نفیس

نفیس

@p.nafis

16 دنبال شده

5 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        کشش داستان خوبه البته از نیمه ی کتاب به بعد حسابی احساس گیجی سراغم آمد و دست به قلم شدم و تبار کشیدم چون اسم شخصیت ها شبیه به همه و گاهی تکراریه در نتیجه درک روابط سخت و فراموش میشه . جا به جایی زمان ها از قدیم به حال  و هر بار از دید یک شخصیت پرداختن به موضوع برایم جذاب بود . کلا قلم نویسنده بسیار روانه و تفکر کلی مارکز و آنچه می خواست در بطن زندگی بوئندیاها بگه بسیار ذهن را به تفکر وا می دارد که به چیستی زندگی فکر کنه . ساعت ها بعد از خوندن کتاب فکرتون مشغول میشه یا شاید اولش بگید خب که چی ؟!🫣
 به شخصه آخرهای کتاب بغض سنگینی سراغم آمد دلم سوخت که تهش سلسله ی بوئندیا به کجا رسید و بسیار برایم غم انگیز بود  .
 روابط موجود بین بعضی از شخصیت ها برایم بسیار مزخرف و حال بهم زن بود و در تصورم نمی گنجید . نمی دانم احساس کردم یک عادی سازی در این ارتباط انگار داشت القا میشد . 
یک جاهایی احساس قرابت زیادی بین این کتاب و کلیدر داشتم . مثلا اورسولا خیلی من را یاد بلقیس می انداخت . تلاششون برای سر پا نگهداشتن خاندان خیلی شبیه هم بود . یا یک جاهایی سرهنگ آئورلیانو شبیه گل محمد بود . البته تفاوت بسیاره ولی نمی دانم چرا این حالت به نظرم رسید .
      

0

        داستان با تولد ۸۰ سالگی لیدی ال شروع میشه و صحبت هایی در مورد تخریب عمارتی به اسم کلاه فرنگی به میان میاد که لیدی ال برای حفظ آن از رازهای جوانیش پرده برمیداره و شما را مهمان زندگیش میکنه . 
رومن گاری آرمان را به عنوان آنارشیست جوانی که همه زندگی اش را وقف اهداف و اعتقاداتش کرده و آنت عاشقی را نشان میده که فقط می خواهد زندگی آرامی در کنار آرمان داشته باشه . در تقابل این دو ، به خوبی دیدگاه های دو طرف مطرح میشه و گاهی شعارهای آنارشیستی را به سخره می گیره و منفعل بودن آنارشیست را در زندگی شخصی اش تو صورتمون میکوبه ‌، که فرد از عهده ی خودش و اطرافیانش برنمیاد ولی می خواهد جهان را درست کنه. آنت با تصمیم های آنی و خود خواسته مسیر زندگیش را ترسیم میکنه و به نظر خودش بهترین راه را میره که البته بعضی از کارها و رفتارهایش از نظر اخلاقی توجیه پذیر نیست و انتهای داستان هم خیلی غیر قابل پیش بینی عمل میکنه که مطمئنم حسابی تعجب می کنید . 
در کل با خواندنش سفر به دنیایی متفاوت را تجربه می کنید . دیدن تصمیم و موقعیت های غیر عادی در داستان و غرق شدن در خطوط کتاب اوج هنرمندی نویسنده را نشان میده .  البته گاهی توضیح زیاد در باب هنر و اسامی هنرمندان مختلف روند را کند میکنه ولی در کل کتابی خوش خوانه . 
نکته ی آخر اینکه یک سری تصمیم ها و اتفاقات به نظرم از نظر اخلاقی یا شاید با مذهب ما منافات داره و اگر به  اصول و قواعدی معتقد باشید ، یکسری اتفاق ها براتون قابل درک نیست .  
      

