یادداشت‌های علی باقری (16)

علی باقری

علی باقری

6 روز پیش

          📚 یه کتابی که کاش همه بخونن: آبنبات هل‌دار

نمی‌خوام این یادداشت مثل نقدهای رسمی باشه.
نمی‌خوام بگم کتاب از نظر ساختار روایی یا لحن چیه.
فقط می‌خوام از ته دلم بگم:

«آبنبات هل‌دار» رو بخونید. لطفاً.

من تو پنج روز این کتابو تموم کردم، ولی حس می‌کنم پنج ماه باهاش زندگی کردم.
هر روز با محسن بودم.
باهاش خندیدم. باهاش فکر کردم. باهاش نگاه‌م به زندگی تغییر کرد.
محسن یه پسر ساده و معمولیه. ولی نگاهش معمولی نیست.
اون یادم داد که لازم نیست همیشه دنبال یه اتفاق بزرگ باشم تا خوشحال شم.
خندیدن، فکر کردن، دیدن خانواده، فهمیدن آدم‌ها… همین چیزهای کوچیک، لذت واقعی‌ان.
این کتاب فقط یه طنز نیست. یه آینه‌ست.
آینه‌ای که توش خودتو می‌بینی، ولی یه کم خندون‌تر، یه کم آروم‌تر، یه کم واقعی‌تر.
اگه من الان دارم این یادداشت رو می‌نویسم، فقط برای اینه که دلم می‌خواد یه نهضت راه بندازم برای خوندن «آبنبات هل‌دار».
برای اینکه رفقای من، هم‌سن‌های من، بخندن، فکر کنن و حالشونو ببرن از یه داستان بی‌ادعا.
اگه خوندیش، بیا رفیق شیم.
اگه هنوز نخوندیش، برو بخون و برگرد.
        

1

          یک تابستان گرم، یک خانه‌ی قدیمی در جنوب، و پسری به نام سام که ناگهان با توله‌خرسی در مرغدانی روبه‌رو می‌شود. ماجرا از آن‌جا شروع می‌شود که خیال و واقعیت در هم گره می‌خورند. خرسی که شاید نماد طبیعت باشد، یا شاید آینه‌ای از تنهایی‌ها، دلسوزی‌ها، و انتخاب‌های یک نوجوان در آستانه‌ی بلوغ.
قصه با ریتمی کند و شاعرانه جلو می‌رود، درست مثل یک عصر تابستانی که انگار هیچ‌وقت نمی‌خواهد تمام شود.

اما برای من، این کتاب فقط داستان نجات یک خرس نبود.
برای من، تابستان من با خرس سیاه و شعر نو، انگار خود من بودم که رفته بودم تعطیلات خونه‌ی عمه‌ام.
همون حس و حال آشنای زندگی روزمره، بوی غذاهای محلی، گرمای بعدازظهرها، و اتفاق‌های ساده‌ای که انگار هیچ‌چیز نیستند ولی عاشقانه باهات همراه می‌شن.

این کتاب باهات حرف نمی‌زنه، دستت رو می‌گیره و می‌بردت وسط یک زندگی دیگه. بدون زور زدن، بدون ادعا.
یه تجربه‌ی شاعرانه، انسانی، و خیلی خیلی واقعی.
        

1

          در دل شهری خاکستری، جایی‌که خورشید از خودکشی حرف می‌زند، مغازه‌ای هست با چراغ‌هایی کم‌نور و دیوارهایی نم‌زده از افسردگی. این‌جا "مغازه خودکشی" است. جایی که خانواده‌ای با چشمانی بی‌نور، لبخند را فراموش کرده‌اند و طناب و سم را مثل عروسک‌های شاد می‌فروشند. همه چیز سیاه است ــ نه به رنگ، بلکه به نیت.

دوربین، آرام از پشت ویترین پر از تیغ و تابوت رد می‌شود و به فضای وهم‌آلود خانه می‌رسد. پدر، فروشنده مرگ؛ مادر، زنی که گویی بچه‌هایش را با اشک شیر داده. پسر بزرگ، تکه‌ای از تاریکی، در حال نوشتن شعرهایی که بوی گور می‌دهند.

اما ناگهان، انگار نویسنده دوربین را از دست می‌دهد.

