فاطمه سادات رضادوست

فاطمه سادات رضادوست

@fatemehsadat91

27 دنبال شده

34 دنبال کننده

            @hosseinmydear
@fatemeh91
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        امیلی احساساتی عزیزم:)
روزی می بینی قرار است عزیز ترینت را از دست بدهی؛
تورا جایی دور از خانه ی پر خاطره ات ببرند، جایی که بهترین لحظاتت را در آنجا گذرانده ای...
و تو بیشتر از چیزی هستی که باید می بودی:)
سرپرستی ات را گردن نمی گیرند و برای این کار قرئه کشی می کنند!
به اجبار، با خاله الیزابتی که هیچ درکی از تو و شرایط تو ندارد زندگی می کنی و تنها شانست در این قرئه کشی زندگی در نیومون و وجود خاله لورا در خانه ی خاله الیزابت است.
دلت برای پدرت تنگ شده، برایش می نویسی، خودت را لای ورق های کاغذ خالی می کنی،
به خودت می آیی و می بینی عاشق نوشتن و شعر گفتن شده ای.
طولی نمی کشد که به مدرسه می روی. بچه های مدرسه مسخره ات می کنند. از یکی از دوستانت رکب خورده ای. دلت شکسته. درکت می کنم امیلی عزیزم.. من هم تجربه اش کرده ام.
اشکالی ندارد، عوضش با ایلزه دوست می شوی. دوست خوب و باحالی داری، فقط کمی باید با عصبانیتش کنار بی آیی.
راستی امیلی!
من هم قبول دارم با چتری خوشگل می شوی، چون پیشانی بلندی داری، ولی حواست باشد دفعه بعدی که خودت چتری می زنی در کوتاه کردنش زیاده روی نکنی
می دانم سرزنش های خاله الیزابت اذیتت کرد،
اما به دل نگیر، خاله الیزابت زن بدی نیست، کم کم بهتر با او کنار خواهی آمد و زندگی بهتری کنارش خواهی داشت.
امیلی عزیزم،
داری بزرگ می شوی
بزرگ شدن سخته امیلی، 
احتمالا در زندگی ات پستی بلندی های زیادی خواهی داشت،
امید ها و ناامیدی های زیادی را خواهی چشید،
ولی فعلا از دوران نوجوانی ات لذت ببر

احساسات امیلی و دغدغه هایش کمی برایم کودکانه بودند، دغدغه های بزرگ تری داشتم و در زندگی خودم دیگر خیلی گیر مشکلات امیلی نبودم،
اما توانستم مدت کوتاهی دیگر خودم نباشم
من در دنیای شیرین و کودکانه ی امیلی سفر کردم. مدت نه چندان طولانی ای کنارش بزرگ شدم و قد کشیدم و حالا، به دنیای نوجوانی اش رسیدم. تجربه های جدیدی با هم کسب خواهیم کرد،
اما لذت خواندن نسخه چاپی را از دست دادم. نسخه صوتی، گوینده ی بدی نداشت، اما احساسات نسخه های صوتی مرا محدود و مجبور به داشتن همان احساسات کردند.

حالا دیگر از کتاب های کلاسیک بدم نمی آید، ولی فعلا فقط کتاب های مونتگمری.
سبک نوشتن مونتگمری واقعا عالیه و موقع خواندن کتاب هایش احساس می کنم کلی احساس چاشنی نوشته هایش کرده. موقع گوش دادن به نسخه صوتی، شباهت های زیادی بین شخصیت های کتاب امیلی و آنی شرلی پیدا کردم. می شود شخصیت مونتگمری عزیز هم در لابه لای کتاب هایش پیدا کرد. بعد از خوندن نامه های جودی در بابا لنگ دراز، که برایم کمی خسته کننده بودند، حس خوبی نسبت به یادداشت روزانه های مونتگمری نداشتم، ولی حالا می خواهم سراغش بروم و تار و پود و ارتباط زندگی و احساساتش با کتاب هایش را پیدا کنم.
      