0

        بزرگ علوی به زیبایی وضعیت سیاسی و اجتماعی و طبقاتی  را  در بستر داستانی عاشقانه بیان کرده و ضمن پرداختن به موضوع روند داستان هم حفظ شده . شروع داستان هیچ تعلیقی ایجاد نمیکنه ولی بعد از ورود فرهنگیس ، کشش داستان را می بینیم .  دوست داری زود پیش بری تا بشناسیش . 
اما در مورد شخصیت ها ، فرنگیس دنبال یک ملجا و مامن یا معنایی برای زندگی است . عجیب اینکه معنا را در افراد و فعالیت ها محدود کرده و در نتیجه همیشه احساس درماندگی داره . هیچ وقت در جستجوی معنا تلاش نکرده یا شاید تلاشش محدود بوده . به قول خودش بستر تربیت خانواده او را تنبل بار آورده . موضوع آزاردهنده دیگر اینکه در مواجهه با اطرافیان خواسته ها و علایقش را بازگو نمی کنه . چه در ارتباط با پدر و چه در ارتباط با استاد ماکان و .... .  شاید بسیاری از رنج ها به همین دلیل سراغش میاد .
درکنار نقصان های زیاد ، نکات قابل تحسینی در شخصیت پدر فرنگیس وجود داشت ، سرزنش گر نبود و نقش پناهگاه عاطفی را به خوبی ایفا می کرد  . اینکه فرنگیس ضمن بیان نقصان های پدر به این وجه پشتیبانی مهربانانه اشاره میکنه جالبه . والدین هیچ وقت کامل نیستند ولی اگر حس پناهگاه را برای فرزندشان القا کنند ، نکته ی مثبتی خواهد بود  . 
در  آخر یکی از معانی عشق را می شد در داستان به وضوح دید . عاشق واقعی رفاه و آرامش و آسایش و سلامتی و امان معشوق را به هر چیزی ترجیح میده حتی دوری . دو طرف داستان به لحاظ محدودیت هایی که برای معشوق ایجاد می شد از خودشون گذشتند . 
      

0

        کتاب نگاهی از بیرون به درون داره . هالیس شما را به جلسه ای با خودتون دعوت کرده . با طمانیه به توصیف رنج ها و مرداب ها و عقده هایی که گریبان گیرمون شده می پردازه . توی پیچ و خم زندگی راه حل میده و در دو فصل آخر به شیواترین حالت ممکن به نتیجه می رسه . 
آنجایی که میگه : 

" جهان هستی نمایش خداوند است . آن تصویر متعالی شاید واضح نباشد ؛اما وظیفه نگاه اجمالی به وقایع ، شکستن تخم مرغ ها در طول راه و رنج بردن در بیابان های روح در نهایت به این تشخیص ختم می شود که معنا در رسیدن به مقصد نیست ؛ بلکه در خود سفر است . این خردی شخصی است که 《عبور》 می کند . کسی که جوان است ؛ کسی که خواستار صیقل خوردن لبه های تیز زندگی است و یا از وظیفه ی پنهان از رنج ها می گریزد ، نمی تواند 《عبور》 کند و این خرد را به دست آورد  . این پاداشی است که یک من جوان آن را تحقیر می کند و هرگز برایش قابل تشخیص نیست ؛ اما به واقع موهبتی است که عمق ، بلوغ و فضایی غنی به زندگی آینده می بخشد .
وظیفه ی پیش روی ما همان وظیفه ای است که نیچه نیز برای ما تعیین کرده . ما 《عبور》  و《 پل》 هستیم  . آنچه باید عبور کند میل من به کنترل ، تسلط و امنیت است . اگر چه این میل طبیعی است ، اما در برابر مسیر تحول می ایستد ." 
در پایان کتاب فوق العاده ارزشمنده . پیشنهاد می کنم اگر به مباحث روانشناسی و خودشناسی علاقه مندید ، سراغش بروید و از تغییری که بعد از خواندنش در نگاهتون ایجاد میشه لذت ببرید . 

      

