بریدهای از کتاب مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی اثر کبری خدابخش دهقی
1403/10/12
صفحۀ 140
چند وقت پیش، یک پیرزنی را که توان راه رفتن هم نداشت، سوار کردم که ببرم در خانه اش. تا نشست توی ماشین، زد زیر گریه. گفتم: «مادر، چی شده؟ چرا این قدر بی تابی؟ کاری از دستم برمیاد، بگید براتون انجام بدم.» گفت: «مادر این عکسی که زدی جلو ماشین، من رو به این حال وروز انداخته. چه نسبتی باهاش دارید؟». گفتم این عکس پسرمه، تو سوریه شهید شده، پیکرش هم برنگشته. - خوشا به سعادتش! این پسر شما یه کارهایی می کرد که خدا خودش دستش رو گرفت. من هر موقع توی میدون می ایستادم و وسیله دستم بود، این آقازادۀ شما، برام تا دم خونه می آورد، و تا من و وسایلم رو سر و سامون نمی داد، نمی رفت.
چند وقت پیش، یک پیرزنی را که توان راه رفتن هم نداشت، سوار کردم که ببرم در خانه اش. تا نشست توی ماشین، زد زیر گریه. گفتم: «مادر، چی شده؟ چرا این قدر بی تابی؟ کاری از دستم برمیاد، بگید براتون انجام بدم.» گفت: «مادر این عکسی که زدی جلو ماشین، من رو به این حال وروز انداخته. چه نسبتی باهاش دارید؟». گفتم این عکس پسرمه، تو سوریه شهید شده، پیکرش هم برنگشته. - خوشا به سعادتش! این پسر شما یه کارهایی می کرد که خدا خودش دستش رو گرفت. من هر موقع توی میدون می ایستادم و وسیله دستم بود، این آقازادۀ شما، برام تا دم خونه می آورد، و تا من و وسایلم رو سر و سامون نمی داد، نمی رفت.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.