بریده‌ای از کتاب مجله مدام: خواب اثر جمعی از نویسندگان

بریدۀ کتاب

صفحۀ 165

ذهن نوجوانم عجولانه می خواست دنیا و همه ی اصول و حواشی اش را هرچه سریع تر تجربه و هضم کند. دوره ی گره زدن سوال ها به جملاتی مانند" بذار وقتی بزرگ شدی خودت می فهمی" سر آمده بود. در آستانه ی ورود به عالم بزرگسالی بودم. گمان می کردم مسابقه ای بزرگ برای رسیدن به قطار دنیا در حال برگزاری است و خوابیدن آن هم یک سوم روز، بیشتر به مزاحمت می ماند تا نعمت. خوابیدن برایم به مثابه جا ماندن در بی خبری محض بود. همین احساس عقب ماندگی از دنیا و خبرهایش، موضوع ناخوشایندم نسبت به خواب را مدام تثبیت می کرد.

ذهن نوجوانم عجولانه می خواست دنیا و همه ی اصول و حواشی اش را هرچه سریع تر تجربه و هضم کند. دوره ی گره زدن سوال ها به جملاتی مانند" بذار وقتی بزرگ شدی خودت می فهمی" سر آمده بود. در آستانه ی ورود به عالم بزرگسالی بودم. گمان می کردم مسابقه ای بزرگ برای رسیدن به قطار دنیا در حال برگزاری است و خوابیدن آن هم یک سوم روز، بیشتر به مزاحمت می ماند تا نعمت. خوابیدن برایم به مثابه جا ماندن در بی خبری محض بود. همین احساس عقب ماندگی از دنیا و خبرهایش، موضوع ناخوشایندم نسبت به خواب را مدام تثبیت می کرد.

267

26

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.