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

صحیفه سجادیه

0

نفیس پسندید.
بخارای من ایل من
مثل هر شب گوشی به دست توی راهروی خوابگاه پرسه می‌زدم و با مادرم صحبت می‌کردم. این راهرو به سالن نسبتا کوچکی می‌رسد. البته کوچک نیست، ما برای آن زیادیم. این سالن مربعی‌ست. هر چهار وجهش به راهروها و راه‌پله وصل است که به بیرون خوابگاه، پله‌های طبقه بالا و دو راهرو اتاق‌های پایین منتهی می‌شود. بچه‌ها گاهی برای بازی مافیا، گاهی برای مشاعره، گاهی برای صحبت‌های مسئولین که مشکلات عدیده خوابگاه به ناچار پایشان را به آنجا باز می‌کرد، در سالن حاضر می‌شدند. این سری برای معرفی کتاب دور هم جمع شده بودند. یکی از افراد جمع برای دیگران توضیح می‌داد و بخش‌هایی از کتابی که در دست داشت را می‌خواند. بعد از پایان جلسه‌شان هم به بچه‌ها بوک‌مارک‌های زیبایی به یادگار دادند. در همان حین که راه می‌رفتم اسم نویسنده را در ذهنم نگه داشته بودم که جایی یادداشت کنم. تا مدت‌ها بعد در هر کتابفروشی چشمم پی اسم این معلم و نویسنده عزیز بود.
آن کتاب، همین کتاب است و این شروع آشنایی من با آقای بهمن‌بیگی بود.
.
سال قبل با «آتش‌ بدون دود» مهمان ترکمن‌ صحرا بودم. امسال همراه عشایر قشقایی فارس در ییلاق  بودم. بار و بندیلم را بر ارونه جوانی بسته و راهی بهار سردسیر شده بودم. 
در این راه ایمور را دیدم و قلبم درد گفت. 
شیرویه را دیدم خواهرانه برایش دل سوزاندم و رنجش را درک کردم. 
پیرمرد را سوار بر ترلان دیدم و زیبایی این اسب اصیل چشمم را خیره کرد. 
زنی را دیدم که در انتظار نوزاد بود و آل بر خیمه‌اش سایه انداخته بود.
وقتی تراکتور‌های رنگ وارنگ گلزارهای عشایر را زیر و رو می‌کرد، من هم جانم از این رنج به لب رسیده بود.
وقتی شاه به دنبال تخته قاپو و باقی طرح‌هایش بود من هم همراه ایل نگران آینده‌ام بودم.
وقتی خان به دنبال شکار قوچ دنایی بود من هم نفس‌هایم از اضطراب به شماره افتاده بود و نگران این قوچ زیبا بودم.
وقتی کهزاد از «دشتی» می‌گفت من هم بین کسانش نشسته بودم و غرور ایل باعث افتخارم بود.
وقتی بچه‌های آب‌بید پای تخته سیاه درس پس می‌دادند، من هم آن‌جا بودم و شوقشان سرحالم می‌آورد.
وقتی استاندار به محل اسکان رسید و گاو زرد را دید، من هم با عشایر گریخته بودم.
.
۱. این کتاب مجموع چند داستان درمورد عشایر قشقایی است.
اواخر کتاب درمورد مدرسه عشایری صحبت شده بود ولی بخش عمده کتاب داستان‌هایی‌ست که آداب و رسوم، سبک زندگی و ... مربوط به عشایر را درون مایه خودش قرار داده.

۲. یکی از مسائلی که کتاب به آن اشاره می‌کند، تخته قاپو یا اسکان اجباری عشایر است که توسط رضا شاه طرح‌ریزی شده بود.
آقای بهمن‌بیگی در کتاب می‌گوید:« سالی نبود که نوازندگان جهان بر آرامگاه الهام‌بخش حافظ و درگاه شکوهمند کورش گرد نیایند و آوای جاه و جلال ایران را با سازهای بادی، به گوش جهانیان نرسانند.
در چنان کشوری، حضور یک جمعیت بی‌سر و پا و چادرنشین،آن هم در دو قدمی مهد فرهنگ و فضیلت نمی‌توانست شرم آور نباشد. 
در چنان زمانی عبور و مرور یک مشت قبیله‌ی قرون وُسطایی از کنار جشن‌های افتخارآفرین هنری نمی‌توانست مایه‌ی ننگ و خفت نشود... بیهوده نبود که صبر زمامداران به سر آمد و بر آن شدند که این لکه‌های زشت را از چهره دل‌آرای میهن بزدایند:
عبورشان را از معابر عمومی ممنوع ساختند. مراتع نزدیک شهرها را به بهانه حمایت وحوش قُرُق کردند... به کار بردن کلمه عشایر در مکاتبات رسمی و دولتی موقوف شد. فرمان تغییر این کلمه صادر گشت. چنین نام و نشانی در خور شأن و شوکت کشور نبود. لغت پردازان ترکیب «دامداران متحرک» را ابداع کردند.
لیکن همه این تلاش‌ها و تقلاها بی‌ثمر ماند. اختفای این همه آدم بیابانگرد ممکن نبود... راه دیگری نماند. قتل عامشان امکان‌پذیر نبود. ناچار دست به تخته‌قاپو و اسکان آنان زدند.»

