من نظرات نامحبوبی درباره سال بلوا دارم. شاید باید با کسی حرف بزنم و نظرم در موردش تعدیل بشه. اما به هر حال کتابی نیست که بگم دوستش داشتم. کنجکاوم کرد، غمگینم هم کرد ولی فصلهای آخر فقط میخواستم تموم شه.
عشق نوشا و حسینا برای من گیرا نیست. حسینا عامدانه شخصیت مبهمی داره که با اسطوره احاطه شده و همین اون رو در داستان کمرنگ میکنه. رابطه معصوم و نوشا در داستان خیلی پررنگتره و قصهشون شکل گرفته. اما وقتی حسینا و نوشا به هم میرسن و هم رو در آغوش میگیرن، من با داستانشون احساس نزدیکی نمیکنم.
رویدادها که به نظر میان بستر تاریخی مشخصی هم دارن شفاف نیستن. برای من مشخص نیست که نیروهای درگیر تو داستان، به جز بعضیشون، دقیقا کیان. متعلق به کدوم گروهها هستن و چرا تو این بازه تاریخی به جون هم افتادن.
در آخر مهمترین بحث برای من روایت زنانهست. تو مصاحبهها و نقدها دیدم که میگن معروفی تو این کتاب تونسته زنانه بنویسه. بله معروفی مردسالاری رو به خوبی تو داستانش نشون میده. شخصیت اصلی داستان و راوی هم زنه. اما با خوندن این کتاب دوباره برام این سوال بالا اومد که ما به چی میگیم روایت زنانه؟ هرکسی که از زبان زنی بنویسه تونسته روایتی زنانه ارائه کنه؟ این سوال برای من جدیه و باید پیگیریش کنم اما در روایت معروفی لااقل نقصهایی میبینم که سخت میپذیرم روایتی زنانه داره. جایی که نوشا میگه:«چقدر ماه شده بود و چقدر دلم میخواست یک کشیده مردانه بخواباند بیخ گوشم.» یا جایی که در واکنش به تعرض جیغ میزنه و در توصیفش نوشته میشه:«از همان کولیبازیهای زنانه.» کتاب رو عقب میگیرم و عمیقا باهاش احساس فاصله میکنم.
کتاب، مورد علاقه من نیست به جهتهای مختلف ولی همونطور که گفتم بحث روایت زنانه برام مهمتره. نه اینکه لزوما این کتاب اینطور باشه اما میترسم روایتگری رنج رو با روایت زنانه یکی کنیم. هیچ عاملیتی برای زن راوی قائل نشیم و فقط بخوایم قصهای پرسوز و گداز بگیم.