بریدههای کتاب امیررضا سعیدینجات امیررضا سعیدینجات 1403/10/12 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.1 26 صفحۀ 147 مجید از همان بچگیش برای خودش، اعتبار جمع می کرد. توی یافت آباد از اولین تا آخرین مغازه را، سلام و علیک داشت و ازشان نسیه خرید می کرد. جالب اینجاست که مغازه دارها هم بهش نسیه می دادند. به محض اینکه پول دستش می رسید، حساب همه را پاک می کرد. با همۀ این مغازه دارها؛ بزرگ تر یا کوچک تر از خودش هم نداشت، با همه شان حساب شوخی را، اول باز می کرد، بعدش حساب نسیه. من بعضی وقت ها تعجب می کردم و چشمانم گرد می شد، به یک الف بچه چطور اعتماد می کنند و نسیه می دهند. 0 3 امیررضا سعیدینجات 1403/10/12 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.1 26 صفحۀ 145 با ماشین می رفتم و مدارکم همراهم نبود. افسر توی اتوبان تابلوی ایست را نشان داد و جلو م را گرفت. کنار خیابان پارک کردم. همین که از ماشین پیاده شدم، عکس مجید را روی شیشه دید. دقت کرد تا مطمئن شود. پرسید: - این عکس شهید مدافع حرم مجید قربانخانیه؟ دیشب مستندش رو نشان می داد. گفتم بله. - شما دیشب مستندش رو دیدی؟ مادر شهید از دایی ها و رفیقاش می گفت. - خواهرزادمه افسر پیشانی ام را بوسید و گفت: به خاطر مجید برو. 0 5 امیررضا سعیدینجات 1403/10/12 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.1 26 صفحۀ 140 چند وقت پیش، یک پیرزنی را که توان راه رفتن هم نداشت، سوار کردم که ببرم در خانه اش. تا نشست توی ماشین، زد زیر گریه. گفتم: «مادر، چی شده؟ چرا این قدر بی تابی؟ کاری از دستم برمیاد، بگید براتون انجام بدم.» گفت: «مادر این عکسی که زدی جلو ماشین، من رو به این حال وروز انداخته. چه نسبتی باهاش دارید؟». گفتم این عکس پسرمه، تو سوریه شهید شده، پیکرش هم برنگشته. - خوشا به سعادتش! این پسر شما یه کارهایی می کرد که خدا خودش دستش رو گرفت. من هر موقع توی میدون می ایستادم و وسیله دستم بود، این آقازادۀ شما، برام تا دم خونه می آورد، و تا من و وسایلم رو سر و سامون نمی داد، نمی رفت. 0 6 امیررضا سعیدینجات 1403/10/11 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.1 26 صفحۀ 121 پسرم در یافت آباد، معروف بود به مجید بربری. حالا حتماً از خودتان می پرسید چرا مجید بربری؟ راستش دایی های پدرش، همه شان نانوایی داشتند و پسردایی اش هم الآن در همین شغل، در یافت آباد کار می کند. وقتی بزرگ شد و دستش توی جیب خودش می رفت، دم نانوایی می ایستاد و برای کسانی که توانایی خرید نان نداشتند، از پول خودش نان می خرید و به آنها می داد. بعضی وقت ها هم حالا به مناسبت یا بی مناسبت، پول پختِ یک روز نان را حساب می کرد و می داد به شاطر و می گفت: «امروز این نون ها رو رایگان بدید به مردم.» مجید آنقدر دَمِ بربری ایستاد و نان داد دست مردم که آخرش مردم، اسمش را گذاشتند مجید بربری! حتی حاج جواد از گردان امام علی(ع)، نمی دانست که مجید فامیلی اش قربانخانی است. با این که با هم بچه محل بودیم و زیاد با مجید مراوده داشت. آنقدر به اسم مجید بربری معروف شده بود. که کسی فامیلی مجید را نمی دانست. تا یک روز که من سر سوریه رفتن مجید، به حاج جواد زنگ زدم، تازه آنجا از بقیه دوستاش پرسیده بود: «این مجید قربانخانی کیه؟» و دوستانش گفته بودند: «مجید بربری» و تازه آنجا فامیل مجید را فهمیده بود. 0 2 امیررضا سعیدینجات 1403/10/9 معبد زیرزمینی معصومه میرابوطالبی 4.4 55 صفحۀ 30 مادر صورتش را بالا آورد و نگاهم کرد. اشک از کنار چشم ها شره کرده بود پایین: «قربون قدت برم مادر. کِی این همه بزرگ شدی؟ برو. برو خدا پشت و پناهت. چرا یواشکی؟ ساکت رو بده برات انجیر خشکه و بادوم بذارم.» چرا این لباس رو برداشتی؟ این پاره است. بذار اون آبی نو رو می ذارم. پسرم داره میره جبهه. پسرم میره برای خاکش بجنگه. پسرم بزرگ شده. پسرم مرد این سرزمینه... 0 8 امیررضا سعیدینجات 1403/8/23 ایران؛ نرسیده به امارات: روایتی از بوموسی، جنوبی ترین جزیره ایران علیرضا رافتی 3.4 16 صفحۀ 157 بعد از ظهر با همان افرادی که توی ون بودند سوار قایقهای تندرو شدیم فرا افتادیم سمت تنب کوچک. جزیرهای که حتی از چیزی که تصور میکردم هم کوچکتر بود و برخلاف تنب بزرگ که حدود ۵۰۰ نفر سکنه دارد، سکنه غیرنظامی نداشت و تماماً یک پادگان نظامی بود. یک جزیره کوهستانی با پستی و بلندیهای زیاد که یک نفر پیاده میتوانست حدوداً در یک ربع سر و ته آن را سر بزند. به نظر میرسد پادگان نظامی بودن، بهترین نقشی است که میشود به جزیره تنب کوچک داد. 0 4 امیررضا سعیدینجات 1403/8/23 ایران؛ نرسیده به امارات: روایتی از بوموسی، جنوبی ترین جزیره ایران علیرضا رافتی 3.4 16 صفحۀ 152 شاید روزی یک خانم اتو کشیده پشت باجه یک آژانس مسافرتی به یک مسافر بگوید: «اگه رفتید تنب، به هیچ وجه بازدید از قلعه انگلیسیها رو از دست ندید. یکی از جاذبههای بینظیر این جزیره است.» زخمها به مرور زمان دمل میبندند و کمکم فقط جایی از آنها روی پوست میماند و خودشان طوری فراموش میشوند که پس از مدتها حتی یادمان نمیآید این برآمدگی روی پوست، جای کدام حادثه است؟ قلعههایی که استعمارگران اروپایی در مناطق جنوبی ایران از جمله قشم و هرمز و سواحل مکران و جاهای دیگر ساختهاند، هر کدام راوی یک جنایتاند که بر مردم آن منطقه رفته است. هر کدام یک زخماند که دیگر دهانش را بسته و کسی یادش نمیآید وقتی تیزی استعمار لب این زخم را باز کرد چه شکوههایی را لخته لخته بیرون میریخت. 0 1 امیررضا سعیدینجات 1403/8/1 پوتین قرمزها فاطمه بهبودی 4.0 1 صفحۀ 78 (آقای مرتضی بشیری، کاردار ایران در برزیل در زمان جنگ تحمیلی نقل میکند.) یک بار در کافیشاپی در شهر برازیلیا نشسته بودم. یک سرخپوست برزیلی نزدیک شد و گفت: میتوانم شما را به نوشیدن یک قهوه دعوت کنم؟ قبول کردم. پرسید: اهل کجایی؟ گفتم: ایران. با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو باید احمق باشی که بهشت عدالت خمینی رو رها کردی و به جهنم اومدی. اگه ما سرخپوستها رهبری مثل خمینی داشتیم. اینطور اسیر دست اشغالگران سرزمینمون نبودیم. پیشتر از دوستی شنیده بودم در یک شهر مرزی بین آرژانتین و پاراگوئه و برزیل، پسر یک پیرمرد مسیحی را کشته بودند. مرد در خیابان فریاد میزد: خدایا خمینی را به داد ما برسان تا ما را از دست ظالمان نجات بدهد. 0 3 امیررضا سعیدینجات 1403/7/29 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 58 صفحۀ 23 از من رسالهام حول فلسفه مشاء را طلب نمود. فیالفور آوردم. همین قدر میدانم که میخواستم از مشاء بگویم. اما معلوم نیست که از آن گفته باشم. کلامم به اختیار نبود. روحم جای دیگری پر میزد. ای بسا ارسطو را افلاطون و افلاطون را سقراط و سقراط را بوعلیسینا گفته باشم. ای بسا واجب را ممکن و ممکن را ممتنع فرض کرده باشم و او نگاه میکرد. نگاهم میکرد چه نگاهی. نگاهم میکرد و من از مشاء میگفتم. نفسم به شماره افتاده بود تنم میلرزید و از مشاء میگفتم. و این همه عشق بود که پرده از چهره میکشید و من توان دیدن آن را نداشتم که قلبم تاب آن همه زیبایی نداشت. پیش