5

        هفته ی کتاب و کتابخوانی، مدرسه مان از انتشارات کتاب خریده و نمایشگاه کتاب داشتیم. "رویای دویدن" یکی از کتاب هایی بود که بارها دیگران بهم معرفی کردند و سر کلاس های فارسی چندباری اسمش را از معلم ادبیات شنیده بودم.
ولی از خواندنش طفره می رفتم، شروع کتابی واقع گرا، بدون اثری از جادو یا تخیل من را می ترساند. کتاب های واقع گرایی از این دست کمی خشک و تاریک به نظر می آمدند. تصمیم داشتم در آینده ای دور یک روز بخوانمش و اسمش در آخر های لیست کتاب هایم بود، کتاب هایی که نمی خواستم بخرم و جایی در کتابخانه ام برایشان اختصاص دهم. 
برای عید، فرصت نکرده بودم کتاب بخرم و کتاب های عیدم کم بود. به لطف بچه های شورای مدرسه، که اجازه دادند بیشتر از ۱ کتاب برای عید قرض بگیریم، ۲ کتاب که نمی خواستم بخرم و داشته باشم را قرض گرفتم. یکی از این کتاب ها رویای دویدن بود که همان روز ساعت های آخر مدرسه شروع کردم به خواندن.
داستان درباره دختری به نام جسیکاست، که همه ی زندگی اش دویدن بوده و حالا، بعد از تصادفی با اتوبوس مدرسه پای راستش را از دست داده و با فکر: زندگی ام به آخر رسیده، از خواب بیدار می شود. عصبانی ست، غمگین است و درک نمی کند بین این همه آدم، چرا این بلا سر او آمده. به مرور، سعی می کند با شرایط کنار بیاید، اما هیچ کس درکش نمی کند، هیچ کس نمی فهمد با دختری که برای آزادانه دویدن آفریده شده و حالا تا آخر عمر باید دویدن را کنار بگذارد چطور باید برخورد کرد.
جسیکا منتظر است کسی به جلو هدایتش کند، منتظر زمانی ست که دیگر چیزی آزارش ندهد..
طولی نمی کشد که کرسوی امید در زندگی اش جوانه می زند. می فهمد پروتز هایی مخصوص دویدن ساخته شده اند که سرعت قبلی دویدنش را به او می بخشند. هزینه ی بالایی دارند اما دوستان و آشنایانش با اشتیاق پول جمع می کنند و پروتز را برایش می خرند." این بار رویای دویدن واقعی ست".
در این بین با یکی از همکلاسی هایش که از کودکی فلج مغزی داشته و هیچ وقت به چشم دیگران( از جمله خودش) نمی آمده آشنا می شود. اسمش رزا ست و بزرگ ترین آرزویش این است که مردم خودش را ببینند، نه وضعیتش را.
یک روز رزا از جسیکا می پرسد دویدن را چرا دوست داری؟
جسیکا تا به حال به این سوال فکر نکرده اما جواب می دهد: به خاطر نسیم خنکی که به صورتم می وزد، به خاطر احساس آزادی ام
رزا هم می گوید دوست دارم یک روز رد شدن خط پایان را تجربه کنم، اما با صندلی چرخ دار که نمی شود!
جسیکا به خاطر این که روزی توجهی به رزا نداشته احساس بدهکاری می کند، پس برای جبرانش تصمیم می گیرد رزا را از خط پایان رد کند.

نوع توصیف احساسات این کتاب، و احساساتی که برای توصیف انتخاب شدن رو به ندرت توی کتاب های دیگه می بینم، احساساتی که توجه کردن بهشون چقدر می تونه دلنشین باشه:)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

        آنی شرلی را پتو پیچ، در سرمای هوا زیر سقف ایوان خانه مان و گاها سر کلاس های مجازی و زنگ های تفریح و گاها در اسنپ، خواندم، در موج احساسات داستان غرق شدم، نهایت لذت را ازش بردم و لحظه ای ازش خسته نشدم، چون دقیقا وقتی آن را گیر آوردم که عقیده داشتم کتاب های نوجوان، حتی اگر بتوانند چیزی بیاموزند گزینه ی مناسبی برای یاد گرفتن خیلی چیز ها نیستند(هنوز هم این عقیده رو دارم و همچنان کتاب ها رو فقط برای سرگرمی و شاید احساس همدردی میخونم)
تقریبا ماه پیش قسمت آخر سریالش را دیدم و مطمئن شدم که میخواهم کتابش را بخوانم، آن هم وقتی متوجه شدم که سریال بعد از آزمون ورودی و قبولی در دانشگاه ادامه نداشت و ساخته نشده بود و آخر عاقبت آنی و گیلبرت معلوم نبود.
و باید بگویم مونتگمری عزیز، ای کاش اولین دیدار آنی و گیلبرت مثل فیلمش بود و کاش وقتی گیلبرت از آنی درخواست آشتی کرد و آنی قبول نکرد، عکس العمل گیلبرت این نمی بود که دیگر اهمیتی برایم ندارد و مهم نیست و شخصیتش را کوچک نمی کردی.
بگذریم، چون من گیلبرت را در فیلمش از خود آنی بیشتر دوست داشتم!
آنی عزیزم مثل خودم قبلا دختر پر حرفی بوده که همیشه تذکر دریافت میکرده، دوست داشته فرو رفتگی ای روی گونه اش میداشته، همیشه در تخیلاتش غرق می شده و زمان از دستش در می رفته، دوست داشته روزی غش می کرده و موهایش قرمز نمی بوده. همیشه به خاطر ظاهرش خودش را سرزنش می کرده و با ذره ای تعریف از خودش، بال در می آورده. دقیقا مثل ۲ سال پیش من(البته اگه کک و مک و موی قرمز را در نظر نگیریم) 
حالا بزرگ تر شده و برای اهدافش به شدت تلاش می کند و در آخر، داغ مرگ متیو و مشکلاتش را به دوش می کشد.
لحظه ای که آنی گفت دوست دارم حرف هایم را برای خودم در قفسه سینه ام نگه دارم و خودم از آن ها لذت ببرم، آنی عزیزم دیگر بزرگ و مستقل تر شده بود و من واقعا دلم برای آنی قبلی  لک زد،
اما جلد های بعدی را به خاطر بیشتر آشنا شدن با گیلبرت خواهم خواند، هرچند گیلبرت سریال را بیشتر دوست داشتم اما گمان نمی کنم بعد از جلد اول، شخصیت گیلبرت کتاب با فیلمش چندان فرقی بکند.
امیدوارم آنی عزیزم در جلد های بعدی چندان آدم حوصله سر بر و متواضعی نشود و از خواندنش خسته نشوم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