صحنه‌ها تند می‌شوند، پرش دارند. شخصیت‌ها حرف‌های دیروز را فراموش می‌کنند. گفتگوها قطع می‌شوند و تصویر بعدی بی‌ربط می‌رسد. گویی کارگردان سناریو را پرت کرده و فقط فریم‌های تصادفی پخش می‌شوند. یک‌دفعه، مرلین ــ دختر خجالتی و لرزان خانواده ــ با اعتمادبه‌نفس روی صحنه می‌آید. پسر بزرگ، که روزی مرگ را می‌ستود، حالا پنکیک می‌پزد و می‌خندد. تماشاگر چشم‌انتظار یک معجزه نیست، بلکه دنبال یک توضیح ساده می‌گردد: چی شد؟ کی شد؟ چرا؟


صحنه‌ی آخر: خانواده، شاد و خندان، گویی اصلاً غمی نبوده، گویی پایان همیشه باید «خوب» باشد. تیتراژ بالا می‌رود. موسیقی پخش می‌شود. و تماشاگر با چشمانی خیره و ذهنی پر از علامت سؤال از سالن بیرون می آید 


        

1

          
کتاب «شاه کوچولو کاله ویرش» مثل یک انیمیشن رنگارنگ و شیرین شروع می‌شود: لوکیشن‌ها ساده‌اند، شخصیت‌ها تخت و همه‌چیز در یک قاب روشن و قابل پیش‌بینی اتفاق می‌افتد. اما همین‌جا مشکل اصلی پیدا می‌شود؛ انگار نویسنده  فراموش کرده که تماشاگرش را بالای دوازده سال صدا زده است.

در حالی که پشت جلد وعده‌ی داستانی برای نوجوانان می‌دهد، متن بیشتر شبیه یک فیلم کودکانه با دیالوگ‌های بدون پیچیدگی، گره‌های بی‌درام و پایانی که از همان صحنه اول قابل حدس است، پیش می‌رود. شما در سالن انتظار یک درام نوجوانانه با چالش‌های جدی‌تر و شخصیت‌پردازی عمیق هستید، اما با یک نمایش عروسکی فانتزی روبه‌رو می‌شوید.

فضاسازی و زبان ساده‌ی داستان می‌توانست برای گروه سنی پایین‌تر دلنشین باشد، ولی برای یک نوجوانی که به دنبال عمق، تعلیق یا حتی یک شوک کوچک در روایت است، چیزی ندارد.

اگر بخواهیم سینمایی بگوییم: «شاه کوچولو کاله ویرش» بیشتر شبیه یک فیلم کوتاه کودکانه‌ی خوش‌رنگ و بی‌خطر است تا یک درام نوجوانانه‌ی پرکشش؛ چیزی که تماشاگر بالای دوازده سال را چندان راضی نمی‌کند.

        

1

          بچه‌های سبز بیشتر از آنکه یک رمان باشد، یک قاب سینمایی است؛ پر از رنگ، صدا و نفس‌های معلق در میان بوته‌های سبز. اولگا توکارچوک با مهارت یک کارگردان و با حوصله‌ای شبیه قاب‌بندهای فیلم‌های ویم وندرس، شخصیت‌هایش را در طبیعت رها می‌کند و ما را مجبور می‌کند از دور، با چشمی خیس و دلی فشرده، نگاهشان کنیم.

در هر صحنه، می‌توانستم تصویر کنم: باران روی شیشه، دست‌های کوچک بچه‌ها روی خاک، نور غروب که مثل یک فیلتر سبز روی همه‌چیز می‌افتد. حتی سکوت‌های کتاب هم مثل سکوت‌های خوبِ فیلم‌ها بودند، پر از معنا و پر از چیزهایی که نمی‌شود به زبان آورد.

توکارچوک در این اثر، به من یاد داد که حتی اگر جهان پر از خشونت و تاریکی باشد، هنوز گوشه‌ای هست که چند «بچهٔ سبز» در آن می‌دوند، می‌خندند و زندگی را نجات می‌دهند.

اگر بچه‌های سبز فیلمی بود، حتماً از آن فیلم‌هایی می‌شد که در فستیوال‌ها، ایستاده تشویقش می‌کنند.
اما حالا که کتاب است، ما باید کلماتش را مثل نگاتیوهای یک فیلم در ذهنمان ظاهر کنیم.
        

3