۳. آخر کتاب واژه‌نامه‌ای قرار داره که خیلی کمک‌کننده‌ست.
.
📔متن‌هایی از کتاب:
«مردم ایل رقص ایل را محترم می‌شمردند. رقص ایل جلف و سبک نبود. رقص ایل سماع و عبادت بود ... مادران دست به دست دختران، و پدران پای به پای پسران می‌چرخیدند. رقص ایل با آیین‌های کهن ایل بستگی و پیوستگی داشت. ایل نمی‌توانست از آیین‌های کهن خود چشم بپوشد.»...💫

«برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمی‌توان برد. شیر بوی جا شیر می‌دهد. ماست را با چاقو می‌بریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است. بوی شبدرِ دوچین، هوا را عطرآگین ساخته است. گندم‌ها هنوز خوشه نبسته‌اند. صدای بلدرچین یک دم قطع نمی‌شود. جوجه کبک‌ها، خط و خال انداخته‌اند. کبک دری، در قله‌های کمانه، فراوان شده است. 
مادیان قزل، کرّه‌ی ماده‌ی سیاهی زاییده است. توله شکاری بزرگ شده است. اسمش را به دستور تو پات گذاشته‌ام. رنگش سفید است. خال‌های حنایی دارد. گوشش آنقدر بلند است که به زمین می‌رسد. از مادرش بازیگوش‌تر است.»...❄️


«این ایل ترک زبان از کجا آمده و چگونه در خطه سعدی و حافظ جای گزیده است؟
شاه میرزا با نغمه‌ای و نوجوان خوش صدا با سرودی بدین پرسش پاسخ دادند: 
این راه به تبریز می‌رود 
به تبریز عزیز می‌رود 
خدایا راهی نشانمان ده 
تا به سرزمین خویش بازگردیم.»...🌱

«کار مردان ایل با تفنگ و به‌ویژه با تفنگ پنج‌تیری به نام برنو به عشق و عاشقی کشیده بود: تفنگ قشنگ خوش دست و موشکاف دوربُردی بود. شکل و شمایلش دل می‌برد. ساخت یکی از شهرهای فرنگستان به نام «برنو» بود. عشایری‌ها این تفنگ را به نام آن شهر، برنو می‌خواندند. سرتا پایش را مثل یک بت می‌آراستند و به عبادتش می‌ایستادند...
دختر زیبا را برنو می‌گفتند. یار بلندبالا را برنو می‌خواندند. معلوم نبود که از زن و برنو کدام یک را بیشتر دوست داشتند. هر مردی در آرزوی دو برنو بود برنویی بر دوش و برنویی در آغوش.»...💚
.
📸 عکس‌ها: 
🟡 بالا سمت چپ: سکه‌هایی که به چارقد دختر وصل شدن و جز زیورآلات آنهاست.
🟡 بالا سمت راست: زن قشقایی که مَشکی رو به همراه داره.
🟡 پایین سمت چپ: هنوزم خانم‌های عشایر رو با این لباس‌های زیباشون جای جای شیراز میشه دید.
🟡 پایین سمت راست: رسمی که در عروسی، عروس رو سوار بر اسب می‌کنن.
متاسفانه منبع اصلی عکس‌هارو پیدا نکردم. از پینترست هستن.
.
۲۷ شهریور ۰۳
          مثل هر شب گوشی به دست توی راهروی خوابگاه پرسه می‌زدم و با مادرم صحبت می‌کردم. این راهرو به سالن نسبتا کوچکی می‌رسد. البته کوچک نیست، ما برای آن زیادیم. این سالن مربعی‌ست. هر چهار وجهش به راهروها و راه‌پله وصل است که به بیرون خوابگاه، پله‌های طبقه بالا و دو راهرو اتاق‌های پایین منتهی می‌شود. بچه‌ها گاهی برای بازی مافیا، گاهی برای مشاعره، گاهی برای صحبت‌های مسئولین که مشکلات عدیده خوابگاه به ناچار پایشان را به آنجا باز می‌کرد، در سالن حاضر می‌شدند. این سری برای معرفی کتاب دور هم جمع شده بودند. یکی از افراد جمع برای دیگران توضیح می‌داد و بخش‌هایی از کتابی که در دست داشت را می‌خواند. بعد از پایان جلسه‌شان هم به بچه‌ها بوک‌مارک‌های زیبایی به یادگار دادند. در همان حین که راه می‌رفتم اسم نویسنده را در ذهنم نگه داشته بودم که جایی یادداشت کنم. تا مدت‌ها بعد در هر کتابفروشی چشمم پی اسم این معلم و نویسنده عزیز بود.
آن کتاب، همین کتاب است و این شروع آشنایی من با آقای بهمن‌بیگی بود.
.
سال قبل با «آتش‌ بدون دود» مهمان ترکمن‌ صحرا بودم. امسال همراه عشایر قشقایی فارس در ییلاق  بودم. بار و بندیلم را بر ارونه جوانی بسته و راهی بهار سردسیر شده بودم. 
در این راه ایمور را دیدم و قلبم درد گفت. 
شیرویه را دیدم خواهرانه برایش دل سوزاندم و رنجش را درک کردم. 
پیرمرد را سوار بر ترلان دیدم و زیبایی این اسب اصیل چشمم را خیره کرد. 
زنی را دیدم که در انتظار نوزاد بود و آل بر خیمه‌اش سایه انداخته بود.
وقتی تراکتور‌های رنگ وارنگ گلزارهای عشایر را زیر و رو می‌کرد، من هم جانم از این رنج به لب رسیده بود.
وقتی شاه به دنبال تخته قاپو و باقی طرح‌هایش بود من هم همراه ایل نگران آینده‌ام بودم.
وقتی خان به دنبال شکار قوچ دنایی بود من هم نفس‌هایم از اضطراب به شماره افتاده بود و نگران این قوچ زیبا بودم.
وقتی کهزاد از «دشتی» می‌گفت من هم بین کسانش نشسته بودم و غرور ایل باعث افتخارم بود.
وقتی بچه‌های آب‌بید پای تخته سیاه درس پس می‌دادند، من هم آن‌جا بودم و شوقشان سرحالم می‌آورد.
وقتی استاندار به محل اسکان رسید و گاو زرد را دید، من هم با عشایر گریخته بودم.
.
۱. این کتاب مجموع چند داستان درمورد عشایر قشقایی است.
اواخر کتاب درمورد مدرسه عشایری صحبت شده بود ولی بخش عمده کتاب داستان‌هایی‌ست که آداب و رسوم، سبک زندگی و ... مربوط به عشایر را درون مایه خودش قرار داده.