56

        اولین بار که کتاب رو دیدم تقریبا ۲ سال پیش بود که یکی از فامیل های بنده کتاب رو دستم داد و گفت: بیا بخون!
اول فکر می کردم داره دستم میندازه چون آن موقع برایم خیلی بزرگوار بود و فکر می کردم کتاب هایی که می خوند به درد سن من نمیخورد. اما خیلی جدی بود. منی که بین دو راهی گرفتن و نگرفتن گیر کرده بودم آخر کتاب رو برداشتم و ادعا کردم که دارم میخونم ولی فقط یه نگاه کوچولویی بهش انداختم و بعد پسش دادم. بعدا توی کشوی یکی از کمد های خانه مان پیدایش کردم جوری که انگار کسی پنهانش کرده بود. آخر کنجکاو شدم بخوانمش.
باید بگویم که "حیدر" ظرفیت این را دارد که عاشقش بشوی و همراهش گریه کنی، اما نباید خوانده شود.
کتاب از زبان امام علی (ع) نوشته شده بود، یعنی عملا نویسنده خودش را گذاشته بود جای امام علی(ع)!
تا اینجا باز هم شاید مشکلی نباشد،
ولی مسئله این است که طرز زندگی امام با نوشته های نویسنده تطابق ندارد.
مثلا،
اگر چیزی که هر سال زنگ های پیام باهاش مواجه می شویم که امامین ما برای شاد کردن دیگران شوخی هم میکردند را در نظر بگیریم،
وقتی که توی کتاب از زبان امام علی(ع) نوشته شده بود:( شوخی ام گل کرده بود)، احتمالا دید غلطی از امام علی(ع) ایجاد میشه.
و خیلی جاهای دیگه ما این ضعف رو میبینیم.
کتاب زیبای "حیدر" نباید خونده بشه، و از اول هم نباید نوشته می شد..
      

