یادداشت علی باقری
1404/5/2
در دل شهری خاکستری، جاییکه خورشید از خودکشی حرف میزند، مغازهای هست با چراغهایی کمنور و دیوارهایی نمزده از افسردگی. اینجا "مغازه خودکشی" است. جایی که خانوادهای با چشمانی بینور، لبخند را فراموش کردهاند و طناب و سم را مثل عروسکهای شاد میفروشند. همه چیز سیاه است ــ نه به رنگ، بلکه به نیت. دوربین، آرام از پشت ویترین پر از تیغ و تابوت رد میشود و به فضای وهمآلود خانه میرسد. پدر، فروشنده مرگ؛ مادر، زنی که گویی بچههایش را با اشک شیر داده. پسر بزرگ، تکهای از تاریکی، در حال نوشتن شعرهایی که بوی گور میدهند. اما ناگهان، انگار نویسنده دوربین را از دست میدهد. صحنهها تند میشوند، پرش دارند. شخصیتها حرفهای دیروز را فراموش میکنند. گفتگوها قطع میشوند و تصویر بعدی بیربط میرسد. گویی کارگردان سناریو را پرت کرده و فقط فریمهای تصادفی پخش میشوند. یکدفعه، مرلین ــ دختر خجالتی و لرزان خانواده ــ با اعتمادبهنفس روی صحنه میآید. پسر بزرگ، که روزی مرگ را میستود، حالا پنکیک میپزد و میخندد. تماشاگر چشمانتظار یک معجزه نیست، بلکه دنبال یک توضیح ساده میگردد: چی شد؟ کی شد؟ چرا؟ صحنهی آخر: خانواده، شاد و خندان، گویی اصلاً غمی نبوده، گویی پایان همیشه باید «خوب» باشد. تیتراژ بالا میرود. موسیقی پخش میشود. و تماشاگر با چشمانی خیره و ذهنی پر از علامت سؤال از سالن بیرون می آید
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.