۲. یکی از مسائلی که کتاب به آن اشاره می‌کند، تخته قاپو یا اسکان اجباری عشایر است که توسط رضا شاه طرح‌ریزی شده بود.
آقای بهمن‌بیگی در کتاب می‌گوید:« سالی نبود که نوازندگان جهان بر آرامگاه الهام‌بخش حافظ و درگاه شکوهمند کورش گرد نیایند و آوای جاه و جلال ایران را با سازهای بادی، به گوش جهانیان نرسانند.
در چنان کشوری، حضور یک جمعیت بی‌سر و پا و چادرنشین،آن هم در دو قدمی مهد فرهنگ و فضیلت نمی‌توانست شرم آور نباشد. 
در چنان زمانی عبور و مرور یک مشت قبیله‌ی قرون وُسطایی از کنار جشن‌های افتخارآفرین هنری نمی‌توانست مایه‌ی ننگ و خفت نشود... بیهوده نبود که صبر زمامداران به سر آمد و بر آن شدند که این لکه‌های زشت را از چهره دل‌آرای میهن بزدایند:
عبورشان را از معابر عمومی ممنوع ساختند. مراتع نزدیک شهرها را به بهانه حمایت وحوش قُرُق کردند... به کار بردن کلمه عشایر در مکاتبات رسمی و دولتی موقوف شد. فرمان تغییر این کلمه صادر گشت. چنین نام و نشانی در خور شأن و شوکت کشور نبود. لغت پردازان ترکیب «دامداران متحرک» را ابداع کردند.
لیکن همه این تلاش‌ها و تقلاها بی‌ثمر ماند. اختفای این همه آدم بیابانگرد ممکن نبود... راه دیگری نماند. قتل عامشان امکان‌پذیر نبود. ناچار دست به تخته‌قاپو و اسکان آنان زدند.»

۳. آخر کتاب واژه‌نامه‌ای قرار داره که خیلی کمک‌کننده‌ست.
.
📔متن‌هایی از کتاب:
«مردم ایل رقص ایل را محترم می‌شمردند. رقص ایل جلف و سبک نبود. رقص ایل سماع و عبادت بود ... مادران دست به دست دختران، و پدران پای به پای پسران می‌چرخیدند. رقص ایل با آیین‌های کهن ایل بستگی و پیوستگی داشت. ایل نمی‌توانست از آیین‌های کهن خود چشم بپوشد.»...💫

«برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمی‌توان برد. شیر بوی جا شیر می‌دهد. ماست را با چاقو می‌بریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است. بوی شبدرِ دوچین، هوا را عطرآگین ساخته است. گندم‌ها هنوز خوشه نبسته‌اند. صدای بلدرچین یک دم قطع نمی‌شود. جوجه کبک‌ها، خط و خال انداخته‌اند. کبک دری، در قله‌های کمانه، فراوان شده است. 
مادیان قزل، کرّه‌ی ماده‌ی سیاهی زاییده است. توله شکاری بزرگ شده است. اسمش را به دستور تو پات گذاشته‌ام. رنگش سفید است. خال‌های حنایی دارد. گوشش آنقدر بلند است که به زمین می‌رسد. از مادرش بازیگوش‌تر است.»...❄️


