یادداشت روباه کوچولو 🦊 (حلما سادات نیکبخت)
4.5
23
از دوستم خیلی تعریف در مورد این کتاب شنیده بودم ، می گفت : حتما بخونش! خیلیی قشنگه ! حتی دوستم توی متنی نوشته بود که “ اون موقع احساس می کردم امیلی پشت سرم است و دستش رو روی شونه ام گذاشته “ این ترسناکه ولی نشون می ده که با کتاب خیلی ارتباط گرفته بود … یک نفر هم تا کتاب را دستم دید (البته هنوز نخونده بودمش) گفت : این کتاب رو بخون خیلی قشنگه ! شروع کردم به خوندن کتاب غرق کتاب شده بودم ولی کم کم می خوندم برای همین خیلی زمان برد . وقتی کتاب رو می خوندم یاد اون جمله ها می افتادم که هدف همشون قشنگ بودن کتاب بود . احساس عجیبی داشتم ، یک احساسم این بود که کتاب قشنگه ، یک احساسم هم این بود که حوصله سر بره … تا اینکه به آخرای کتاب رسیدم با کتاب ارتباط گرفته بودم فهمیدم که واقعا این کتاب ارزش خوندن رو داره . امیلی رو با موهای سیاهش تصور می کردم در خانه راه می رود یا با جیمی صحبت می کند و آتشی که سیب زمینی ها را رویش گذاشتند کنارشان شعله ور است . شب بود که کتاب رو تموم کردم ، تمام فکر و ذکرم این بود که برم جلد دوم رو شروع کنم ولی چیکار کنم می خواستم که وقتم رو برای تموم کردن یک کتاب دیگه بذارم . توی مغزم یک ماجرایی بود انگار که دو تا جنگجو دارن با هم می جنگن که یکی می گه برو سراغ جلد دوم و اون یکی می گه اون یکی کتابت رو تموم کن .. من تبدیل شده بودم به یکی از اون کسایی که با امیلی در نیومون ارتباط گرفته .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.