسپری تا لذت کامل ببری. ولی به‌جاش، هر شخصیتی یه گوشه از ذهن آدم رو قلقلک می‌ده.
برای من، خوندن مرشد و مارگاریتا مثل قدم‌زدن توی یه کابوس رؤیایی بود. گاهی گیج می‌شی، گاهی حیرت‌زده می‌شی، گاهی لبخند می‌زنی، ولی یه چیزی قطعیه: تا مدت‌ها از ذهنت پاک نمی‌شه. اون ترکیب عجیبی از خیال، واقعیت، طنز تلخ و عشق ناب... چیزیه که فقط از دل قلم یه نویسنده‌ی رنج‌کشیده و عاشق بیرون میاد.
چند خط از فضای جادویی داستان (بازنویسی‌شده، بدون اسپویل):
در یکی از روزهای داغ و عجیب مسکو، مردی شیک‌پوش با کلاهی خاص، بی‌دعوت سر و کله‌اش پیدا می‌شود. به‌ظاهر یک خارجی است، ولی چشمانش چیزی را پنهان نمی‌کند: او همه‌چیز را می‌داند. او وارد گفتگوهایی می‌شود که بیشتر شبیه جادوست تا منطق. با لحنی آرام، حرف‌هایی می‌زند که آرامش را از دل جمع می‌برد.
در همان حال، نویسنده‌ای گم‌گشته، در جست‌وجوی حقیقتی که دیگران نمی‌خواهند آن را بشنوند، از همه چیز دل می‌کَند. و زنی، که دلش برای عشقی گم‌شده می‌تپد، حاضر است با شیطان معامله کند تا او را بازگرداند...
اگر دنبال یه داستان متفاوت و پرلایه‌ای، که ذهنتو قلقلک بده و قلبتو درگیر کنه، این کتابو از دست نده.


      

5

بیتا

بیتا

2 روز پیش

        

کتابی برای وقتایی که دلت می‌خواد توی یه دنیای معمایی غرق بشی
تا حالا شده خواب‌هایی ببینی که حس کنی واقعی‌تر از زندگی‌ن؟
کتاب از رؤیاها برایم بگو دقیقاً همون حس رو داره... یه داستان پر از رمز و راز که کم‌کم وارد ذهن و روح شخصیت اصلی می‌شی و همراهش دنبال پاسخ‌ها می‌گردی.

داستان با فضای مرموز و پرتنشی شروع می‌شه:
او نمی‌دانست که چطور به آنجا رسیده بود. تنها چیزی که به یاد داشت، تاریکی بود... و صداها. صدای گام‌هایی دور، صداهایی در ذهنش که نمی‌توانست از آن‌ها خلاص شود. ترسی در دلش بود، اما نمی‌دانست از چه چیز. همه‌چیز واقعی بود، اما مثل خواب. یا شاید... خواب، اما واقعی‌تر از بیداری.

شخصیت اصلی این داستان، اشلی پترسون، زنی موفق، باهوش و دقیقاً همون‌طور که به‌نظر می‌رسه... یا شاید هم نه؟ هرچه جلوتر می‌ری، بیشتر حس می‌کنی زیر ظاهر مرتب زندگی‌ش، چیزهایی پنهونه. چیزهایی که حتی خودش هم ازشون مطمئن نیست.

بدون اینکه چیزی لو بدم، فقط اینو بگم که اگه عاشق داستان‌هایی هستی که یه کمی روان‌شناسی، یه کوچولو ماجرا، و کلی حس کنجکاوی رو باهم قاطی می‌کنن، این کتاب می‌تونه یکی از اونایی باشه که تا مدت‌ها یادت بمونه.

سیدنی شلدون، نویسنده‌ی این کتاب، یه نابغه‌ست توی ساختن داستان‌هایی که آدمو می‌کشه توی دنیای خودش. کتاباش پُرفروش جهانی‌ان و کلی طرفدار دارن، چون همیشه یه چیز غیرمنتظره توشون هست.

نقل‌قولی از دل کتاب (بدون لو دادن داستان):
«گاهی وقت‌ها، خواب‌ها چیزهایی رو بهت نشون می‌دن که توی بیداری جرأت دیدنش رو نداری.»

پیشنهاد می‌کنم این کتابو بذاری توی لیست خوندنت، مخصوصاً اگه دنبال یه قصه متفاوت با فضای معمایی و خاص می‌گردی.


      

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.