از آنکه قالب تهی کنم مادرم از راه رسید... 0 4 امیررضا سعیدینجات 1403/7/18 به صرف قهوه و پیتا؛ سفرنامه و عکس های بوسنی و هرزگوین معصومه صفایی راد 3.9 37 صفحۀ 154 درباره ساخت سِبیل چیزی که مشهور است اینکه محمد پاشا نامی در سال ۱۷۵۴ آن را ساخته و ریشه اسمش عربی است و به معنی «بنایی که در آن آب است» . اولیا چلبی در سیاحتنامهاش روایت جالب دارد از ساخت سبیل سارایوو. میگوید که سبیلها در ابتدا سیصدتا بودند که طی سالها و قرنها از بین رفتهاند و جایی هستند که مردم از آن آب میخورند و به عشق شهدای کربلا ساخته شده است. عشق به اهل بیت و به خصوص امام حسین (ع) بین اهالی بالکان چیز غریبی نیست. برای مثال مسلمانان کشور آلبانی در این کار سرآمد اهالی بالکان هستند. روز عاشورا در این کشور تعطیل رسمی است. آنها در بالای کوهی به نام تومور در تیرانا، پایتخت آلبانی، مقام حضرت عباس (ع) دارند. روایتهای متفاوتی درباره این کوه وجود دارد و اصلیترین داستان این است که درویشی خواب نما شده و حضرت عباس را با اسب دیده که به آنجا آمده است و قدمگاهی از حضرت که جای دو پا بر سنگ است هم آنجا وجود دارد. وقتی تیرانای آلبانی مجسمه حضرت عباس دارد، دیگر فلسفه سقاخانه بودن سبیل سارایوو عجیب به نظر نمیرسد. ظاهراً توی دل اروپا هم آب دادن به تشنگان یک معنا بیشتر ندارد. 0 2 امیررضا سعیدینجات 1403/7/16 استامبولی: نوشته ها و عکس های سفر به استانبول منصور ضابطیان 3.9 55 صفحۀ 154 خاطرههای جغرافیایی است که ریشه میدواند در هویت مردم یک شهر و آنها را از مهاجران آن شهر جدا میکند. مهاجران از جغرافیای مقصد خاطره ندارند. خاطره آنها کیلومترها آن طرفتر در مبدأ معنا پیدا میکند. 0 3 امیررضا سعیدینجات 1403/7/15 استامبولی: نوشته ها و عکس های سفر به استانبول منصور ضابطیان 3.9 55 صفحۀ 25 هوش آدمها اول از چشمهایشان پیدا میشود. بعد، از لبخندهایشان و بعد، از نگاه و لبخند همزمانشان وقتی داری برایشان چیزی را تعریف میکنی... 0 30 امیررضا سعیدینجات 1403/7/6 چگونه گورخر راه راه شد؟ و سایر داستان های داروینی من درآوردی لئو گراسه 3.3 5 صفحۀ 55 موریانهها معمارانی شگفت انگیز و مهندسانی با استعداد هستند. تپههایی که بر روی زمین ایجاد میکنند، علاوه بر وظیفه تنفسی که برای لانه خودشان دارد، به تشکیل خاک شتاب میبخشد، اندازه و تعداد میوههایی که درختان اطراف میآورند را افزایش میدهد، باروری حشراتی که در مجاورت آن زندگی میکنند را بهبود میبخشد، و در کل تولید اولیه را در مجاورت خود زیاد میکند!!!!!!!! 🤯🤯🤯 0 1 امیررضا سعیدینجات 1403/7/6 چگونه گورخر راه راه شد؟ و سایر داستان های داروینی من درآوردی لئو گراسه 3.3 5 صفحۀ 37 اگر بتوانیم اطلاعات مربوط به تمام اجزاء جهانمان را جمع آوری کنیم، آنگاه در موقعیتی خواهیم بود که بتوانیم آینده تک تک اجزاء آن را پیش بینی کنیم... اگر این دیدگاه به دنیای طبیعت را پذیرفته بودیم، آنچه شانس یا تصادف مینامیم چیزی جز مقیاسی از جهل خود ما نبود... 0 2 امیررضا سعیدینجات 1403/6/22 حماسهی سجادیه؛ تویی به جای همه جلد 1 سیدمهدی شجاعی 4.4 19 صفحۀ 260 وقتی که آیه: فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ خانههایی که خدا به آنها رخصتِ رفعت بخشیده است. نازل شد از پیامبر پرسیدند که مقصود از این خانهها کدام خانهها است. پیامبر فرمود: خانه پیامبر و اهل بیت پیامبر. ابوبکر اشاره کرد به خانه علی و از پیامبر با لحنی که انکار و اکراه در آن موج میزد پرسید: یعنی خانه علی هم از همین خانهها است؟ پیامبر فرمود: برترینشان خانه علی است. بعد از ارتحال پیامبر، از ابوبکر پرسیدند: مقصود از فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ کدام خانهها است؟ گفت: مقصود، خانههای مشخصی نیست. پرسیدند که: پیامبر در این باره توضیحی نداده است؟ ابوبکر عصبانی شد: شما چه کار به توضیح پیغمبر دارید؟ ... و معاویه هم در پاسخ به این سوال، همین را گفت: مقصود، مساجد است. همه مساجد. مخصوصاً مساجد نوساز! 0 4 امیررضا سعیدینجات 1403/6/22 حماسهی سجادیه؛ تویی به جای همه جلد 1 سیدمهدی شجاعی 4.4 19 صفحۀ 240 اعجاز حسین، همچون دم مسیحایی نبود که مرده را زنده کند. اعجاز حسین، بخشیدن دم مسیحایی به یاورانش بود. حسین به یاورانش توان احیاگری بخشید و فوت و فن حیات بخشی، کرامت فرمود. هر که حسین را همراهی نکرد از چنین مقام و عظمتی محروم شد. 0 2 امیررضا سعیدینجات 1403/6/21 حماسهی سجادیه؛ تویی به جای همه جلد 1 سیدمهدی شجاعی 4.4 19 صفحۀ 220 ام سلمه میگوید: من میگویم آن مردمی که جسارت به مقدسات عالم را با گوش و چشم خودشان دیدند و شنیدند چرا خفقان گرفتند؟ چرا هیچ کدام دم بر نیاوردند؟ یک مرد نه، یک موجود زنده، در میان آنها نبود که نفس بکشد و با صدای نفسش ابراز وجود کند؟! میدانی چرا هیچ صدایی از آن آغل بزرگ حیوانات در نیامد؟ باورش برایت سخت است علی جان! (امام سجاد علیهالسلام) ولی میگویم: از ترس محروم شدن از علوفه! 0 1 امیررضا سعیدینجات 1403/6/21 حماسهی سجادیه؛ تویی به جای همه جلد 1 سیدمهدی شجاعی 4.4 19 صفحۀ 220 ام سلمه میگوید: فکرش را بکن! به دختر پیامبر، به دختر وحی، به عصاره نبوت، به مقصود خلقت، به برترین بانوی عالم، حرفهایی زدند که هنوز بعد از این همه سال، تداعیاش جگرم را به آتش میکشد. حرفهایی که من، آن لحظهای از یقین کردم صبر خدا را سرریز میکند زمین و آسمان را به هم میدوزد. اگر امروز از من بپرسند که در تمام عمر طولانیات، عجیبترین چیزی که دیدهای چیست. میگویم: صبر خدا! 0 4 امیررضا سعیدینجات 1403/5/6 حماسهی سجادیه؛ تویی به جای همه جلد 1 سیدمهدی شجاعی 4.4 19 صفحۀ 114 (روایت شیطان) از این پس و در طول روایت داستان، هنر مرا در ساخت و ساز شخصیت و عملکرد معاویه و امثال معاویه و رهروان راه معاویه خواهید دید. و از آن مهمتر مانیفست یا مرامنامه یا به عبارت دقیقتر دستورالعملهای که من به پیروانش ابلاغ کردهام. همان صد فرمان در مقابل ده فرمان خدا به موسی که اشاره کردم. اگر مایلید که مرا و سیاستهایم را خوب بشناسید، لااقل عناوین این فرامین را دقیق به خاطر بسپارید. عنوان این دستورالعمل چه بود؟ برای از بین بردن یک اصل، ابتدا یک بدل بسازید و آن را جایگزین اصل کنید. ... (روایت راوی) اگر تقابل اسلام علوی و اسلام اموی در کربلا رخ نمینمود، اسلام بدلی برای همیشه در جایگاه اسلام حقیقی و اصلی و علوی مینشست و هیچ رد و نشانی از آن باقی نمیگذاشت. 0 6 امیررضا سعیدینجات 1403/4/30 حماسهی سجادیه؛ تویی به جای همه جلد 1 سیدمهدی شجاعی 4.4 19 صفحۀ 46 دوست دارم نامههایی را که معاویه برای علی نوشته ببینید! غوغا کرده این حرامزاده دوستداشتنی. جوری با علی حرف میزند که انگار او علی است و علی، معاویه. جوری او را از تعلقات به دنیا پرهیز میدهد که انگار خودش بی تعلقترین موجود نسبت به دنیاست. عشق میکنم وقتی نامههایش را مرور میکنم. نامههایش را روزی هزار بار میخوانم و خسته نمیشوم. معاویه همه کسانی که مرا خون به جگر کردند جوری از هستی ساقط کرد که در دلم قند آب میشد. من اما بعد از مرگ معاویه، بیش از هر کسی، به مروان، امیدوار و دلخوشم. 0 2
