یادداشت بیتا
1404/3/4
یه چیزی توی دل این کتاب بود... کوتاه، اما نه ساده. درست مثل خود زندگی: گاهی بیخود، گاهی بیجهت، ولی پر از حس. بیخود و بیجهت از همون کتابهایی بود که فکر میکنی «یه لقمهست» و زود تموم میشه—که خب راستش، زود هم تموم شد. ولی وقتی تمومش کردم، یه جور خلأ داشتم... از اون خلأهایی که انگار تازه یه سوالی تو دلت باز شده، نه اینکه بسته بشه. این کتاب برای من بیشتر از یه داستان بود؛ مثل یه زمزمهی آشنا، یه گفتوگوی درونی، همونطوری که کاراکتر هی میگفت: «بیخود و بیجهت»... و نمیدونی چرا، ولی این تکرار عجیب، هی توی سرت میمونه. یه جملهی سادهست، ولی پشتش انگار یه خستگی عمیق، یه جور پوچی روزمره، یا حتی طنزِ تلخ زندگی خوابیده. شاید واسه همینه که اینقدر باهام موند. چون خودمم گاهی بدون دلیل خاص، فقط به یه چیزی میگم "بیخود و بیجهت"... و واقعاً هم دلم میخواد بدونم چرا اینجوری شد. یه تکه از فضای کتاب، بدون اسپویل: «همهچی مثل همیشهست. بیخود و بیجهت. بیدار میشی، میری، برمیگردی، هیچی عوض نمیشه. ولی انگار یه چیزی ته همهش هست که نمیذاره راحت نفس بکشی.» اگه دنبال یه کتابی هستی که کوتاه باشه ولی بزنه به لایههای زیرین ذهن، بیخود و بیجهت دقیقاً همونه. نه برای اینکه چیزی رو حل کنه، بلکه چون دقیقاً همونجایی میره که سالهاست سوالهات بیپاسخ موندن.
(0/1000)
بیتا
3 روز پیش
1