«این ایل ترک زبان از کجا آمده و چگونه در خطه سعدی و حافظ جای گزیده است؟
شاه میرزا با نغمه‌ای و نوجوان خوش صدا با سرودی بدین پرسش پاسخ دادند: 
این راه به تبریز می‌رود 
به تبریز عزیز می‌رود 
خدایا راهی نشانمان ده 
تا به سرزمین خویش بازگردیم.»...🌱

«کار مردان ایل با تفنگ و به‌ویژه با تفنگ پنج‌تیری به نام برنو به عشق و عاشقی کشیده بود: تفنگ قشنگ خوش دست و موشکاف دوربُردی بود. شکل و شمایلش دل می‌برد. ساخت یکی از شهرهای فرنگستان به نام «برنو» بود. عشایری‌ها این تفنگ را به نام آن شهر، برنو می‌خواندند. سرتا پایش را مثل یک بت می‌آراستند و به عبادتش می‌ایستادند...
دختر زیبا را برنو می‌گفتند. یار بلندبالا را برنو می‌خواندند. معلوم نبود که از زن و برنو کدام یک را بیشتر دوست داشتند. هر مردی در آرزوی دو برنو بود برنویی بر دوش و برنویی در آغوش.»...💚
.
📸 عکس‌ها: 
🟡 بالا سمت چپ: سکه‌هایی که به چارقد دختر وصل شدن و جز زیورآلات آنهاست.
🟡 بالا سمت راست: زن قشقایی که مَشکی رو به همراه داره.
🟡 پایین سمت چپ: هنوزم خانم‌های عشایر رو با این لباس‌های زیباشون جای جای شیراز میشه دید.
🟡 پایین سمت راست: رسمی که در عروسی، عروس رو سوار بر اسب می‌کنن.
متاسفانه منبع اصلی عکس‌هارو پیدا نکردم. از پینترست هستن.
.
۲۷ شهریور ۰۳
        

34

نفیس پسندید.
کوری
          رمان کوری اثر ژوزه سارا ماگو را می‌توانم یکی از سه داستان خوبی که تا کنون (بابا گوریو، کوری و سومی که هنوز خلق نشده است) خوانده‌ام، بخوانم! داستان و نقاط تعلیق، سبک نگارش، پیدایی جهان نویسنده در آن، تغییرات تحول‌گونه شخصیت افراد در مسیر داستان، نمادشناسی استادانه و صد البته ترجمه خوبی که به دست من رسید این اثر را بی‌نظیر کرده است. سعی می‌کنم دریافت‌های خودم از این داستان را اینجا با شما در میان بگذارم.