بریدههای کتاب امیررضا سعیدینجات امیررضا سعیدینجات 1403/10/12 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.1 26 صفحۀ 147 مجید از همان بچگیش برای خودش، اعتبار جمع می کرد. توی یافت آباد از اولین تا آخرین مغازه را، سلام و علیک داشت و ازشان نسیه خرید می کرد. جالب اینجاست که مغازه دارها هم بهش نسیه می دادند. به محض اینکه پول دستش می رسید، حساب همه را پاک می کرد. با همۀ این مغازه دارها؛ بزرگ تر یا کوچک تر از خودش هم نداشت، با همه شان حساب شوخی را، اول باز می کرد، بعدش حساب نسیه. من بعضی وقت ها تعجب می کردم و چشمانم گرد می شد، به یک الف بچه چطور اعتماد می کنند و نسیه می دهند. 0 3 امیررضا سعیدینجات 1403/10/12 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.1 26 صفحۀ 145 با ماشین می رفتم و مدارکم همراهم نبود. افسر توی اتوبان تابلوی ایست را نشان داد و جلو م را گرفت. کنار خیابان پارک کردم. همین که از ماشین پیاده شدم، عکس مجید را روی شیشه دید. دقت کرد تا مطمئن شود. پرسید: - این عکس شهید مدافع حرم مجید قربانخانیه؟ دیشب مستندش رو نشان می داد. گفتم بله. - شما دیشب مستندش رو دیدی؟ مادر شهید از دایی ها و رفیقاش می گفت. - خواهرزادمه افسر پیشانی ام را بوسید و گفت: به خاطر مجید برو. 0 5 امیررضا سعیدینجات 1403/10/12 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.1 26 صفحۀ 140 چند وقت پیش، یک پیرزنی را که توان راه رفتن هم نداشت، سوار کردم که ببرم در خانه اش. تا نشست توی ماشین، زد زیر گریه. گفتم: «مادر، چی شده؟ چرا این قدر بی تابی؟ کاری از دستم برمیاد، بگید براتون انجام بدم.» گفت: «مادر این عکسی که زدی جلو ماشین، من رو به این حال وروز انداخته. چه نسبتی باهاش دارید؟». گفتم این عکس پسرمه، تو سوریه شهید شده، پیکرش هم برنگشته. - خوشا به سعادتش! این پسر شما یه کارهایی می کرد که خدا خودش دستش رو گرفت. من هر موقع توی میدون می ایستادم و وسیله دستم بود، این آقازادۀ شما، برام تا دم خونه می آورد، و تا من و وسایلم رو سر و سامون نمی داد، نمی رفت. 0 6 امیررضا سعیدینجات 1403/10/11 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.1 26 صفحۀ 121 پسرم در یافت آباد، معروف بود به مجید بربری. حالا حتماً از خودتان می پرسید چرا مجید بربری؟ راستش دایی های پدرش، همه شان نانوایی داشتند و پسردایی اش هم الآن در همین شغل، در یافت آباد کار می کند. وقتی بزرگ شد و دستش توی جیب خودش می رفت، دم نانوایی می ایستاد و برای کسانی که توانایی خرید نان نداشتند، از پول خودش نان می خرید و به آنها می داد. بعضی وقت ها هم حالا به مناسبت یا بی مناسبت، پول پختِ یک روز نان را حساب می کرد و می داد به شاطر و می گفت: «امروز این نون ها رو رایگان بدید به مردم.» مجید آنقدر دَمِ بربری ایستاد و نان داد دست مردم که آخرش مردم، اسمش را گذاشتند مجید بربری! حتی حاج جواد از گردان امام علی(ع)، نمی دانست که مجید فامیلی اش قربانخانی است. با این که با هم بچه محل بودیم و زیاد با مجید مراوده داشت. آنقدر به اسم مجید بربری معروف شده بود. که کسی فامیلی مجید را نمی دانست. تا یک روز که من سر سوریه رفتن مجید، به حاج جواد زنگ زدم، تازه آنجا از بقیه دوستاش پرسیده بود: «این مجید قربانخانی کیه؟» و دوستانش گفته بودند: «مجید بربری» و تازه آنجا فامیل مجید را فهمیده بود. 0 2 امیررضا سعیدینجات 1403/10/9 معبد زیرزمینی معصومه میرابوطالبی 4.4 55 صفحۀ 30 مادر صورتش را بالا آورد و نگاهم کرد. اشک از کنار چشم ها شره کرده بود پایین: «قربون قدت برم مادر. کِی این همه بزرگ شدی؟ برو. برو خدا پشت و پناهت. چرا یواشکی؟ ساکت رو بده برات انجیر خشکه و بادوم بذارم.» چرا این لباس رو برداشتی؟ این پاره است. بذار اون آبی نو رو می ذارم. پسرم داره میره جبهه. پسرم میره برای خاکش بجنگه. پسرم بزرگ شده. پسرم مرد این سرزمینه... 0 8 امیررضا سعیدینجات 1403/8/23 ایران؛ نرسیده به امارات: روایتی از بوموسی، جنوبی ترین جزیره ایران علیرضا رافتی 3.4 16 صفحۀ 157 بعد از ظهر با همان افرادی که توی ون بودند سوار قایقهای تندرو شدیم فرا افتادیم سمت تنب کوچک. جزیرهای که حتی از چیزی که تصور میکردم هم کوچکتر بود و برخلاف تنب بزرگ که حدود ۵۰۰ نفر سکنه دارد، سکنه غیرنظامی نداشت و تماماً یک پادگان نظامی بود. یک جزیره کوهستانی با پستی و بلندیهای زیاد که یک نفر پیاده میتوانست حدوداً در یک ربع سر و ته آن را سر بزند. به نظر میرسد پادگان نظامی بودن، بهترین نقشی است که میشود به جزیره تنب کوچک داد. 0 4 امیررضا سعیدینجات 1403/8/23 ایران؛ نرسیده به امارات: روایتی از بوموسی، جنوبی ترین جزیره ایران علیرضا رافتی 3.4 16 صفحۀ 152 شاید روزی یک خانم اتو کشیده پشت باجه یک آژانس مسافرتی به یک مسافر بگوید: «اگه رفتید تنب، به هیچ وجه بازدید از قلعه انگلیسیها رو از دست ندید. یکی از جاذبههای بینظیر این جزیره است.» زخمها به مرور زمان دمل میبندند و کمکم فقط جایی از آنها روی پوست میماند و خودشان طوری فراموش میشوند که پس از مدتها حتی یادمان نمیآید این برآمدگی روی پوست، جای کدام حادثه است؟ قلعههایی که استعمارگران اروپایی در مناطق جنوبی ایران از جمله قشم و هرمز و سواحل مکران و جاهای دیگر ساختهاند، هر کدام راوی یک جنایتاند که بر مردم آن منطقه رفته است. هر کدام یک زخماند که دیگر دهانش را بسته و کسی یادش نمیآید وقتی تیزی استعمار لب این زخم را باز کرد چه شکوههایی را لخته لخته بیرون میریخت. 0 1 امیررضا سعیدینجات 1403/8/1 پوتین قرمزها فاطمه بهبودی 4.0 1 صفحۀ 78 (آقای مرتضی بشیری، کاردار ایران در برزیل در زمان جنگ تحمیلی نقل میکند.) یک بار در کافیشاپی در شهر برازیلیا نشسته بودم. یک سرخپوست برزیلی نزدیک شد و گفت: میتوانم شما را به نوشیدن یک قهوه دعوت کنم؟ قبول کردم. پرسید: اهل کجایی؟ گفتم: ایران. با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو باید احمق باشی که بهشت عدالت خمینی رو رها کردی و به جهنم اومدی. اگه ما سرخپوستها رهبری مثل خمینی داشتیم. اینطور اسیر دست اشغالگران سرزمینمون نبودیم. پیشتر از دوستی شنیده بودم در یک شهر مرزی بین آرژانتین و پاراگوئه و برزیل، پسر یک پیرمرد مسیحی را کشته بودند. مرد در خیابان فریاد میزد: خدایا خمینی را به داد ما برسان تا ما را از دست ظالمان نجات بدهد. 0 3 امیررضا سعیدینجات 1403/7/29 دیلماج حمیدرضا شاه آبادی 3.6 58 صفحۀ 23 از من رسالهام حول فلسفه مشاء را طلب نمود. فیالفور آوردم. همین قدر میدانم که میخواستم از مشاء بگویم. اما معلوم نیست که از آن گفته باشم. کلامم به اختیار نبود. روحم جای دیگری پر میزد. ای بسا ارسطو را افلاطون و افلاطون را سقراط و سقراط را بوعلیسینا گفته باشم. ای بسا واجب را ممکن و ممکن را ممتنع فرض کرده باشم و او نگاه میکرد. نگاهم میکرد چه نگاهی. نگاهم میکرد و من از مشاء میگفتم. نفسم به شماره افتاده بود تنم میلرزید و از مشاء میگفتم. و این همه عشق بود که پرده از چهره میکشید و من توان دیدن آن را نداشتم که قلبم تاب آن همه زیبایی نداشت. پیش از آنکه قالب