10

        ارباب حلقه ها، دنیایی متفاوت و تخیلی...
نباید با انتظار برآورده شدن همه ی علاقه ها سراغ کتاب بروی. ارباب حلقه ها کتاب متفاوتی ست. باید یادت باشد همه ی نکات کتاب و همه جمله هایش مهم است و باید با دقت بخوانی، توجه ات فقط به تیکه های که دوست داری نباشد، وگرنه هم در این جلد و هم احتمالا در جلد های بعدی چیز هایی را متوجه نمی شوی.(اگر ذهنیتی از داستان و شخصیت ها نداشته باشی(میتونید آخر نقد منو بخونید اگه میخواید شروع کنید کتابو))
این یه نکنه ی منفی نیست، یه سبکه. برای این که بعداً با کشف چیز هایی، بیشتر لذت ببری؛ اما احتمالا می شود آن را به عنوان یک پیشنهاد قبول کرد.
من به این کتاب نمی گویم سنگین(از لحاظ وزنش چرا!) اما ترجمه ی ادبی قوی ای داشت.
حس و حالم موقع خواندن کتاب مثل وقت هایی بود که تازه وارد یک جمعی می شوی و به صحبت هایشان گوش می دهی، میدانی موضوع جذاب است و سعی می کنی بفهمی ولی نمی توانی درست از آن سر در بیاوری!
احتمالا به دو دلیل
بیشتر کتاب فکرم سمت افکار و زندگی خودم می رفت./۵۰ صفحه را ۴ خط یکی خواندم و ظاهرا چیز هایی را جا انداختم که باید می فهمیدمشان.
و یک چیز دیگر
نقش جادو در کتاب کافی بود؟
شاید نه. جایی که دغدغه هابیت ها نداشتن چراغ بود قطعا گندالف(گندالف تو فیلمش همون دامبلدور خودمونه، دوست داشتم بگم🙃) می توانست با چوبدستی اش نوری بی افشاند!
جایی که هابیت ها باید اورک ها را می کشتند چرا گندالف وقتی دیگران تیغه و شمشیر استفاده می کردند او کاری با جادو نکرد؟ 
نمی دانم. شاید هم من انتظار داشتم هری پاتر بخوانم.
و چند موضوع دیگر که فعلا نمی توانم جایی در نقدم برایشان اختصاص دهم.
از مجموعه ای که هر جلدش تقریبا ۷۰۰ صفحه ست نباید انتظار داشت ارزش خواندنش در جلد اول مشخص بشود و باید دید داستان چه طور تمام خواهد شد.
اما لذت بردم؟
بله. حتی بعضی صحنه ها غیر منتظره و جذاب بود. (بعضی جاها هم شبیه هری پاتر بود)
احتمالا از ۲ جلد بعدی بیشتر لذت می برم.
❌اسپویل❌( لو نمیره، فقط ممکنه دوست داشته باشید همین ها رو موقع خوندنش بفهمید.)
حالا داستان چی بود:
یه روز جایی در اعماق کوه ها چندین حلقه ساخته میشه. قدرت مند ترین حلقه( این حلقه یکی از نقشاش مثل نقش شنل یادگاران مرگ هری پاتره، وقتی توی انگشتت فرو میکنی تورو نامرئی میکنه که دشمن هات تو رو نبینن. میتونی باهاش زنده بمونی.) دست یه مردیه که کسی به اسم سائورون(که مثل ولدمورته) اون مرد رو نابود میکنه و حلقه رو برای خودش برمیداره. یه اتفاقاتی میوفته که حلقه میوفته دست بیل بو. سائورون بدون حلقه فقط یه چشمه، نه جسم داره و نه روح خیلی کاملی. بیل بو یه پسری داره به اسم فرودو. حلقه به دست گندالف(که مثل دامبلدوره) به فرودو میرسه. هدف داستان نابودی حلقه ست. حلقه نباید به دست سائورون برسه. فقط همون جایی میشه نابودش کرد که ساخته شده.
یاران حلقه گروهی ان که برای نابودی حلقه تلاش می کنن که البته....(نمیگم لو میره)
هرچقدر بیشتر ارباب حلقه ها رو میخونم، بیشتر حرصم میگیره که هری پاتر همه ش ایده ست.
پ. ن.: خیلی داستانش جذابه نه؟
      

52

        توی باغ کتاب بودم و دنبال یه کتابی می گشتم که واقعا بخوامش، از این ژانر داشتم کتاب ها رو نگاه می کردم. انتخابم کتابی دیگر بود، اما وقتی فهمیدم آوازی برای یک نهنگ درباره همان نهنگ ۵۲ هرتزی است، گرفتمش. وال ۵۲ که اون تازگی خیلی نظرم رو به خودش جلب کرده بود
والی که کسی نمیدانست از نوع خودش، باز هم والی وجود دارد یا نه، نمیتوانست با بقیه نهنگ ها ارتباط برقرار کند و همیشه تنها بود.
دوست داشتم بیشتر راجع بهش بدونم و بشنوم
و کتاب رو بیشتر با این دید خریدم و این که یه داستانی هم ازش خونده باشم.

داستان درباره دختری ناشنوا بود به اسم آیریس. که به طور کلی کتاب احساسات این دختر رو به احساسات وال ۵۲ تشبیه کرده بود و در نهایت از دیدارشون باهم در آلاسکا نوشته بود.
خوشحالم با کتابی مواجه نشدم که فقط در مورد آیریس بوده درحالی که جلدش رابطه این ۲ تا رو نشون داده.
این رعایت شده بود.
اما
بحث اگر بحث وال ۵۲ باشه، کتاب قطعا موضوع قشنگی داشت، ولی خب اون طور که باید نوشته نشده بود (متاسفانه) و نویسنده اگر با یک دید دیگری این کتاب رو می نوشت کتاب قشنگتر می شد.
روند کتاب چندان کند نبود اما خوندنش برایم سخت بود
پیشنهاد نمی کنم
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

26

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.