•	قبل از هرچیز نثر و الگوی نگارش کوری را شما شگفت زده‌ می‌کند! کتاب پاراگراف ندارد! نقل قول‌ها خلاف همه رمان‌ها از هم جدا نمی‌شوند و علائم سجاوندی در حداقل خود بکار رفته است. اگر در سرزمین بینایان راه تشخیص گوینده کلمات نگاه کردن به صورت اوست! در اینجا همه صداها درهم به گوش شما می‌رسد پس باید گوشتان را قوی کنید و تمایزها را تشخیص بدهید!‌ نویسنده این کار را با نشاندن حرف بزرگ اول در متن کرده است! کار فارسی‌زبانان این میانه سخت است.
•	کوری را می‌توان روایت یک بیماری و بحران فراگیر اجتماعی قلمداد کرد. هرچقدر مثال‌هایی که در ذهنتان می‌‌آید مهلک‌تر باشد تطبیق‌های بیشتری خواهید یافت. برای ما که کرونا تجربه کردیم، تصور اینکه یک بیماری چطور می‌توان نظامات اجتماعی، بنیان‌های فردی و جمعی و قواعد حکمرانی را متحول کند امکان درک بیشتری دارد. افراد کنار ما در مواجهه با چنین بحرانی دقیقا مثل داستان دو پاره می‌شود؛ کسانی وضعیت رنج‌آور پیشامده را فرصتی برای بهره‌مندی و استثمار هرچه بیشتر هم‌نوعان و در مقابل افرادی نیز پیامبر‌گونه نقش رهبری، امداد و توانمندسازی دیگران را به عهده می‌گیرند. با این عینک تصاویر بسیار خوبی را در این داستان تجربه کرده و خواهید دید.
•	اگر فرض کنیم در قرنطینه و یا در کل شهر کوری باعث نابودی تمام لوازم و ابزار و خدمات زندگی شهری شده است، نظم پساکوری! را می‌توان یک نمایش الهیاتی از سفر پیدایش دانست! جامعه بی‌نظم نخواهد بود و اگر نظامات ساخته ما نابود شوند خودش نظمی خودبسنده را تولید و تقویت خواهد کرد! خواندن این کتاب شاید درک درست‌تری به ما بدهد که آنارشیستم بی‌نظمی نیست بلکه نوعی نظم است که ما از درک قواعد و اصولش ناتوانیم. مکانیزم اسکان مردمان، سازوکار توزیع غذا، فرایندهای برطرف‌ کردند نیازهای ضروری فردی و اجتماعی همه در کتاب توضیح داده شده است. اینکه ما از شکل غذا خوردن یا اجابت مزاج مردم کور آزرده و متهوع می‌شویم یک دلیلش این است که قادر به درک نظمی که چنین جامعه‌ای را شکل داده و توسعه خواهد داد نیستیم.
•	یکی از زیباترین اپیزودهای کتاب اتفاقاتی است که موقع توزیع غذا می‌افتد! من حس می‌کنم بتوانیم این صحنه را با لحظه پیدایش جوامع مدرن باستانی! که حکومت به عنوان نماد تولید و اجرای نظم و هم‌چنین ابزار توزیع رانت در پدید آمده است،‌ مقایسه کنیم. ابراز رضایت نسبتا عمومی شهروندان از دیکتاوری گروه غذادار! خود نشان‌دهنده نظام ذهنی جوامع در پذیرش دیکتاتوری و ظلم بعد از پایداری یک نظم جدید است.
•	نظم جدید همه ارزش‌ها و پدیده‌های جامعه را متحول می‌کند و البته ارزش‌های جدیدی هم خلق خواهد کرد که به شکل چرخش‌پذیر بازتولید همان نظم اولیه هستند تا جایی که کاملا استیلا پیدا می‌کنند و بعد از آن به خود تخریبی دچار می‌شوند! (زمینه‌های انقلاب‌های اجتماعی) مفاهیم اخلاقی، مالکیت، حقوق شهروندی،‌ نیازهای اولیه مسکن و خوراک و پوشش همگی دستخوش نظمی جدید می‌شود.
•	زندگی در وضعیت کوری صورت بدی دارد! روان انسان می‌خلد و جسم را می‌کاهد! اما در این کاهیدن و خلیدن تزکیه و پالایشی است که چشم نازک‌بین می‌خواهد! با فروکاست مفهوم زندگی مدرن در داستان کوری به رفع نیازهای اولیه آن‌هم به شکل دهشت‌آلود، روح آدمی فرصت می‌کند بسته به استعداد خودش پالوده شده و اوج بگیرد. با تحول مفهوم مالکیت خصوصی که سرآغاز قدرت‌طلبی نوع بشر است با انسانی مواجه می‌شویم که برای زندگی حرص نمی‌زند و کبر نمی‌ورزد و از این درگاه متعالی مفهوم مرگ و زندگی برایش تغییر می‌کند.
•	خانواده چیست؟ جمعی که ایمان دارند در برآیند با یکدیگر نیازهاشان برآورده می‌شود، خیالشان تخت و روحشان آرام خواهد بود. داستان کوری روایت شکل‌گیری خانواده‌ای جدید است که با وضع جدید سازگار است. خانواده را مادری رهبری می‌کند که همچون نه بلکه خود پیامبری در شهر کوران است. او وظیفه دارد نگران همه باشد! چشم همه باشد! نان‌آور همه باشد. برای همه بجنگد و هیچ نخواهد! مگر بعثت جز برای این است و دست آخر که کم‌ آورد و مچاله شد بین دوگانه این‌که بگوید من هم کورم یا بینا! بینایی را انتخاب کند با همه مسولیت‌هایش
        

