یادداشتهای tahoora🦋 (41)
1404/3/7
ملکوت شروعی طوفانی و دلهره آور! راستش فصل اول کتاب را به سرعت و با دهانی باز خواندم و هرچه جلوتر میرفتم چشمانم از میزان مفاهیمی که از هرچیز توسط نویسنده درآمده، گشاد و حیرت زده شده بود. دکتر حاتم را شیطان و منشی جوان را حضرت آدم و ملکوت را هم یحتمل حضرت حوا و آن پاداش شایسته که سرنگی با نیروهای زمینی و دلخواه مردمان دنیاطلب بود ( عمر طولانی و میل جنسی فراوان) همان سیب ممنوعه دانستم. لذت میبردم و صفحه های کتاب را از نقشهها و حدسهایم سیاه کردم؛اما... اما فصلهای بعدی انگار کاملا دردنیای دیگری بود و تصدیق این حرف را در نظرات بقیه خواننده ها دیدم که از برهم خوردن پیرنگ و خط داستانی و از دست دادن شروع طوفانی گفته شد. اما از طرفی هم آن را با (بوف کور) هدایت مقایسه کردند که چه درست چون من هم درجاهایی از داستان حال و هوای گنگ و گیجی بوف کور را داشتم که این نشئت گرفته از همان سبک سورئالیسم یا شایدهم رئالیسم جادویی اثر میباشد. اما از ناامیدی و اینکه اول کتاب زا شایسته ترسناکترین اثر ادبی ایران میدانستم و حالا نه. بگذریم. ملکوت برای من مثل یک بوم نقاشی یا چیزی شبیه به آن بود که هرکسی از هرزاویهای و با معلوماتی که درزندگی و عقایدش جان گرفته، میتواند یک دیدگاه و نظر خاص بدهد و آن چیزی که خودش میخواهد و میتواند از درون آن بیرون آورد. خطوطی از کتاب بود که من گاهی باخواندنش درباره نوع تفکر بهرام صادقی گیج و کنجکاو میشدم و گاهی آن را قبول نداشتم ولی کمی که میگذشت دوباره برمیگشتم و با نگاهی دیگر آن را دودستی بغل میگرفتم. مثلا کجا؟ مثلا معنای مرگی که گفته شد و خودکشی. وقتی که کمی فکرکردم و آن را چسباندم به شعر [ یک دو دم مانده است، مردانه بمیر!] جناب مولانا در ابتدای فصل آخر، حلاجی کردم و استنباط خود از مرگ قبل مرگ(موتوا قبل ان تموتوا)را برداشتم و از قلم نویسنده لذت بردم. یا اینکه آیا دکترحاتم شیطان بود یا فرشته مرگ؟! اما شاید دیگری مرگ را در خنجری زدن برگلو یا تیغی بررگ یا...ببیند. همانطور که گفتند و میگویند برداشتها و حرفها و نگاهها به ملکوت، بعد این سالیان دراز از انتشارش همچنان بوده و هست و خواهد بود. سرتان را بیش از این درد نمیآورم و همینجا کلام را کوتاه میکنم. کتاب دوازده.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/2/25
بامداد خمار. چقدر لذت بردم از این رمان... بعد از سووشون یکی از بهترین تجربههای من بود و همراه محبوبه خندیدم،حرص خوردم، قلبم سوخت، بغض کردم،گریه کردم و از زندگیش درس گرفتم. یک کتاب پرکشش و جذاب و پراز درس برای همه مخصوصا کسانی که اسیر عشق کورکورانه شدند.خیلی خوشحالم که سریالش مثل سووشون و با همون کارگردان، بزودی پخش میشه و امیدوارم امیدوارم به کتاب متعهد باشه و تغییر زیادی نکنه. پن۱: کتاب شب سراب هم از نویسنده دیگری نوشته شده که درواقع از زبان رحیم و برای رفع اتهام از اون هست؛ اما بااین حال اکثر مخاطبین را قانع که نکرد هیچ بلکه خشمگین از دلایل غیرمنطقی کرد.من به شخصه مقصر رو فقط یک نفر نمیدونم و به نظرم همه از محبوبه و رحیم گرفته تا مادررحیم و خانواده محبوبه و حتی روزگار رو عامل به وجود اومدن این زندگی و سرنوشت میدونم. پن۲:این رمان با بحثهای داغ و نقدهای بسیار روبهرو شد. موافقان، آن را برای مقولهٔ روابط میان زنان و مردان جوان مفید دانسته یا درس عبرتی برای جوانان بیتجربه دانستند. مخالفان، آن را دفاع از اصالت و شرافت طبقات بالادست جامعه و تحقیر فرودستان دانستند. از نظر من باوجود کمی اهانت به طبقه فقیر، بیشتر از هرچیز نقدی که صورت گرفت بر عدم تفاهم و اشتراک بین طبقه دارای فرهنگ و سواد و ادب و احترام با طبقه بی بندوبار و افسارگسیخته بود که نشان داد چقدر تفاوت سطح فرهنگی ایجاد مشکل میکند درصورتی که اگر همان شخص از طبقه ضعیف از نظر اقتصادی دارای فرهنگ و ادب بود احتمالا سرنوشت جور دیگری رقم میخورد؛الله اعلم. قسمت مورد علاقه من هم نشون دادن عشق واقعی در پایان کتاب هست. کتاب نه.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/2/12
مجموعه ۵داستان کوتاه و جالب توجه و دارای مفهومی عمیق و مهم. سه داستان اول داستان هایی هست که دور از زندگی و فضای دوران کودکی خود آل احمد نیست: گلدسته ها و فلک، نمادی از تلاش برای رسیدن به آرزوها، جشن فرخنده:فضای خفقان عصررضاشاه و شرایط معممها،خواهرم و عنکبوت: سرطان و درمانش و فضای غالب خرافات درگذشته. دو داستان دیگر هم یکی شوهر آمریکایی که داستان مشهور و مهمی هست از آن جهت که پتک سنگینی برسر کسانی بود و هست که غرب را مظهر جلال و شکوه و یک رویا و مدینه فاضله میدانند. و داستان آخر، خونابه انار، که من نظر رضا براهنی و نوع نگاهش به داستان را بسیار دوست داشتم: در خونابه ی انار از جلال آل احمد دارند جسدی را می آورند تا در قبرستان زرتشتیان در برج بگذارند. جسد جوان است. دو تا کرکس نشسته اند؛ یکی نمی خورد، آن یکی که می خورد به محض خوردن می میرد. نسل جوان را به این سادگی نمی شود خورد. این ادبیات ظهوری است، آینده را نشان می دهد. نمی شود یک کرکس گوشت جوان بخورد و اگر گوشت جوان بخورد ممکن است کمی رمق بگیرد، ولی بهش نمی سازد. خیلی جالب است!»(براهنی، 1380: 252) از میان این پنج داستان، من دو داستان را بیشتر دوست داشتم: خواهرم و عنکبوت، شوهر آمریکایی. پیشنهاد میکنم حتما مطالعه کنید. کتاب شش.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.