معرفی کتاب امیلی در نیومون اثر لوسی مود مونتگمری مترجم سارا قدیانی

امیلی در نیومون

امیلی در نیومون

4.5
119 نفر |
31 یادداشت
جلد 1

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

7

خوانده‌ام

217

خواهم خواند

92

شابک
9786000814939
تعداد صفحات
360
تاریخ انتشار
1400/1/2

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        در این داستان تاثیر گذار و پر شور،برای اولین بار با امیلی استار آشنا می شویم .امیلی سر زنده و پر جنب و جوش  که پس از مرگ پدرش یتیم شده است به زودی در میابد که چندان هم تنها نیست و اقوام و دوستان زیادی در مزرعه نیومون انتظاارش را می کشند.جایی که پسر عمو جیمی استعداد بالقوه ی نوشتن را در او تقویت می کند خاله الیزابت سخت گیر قوانین بزرگ شدن  را به او می آموزد و توانایی منحصر به فرد امیلی در درک وقایع پیرامونش  پرده از رازی می گشاید که باعث می شود یم مرد منزوی بتواند دوباره عاشق شود...
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به امیلی در نیومون

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

پست‌های مرتبط به امیلی در نیومون

یادداشت‌ها

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم 
شیرین و دلچسب بود اما صرفا شامل روزمرگی های زندگی امیلی و اتفاقات رخ داده تو اون روزها بود و اینطور نبود که فراز و فرود خاصی داشته باشه یا مثل قصر آبی یه ماجرای خاص رو روایت کنه 
متن و ترجمه هم خوب و روون بودن ولی با بعضی از اسم های به کار برده شده تو کتاب مشکل داشتم مثل پرینس ادورد بجای پرنس ادوارد، بیئتریس بجای بئاتریس و گاتیک بجای گوتیک  

پ.ن¹: من چند سال پیش سریال امیلی رو دیده بودم و باید بگم فرق زیادی بین کتاب و سریال وجود داشت بخصوص تو شخصیت پردازی ها مخصوصا شخصیت امیلی و خاله لورا. امیلی سریال بی ادب و پررو بود و فحش های جالبی هم ابداع می‌کرد ولی امیلی کتاب علی رغم رک بودن بشدت تلاش می‌کرد مودبانه و با احترام رفتار کنه تا مبادا شیوه تربیت پدرش زیر سوال بره. خاله لورای سریال هم زن بشدت ترحم برانگیزی بود ولی خاله لورای کتاب مهربون و دوست داشتنی بود و ابدا ترحم برانگیز نبود

پ.ن²: امیلی در نیومون بشدت منو یاد سریال ایرانی وضعیت سفید می‌انداخت توی وضعیت سفید هم اتفاقی رخ داد و اعضای خانواده ای کنار هم جمع شدن و کل سریال به سروکله‌ زدن های روزمره این خانواده گذشت تا وقتی که در پایان روابط همگی با هم خوب شد و به معنی واقعی کلمه یه خانواده شدن
        

