یادداشت فاطمه سادات رضادوست
1404/5/10
شاید تا الان، تنها کتابی بود که در لحظه کلماتش به دریچه ی قلبم هجوم می آوردند و یک مرتبه، بازش می کردند و میان همه ی آن علاقه های کهنه، جای نسبتا خوبی را خوش کرده بودند. شاید بخشی از سرزندگی و هیجان نوجوانی ام را با این کتاب تامین کرده بودم. شاید بعدا، بار ها بروم سراغش تا بتوانم تمام احساسات داستان را در قلب و ذهنم نگه دارم و از نوع توصیف هایش در نوشته های خودم استفاده کنم. داستان، داستان حکومتی مخالف شیعه در عراق است. مردم شهر حله، ازدواج شیعه و سنی با هم را نمی پسندند. داستان عاشقی یک سنی به اسم هاشم، که بی تاب دوست دوران کودکی اش، ریحانه ی شیعه می شود. نام پدر ریحانه، ابوراجح است. وقتی هاشم گرفتار عشق به ریحانه می شود، با ابوراجح در مورد علاقه اش به دختری شیعه حرف می زند، اما نمی گوید آن دختر شیعه، دختر اوست. ابوراجح به او می گوید خیال آن دختر را از سر بیرون کند، هرچند خود ابوراجح هم، مثل هاشم علت فاصله ای که حکومت بین شیعه و سنی می گذارد را درک نمی کند. هاشم بعدا مطمئن می شود بیرون کردن ریحانه از قلبش، کاری غیر ممکن بود. او بدون ریحانه طاقت نمی آورد. در این میان ابوراجح درباره ی امام غریب با او حرف می زند. درک وجود کسی که حداقل در ساختن رابطه ای محکم و خوب بین مسلمانان شیعه و سنی کمکی عملی نمی کرد، درک کسی که هزار سال زنده بود و دورادور ولی نزدیک به شیعیان کمک می رساند، برای هاشم سخت بود. هیچ کدام از حرف های ابوراجح با اعتقادات سنی ها و مذهبشان سازگاری نداشت.اما هیچ چیز خلاف حقیقت نبود. این برای هاشم تلنگری می شود. ⭕"اسپویل دار" در کل تاجایی که یادم مانده داستان پر از پستی بلندی و سختی بود و در نهایت همان طور که مشخص است ریحانه و هاشم بالاخره باهم ازدواج کردند و هاشم هم شیعه شد. و وای... داستان ابوراجح هم واقعی بوده...:) _نویسنده پایان کتاب را بد و ظاهرا با عجله نوشته و پایان ضد حالی داشت😶
(0/1000)
فاطمه سادات رضادوست
1404/5/29
0