19

نفیس پسندید.
واقع نگری: ده دلیل که ثابت می کند اوضاع دنیا آن قدرها هم که فکر می کنیم بد نیست
          یکی از بهترین کتابایی که خوندم! 
هانس روسلینگ یک پزشک و آماردانه که برای سلامت عمومی و بهداشت در مناطق محروم تلاش زیادی کرد و مشاور سازمان‌های مختلفی از جمله یونیسف، سازمان ملل و ... بود. بعد از این کتاب، علاقه‌مند شدم سرگذشت روسلینگ رو بخونم، واقعاً یک پزشک بدون مرز بود. ‌(⁠个⁠_⁠个⁠)⁩
روسلینگ طی سخنرانی‌هاش سوالاتی برای سنجش میزان اطلاعات افراد از پیش‌رفت‌های بشر می‌پرسه و وقتی می‌بینه افراد زیادی از این پیش‌رفت‌ها خبر ندارن و حتی اطلاعات غلطی دارن (یعنی حتی اگه شانسی به یک سوال سه گزینه‌ای جواب بدین، ۳۳ درصد احتمال درست جواب دادن اون سوال هست. ولی افراد به سوال‌های روسلینگ به میزان خیلی کم‌تری جواب درست می‌دادن و این یعنی اطلاعات جهت‌داری در ذهنشون دارن!)، سعی می‌کنه با برگزاری سخن‌رانی‌هایی اطلاعات مردم رو زیاد کنه ولی متوجه میشه مشکل اصلی این نیست، مشکل اصلی خطاهای شناختی‌ای است که باعث چنین برداشتی در انسان امروز میشه.
و برای همین به عنوان آخرین پروژه‌ی زندگیش، این کتاب رو نوشت که در اون با توجه به تجربیاتش، خطاهای شناختی بشر رو طبقه‌بندی می‌کنه و با بیان داستان‌های خودش توضیح میده.
خیلی عالی بود.
ترجمه‌ی نشر میلکان خوب بود و من اشتباه خاصی درش ندیدم. مقدمه‌ی مصطفی ملکیان بر ترجمه‌ی نشر کرگدن هم واقعاً خوب بود، هرچند بیشتر موخره بود. آقای ملکیان هر خطای شناختی رو خلاصه توضیح میده و بعد در قسمت حاشیه، به توضیح بیشتر و فلسفی‌ترش می‌پردازه. مقدمه‌ی مترجم نشر کرگدن، آقای علی کاظمیان هم خیلی خیلی خوب بود! در این باره بود که یک ایرانی چرا باید این کتاب رو بخونه و خطاهای شناختی این کتاب رو در چه مسائلی در ایرانیان می‌بینیم؟ عالی بود و واقعاً بخشی از خودآگاهی جمعی ما ایرانیان حساب میشه.
البته همون‌طور که مصطفی ملکیان میگه، ممکنه خطاهای شناختی‌ای هم باشه که باعث دید بهتری به جهان بشه؛ ولی موضوع این کتاب این موارد نیست.
گزارش پیش‌رفت‌هایی بر این کتاب نوشتم، که اگه دوست داشتید می‌تونید به اونا هم مراجعه کنید.
        

43

نفیس پسندید.
اگر شبی از شب های زمستان مسافری
          «اگر شبی از شب های زمستان مسافری»
چند کتاب را خوانده اید که نویسنده ی آن خواننده را از حالت ناخودآگاه و شنونده ی منفعل دربیاورد و آگاهانه او را در هنگام نوشتن شریک افکارش کند؟
من تابحال تنها داستایوفسکی «یاد داشت های زیرزمینی» را به چنین خصلتی می شناختم، اما«ایتالو کالوینو» هم بله!
پیش از هر چیز باید دانست که با یک رمان منسجم طرف نیستیم،حداقل داستان های این مجموعه به ظاهر ارتباطی با هم ندارند اما این نگاه نویسنده به این گنگی در ارتباط است که بسان نخ تسبیحی پیوندی از جنس تحلیل روایی به مخاطب می دهد.
برای فهم بهتر دریاچه ای را تصور کنید که سنگ هایی با فاصله ی کم از سطح آب بیرون زده اند و راهی را به افقی مه آلود هدایت می کنند،تعداد سنگ ها زیاد است و انتخاب جهتی خاص مشکل است،اما به هرحال به جایی تو را می خوانند. این وضعیت مخاطب در مواجه با این کتاب است.در چند موقعیت خود نویسنده هم به این نکته اشاره کرده است.
گاهی مرز بین یک اثر مزخرف وشاهکار خیلی بهم نزدیک می شود، این کتاب میان‌این دو مرز با زاویه‌دید خوانندگانش در سیلان است.
پ:لیلی گلستان از مترجمان معروف در عرصه ی فرهنگ است اما در این اثر، من انتخاب واژگان و برخی جملات را مغلق می یابم. نمی‌دانم به خاطر تزریق حس ابهام کتاب بوده و یا زبان مبدا چنین تصوری به او داده ولی به هر جهت این مساله در فراری دادن مخاطب عام از کتاب(وحتی بسیاری از مخاطبان خاص) نقش عمده ای را ایفا می کند.
        

1