19

امیلی در ن
          امیلی در نیومون: قصه‌ای از رویاهای قدکشیده و آسمان‌های بی‌انتها💙
«امیلی در نیومون» نه فقط یک کتاب، بلکه دروازه‌ای است به دنیایی که در آن رویاها با رنگ‌های درخشان نقاشی شده‌اند و امید، همچون خورشیدی تابان، هرگز غروب نمی‌کند. 🌅 امیلی برد استار، دختری یتیم با موهایی به رنگ شب و چشمانی که گویی تکه‌ای از آسمان را در خود جای داده‌اند، پا به عمارت باشکوه نیومون می‌گذارد؛ جایی که زندگی‌اش برای همیشه دگرگون خواهد شد. 🏰
نیومون، با باغ‌های پر از گل‌های رنگارنگ، اتاق‌های پر از راز و رمز، و درختان کهنسالی که قصه‌های هزار ساله را در گوش باد نجوا می‌کنند، بستری می‌شود برای شکوفایی روح لطیف و خلاق امیلی. 🌸 او در این عمارت، نه تنها با خاله های سخت‌گیر و محافظه‌کارش روبرو می‌شود، بلکه با دنیای نویسندگی و شاعری نیز آشنا می‌گردد؛ دنیایی که در آن کلمات همچون پرندگان آزاد به پرواز درمی‌آیند و افکار، همچون ستارگان در آسمان ذهن می‌درخشند. 🌠
امیلی، با قلبی سرشار از عشق به طبیعت، قلمی توانا و ذهنی خلاق، شروع به نوشتن می‌کند. ✍️ او در داستان‌هایش، نه تنها احساسات و تجربیات خود را به تصویر می‌کشد، بلکه به دیگران نیز امید و انگیزه می‌بخشد. 💫 امیلی به ما یادآوری می‌کند که هرگز نباید از رویاهایمان دست بکشیم و همیشه باید به دنبال کشف استعدادهای پنهان خود باشیم. 🔑
«امیلی در نیومون» دعوتی است به یک سفر جادویی؛ سفری که در آن می‌توانید بار دیگر به رویاهای کودکی خود بازگردید و با تمام وجود احساس کنید که هنوز هم می‌توانید هر آنچه را که می‌خواهید، به دست آورید. 💖 این کتاب، همچون یک لالایی آرامش‌بخش، شما را به خوابی عمیق و شیرین می‌برد و با الهام از قصه‌های امیلی، شما را برای یک زندگی پر از امید و موفقیت آماده می‌کند. 🌟
یه کوچولو هم از خودِ داستان بگم، ولی جوری که لو نره و قشنگیش حفظ شه:
"امیلی در نیومون" قصه یه دختر نوجوونه که یه دفعه وسط یه عالمه قانون و قاعده و "نباید" و "نمیشه" میفته! تصورش کن، یه دختر بچه که عاشق شعر و خیال‌پردازیه، یهو باید بره پیش خاله هایی زندگی کنه که فقط به فکر اینن که یه "خانوم متشخص" ازش در بیارن! 🤦‍♀️
امیلی کلی استعداد داره، کلی ذوق داره، ولی این خاله‌ها هی میگن "این کارو نکن، اون کارو نکن، اینجوری نباش، اونجوری نباش"! 😤 ولی مگه میشه جلوی یه ذهن خلاق رو گرفت؟ امیلی با همه این محدودیت‌ها، بازم راه خودشو پیدا میکنه. شروع میکنه به نوشتن، به ساختن دنیای خیالی خودش. ✍️
تو این راه، دوستای خیلی خوبی هم پیدا میکنه. مثلاً یه پسری هست به اسم تدی..... 
ولی خب، داستان فقط قشنگی و خوشی نیست. امیلی کلی مشکل و سختی هم داره. خاله هاش همیشه باهاش مخالفن، بقیه هم ممکنه مسخرش کنن، ولی امیلی تسلیم نمیشه. 💪 اون یاد میگیره که چجوری با مشکلات روبرو شه و چجوری از خودش دفاع کنه.
خلاصه که "امیلی در نیومون" یه قصه خیلی قشنگ و دلنشینه درباره‌ی یه دختر با استعداد که میخواد خودش باشه، میخواد رویاهاشو دنبال کنه، و میخواد به همه نشون بده که هیچ چیز غیرممکن نیست! ✨ اگه دنبال یه کتابی هستی که هم بخندونتت، هم گریت بندازه، و هم بهت انگیزه بده، حتماً این کتاب رو بخون! 😉📚
        

22

          «تا زمانی که به افسانه‌ها اعتقاد داشته‌ باشی نمی‌توانی پیر شوی.»
افسانه‌ها، معمولا برای ما آنقدر غیرواقعی هستند که تنها در فیلم‌ها و کتاب‌ها، ذهنمان را مشغولشان می‌کنیم. اما حقیقت این است که افسانه‌ها طوری با زندگی ما آمیخته شده‌اند که ما با یک نگاه گذرا، نمی‌توانیم ردپایشان را در زندگی روزمره خود کشف کنیم. اما بعضی هستند که به‌طور مثال، چشمانشان به‌جای یک اتاق ساده، می‌تواند قصری مجلل را ببیند و یا به‌جای دیدن یک تک‌درخت معمولی، درختی را تصور کند که پری‌ها، در آن خانه دارند. اینطور آدم‌ها افسانه‌ها را در دنیا پیدا می‌کنند و با آن‌ها زندگی می‌کنند. همان‌هایی که هروقت هم‌صحبتشان ‌شوی، داستان جدیدی می‌شنوی و یا اگر بخواهی با آن‌ها قدم بزنی؛ درخت‌های مسیر را هم جزئی از گفتگویتان احساس می‌کنی. گرچه تعداد این افراد در زندگی هرکس معمولا انگشت‌شمار است؛ اما باور کردن آن‌ها می‌تواند سختی و غصه‌ها را انگشت‌شمار کند.

