یادداشت بیتا

بیتا

بیتا

1404/3/16

        
یه شروع آروم، یه پایان  به یاد ماندنی 

وقتی شروع به خوندن باغبان شب کردم، فکر نمی‌کردم این‌قدر درگیرش بشم. اولش یه داستان ساده از جابه‌جایی دو خواهر و برادر به یه خونه‌ی قدیمی و مرموز بود. اما کم‌کم، داستان پیچیده‌تر شد و رازهای پنهان خونه و ساکنانش یکی‌یکی برملا شدن.

حس حمایت و همبستگی بین مولی و کیپ توی این شرایط سخت واقعاً برام تأثیرگذار بود. با اینکه سنشون کم بود، اما با شجاعت و فداکاری به همدیگه و حتی به دیگران کمک می‌کردن. این حس حمایتگری مالی و عاطفی، توی دل تاریکی داستان، یه نور امید بود.

اما یه چیزی توی داستان برام کم بود. دوست داشتم بیشتر درباره‌ی خود باغبان شب بدونم. شخصیتش مرموز بود و اطلاعات زیادی ازش نداشتیم. همچنین، حس می‌کردم می‌تونستم بیشتر با کتلم ارتباط بگیرم، اگه نویسنده بیشتر به احساسات و تجربیاتش می‌پرداخت. و اینکه آیا حرف‌های هستر واقعاً درست بودن یا نه، سوالی بود که تا آخر داستان توی ذهنم موند.

یه تیکه از کتاب، بدون اسپویل:

«هستر سرش را تکان داد. 'کاری که می‌کنی را با کسی که هستی اشتباه نگیر، عزیزم. علاوه بر این، در کار فروتنانه هیچ شرمی نیست. چرا، ایزوپ خودش، پادشاه داستان‌سرایان، تمام عمرش برده بود. هرگز نفس آزادی نکشید، اما با فقط سه کلمه کوچک دنیا را شکل داد: 'روزی روزگاری بود.' و اربابان بزرگش حالا کجا هستند، هوم؟ اگر خوش‌شانس باشند، در قبرها پوسیده‌اند. اما ایزوپ – او هنوز تا به امروز زنده است، در نوک هر زبانی که تاکنون داستانی گفته است، می‌رقصد.' او به مولی چشمکی زد. 'دفعه بعد که داری کف‌ها را می‌شوری، به این فکر کن.'»*

باغبان شب یه داستان ترسناک و معمایی برای نوجوانانه، اما مفاهیم عمیق‌تری مثل طمع، قدرت داستان‌سرایی و اهمیت خانواده رو هم در خودش داره. اگه دنبال یه داستان متفاوت و پر از رمز و راز هستی، این کتاب می‌تونه انتخاب خوبی باشه.


      
46

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.