تهی کنم مادرم از راه رسید... 0 4 امیررضا سعیدینجات 1403/7/18 به صرف قهوه و پیتا؛ سفرنامه و عکس های بوسنی و هرزگوین معصومه صفایی راد 3.9 37 صفحۀ 154 درباره ساخت سِبیل چیزی که مشهور است اینکه محمد پاشا نامی در سال ۱۷۵۴ آن را ساخته و ریشه اسمش عربی است و به معنی «بنایی که در آن آب است» . اولیا چلبی در سیاحتنامهاش روایت جالب دارد از ساخت سبیل سارایوو. میگوید که سبیلها در ابتدا سیصدتا بودند که طی سالها و قرنها از بین رفتهاند و جایی هستند که مردم از آن آب میخورند و به عشق شهدای کربلا ساخته شده است. عشق به اهل بیت و به خصوص امام حسین (ع) بین اهالی بالکان چیز غریبی نیست. برای مثال مسلمانان کشور آلبانی در این کار سرآمد اهالی بالکان هستند. روز عاشورا در این کشور تعطیل رسمی است. آنها در بالای کوهی به نام تومور در تیرانا، پایتخت آلبانی، مقام حضرت عباس (ع) دارند. روایتهای متفاوتی درباره این کوه وجود دارد و اصلیترین داستان این است که درویشی خواب نما شده و حضرت عباس را با اسب دیده که به آنجا آمده است و قدمگاهی از حضرت که جای دو پا بر سنگ است هم آنجا وجود دارد. وقتی تیرانای آلبانی مجسمه حضرت عباس دارد، دیگر فلسفه سقاخانه بودن سبیل سارایوو عجیب به نظر نمیرسد. ظاهراً توی دل اروپا هم آب دادن به تشنگان یک معنا بیشتر ندارد. 0 2 امیررضا سعیدینجات 1403/7/16 استامبولی: نوشته ها و عکس های سفر به استانبول منصور ضابطیان 3.9 55 صفحۀ 154 خاطرههای جغرافیایی است که ریشه میدواند در هویت مردم یک شهر و آنها را از مهاجران آن شهر جدا میکند. مهاجران از جغرافیای مقصد خاطره ندارند. خاطره آنها کیلومترها آن طرفتر در مبدأ معنا پیدا میکند. 0 3 امیررضا سعیدینجات 1403/7/15 استامبولی: نوشته ها و عکس های سفر به استانبول منصور ضابطیان 3.9 55 صفحۀ 25 هوش آدمها اول از چشمهایشان پیدا میشود. بعد، از لبخندهایشان و بعد، از نگاه و لبخند همزمانشان وقتی داری برایشان چیزی را تعریف میکنی... 0 30 امیررضا سعیدینجات 1403/7/6 چگونه گورخر راه راه شد؟ و سایر داستان های داروینی من درآوردی لئو گراسه 3.3 5 صفحۀ 55 موریانهها معمارانی شگفت انگیز و مهندسانی با استعداد هستند. تپههایی که بر روی زمین ایجاد میکنند، علاوه بر وظیفه تنفسی که برای لانه خودشان دارد، به تشکیل خاک شتاب میبخشد، اندازه و تعداد میوههایی که درختان اطراف میآورند را افزایش میدهد، باروری حشراتی که در مجاورت آن زندگی میکنند را بهبود میبخشد، و در کل تولید اولیه را در مجاورت خود زیاد میکند!!!!!!!! 🤯🤯🤯 0 1 امیررضا سعیدینجات 1403/7/6 چگونه گورخر راه راه شد؟ و سایر داستان های داروینی من درآوردی لئو گراسه 3.3 5 صفحۀ 37 اگر بتوانیم اطلاعات مربوط به تمام اجزاء جهانمان را جمع آوری کنیم، آنگاه در موقعیتی خواهیم بود که بتوانیم آینده تک تک اجزاء آن را پیش بینی کنیم... اگر این دیدگاه به دنیای طبیعت را پذیرفته بودیم، آنچه شانس یا تصادف مینامیم چیزی جز مقیاسی از جهل خود ما نبود... 0 2 امیررضا سعیدینجات 1403/6/22 حماسهی سجادیه؛ تویی به جای همه جلد 1 سیدمهدی شجاعی 4.4 19 صفحۀ 260 وقتی که آیه: فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ خانههایی که خدا به آنها رخصتِ رفعت بخشیده است. نازل شد از پیامبر پرسیدند که مقصود از این خانهها کدام خانهها است. پیامبر فرمود: خانه پیامبر و اهل بیت پیامبر. ابوبکر اشاره کرد به خانه علی و از پیامبر با لحنی که انکار و اکراه در آن موج میزد پرسید: یعنی خانه علی هم از همین خانهها است؟ پیامبر فرمود: برترینشان خانه علی است. بعد از ارتحال پیامبر، از ابوبکر پرسیدند: مقصود از فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ کدام خانهها است؟ گفت: مقصود، خانههای مشخصی نیست. پرسیدند که: پیامبر در این باره توضیحی نداده است؟ ابوبکر عصبانی شد: شما چه کار به توضیح پیغمبر دارید؟ ... و معاویه هم در پاسخ به این سوال، همین را گفت: مقصود، مساجد است. همه مساجد. مخصوصاً مساجد نوساز! 0 4 امیررضا سعیدینجات 1403/6/22 حماسهی سجادیه؛ تویی به جای همه جلد 1 سیدمهدی شجاعی 4.4 19 صفحۀ 240 اعجاز حسین، همچون دم مسیحایی نبود که مرده را زنده کند. اعجاز حسین، بخشیدن دم مسیحایی به یاورانش بود. حسین به یاورانش توان احیاگری بخشید و فوت و فن حیات بخشی، کرامت فرمود. هر که حسین را همراهی نکرد از چنین مقام و عظمتی محروم شد. 0 2 امیررضا سعیدینجات 1403/6/21 حماسهی سجادیه؛ تویی به جای همه جلد 1 سیدمهدی شجاعی 4.4 19 صفحۀ 220 ام سلمه میگوید: من میگویم آن مردمی که جسارت به مقدسات عالم را با گوش و چشم خودشان دیدند و شنیدند چرا خفقان گرفتند؟ چرا هیچ کدام دم بر نیاوردند؟ یک مرد نه، یک موجود زنده، در میان آنها نبود که نفس بکشد و با صدای نفسش ابراز وجود کند؟! میدانی چرا هیچ صدایی از آن آغل بزرگ حیوانات در نیامد؟ باورش برایت سخت است علی جان! (امام سجاد علیهالسلام) ولی میگویم: از ترس محروم شدن از علوفه! 0 1 امیررضا سعیدینجات 1403/6/21 حماسهی سجادیه؛ تویی به جای همه جلد 1 سیدمهدی شجاعی 4.4 19 صفحۀ 220 ام سلمه میگوید: فکرش را بکن! به دختر پیامبر، به دختر وحی، به عصاره نبوت، به مقصود خلقت، به برترین بانوی عالم، حرفهایی زدند که هنوز بعد از این همه سال، تداعیاش جگرم را به آتش میکشد. حرفهایی که من، آن لحظهای از یقین کردم صبر خدا را سرریز میکند زمین و آسمان را به هم میدوزد. اگر امروز از من بپرسند که در تمام عمر طولانیات، عجیبترین چیزی که دیدهای چیست. میگویم: صبر خدا! 0 4 امیررضا سعیدینجات 1403/5/6 حماسهی سجادیه؛ تویی به جای همه جلد 1 سیدمهدی شجاعی 4.4 19 صفحۀ 114 (روایت شیطان) از این پس و در طول روایت داستان، هنر مرا در ساخت و ساز شخصیت و عملکرد معاویه و امثال معاویه و رهروان راه معاویه خواهید دید. و از آن مهمتر مانیفست یا مرامنامه یا به عبارت دقیقتر دستورالعملهای که من به پیروانش ابلاغ کردهام. همان صد فرمان در مقابل ده فرمان خدا به موسی که اشاره کردم. اگر مایلید که مرا و سیاستهایم را خوب بشناسید، لااقل عناوین این فرامین را دقیق به خاطر بسپارید. عنوان این دستورالعمل چه بود؟ برای از بین بردن یک اصل، ابتدا یک بدل بسازید و آن را جایگزین اصل کنید. ... (روایت راوی) اگر تقابل اسلام علوی و اسلام اموی در کربلا رخ نمینمود، اسلام بدلی برای همیشه در جایگاه اسلام حقیقی و اصلی و علوی مینشست و هیچ رد و نشانی از آن باقی نمیگذاشت. 0 6 امیررضا سعیدینجات 1403/4/30 حماسهی سجادیه؛ تویی به جای همه جلد 1 سیدمهدی شجاعی 4.4 19 صفحۀ 46 دوست دارم نامههایی را که معاویه برای علی نوشته ببینید! غوغا کرده این حرامزاده دوستداشتنی. جوری با علی حرف میزند که انگار او علی است و علی، معاویه. جوری او را از تعلقات به دنیا پرهیز میدهد که انگار خودش بی تعلقترین موجود نسبت به دنیاست. عشق میکنم وقتی نامههایش را مرور میکنم. نامههایش را روزی هزار بار میخوانم و خسته نمیشوم. معاویه همه کسانی که مرا خون به جگر کردند جوری از هستی ساقط کرد که در دلم قند آب میشد. من اما بعد از مرگ معاویه، بیش از هر کسی، به مروان، امیدوار و دلخوشم. 0 2