«امیلی در نیومون» اولین جلد سه‌گانه‌ای از داستان زندگی دختری کوچک به نام امیلی بِرد استار است؛ که به عقیده من، از جایی میان افسانه‌ها بیرون پریده‌است. امیلی با پدرش در خانه‌ای زندگی می‌کند که باریدن باران و بزرگ شدن بچه گربه‌ها، خبرهای دست اولش هستند و مهمان خانه‌شان نیز تنها بادی است که هر از چندگاهی خود را به پنجره می‌کوبد. در همین حال متوجه می‌شود که تنها همدم این زندگی یکنواخت و بی دردسر، یعنی پدرش، قرار است به زودی او را ترک کرده و یا به‌قول خودش در جاده بهشت منتظرش بماند. در همین گیر و دار نیز، سر رسیدن خانواده مادری‌اش، یعنی خاندان ماری‌ها، این قصه را شروع می‌کند و شما را به درون دنیای آمیخته با افسانه زندگی روزمره می‌کشاند.

در حقیقت، شخصیت‌پردازی این کتاب در نوع خودش منحصر به‌فرد است. ما طوری امیلی را می‌شناختیم که انگار جای نویسنده، داستان زندگی‌اش را برای خواننده نوشته‌بودیم. ما همراه با امیلی از دیدن جرقه در آسمان ذوق‌زده می‌شدیم؛ بعد از دعوا با خاله الیزابت حسابی به غرورمان برمی‌خورد و نگاه‌های قاطعی به او می‌انداختیم و همچنین لحظات زیادی هم لبخند می‌زدیم. ما حتی بهتر از خاله لورا لبخند امیلی را می‌شناختیم و می‌دانستیم چگونه ذره‌ذره در صورتش پخش می‌شود و تمام آن را فرا می‌گیرد. ما هم به‌اندازه و همانطور که تدی و ایلزه و پری او را دوست خودشان می‌دانستند؛ او را دوست خود می‌دانستیم. اگر کتاب‌های دیگر این نویسنده را خوانده‌باشید؛ می‌دانید که این موضوع کاملا درباره شخصیت‌های فرعی نیز صدق می‌کند. درواقع از دریچه نگاه جستجوگر امیلی ما بقیه شخصیت‌ها، مثل پسرعمو جیمی را نه‌تنها می‌شناختیم بلکه از زیر و بم زندگی گذشته‌اش نیز آگاه بودیم. 

منِ خواننده نوعی، با خواندن این کتاب شاهد تلاش‌های کوچک و لذت‌بخش امیلی برد استار کوچک بودم که در تلاش برای رسیدن به قله آلپ زندگی‌اش بود و چه بسیار شب‌هایی که از شوق و یا از اشک ریختن نخوابید.

نویسنده‌ی مرور: زینب قائم‌پناهی
        

2

          بین کتاب هایی که از مونتگمری خوندم، آن شرلی و امیلی در نیومون رو خیلی دوست داشتم و واقعا نمی تونم بگم کدوم رو بیشتر دوست دارم.
اولین باری که امیلی رو ملاقات می کنیم یه بچه 8 ساله س که با پدر فقیرش و خدمت کارشون و گربه هاش زندگی می کنه. پدر به زودی می میره و امیلی باید با یکی از خواهرها و برادرهای مادرش زندگی کنه.
امیلی اهل نوشتنه، به طبیعت علاقه داره و خصوصیات عجیب غریبی داره که بعضیاشون کاملا ماورايی ان و بعضی ها رو از اجداد و فک و فامیلش به ارث برده.
اونایی که با ادبیات مونتگمری آشنایی دارن می دونن که چقدر اهل توصیفات دقیق از محیطه. من به خاطر این توصیفات و به خاطر جادوی زندگی عادی عاشق مونتگمری ام. با خوندن توصیفات مونتگمری انگار تمام آدم ها و  مکان های داستان رو دیده بودم و می شناختم. بین خونه ها وایتر گرینج ِ خاله نانسی رو از همه بیشتر دوست داشتم و شدیدا دلم می خواست برم خونه آقای دکتر رو تمیز کنم. بین شخصیت ها، به ترتیب پسر عمو جیمی، خاله نانسی، پری، خاله الیزابت، تدی، پدر کسیدی، ایلزه و آقای دیر که روی سوسی سال نشست رو دوست دارم.
چقدر خانوم مونتگمری زندگی رو قشنگ توصیف کرده و چقدر خوبه که می تونیم زندگی رو از بالا ببینیم. خوندن این جور قصه ها، مخصوصا قسمت هایی که درباره  اجداد ماری ها بود  یادم میاره که زندگی  گذراست. خوندن بزرگ شدن امیلی من رو یاد خودم و بزرگ شدنم می اندازه. کاش می تونستم زندگی خودم رو از بالا ببینم. 
اگر این کتاب رو توی نوجونی خونده بودم شاید خیلی چیزا رو درک نمی کردم اما الان درکشون می کنم؛ مثل احساسات خاله الیزابت، دکتر برنلی، مادر تدی و.... احساساتی که از دید بچه ها ساده و بی تکلف ان توی وجود بزرگترها چه نمودهای متفاوتی پیدا می کنن. کاش می شد  این پرده  احساسات رو کنار بزنیم و از رنجی که بهمون میدن راحت بشیم و بقیه رو ببینیم و دیگه اونها رو نرنجونیم. 
حقیقتا شخصیتی که بیشترین شباهت رو بهش دارم خاله الیزابته! برای همین کتاب عمیقا من رو به فکر فرو برد! 

