یادداشت علی باقری
1404/2/22
حیاط مدرسه مثل صحنهای از فیلمهای صامت بود. فقط قدمها صدا داشتن. باقی چیزها، تنبیه میشدن اگر حرف میزدن. گینا کنار مجسمه ایستاد. سرد بود، سنگی بود، ولی گوش میداد. در دنیایی که هیچکس نمیپرسید “حالت چطوره؟”، مجسمه میدونست کِی شکستی. شبها توی خواب اسم پدر رو زمزمه میکرد، اما بیداری پر از دعای اجباری بود. دختری که یه روز با آزادی راه میرفت، حالا با ترس راه میرفت که مبادا پاهاش صدا کنن. اونجا، جایی بود که یاد گرفت چطوری قوی بودن بدون فریاد زدن ممکنه. یاد گرفت سکوت گاهی بلندتر از خشم شنیده میشه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.