        

42

          تنها کلمه ای که میتونه قلم فوق العاده لوسی مونتگمری رو توصیف کنه از نظر من "زندگی بخش" هست!!!
این نهمین کتابی بود که از این نویسنده شگفت انگیز خوندم و دقیقا مثل تمام کتاب های آنشرلی خط به خط این کتاب شوق زندگی بهم تزریق کرد! 
حسی برای اینکه یاد بگیرم مثل امیلی و آنشرلی لحظه لحظه زنده بودنم رو جشن بگیرم. این دو تا دختر واقعا الهام بخش هستن و الهام بخش‌تر از اونا خود نویسنده ست 
کاش زنده بود و کاش میشد محکم و طولانی بغلش کنم و یک میلیون بار ببوسمش و ازش تشکر کنم برای خلق همچین آثار معرکه‌ای 😅
من کتاب خون حرفه ای نیستم اما تو این محدود کتاب‌هایی که تو سال‌های محدود زندگیم خوندم نه هیچ نویسنده ای رو و نه هیچ کتابی رو تا این اندازه دوس نداشتم
فکر میکنم رقابت برای نویسنده ها و کتاب های بعدی خیلی خیلی سنگین و طاقت فرسا بشه برای اینکه بتونن تا این اندازه نظرمو جلب کنن و بعید میدونم موفق هم بشن 🤭
برنامه دارم سالی یک بار از اول همه کتاباشو بخونم امیدوارم که بتونم 😍
با اینکه خیلی وجه اشتراک زیادی بین کتاب امیلی در نیومون و آنشرلی در گرین گیبلز وجود داشت اما ذره ای برام کسل کننده و تکراری نبود با وجود شباهت های زیاد به یه طریق خاصی منحصر به فرد بودن❤️
        

4

          از دوستم خیلی تعریف در مورد این کتاب شنیده بودم ، می گفت : حتما بخونش! خیلیی قشنگه !
حتی دوستم توی متنی نوشته بود که “ اون موقع احساس می کردم امیلی پشت سرم است و دستش رو روی شونه ام گذاشته “ این ترسناکه ولی نشون می ده که با کتاب خیلی ارتباط گرفته بود …
یک نفر  هم تا کتاب را دستم دید (البته هنوز نخونده بودمش)
گفت : این کتاب رو بخون خیلی قشنگه !
شروع کردم به خوندن کتاب غرق کتاب شده بودم ولی کم کم می خوندم برای همین خیلی زمان برد . 
وقتی کتاب رو می خوندم یاد اون جمله ها می افتادم که هدف همشون قشنگ بودن کتاب بود . احساس عجیبی داشتم ، یک احساسم این بود که کتاب قشنگه ، یک احساسم هم این بود که حوصله سر بره … تا اینکه به آخرای کتاب رسیدم با کتاب ارتباط گرفته بودم فهمیدم که واقعا این کتاب ارزش خوندن رو داره . امیلی رو با موهای سیاهش تصور می کردم در خانه راه می رود یا با جیمی صحبت می کند و آتشی که سیب زمینی ها را رویش گذاشتند کنارشان شعله ور است .
شب بود که کتاب رو تموم کردم ، تمام فکر و ذکرم این بود که برم جلد دوم رو شروع کنم ولی چیکار کنم می خواستم که وقتم رو برای تموم کردن یک کتاب دیگه بذارم . توی مغزم یک ماجرایی بود انگار که دو تا جنگجو دارن با هم می جنگن که یکی می گه برو سراغ جلد دوم و اون یکی می گه اون یکی کتابت رو تموم کن .. 
من تبدیل شده بودم به یکی از اون کسایی که با امیلی در نیومون ارتباط گرفته .
        

31